+97Kg

+97 کیلوگرم .

برای آخرین بار همه چیز را کنترل کردم . باطری ها ؛ مموری ها ؛ وضعیت تمیزی لنزها؛ زمان زیادی نداشتم . بشدت یک ماشین گرفتم تا دروازه ملایر ؛ سعی کردم تیپ و ظاهرم معمولی باشد و حتی کمی بیش از حد ساده . نمی خواستم خیلی جلب توجه کنم با دوربین حرفه ای و یک لنز بزرگ . بنابراین طوری لباس پوشیدم و کوله ساده ای انتخاب کردم که در این خلوتی جاده کسی هوس نکنه من را خفت گیر کنه . وقتی به ترمینال رسیدم ؛ تک و توک ماشین بیشتر نبودن . یک پژوی سواری از این بین راهی ها داد میزد : همدان ؛ همدان یک نفر ؛ همدان یک نفر حرکت .چپیدم داخل وراننده حرکت کرد .کوله را روی پام گذاشتم و به نوعی کوله را در بغلم گرفتم .به بقیه مسافرها هم اعتنایی نکردم و سعی کردم یه کمی بخوابم تا وقتی که رسیدم بیجار حداقل سرحال و بدون خستگی باشم .در طی مسیر چند بار چک کردم که باید از سمت دروازه شرقی شهر همدان به سمت دروازه و خروجی غرب شهر برم . میدونستم تا رسیدم باید سریع یه دربستی بگیرم ولی واقعا نمی دونستم بگم دربست کجا ؟ خواستم از این مسافرهای بغل دستی یا حتی خود راننده بپرسم ولی اصلا حس اش نبود که چشمم را باز کنم و بخوام ارتباط بگیرم . تازه از کجا معلوم که اونها خودشون میدونستن ؟ فقط برام مهم بود که تا قبل از ظهر به بیجار برسم . سر ظهر هم اگر نشد که دیگه حداقل ساعت یک اونجا باشم . رادیو پخش پژو بین شهری زو ور پخش می کرد و سعی می کردم که گوش نکنم . ولی نمیشد . لاجرم سرم را بین کف دستهایم گرفتم و روی کوله گذاشتم و خوابیدم تا رسید به همدان . سریع اولین نفر پریدم پایین و به اولین تاکسی پیکان زهوار در رفته ای که جلوم سبز شد دست تکان دادم و گفتم دربست و منتظر جواب نموندم و پریدم بالا . نشستم صندلی عقب و خیلی سریع و واضح به راننده گفتم من را سریع بذار دروازه ای که ماشین های بیجار میرن و توضیح دادم که خیلی عجله دارم و کرایه هم هر چقدر که تو بگی قبوله . راننده حرفی نزد . هیچی نگفت . فقط چند دقیقه یکبار از توی آینه ماشین خیره به من نگاه می کرد و تا من نگاهش می کردم سریع نگاهش را می دزدید .

کوله را کنار خودم روی صندلی عقب خواباندم و خواستم حواسم را عمدا به تماشای خیابان پرت کنم ولی زیر چشمی متوجه نگاه های گاه و بیگاه راننده بودم . راننده جوانی هم سن و سال خودم بنظر می رسید با موهایی از ته تراشیده و گردنی که جای چند طرح تتو داشت . گاهی آنقدر خیره به من نگاه می کرد تا جاییکه سر چهار راه دوم نزدیک بود کامل با ماشین جلویی تصادف کنه . بهش گفتم چیزی شده آقا؟

