سوسیس گوزن گرجستانی

سوسیس گوزن گرجستانی

          با حوصله و با علاقه مجددا به لیست نگاه کرد ، شوینده ها را قلم گرفت ودر نهایت قسمت حبوبات را تقریبا درو کرد . از هر کدام دو بسته ؛ نخود ، لوبیا چیتی ، عدس و لپه و ماش و حتی جو پرک . لوبیا چشم بلبلی نیز .

همیشه همینطور اتفاق می افتد . سی تا چهل درصد بیشتر از آنچه یادداشت می کنی و نیاز داری خرید می کنی .  میتوان گفت این یک اصل است . مهمانی خاصی در پیش رو نبود اما همیشه لذت خرید و بحث کار نیکو کردن از پر کردن بود که عطش اش را به خرید مضاعف میکرد .

فروشگاه بزرگی بود و تقریبا همه چیز داشت . از سوسیس گوزن گرجستانی تا انواع و اقسام پنیر ها و سوسیس و کالباس های ارمنستانی و ترکیه ای . لامصب اجناس خارجی همیشه چشمک می زنند .  مطلب بیشتر یک فاکتور ذایقه ای و فرهنگی است که وقتی در ایران هستی ، اجناس خارجی چشمک می زنند و تو را به خرید فرا می خوانند و وقتی که خارج از ایران هستی ، خرید اجناس ایرانی بشدت برایت جذاب است  .

نکته جالب این بود که در درست در کنار درب ورود و خروجی و بین دو سرویس بهداشتی بانوان و آقایان قسمت فروشگاه گل و گیاه بود که بخوبی فضای سرویس های بهداشتی را خوش بو و معطر کرده بود و این ترفندی خلاقانه بود .

سبد خرید سنگین شده بود و حمل آن مشگل شده بود به زحمت در صف صندوق ایستاد . انصافا خیلی هم خرید مازاد نداشت و گاهی تصمیم میگرفت برخی کالاها را برگرداند ؛ اما  ترجیح می داد خرید اش کامل و باب دل اش باشد .

صندوقدار ها بسرعت زیادی کار می کردند ، از لابلای حرف ها و گفتگو های صندوق دار ها بخوبی متوجه شد  که در آخرین جلسه کلاسی بهبود فرآیندها مشاور خارجی فروشگاه در حضور مدیر عامل به همه بچه های صندوق گفته بود که طبق آخرین تحقیقات به ازای هر ده دقیقه انتظار در صف برای محاسبه خرید ؛ مشتری پنج درصد از خرید هایش را عودت می دهد . در حقیقت هر چقدر زمان به درازا بیانجامد فرصت تجدید نظر در اهمیت کالاهایی که خریداری شده بیشتر خواهد بود  . از این رو دوربین های زیادی نصب کردند و کانتر ها را اضافه کردند  تا خریداران کمتر معطل شوند .

قدری در ذهن اش حساب و کتاب کرد و با خودش گفت : فوقش بشود هشتصد , نهصد تومان ... نه ؛ نهایتا یک تومان .

مهم نیست توی کارت دارم  . در ضمن از یازدهم برج قبل که با تورج دوتایی خرید رفتند و حدود پونصد ، ششصد تومان شد ؛ تا به امروز بجز همون شیر و ماست سوپر مارکتی خرید دیگری نداشت .  امروز هم  منطقی و معقول خرید کرده بود  .

بدون تورج و در تنهایی و این حجم خرید انبوه شایسته تحسین بود .

بالاخره نوبتش شد . لبخند خانم صندوقدار آرامش بخش بود .دست در کیف اش برد و ضمن نگاه بجهت مراقبت از امکان اشتباه صندوقدار در زدن تعداد کالاها دستش را به دفعات از مچ چرخاند . دوباره و دوباره .

دهانش نیمه باز ماند . وا . ظاهرا کیف کارتهای پول را همراه نیاورده .

ای وای چه بد  . نه نبود . فورا از ذهن اش گذشت که انگار مدت ها بود کیف حاوی کارتهای پول را ندیده بود .

