سوسیس گوزن گرجستانی
سوسیس گوزن گرجستانی
با حوصله و با علاقه مجددا به لیست نگاه کرد ، شوینده ها را قلم گرفت ودر نهایت قسمت حبوبات را تقریبا درو کرد . از هر کدام دو بسته ؛ نخود ، لوبیا چیتی ، عدس و لپه و ماش و حتی جو پرک . لوبیا چشم بلبلی نیز .
همیشه همینطور اتفاق می افتد . سی تا چهل درصد بیشتر از آنچه یادداشت می کنی و نیاز داری خرید می کنی . میتوان گفت این یک اصل است . مهمانی خاصی در پیش رو نبود اما همیشه لذت خرید و بحث کار نیکو کردن از پر کردن بود که عطش اش را به خرید مضاعف میکرد .
فروشگاه بزرگی بود و تقریبا همه چیز داشت . از سوسیس گوزن گرجستانی تا انواع و اقسام پنیر ها و سوسیس و کالباس های ارمنستانی و ترکیه ای . لامصب اجناس خارجی همیشه چشمک می زنند . مطلب بیشتر یک فاکتور ذایقه ای و فرهنگی است که وقتی در ایران هستی ، اجناس خارجی چشمک می زنند و تو را به خرید فرا می خوانند و وقتی که خارج از ایران هستی ، خرید اجناس ایرانی بشدت برایت جذاب است .
نکته جالب این بود که در درست در کنار درب ورود و خروجی و بین دو سرویس بهداشتی بانوان و آقایان قسمت فروشگاه گل و گیاه بود که بخوبی فضای سرویس های بهداشتی را خوش بو و معطر کرده بود و این ترفندی خلاقانه بود .
سبد خرید سنگین شده بود و حمل آن مشگل شده بود به زحمت در صف صندوق ایستاد . انصافا خیلی هم خرید مازاد نداشت و گاهی تصمیم میگرفت برخی کالاها را برگرداند ؛ اما ترجیح می داد خرید اش کامل و باب دل اش باشد .
صندوقدار ها بسرعت زیادی کار می کردند ، از لابلای حرف ها و گفتگو های صندوق دار ها بخوبی متوجه شد که در آخرین جلسه کلاسی بهبود فرآیندها مشاور خارجی فروشگاه در حضور مدیر عامل به همه بچه های صندوق گفته بود که طبق آخرین تحقیقات به ازای هر ده دقیقه انتظار در صف برای محاسبه خرید ؛ مشتری پنج درصد از خرید هایش را عودت می دهد . در حقیقت هر چقدر زمان به درازا بیانجامد فرصت تجدید نظر در اهمیت کالاهایی که خریداری شده بیشتر خواهد بود . از این رو دوربین های زیادی نصب کردند و کانتر ها را اضافه کردند تا خریداران کمتر معطل شوند .
قدری در ذهن اش حساب و کتاب کرد و با خودش گفت : فوقش بشود هشتصد , نهصد تومان ... نه ؛ نهایتا یک تومان .
مهم نیست توی کارت دارم . در ضمن از یازدهم برج قبل که با تورج دوتایی خرید رفتند و حدود پونصد ، ششصد تومان شد ؛ تا به امروز بجز همون شیر و ماست سوپر مارکتی خرید دیگری نداشت . امروز هم منطقی و معقول خرید کرده بود .
بدون تورج و در تنهایی و این حجم خرید انبوه شایسته تحسین بود .
بالاخره نوبتش شد . لبخند خانم صندوقدار آرامش بخش بود .دست در کیف اش برد و ضمن نگاه بجهت مراقبت از امکان اشتباه صندوقدار در زدن تعداد کالاها دستش را به دفعات از مچ چرخاند . دوباره و دوباره .
دهانش نیمه باز ماند . وا . ظاهرا کیف کارتهای پول را همراه نیاورده .
ای وای چه بد . نه نبود . فورا از ذهن اش گذشت که انگار مدت ها بود کیف حاوی کارتهای پول را ندیده بود .
آخرین بار را اصلا بخاطر نمی آورد ... اصلا مغرش هنگ کرده بود .
خانم صندوقدارتقریبا نیمی ازکالاها را حساب کرده بود ولی لیلا هنوز هیچ کالایی را داخل پلاستیک های خرید نگذاشته بود .
سریع یک فکر ناب به ذهنش رسید و با لحنی ملتمسانه به صندوقدار گفت : صبر کن خانمی ، من اصلا و ابدا کارت پول همراهم نیست ؛ امکانش هست به کارت شما بریزم و شما حساب کنی ؟
خانم صندوقدار در حالیکه مقنعه اش را کمی جلو آورد و نیم نگاهی به بالای سر انداخت و لبخندی زد و با تکان دادن سر ضمن تایید گفت : خانم خدا شاهده من زیر دوربین دارم رصد میشم ، ارزیابی میشم ، لطفا راه حل دیگه ای پیدا کنید ؛ برام مسئولیت داره ؛ می ترسم مشگلی پیش بیاد و در ادامه کالاها را تا آخر حساب کرد .
لیلا خیلی سریع شماره تورج را گرفت ... منتظر بود ... بر نمی داشت ...
پیامک آمد : من جلسه ام و بعدا تماس میگیرم عزیزم ...