جوابی نداد . سعی کردم رد نگاهم با خیرگی رد نگاهش عمدا تلاقی کند تا با چشم و ابرو بگم ها ... چته؟ ولی نمی شد خیلی حرفه ای نگاهش را می دزدید . اینبار بوق ممتد ماشین بغل دستی او را به خودش آورد. دیگه طاقت نیاوردم و خیلی جدی پرسیدم : عمو دنبال چیزی می گردی ؟ باز هم جوابی نداد . کم کم رفتارش شک برانگیز شده بود و اصلا احساس خوبی نداشتم . به امید اینکه جوابی بده و بتونم سر صحبت را باهاش باز کنم پرسیدم کی می رسیم ؟بجز صدای زوزه گیربکس در سربالایی صدای دیگه ای نیامد . بازهم جوابم را نداد و برای چندمین بار از توی آیینه خیره به من نگاه کرد . دیگه کم کم داشتم از رفتارش عصبانی میشدم و توی ذهن ام به این فکر می کردم که با صدای بلند تری بهش بگم پیاده میشم .همینجا نگه دار . پیاده میشم . توی حال و هوای خودم بودم که یهو راننده با لحنی خیلی جدی پرسید : هنوزم باشگاه میری ؟

گفتم : باشگاه چی ؟

لبخند تلخی زد و گفت : از شکم ات معلوم بود که دیگه کنار گذاشتی و تعطیل اش کردی

گفتم : با شگاه چی ؟ منظورت ورزشه ؟

گفت : منم خیلی ساله گذاشتم کنار . ولی تو بوکسور خوبی بودی ؟

گفتم : بوکس ؟ یک مرتبه تمام خاطرات دوران دبیرستان برام زنده شد و فهمیدم که چی میگه و گفتم : اوه آره یه زمان بوکس کار می کردم .

پرسید : سنگین وزن بودی ؟ درسته ؟

من که هنوز مشغول مرور کردن خاطراتم در ذهن ام بودم و دنبال می گشتم که اینکه این یارو کجا با من توی بوکس بوده مثل گیج ها جواب اش را دادم و گفتم : آها ... آره ... بوکس یه دوره ای کار می کردم و خیلی زود گذاشتم کنار ؛ البته بیشتر بخاطر درس خوندن بود . به درس و مشق لطمه می زد . نه دیگه سالهای سال هست که کار نمی کنم .

یک مرتبه به انبوه درختهای کنار خیابان خیره شدم و ذهن ام رفت توی اون سالها و اینکه واقعا چقدر تمرین می کردم و عجب بدنی داشتم . بیست دور دویدن دور زمین فوتبال شوخی نبود . یادش بخیر که هیچ زمانی به اندازه اون سالها قوی و پر قدرت نبودم .

با دوچرخه تا باشگاه می رفتم و بر می گشتم و وقتی که می رسیدم گرم بودم و وقتی که بر می گشتم هم هنوز خیس عرق بودم و انگار من کمی بیشتر از بقیه ورزش می کردم. توی افکار خودم غرق شده بودم و هنوز توی این شک بودم که این راننده همدانی چطور ماجرای بوکس رفتن من را اینقدر دقیق می دونه . داشتم هم وزن ها و حتی هم باشگاهی ها را مرور می کردم . اسم هیچ کدومشون به ذهن ام نیامد . فقط اسم مربی مون را یادم بود . آقای عسگری که فردای روز بعد اون مسابقه لعنتی با موتورگازی آمد در خونه و احوال پرسی کرد . یک شب هم وقتی که فهمید دیگه خانواده بوکس را ممنوع کردن و من دیگه باشگاه نمی رم آمد و صحبت کرد که حیف هستی و بیا ادامه بده . جوانان هم وزن تو نیست و تو هم خیلی آماده ای و از این حرفها زد و رفت . توی مرور خاطرات بودم که یهو راننده گفت : آقای یه چیزی بگم ؟

گفتم : بفرما

گفت : آقا اسمت را یادم رفته ولی قیافه ات را تا دیدم شناختم و شک نکردم که خودتی .

گفتم : خوب

یه مکث نسبتا مدت داری کرد و دنده را عوض کرد وگفت : فقط موهات سفید شده و خیلی چاق شدی .

دیگه داشت حوصله ام سر می رفت بهش گفتم : بگو ببینم آقا جان چی میخواستی بگی ؟ اصلا من خودم یادم رفته بود که یه زمانی بوکس کار می کردم و اونوقت بگو ببینم تو من را چطور یادت مونده بود؟

گفت : قول میدی ؟

گفتم : قول چی بدم ؟

گفت : آقا ترابخدا

گفتم : خوب بگو ببیم چی شده آقاجان ؟

ماشین پشت چراغ قرمز طولانی گیر کرده بود و راننده باز هم خیره از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : آقا ... و حرفش را قطع کرد .