آخرین بار را اصلا بخاطر نمی آورد ... اصلا مغرش هنگ کرده بود .

 خانم صندوقدارتقریبا نیمی ازکالاها را حساب کرده بود  ولی لیلا هنوز هیچ کالایی را داخل پلاستیک های خرید نگذاشته بود .

سریع یک فکر ناب به ذهنش رسید و با لحنی ملتمسانه به صندوقدار گفت : صبر کن خانمی ، من اصلا و ابدا کارت پول همراهم نیست ؛ امکانش هست به کارت شما بریزم و شما حساب کنی ؟

خانم صندوقدار در حالیکه مقنعه اش را کمی جلو آورد و نیم نگاهی به بالای سر انداخت و لبخندی زد و با تکان دادن سر ضمن تایید گفت  : خانم خدا شاهده من زیر دوربین دارم رصد میشم ، ارزیابی میشم ، لطفا راه حل دیگه ای پیدا کنید ؛ برام مسئولیت داره  ؛ می ترسم مشگلی  پیش بیاد و در ادامه کالاها را تا آخر حساب کرد .

لیلا خیلی سریع شماره تورج را گرفت ... منتظر بود  ... بر نمی داشت ...

 پیامک آمد : من جلسه ام و بعدا تماس میگیرم عزیزم ...

پیامک داد : من کار فوری دارم ... لطفا هر مقدار که بهت گفتم به این شماره کارتی که بهت میدم کارت به کارت کن.

پیامک آمد : چی شده ؟ دوباره تصادف کردی ؟ دوباره تو مقصری ؟  جان مادرت ایندفعه صبر کن تا افسر بیاد و کروکی بکشه ، لازم نیست برای چندمین بار بخوایی تخفیف بیمه را نگه داری .

پیامک داد : نه خرید کردم ، نترس مهندس مال دوست . ماشین جون ات صحیح و سالمه .

پیامک آمد : من جلسه ام طول میکشه . اینجا هم اینترنت نداره عقل کل . صبح زود هم توی خوابگاه من  قسط ها را دادم و سقف تراکنش ام پر شده . مگه خریدت چقدر شده  ؟

همزمان کار صندوق دار هم تمام شد و او هم بخوبی متوجه تعدد پیامک های سند و ریسیو می شد .

وقتی صندوقدار روی تکه کاغذی ژولیده شماره شانزده رقمی کارتش رامی نوشت بدون نام بانک و نام خودش ، لیلا از دیدن رقم چهارده میلیون وششصد و خرده ای ریال روی مانیتور کوچک جلوی صورتیش قدری عصبی شد .

فکرش را هم نمی کرد  . کاغذ ژولیده را با شرمندگی گرفت .

پیامک داد :  سلطان یک و نیم بریز به این شماره .

پیامک گرفت :  چه خبره مگه ؟ مهمون داری  ؟ چی خریدی ؟ شک ندارم به قاعده یه صندوق عقب خنزپنزر اند .

پیامک داد : سلطان هیچی نگو ، همه چی گرون شده ، انگار توی این مملکت زندگی نمی کنی ها .

پیامک آمد : ریدی به جلسه ام ها  . صبر کن باید کسی را پیدا کنم که برات انجام بده .خروس بی محل شدی .

کلا جلسه از دستم رفت . صبر کن بیام بیرون بگم تارخ برات بریزه . از مامانت نمی تونی بگیری ؟

پیامک داد : تارخ هم الان کلاس داره . نه سلطان مامانم اگه بخواد اینکار را بکنه نصف روز طول میکشه . فقط زود باش مردم منتظرند . 

صندوقدار اینبار بدون لبخند و با لحنی جدی گفت : خانمی لطفا خرید ها تون را کیسه کنید و اگر میخوایید واریز کنید ، لطفا سریعتر انجام بدید . صف را نگا . مردم منتظرند . منم دارم ارزیابی میشم . لطفا امتیاز امروز من را خراب نکنید .

نگاه های سنگین نفرات پشت سر واقعا آزار دهنده بود .