پیامک داد : من کار فوری دارم ... لطفا هر مقدار که بهت گفتم به این شماره کارتی که بهت میدم کارت به کارت کن.
پیامک آمد : چی شده ؟ دوباره تصادف کردی ؟ دوباره تو مقصری ؟ جان مادرت ایندفعه صبر کن تا افسر بیاد و کروکی بکشه ، لازم نیست برای چندمین بار بخوایی تخفیف بیمه را نگه داری .
پیامک داد : نه خرید کردم ، نترس مهندس مال دوست . ماشین جون ات صحیح و سالمه .
پیامک آمد : من جلسه ام طول میکشه . اینجا هم اینترنت نداره عقل کل . صبح زود هم توی خوابگاه من قسط ها را دادم و سقف تراکنش ام پر شده . مگه خریدت چقدر شده ؟
همزمان کار صندوق دار هم تمام شد و او هم بخوبی متوجه تعدد پیامک های سند و ریسیو می شد .
وقتی صندوقدار روی تکه کاغذی ژولیده شماره شانزده رقمی کارتش رامی نوشت بدون نام بانک و نام خودش ، لیلا از دیدن رقم چهارده میلیون وششصد و خرده ای ریال روی مانیتور کوچک جلوی صورتیش قدری عصبی شد .
فکرش را هم نمی کرد . کاغذ ژولیده را با شرمندگی گرفت .
پیامک داد : سلطان یک و نیم بریز به این شماره .
پیامک گرفت : چه خبره مگه ؟ مهمون داری ؟ چی خریدی ؟ شک ندارم به قاعده یه صندوق عقب خنزپنزر اند .
پیامک داد : سلطان هیچی نگو ، همه چی گرون شده ، انگار توی این مملکت زندگی نمی کنی ها .
پیامک آمد : ریدی به جلسه ام ها . صبر کن باید کسی را پیدا کنم که برات انجام بده .خروس بی محل شدی .
کلا جلسه از دستم رفت . صبر کن بیام بیرون بگم تارخ برات بریزه . از مامانت نمی تونی بگیری ؟
پیامک داد : تارخ هم الان کلاس داره . نه سلطان مامانم اگه بخواد اینکار را بکنه نصف روز طول میکشه . فقط زود باش مردم منتظرند .
صندوقدار اینبار بدون لبخند و با لحنی جدی گفت : خانمی لطفا خرید ها تون را کیسه کنید و اگر میخوایید واریز کنید ، لطفا سریعتر انجام بدید . صف را نگا . مردم منتظرند . منم دارم ارزیابی میشم . لطفا امتیاز امروز من را خراب نکنید .
نگاه های سنگین نفرات پشت سر واقعا آزار دهنده بود .
سریع خرید هایش را داخل کیسه گذاشت و به انتظار ایستاد تا تورج یا برادرش تارخ پول را جابجا کنند . گاهی نگاهی به لیست می انداخت ؛ انصافا برخی از خرید هایش اصلا و ابدا ضروری نبود و به راحتی میشد عودت داد . اما غرورش اجازه نمی داد و الان هم دیگر برای اینکارخیلی دیر شده بود .
اخم های صندوقدار هم امکان ارتباط مجدد گرفتن را سخت کرده بود .
بناچار منتظر ایستاد ... لحظات به کندی و تلخی میگذشتند.
پیامک زد : سلطان خان جان ، آبروم داره میره ، زود باش . کاری بکن و اگر هم نمی تونی بگو که نمیشه و خلاص .
منتظر دریافت پیامک خیره به گوشی ماند.
نفرات سوم بعد از او هم حساب کردند و رفتند . قدری به آن دو در جمع کردن کالاهایشان کمک کرد . زن و شوهر جوانی بودند . برایش جالب بود . مابین کالاهای خریدشان ، لوازم تخصصی جلوگیری را از هر برند و مارکی خریده بودند از طعم انار و قهوه تلخ گرفته تا تاخیری لانگ تایم و خاردار و میکس . بنظرش قدری ضایع بود . ریز خندید .
با چشم و ابرو اشاره ای به صندوقدار کرد که خبری نشد ؟
واکنشی دریافت نکرد . نفر چهارم هم حساب کرد و رفت .
صدای پیامک آمد : بانک سامان واریز نهصد هزار تومان ؛ ساعت فلان ؛ تاریخ فلان ؛ جمع موجودی یک میلیون و دویست و سی .
گیج شد . بانک سامان برای چی ؟
دوباره صدای پیامک آمد اینبار تورج پیام داد : تارخ نهصد بیشتر نداشت که احمق ریخت به حساب بانک سامان خودت . سر کلاس بوده حواسش نبوده . گفت ریختم به حساب زن داداش .
کسی را هم پیدا نکردم که ششصد بهم بده . کار دارم . خودت مدیریتش کن .
لیلا بیشتر از هر چی شاکی و عصبی بود که چرا کارت ها را همراهش نیاورده و همه چی بهم ریخته .
به بهانه رفتن به سرویس بهداشتی ، مغموم فروشگاه را ترک کرد .
بوی خوش گلها تا داخل کابین ماشین بدرقه اش کردند .
شهرام هفدهم دیماه نود و هفت
کلاس داستان نویسی امیر حسن چهل تن