کم کم داشتم از شرایط موجود شاکی می شدم که این یارو راننده چی میخواد بگه که نمی گه و پنهان می کنه ؟

گفتم : خوب بگو دیگه ... چی میخوای بگی ؟ فقط هی میگی آقا ...

یه جوری با تشر و توپ پر بهش گفتم خوب بگو دیگه که خودش هم فهمید منظورم این هست که بابا سابیدی منو ... بنال دیگه ... ناله ات دربیاد

نفس عمیقی کشید و در بازدم طولانی گفت : حلالم کن . قول بده حلالم می کنی .

وقتی که بالاخره نالید و خیالم کمی راحت شد ؛ به وضوح دیدم که سرش را پایین انداخته و داره پدال ها را می شماره و رنگ صورتش هم طوری سرخ شده که بعضی از این تتوها تا مرز محو شدن پیش رفتن .

گفتم : چیو حلال کنم داداش ؟

گفت : واقعا شرمنده ات ام . ببخشید بخدا بچه بودم و بچه گی کردم . همه مون توی اون سن بچه بودیم . تراخدا حلالم کن .

دیگه خیالم از استرس اینکه چی میخواد بگه خالی شده بود و یه کمی توی صندلی عقب بیشتر ول کردم خودم و گفتم : آخه چیو حلال کنم عامو ؟ تو فقط تند تر برو . من که بلد نیستم از مسیر خلوت تر برو . تا من زود تر به کارم برسم . خوشه حلالت .

یه مرتبه احساس کردم که شونه هاشت داره می لرزه و فین فین می کنه و آب دماغ اش را با ریتم خاصی بالا می کشه . به خودم گفتم این دیگه چش شد ؟ نه به اون تتوهای و کله تراشیده اش و نه به این احساساتش . زانوهام را سفت ستون کردم به صندلی جلو و با یه لحنی که بیخیالی ازش می بارید گفتم : نگفتی ها ؟ فقط بگو چیو باید حلال کنم؟

انگار که منتظر بود تا من ازش بخوام . سریع و بلافاصله جواب داد: آخه میدونی بدبختی من هم از همون روز شروع شد . جوانی ام نابود شد و همه اش شد بدبختی روی بدبختی . خدا نیامرزه مربی مون را . خبر دارم سکته کرده و افتاده گوشه خونه . مگه چه ارزشی داشت که اون کارها را با من و تو کرد ؟ کثافت .

مشتاق شدم بدونم که چیه داستان و پرسیدم : مربی چی ؟ کدوم مربی را میگی ؟ من که فقط یه مربی داشتم. مرد خوبی بود . همیشه حواسش به من بود و هوای من را داشت .

گفت : نه بابا مربی شما که سن و سالی ازش گذشته بود . مربی خودمون را میگم . همون سال که مسابقات قهرمانی کشور توی اراک برگزار شد یادته ؟

یهو سالن پر از جمعیت جلوی چشمم ظاهر شد . دوتا رینگ ها را کنار هم بسته بودن و فرش پهن کرده بودن و سالن را برای جشن روزهای انقلاب خیلی تزیین کرده بودن . صدای بلندگوی سالن که اسم من را خوند و همون لحظه چقدر انرژی توی بدنم جمع شد و هیاهوی تماشاگرا و تشویق اونا را مگه میشه فراموش کرد . گفتم : آره یه چیزایی یادمه . من که خیلی آماده بودم . خیلی بدنسازی کرده بودم . حسرت ششماه ته دیگ خوردن و برنج و ماکارانی خوردن از هم بیشتر بود ولی یادمه مسابقه اول؛همون مسابقه اول ناک اوت شدم و افتادم . جوری افتادم که بقیه مسابقات را دیگه حتی دنبال هم نکردم . یادمه مسابقه اولم با ...