سریع خرید هایش را داخل کیسه گذاشت و به انتظار ایستاد تا تورج یا برادرش تارخ پول را جابجا کنند . گاهی نگاهی به لیست می انداخت ؛ انصافا برخی از خرید هایش اصلا و ابدا ضروری نبود و به راحتی میشد عودت داد . اما غرورش اجازه نمی داد و الان هم دیگر برای اینکارخیلی دیر شده بود .

اخم های صندوقدار هم امکان ارتباط مجدد گرفتن را سخت کرده بود  .

بناچار منتظر ایستاد  ... لحظات به کندی و تلخی میگذشتند.

پیامک زد  : سلطان  خان جان ، آبروم داره میره ، زود باش . کاری بکن و اگر هم نمی تونی بگو که نمیشه و خلاص .

منتظر دریافت پیامک خیره به گوشی ماند.

نفرات سوم بعد از او هم حساب کردند و رفتند . قدری به آن دو در جمع کردن کالاهایشان کمک کرد . زن و شوهر جوانی بودند . برایش جالب بود . مابین کالاهای خریدشان ، لوازم تخصصی جلوگیری را از هر برند و مارکی خریده بودند از طعم انار و قهوه تلخ گرفته تا تاخیری لانگ تایم و خاردار  و میکس . بنظرش قدری ضایع بود . ریز خندید .

با چشم و ابرو اشاره ای به صندوقدار کرد که خبری نشد ؟

واکنشی دریافت نکرد  .  نفر چهارم هم حساب کرد و رفت .

صدای پیامک آمد : بانک سامان واریز نهصد هزار تومان ؛ ساعت فلان ؛ تاریخ فلان ؛ جمع موجودی یک میلیون و دویست و سی .

گیج شد  . بانک سامان برای چی  ؟

دوباره صدای پیامک آمد اینبار تورج پیام داد : تارخ نهصد بیشتر نداشت که احمق ریخت به حساب بانک سامان خودت . سر کلاس بوده حواسش نبوده  . گفت ریختم به حساب زن داداش  .

کسی را هم پیدا نکردم که ششصد بهم بده . کار دارم . خودت مدیریتش کن .

لیلا بیشتر از هر چی شاکی و عصبی بود که چرا کارت ها را همراهش نیاورده و همه چی بهم ریخته .

به بهانه رفتن به سرویس بهداشتی ، مغموم فروشگاه را ترک کرد  .

بوی خوش گلها تا داخل کابین ماشین بدرقه اش کردند .

 

شهرام           هفدهم دیماه نود و هفت

کلاس  داستان نویسی امیر حسن چهل تن  

آلارم

 آلارم

جواد انصافا اهلش نبود و اصلا و ابدا تا بحال سابقه نداشت که در این مورد ریالی هزینه کرده باشد .

ولی در مهمانی ها غالبا به تعارفات نه نمی گفت ، خصوصا اینکه اینبار دو تا سیگار سنگین قطران بالا هم روی آن کشید و شاید چند شاتی نیز بیشتر ؛ و همین ها باعث شد بقول خودش حسابی خط بیفتد و کاملا سرش گرم شود .

از میز مفصل شام هم صرفا به عنوان مزه استفاده کرد  و گیلاسش را با وقاحت به تنهایی پر کرد و به انتظار وقت خداحافظی آرام گوشه ای نشست .

مرجان هم کم حاشیه و ساده بود ، قدری در جمع آوری به میزبان کمک کرد و با توجه به اینکه فردا آغاز هفته کاری بود و هر دو هم کارمند بودند ، ترجیح داد جزو اولین نفراتی باشند که از جمع دوستان جدا می شوند .

در طی مسیر ، با وجود ورود به آغازین لحظات روز بعد بازهم خیابانها شلوغ بود و ترافیک محسوس ولی روان ...

جواد  بشدت حواسش بود که رفتار عادی داشته باشد و صرفا گاهی با تکان دادن سر ، حرفهای مرجان را تایید می کرد و تمام تمرکز اصلی اش به برنامه پایانی امشبش بود .

زیاد تعریف قضیه را شنیده بود ولی خیلی تمایل داشت با این اوضاع و احوال خوشایند بلحاظ دوام و پایداری اولین بار امشب تجربه اش کند .