سریع پرید وسط حرفم و گفت : با همدان بود .

سریع از روی صندلی عقب جابجا شدم و سرم را در فضای فاصله بین دو صندلی جلو آوردم و خیره بهش نگاه کردم و گفتم : یعنی ... اون که منو زد ... یعنی تو بودی ؟

از ترس اینکه من ضربه ای چیزی بهش بزنم کمی جابجا شد و خودش را کشید کنار و گفت : حلالم کن .

گفتم : لعنتی ... من فقط بیست ثانیه بود که روی رینگ آمده بودم . تو چرا اینقدر زود ضربه زدی ؟

گفت : میدونم . همه چیو میدونم . من هنوز سوت داور تمام نشده بود بدون دست دادن با تو و درست موقعی که تو آمدی دست بدی و گاردت باز بود بهت ضربه زدم .

دوباره اون لحظه توی ذهنم مرور شد . چنان ضربه ای بهم زد که سالن با همه تماشاچی هاش دور سرم چرخید . عین این کارتون ها بلبل سفید ؛ دقیقا سفید دور سرم می چرخید و شمارش معکوس داور شروع شد. همه جا را خاکستری میدیدم و وقتی که به زور بلند شدم حتی توان تعدل نداشتم .

کاملا صورتم به صورتش نزدیک شده بودو گفتم : تو خیلی نامردی کردی ... خیلی

گفت : آره میدونم . میدونم تو خیلی آماده بودی . قیافه وحشتناک و صورت خشن و هیکل درشتی داشتی . همه مون ازت می ترسیدیم .

گفتم : تنها به اضافه 97 کیلوی جوانان اراک من بودم .

گفت : میدونم مربی مون ... هم سن و سال خودمون بود . گفت اینو بزنی رفتی فینال .

گفتم : آخه دهنت سرویس وقتی من با تو مسابقه داشتم اصلا حسابت نمی کردم که ...ولی تو اونقدر بازی راسریع شروع کردی و چطوری اون ضربه را زدی ؟ چرا دستکش به دستکش نکردی و دست ندادی نامرد ؟

گفت : آره میدونم ... همه چیو میدونم دیگه خجالتم نده .

دوباره اون پروانه ها و بلبل های سفید و آبی که دور سرم می چرخیدن جلوی چشمهام ظاهر شد . از همه تلخ تر این بود که تمام دوهزار و پونصد نفری که توی ورزشگاه پنج مرداد چند ثانیه قبل اش با کف و سوت من را تشویق می کردن یهو ساکت شدن ... لال مادرزاد شدن . هیچ کس نفهمید که وسط رینگ چی شد . با صدای بلند تری فریاد زدم و گفتم : دهنت سرویس تو حتی فرصت ندادی داور بگه بوکس که یعنی شروع کنید . مثل چی آمدی روی رنگ و منو زدی و ناک اوت ام کردی ؟

جابجا شدم و برگشتم عقب و تکیه دادم به صندلی . چند لحظه ای سکوت شد . یهو بی مقدمه و خیلی خونسرد گفت : حشیش کشیده بودم .

گفتم : چی ؟...

گفت : حلالم کن . حشیش کشیده بودم . گفتم که همه مون از تو می ترسیدیم . بدنت ... بازوها جای سوختگی صورت و گردنت حسابی ترسناک بودی برامون . قوی هم بودی . مربی ام گفت : اینو بزنی رفتی فینال . خودش برام یه سیگار بار گذاشت و گفت سیگاری حشیش را سریع بکش و نیشه کن و بروبالا و امانش نده

انگار بعد اون همه سال یک سطل آب روی سرم خالی کرده باشن.

گفتم : ای ی ی ی توی روح تون . میدونی بعد از اون ضربه ناک اوت من دیگه بوکس نرفتم ؟ تا چند روز گیج بودم و امتحان شیمی ام را هم تجدید شدم و دیگه خانواده اجازه ندادن باشگاه برم و دور بوکس را خط کشیدم .