مرجان مثل همیشه کمتر از ظاهر و تیپ بچه ها حرف زد ولی در طول مسیر مرتب رگه های ظریفی از حسادت و گاهی بندرت ذوق در کلامش جاری  بود  .

بالاخره به منزل رسیدند . صاحبخانه طبق رسم مسخره اش ، بازهم بعد از ساعت 12 شب ، درب ورودی پارکینگ را قفل زده بود . دو قفل محکم .

ماشین را در شیب رمپ در وضعیتی کاملا کج و نا امن پارک کرد و قفل ها را گشود . صاحبخانه وسواس عجیبی برای امنیت مجتمع داشت ؛ ولی در این مدت که جواد و مرجان مستاجرشان بودند ، هر دو هم عقیده بودند که اینجا و این محل فوق العاده امن است . گاهی مرجان نه تنها درب را قفل نمی کرد، بلکه به حالت چفت روی هم می گذاشت . این رفتار  از جانب مرجان بعد از برگشتن از اداره به دفعات صورت می گرفت . حقیقتا شیرینی استراحت و خواب عصرگاهی را ترجیح می داد تا اینکه با صدای باز و بسته شدن درب توسط جواد از خواب برخیزد و یا شخصا از خواب برخیزد و درب را برای جواد باز کند .  شاید هم لذت این تجربه که چند باری جواد او را در خواب عصرگاهی در رختخواب غافلگیر کرده بود ، بیش از حد به مرجان مزه داد و به نوعی بصورت پیام غیر مستقیم خواهان تکرار اون رفتار میشد . بنظر جواد را با بازگذاشتن درب منزل  شرطی کرده بود .

این وسط صاحبخانه از چفت بودن درب منزل آنها خبر داشت و از این قضیه حسابی شاکی بود .سواس حال بهم زن و تهوع آور و متن هایی که  صاحبخانه از مراقبت و هشدار در خصوص دزدی و سرقت و بسته نبودن درب پارکینگ به تابلو اعلانات میزد و بسیار رفتارهای مشابهی که داشت ؛  بیشتر به رگه هایی از بیماری روانی اختلالات وسواس میزد .

مرجان و جواد به طبقه ششم رسیدند .

صدای ایستادن آسانسور در ساعت یک بامداد در تمام ساختمان پیچید .

جواد حس خوبی داشت ، با چشمانی خمار خیلی حرفه ای کمر مرجان را گرفت و با احترام هدایتش کرد ، مرجان هم لبخند جذابی زد و زیر نور کم رنگ کابین داخل آسانسور خیلی خوب فهمید که حتما جواد امشب با دیدن جمع بچه ها و تیپ و ظاهرشان حسابی تحریک شده و خوب البته این قدری طبیعی بود  . غالبا در برگشت از مهمانی های دوستان اینطوری میشد . تجربه اش را داشت  .

جواد در را باز کرد ، چراغ ها را روشن کرد و بسرعت و بدون توجه به پیرامون به سمت اتاق خواب گام برداشت . حس خوبی داشت . زمان زیادی نداشتند . دیر وقت بود و تمایل داشت مرجان زود تر آماده شود . همین که کتش را به جا لباسی آویخت  صدای جیغ بلند و ممتد مرجان لرزه به اندامش فکند ...

سریع به داخل هال برگشت  ... صحنه خاص و عجیبی دید ...

یک خروس سفید رنگ ، بی جان و سربریده و غرقه به خون روی اپن آشپزخانه ... یعنی چی ؟

مرجان تقریبا غش کرده بود ...

بیحال و نیمه جان مویه میکرد ...

هنوز لباسهای مهمانی را بر تن داشت ...

گریه اش با آرایش جذاب اش میکس شده بود و صحنه رقت انگیزی را رقم زده بود .

جواد کاملا گیج شده بود  ... منگ و مبهوت ... هرچی زده بود بسرعت پرید ... دوست داشت تصور کند که خواب است و خواب میبیند .

اما دلمه دلمه خون روی سنگ اپن هنوز کاملا خشک نشده بود . جواد سعی کرد به خودش و اوضاع مسلط شود .

مرجان گفت : زنگ بزن 110 ... سریع ...

جواد از ترس حال خودش و بوی دهانش ؛ بلافاصله گفت نه ... نه .... اصلا نیاز نیست .

چه ربطی به پلیس داره  ؟  الان خودم جمع اش میکنم ... تو برو بخواب .

مرجان مویه کنان درحالی که روی مبل مچاله شده بود گفت : می ترسم جواد ...

آخه این یعنی چی  ؟  ... چه کسی کلید خونه ما را داره  ؟

جواد بی اعتنا به حس و حال مرجان گفت : کیسه زباله بزرگها کجان  ؟

این یعنی عصرها که میایی خونه درب خونه را باز نذار ... این یعنی  ... گفتی کجاست کیسه ها؟

مرجان گفت :  کشو دومی ... حالا چرا خروس  ... چرا سرشو بریده  ؟ که چی مثلا ؟

بذار به صاحبخانه زنگ بزنم ...

جواد گفت  : نه ... نه ... اصلا نیاز نیست ... اصلا لازم نیست ... ساعت را دیدی ؟ یک و ربع شب هست ... همه خواب اند ... همیشه میگه اینجا فقط آدم سرنمی برن ؛ مراقب باشید ؛ همیشه سارق  درکمین هست ... یه جورایی خواست ثابت کنه حرفشو ... ولی احمق چرا اینکار را کرد  آخه  ؟

اصلا حق انجام این کار را نداشته  ولی حتما میخواسته تذکر خیلی جدی بده وقتی اینقدر بی تفاوتی تو را می بینه .

مرجان گفت :  جواد بریم از اینجا  ... اصلا حس خوبی ندارم  .

 

جواد خیلی محکم حرف اش را قطع کرد و گفت :  اون شرکتی که کارگر میفرسته برای کار در منزل ... تو به اون آقا عیسی کلید دادی  ؟

مرجان گفت  :  نه  ... کلید برای چی ؟

= اون روز که گفتی عیسی تنها خونه است چی  ؟

: آره تنها بود ولی من رفتم اداره ویه دای و بای کردم و سریع برگشتم خونه ؛ کلید به کسی ندادم .

= کلید دومی هم که همیشه توی ماشین هست  بخاطر قفل های پارکینگ . میگم میخوایی پرهاش را بکنم بخوریمش  ؟

: عییییشش حرفش را هم نزن نکبت  ... تمام تنم هنوز داره میلرزه ...

جواد آب قندی برای مرجان درست کرد و تمام صحنه را بسرعت تمیز کردو بیشتر از صحنه غیر معقولی که دید بشدت شاکی بود که هم حس خودش پرید و هم قطعا حس و حال مرجان پریده بود .

توی رختخواب با همدیگر مرور کردند  :

راستش طبقه ششم اون مجتمع ترددی وجود نداشت و از این بابت خیالش کاملا راحت بود .

طبقه پنجمی ها خواهر وبرادری بودند که هیچگاه نبودند .

طبقه چهارمی های مذهبی و مومن و فوق العاده محترم بودند ، خانم چادری اش بچه ها را به کلاس کاراته می برد و به دفعات در آسانسور با همدیگر سلام و احوالپرسی کرده بودند .

طبقه سوم که خود صاحبخانه بود با همسرش و دختران لعبت اش .

پیرمرد بصورت خستگی ناپذیر مثل مسئول برج مراقبت فرودگاه همیشه پشت پنجره حاضر بود و تمام تردد ها را رصد میکرد .

طبقه دومی ها که در گیر سرطان مادر خانه بودند و انصافا حال و روز خوبی نداشتند .

طبقه اولی ها هم که چون از حیاط پشتی استفاده می کردند و همه جمعه ظهر ها ، حتی امروز ظهر بساط جوجه کباب و سیخ و جیغ و ویغ و منقل و دودشان همواره علم بود ؛ عمرا هیچگاه پایشان به پشت بام و طبقه ششم باز نشده بود  .