گفت : ( عوضی دیگه اینبار واسه خودش داشت می گفت) من برای مسابقه بعد از تو هم دوتا سیگاری بار زدم ولی چون بازم زود شروع کردم اینبار داور اخطار داد و آخرشم حذف شدم .

بی اعتنا به حرفهای اخیرش گفتم : ( انگار که با خودم بودم ) من هنوز دستکش و کیسه ام را دارم . چرم اصل بودن مال من .

گفت : من بعدش معتاد شدم . همه زندگی ام را واسه مواد دادم رفت . خلاف روی خلاف . یه مدت هم ساقی شدم و زندان و این حرفها . الانم این لگن مال بچه های کمپ هست .

گفتم : کی می رسیم ؟

گفت : یه چهار راه دیگه مونده تا ترمینال غرب همدان .

زوزه گیربکس ماشین اش در خیابان تنگ یک طرفه می پیچید و من تازه یاد اون روزهایی افتادم که با ورزش سنگین فیکس نود و هفت کیلو بودم و چه نفسی داشتم . خواستم بهش بگم خوب کثافت تو هم ریدی به زندگی ورزشی من و ورزش من را تباه کردی ؛ که اون پیش دستی کرد و گفت : رسیدیم ولی نگا هیچ ماشینی نیست . میخوایی خودم برسونمت ؟ سه ساعته می رسونمت .

شهرام صاحب الزمانی

بیست و نهم اسفندماه 1402

نوزدهم مارس 2024

اورلینز اونتاریو

حسن آقا خیاط

حسن آقا خیاط

حسن آقا خیاط ؛ خیاط ماهر و مسلطی بود که البته بیشتر شهرت و آوازه اش بخاطر کارهای تعمیراتی روی کت و شلوارو لباس های مردانه بود . زمستانها حتی کاپشن هم خوب تعمیر می کرد . خلاصه اینکه مثلا پیراهن دوز نبود یا کت و شلوار دوز نبود . اما تعمیرات اش عالی بود . مغازه اش انتهای بازار سرپوشیده بود . چند دکان مانده به حوالی میدان ارک .دکان چهار در پنج متر که داخل اش را آبی آسمانی نقاشی کرده بود و بریده های انواع و اقسام مجلات رنگی و سیاه و سفید را با پونزهای زرد رنگ به دیوار چسبانده بود . بریده مجله ای که عکسی از مدال گرفتن تختی داشت تا بریده نقاشی از ضحاک ماردوش و حتی عکسی از دکتر علی شریعتی هم اون لا به لا کنار عکس کشتی گیرها و وزنه بردار ها بود . خلاصه اینکه چشات حسابی سرگرم میشد تا وقتی که منتظر بودی کارت را تحویل بگیری . دعاهای روزهای هفته و مناجات خاص ماه رمضان پوستر های بزرگ تری بودند که زیر آنها همیشه دو یا سه گونی کهنه پارچه بود که برای وصله و پینه کردن لباسهای تعمیراتی از آنها استفاده می کرد . دو سه تا صندلی چوبی لهستانی برای مشتری ها داشت و روی میز کار خودش یک اطوی ذغالی بزرگ زنگ زده همیشه خودنمایی می کرد .

حسن آقا خیاط هیکل قوی و چهارشانه ای داشت . با اینکه تمام بدنش عضلات ورزیده و تسمه ای داشت ولی همیشه پیراهن ساده ای می پوشید و هیچوقت خودنمایی نمی کرد . سن و سالی ازش گذشته بود و اهل خودنمایی نبود . من از چند سال پیش که مربی باشگاه شدم دقتم روی بدن و عضلات افراد بیشتر شده بود . خودمم همیشه پای ثابت مسابقه ها بودم . سالها بود که دیگه من برنامه میدادم و توی باشگاه های بالا و پایین شهر شاگرد داشتم . شماره ام را همه دارن . همین هفته پیش از چندتا از مسول فنی داروخانه ها تماس داشتم ؛ سلام و علیکم و صحبت و اینا که بیا داروها و مکمل های ما را تبلیغ کن فروش بره و اینقدر درصد هم سودت تضمین شده است . گفتم باشه حضوری میام صحبت می کنیم . اما خدا گواهه اینقدر درگیر آماده سازی واسه مسابقه ها هستم که هنوز فرصت نشده برم ته و توی ماجرا را دربیارم .

بعد از چهار سوق ؛ فاصله زیادی تا مغازه حسن آقا نبود . عمدا مسیر را از داخل خود بازار پیاده انتخاب می کردم تا برم مغازه اش و بنشینم چایی بخورم و کمی از خاطرات قدیم برام بگه و توی این فرصت تک و تعریف هاش شلوار لی ها را هم تعمیر کنه .

حسن آقا خیاط از اون مذهبی های قدیمی بود . اهل نماز و روزه و اینا بود . مسجدی و اهل هییت .

وقتی بازوهای درشت و کار شده ام را که مثل همیشه عمدا با تیشرت مشکی چسبون آستین کوتاه بیرون انداخته بودم را دراز کردم و شلوار لی های بهش دادم ؛ چشمهایش برقی زد و وراندازم کرد و گفت : اهل ورزش هم هستی ها ماشالا !

گفتم : بله حسن آقا ... خیلی ساله کار می کنم . الان دیگه مربی شدم و باشگاه دارم . هم خودم کار می کنم و هم هرچی بلدم به جوانها یاد میدم . دیگه دور ؛ دور جوانهاست .

حسن آقا با همون لحن ساده و صمیمی خودش درحالیکه داشت نخ آبی رنگی را داخل سوراخ سوزن می کرد ؛ لبخندی زد و گفت : باریک الله ... باریک الله ... باریک الله ... از بچگی ات مشتری ام بودی یادته با آقاجان ات می آمدی .ماشاالله ... ماشاالله ... ماشاالله ... پس الان یعنی حسابی قوی و پهلوانی ؟ میایی مشت بندازیم ؟

گفتم : حسن آقا زمین خورده ات ام ؛ بیخیال .

حسن آقا قاه قاه خندید و دندانهای یک در میان نداشته اش را نمایان کرد . سرش را پایین انداخت و مشغول کار شد . چند دقیقه بعد درحالیکه سوزن و نخ آبی را به دندان گرفته بود با فشار زیاد ؛ روبه من ؛ دوطرف پارچه شلوارلی را محکم از هم می کشید تا ثابت کند دوخت سفت و محکمی انجام داده . صدایی را هم از خودش در می آورد که یعنی نهایت زورش را می زند . عههه ... عههه

رفت سراغ شلوار مخمل و پرسید : وزنه هم میزنی ؟

گفتم : بله حسن آقا ؛ سنگین می زنم . هر روز . چند تا حرکت هست که حداقل چهار پنج بار تمرین صدتایی ؛ گاهی نزدیک مسابقه ها صد و پنجاه تایی ؛ دویست تایی .

حسن آقا درحالیکه قشنگ مشخص بود حواسش جای دیگه ای است و به جزییات حرفهای من توجهی نمی کنه گفت : باریک الله ... باریک الله ... باریک الله ... ببین این غلط می کنه دیگه از اینجا پاره بشه . نه ببین منظورم این بود که وزنه چند کیلیویی تا حالا زدی ؟ وزن اش را میخواستم بدونم .

خیلی خونسرد و سریع گفتم : بجز سری دمبل هام که از بیست و پنج و هفتاد و پنج تا صد هستند ؛ هارتلر صد و بیست و سی را یک ضرب و صد و پنجاه را هم دو ضرب می زنم . می خوایید فیلم شو ببنید . دارم توی گوشی ام .

بی اعتنا به دو جمله آخر من گفت : آفرین ... آفرین ... آفرین ورزشکاری ها ... ماشاالله ؛ ماشاالله به این جوان . ببین عمو من نخ همرنگ این مخمل کبریتی را پیدا نکردم . یکمی تیره تر که اشکال نداره ؟ توی فاق و خشتک ات می افته ؛ خیلی دیده نمی شه .