نیم ساعت بعد در نهایت هر دو به این نتیجه رسیدند که تمام لوازم منزل سرجای خودش هست و این رفتار شاید و قطعا هشدار محکم صاحبخانه بود و هر دو تصمیم گرفتند که برای پوز زنی و رو کم کنی صاحبخانه اصلا موضوع را مطرح و منعکس نکنند . تصور بی تفاوتی آنها و نگاه پرسشگر صاحبخانه باعث شد تا حوالی ساعت دو بامداد با خنده به رختخواب بروند .

جواد سریع خوابید ... سبک و عمیق

مرجان هنوز هم ترس داشت ... تا صبح نخوابید ؛ عبور انبوه سوال ها از ذهن اش آزارش میداد ولی صبح خیلی نرمال وبا طمانیه زباله ها را بیرون گذاشت و با چشمهایی پف کرده به اداره رفت  .

شهرام دهم دیماه نود و هفت

از چاله به چاه

صدای ملودی آرام موزیک انتظار بشدت آزار دهنده بود  .

حتی یک ملودی زیبای کلاسیک در اوج گیجی و واماندگی ، تحمل شنیدنش ملال آور است .

- بردار دیگه عوضی  ...

آوای انتظار که تمام شد ، دوباره دکمه تکرار را فشار داد و به پهلوی چپ خزید .

راه ساده تر دورکردن گوشی از گوش و نگاه خیره به صفحه LCD  گوشی بود تا از شر ، زیر و بم های آرام و در عین حال تهوع آور موسیقی انتظار رهایی پیدا کند .

روی صفحه گوشی ، اسم مخاطب " پریا " خیلی خودنمایی میکرد.

جالب بود ، پنج سال پیش در همان دوران نامزدی سیو کرده بود " بهونه زندگی " ، اما بعد ها ، وقتی که با خنده و تمسخر زن برادرش مواجهه شد ، تصمیم گرفت بنویسد پریای خالی ، بدون عزیزم و جانم و عمرم و این چرت و پرت های رایج  ...

اصلا هم حرف زن داداشش براش مهم نبود ، اما انصافا حوصله حرف شنیدن و تیکه انداختن های  اون ماده گوریل کراس ریور تپل را نداشت .

سر همه چی هم انگار با پریا کل داشت ، عنتر خانم .

LCD گوشی سی سانتی از جلو صورتش دور بود ، بی اختیار محو تماشای عکس خندان پریا شد .

شاید فقط پنج ثانیه به چشمهای جذاب پریا خیره شد و تمام این چهار پنج سال مثل یک فیلم با دور تند ، خیلی سریع از جلو ی چشمهایش رد شد  . خودش هم خوب میدانست که هر چه باشد ، بودن و وجود پریا توی زندگی اش بهتر از نبودنش بود . حداقل توی این شرایط بد کاری و افتصادی ...

صفحه LCD تیره شد و با پایان موزیک انتظار تماس قطع شد .

دوباره گرفت ؛ دوباره هم گوشی را جلوی صورتش گرفت ...   تایمر افتاد . 

صدای ظریف پریا بدون سلام و احوالپرسی با پرسشی کوتاه شروع شد .

- کاری داری  ؟  سریع بگو ، اصلا پیامک بده ، اینطوری خیلی بهتره ، چرت و پرت هم نباشه لطفا ...

قرارمون هم همون محضره ... نترس همه قبض هاش را من دادم .

: پری ... گوش کن ... صبر کن یه دقیقه ...

- مخابرات ایران که رفتی حتما برای این نامه رسید بگیری ها ، بگو از دبیرخانه محرمانه رسید نیاز دارن ؛ حتی بگو ساعت را هم بزنه پ

: الو پری ... نگاه کن 

- شلوغم مسعود ... چرا نمی فهمی ... مسعود من کار دارم ... کااااار ... بیکار و علاف نیستم ها...

حرفی هم باهات ندارم ... اصلا مگر حرفی هم مونده ؟ ... همون که گفتم ، پیامک بزن ...

بوق ... بوق ... بوق ... تماس قطع شد .

حوصله نداشت ، از توی رختخواب بلند شد . ساعت ده و نیم صبح بود . خیره به چهره خندان پریا در لباس عروسی در عکس شاسی شده صد در هفتاد اتاق خواب نگاه کرد .

خوب شد اون شب پریا حواسش نبود که این عکس را هم با خودش ببره ، شاید هم فرصت نکرد یا جا نداشت . پریا در عکس واقعا زیبا بود .خوش اندام و همیشه خوش لباس . غالبا به راحتی توی مهمونی هاو جلوی جمع دوستانش با همسرانشان میشد حسادت را توی چشمها و فحوای کلام همه رصد کرد  . 

نیم ساعتی  را غرق در رویا گذراند . حوصله دوش نداشت ، یک هفته ای بود که شامپو هم نداشت . موجودی هم در کارت نداشت تا زنگ بزنه سوپری براش نون و پنیر و سیگار بیارن .

جلسه اولی که پیش مشاور رفته بودند ، مسعود بد جور ضایع شد . خلاصه اش این شد که پریا کار می کرد و می داد مسعود میخورد و این تمام واقعیت این پنج سال بود . 

هر چند پریا همونجا جلسه آخر به وضوح گفت از مطلقه شدن و تنهایی به شدت میترسد ، اماکمی بعد خیلی راحت و با اعتماد به نفس گفت : بسه دیگه این طوری ، توافقی تمومش کنیم .نه تو مهریه بده هستی و نه من دیگه میتونم هم برات مامان باشم و هم خاله .

پریا به دفعات گفته بود که از دست گیر و گورهای باباش و رها شدن از اون خونه، نفهمیده که چطوری شده که یهویی عاشق مسعود شده و حس خوب خروج از تنهایی براش جذاب بوده ، ولی همون نه ماه بعد از عروسی که کارنصب پروژه بزرگ دوربین مدار بسته تمام شد و  فهمید مسعود هیچ سهمی از اون شرکت نداره و صرفا یک نصاب ساده بوده ، متوجه شد از چاله به چاه افتاده .

خیلی قشنگ و تعریف شده هفتگی پول توی جیبی به مسعود میداد .

پریا به دفعات گفته بود که مادیات و کلا هیچ چیزی برایش مهم نیست و حتی وقتی که با ماشین پرایدی که پریا با وام اداره برای خودش خریده بود و برای کار به مسعود داده بود ، مسعود با اون تصادف شدیدی کرد و بعدشم با کلی ضرر اون را فروخت و یا حتی دعواهایی که ...

موبایل مسعود زنگ خورد ... صدای زنگ پریا بود ... شیرجه زد توی تخت دو نفره و گوشی را برداشت ...

-سلام پری

:بگو مسعود ... کاری داری بگو ... فقط سریع ... وقت نهارم هست الان ... تو صبحونه خوردی ؟

- پریا ... میگم ... خوب 

: مسعود پنجشنبه عصرباش میام بقیه وسایل ام را می برم ... دوشنبه هم بیا و تمومش کنیم ...

فعلا ... بوق ... بوق ... بوق ...

مسعود کاملا بغض کرده و مبهوت بود ... هیچ راه حل و هیچ کلامی هم به ذهنش نمی آمد ... بشدت دلش ضعف رفت 

پریا هم توان بلع نداشت ، طعم غذا زهر مارش شد ، اشکش به سهولت و سرعت جاری و روان شد ، روی میز غذا دنبال دستمال کاغذی میگشت . دلش برای جوانی و خودش سوخت . 

قبول داشت که اشتباه کرده ، هم در انتخاب و هم در مسیر زندگی و هم در ادامه که کسی نفهمه آقای مهندس سالهاست بیکاره و باید آبرو داری کردو  شاید همین الان برای تصمیم جدی در جدایی...

مسعود اندک ، اندک بلحاظ ذهنی قانع شد که حداقل تا مدتی باید پیش پدر و زن بابا تحقیر و سرزنش وشاید همراه و همسفره شود .

به بهانه احوالپرسی از پدر شماره اش را گرفت . 

 

شهرام سوم دیماه نود و هفت