گفتم : بزن بره حسن آقا . دم شمام گرم . طاقت نیاوردم و گفتم شمام باستانی کاری عمو نه ؟ آخه مشخصه که خیلی هیکل ات عضلانی ها ... میدونی خدا شاهده من که خیلی ارادت دارم بهت حسن آقا . وقتی این حرفها را می زدم پشت اش به من بود و توی قفسه نخ و سوزن ها داشت دنبال چیزی می گشت . جوابم را نداد و انگار حرفهام براش اصلا مهم نبود .

وقتی که برگشت یک مرتبه بدون مقدمه پرسید : علامت می بری ؟

جا خوردم . اهل این برنامه ها نبودم .خیلی هم از این بچه هییتی ها خوشم نمی آمد . خصوصا این سالها . با چشمهای خودم دیده بودم ؛ نءشه می کنن ؛ چیزی می خورن یا می کشن و میرن زیر علامت و چهلچراغ . هیچ خوشم نمی آمد ازشون کارهاشون فقط واسه جلب توجه دخترا بود .

یهو به خودم آمدم و پرسیدم : علامت ؟! ... کدوم علامت ؟

گفت : همین علامت هفده تیغه ای مسجد آقاضیا الدین میدون ارک را میگم دیگه .میدونی دیگه این روزها جوانها دیگه خیلی اهلش نیستن . مثل قدیما نیست که سر علم کشی و علامت و چلچراغ بردن همیشه دعوا باشه . قدیمی های هییت هم خو همگی پیر و پاتال شدن .الان حالشو داری امشب بیایی ؟

بدنت که میدونم آماده است . خدا خیرت بده . یکی دو گذر ببری کافیه . جلوی بچه محل ها ؛ بچا حصار ؛ بچا قلعه ؛ آبرومونو خریدی .

جا خوردم . انتظار این درخواست را نداشتم . برای اینکه کم نیارم و دل حسن آقا را به دست آورده باشم ؛ گفتم : چی ؟یعنی واسه کی میخوایید ؛ یعنی ساعت چند باید بیام ؟

گفت : کار دوخت اینا که تموم بشه ؛ با هم بریم تا یه کمربند خوب برات پیدا کنم .

پرسیدم : همین امشب ؟

دیگه حرفی نزد تا وقتی که چراغ دکانش را خاموش کرد ودر دکانش را بست و با چند تایی از اون قفلهای قدیمی که دیگه الان عتیقه محسوب می شدن و جاشون توی خرده ریز فروشهای بازار خلاویز بود ؛ در را از سه جا ؛ بالا و پایین و وسط چفت و بست کرد وقفل زد و بعدشم با همه همسایه دکان های این ور و آن ور خداحافظی کرد . جلو تر از من و محکم تر قدم بر می داشت . تا رسیدیم به حیاط مسجد . این بچه هییتی ها جمع شده بودن دور و بر علامت و مرتب بهش دستمال می کشیدن و پر رنگی شتر مرغ می گذاشتن و بر میداشتن که مثلا اینجا قرمز بهش می خوره یا سبز یا زرد ؟

حسن آقا از وضو گرفتن که آمد همه ساکت شدن و مرتب ایستادن . حسن آقا در گوش یه پسره قد بلند دیلاقی چیزی گفت و اون هم بلافاصله من را صدا زد و گفت : بیا پهلوان ببینم کدوم بهت میخوره ؟

چند دقیقه بعد دوسه نفری افتادن به جون من و یه کمربند درشت و ضخیمی را خیلی سفت و محکم دو نفری بهم بستن . حسن آقا خیلی راحت و سریع کمربند زهواردررفته قدیمی خودش را به تنهایی پوشیده بود و آماده شده بود . صدای طبل و سنج زن ها یواش یواش بلند شد . بلندگوها را تست می کردند ... یک دو سه امتحان می کنیم ... یک دو سه امتحان می کنیم ... تپش قلب گرفتم ؛ بطوریه صدای ضربان قلبم با صدای طبل زدن طبال ها ریتم ایجاد کرده بود . از بس که کمربندم پهن و درشت و محکم شده بود به سختی می توانستم نفس عمیق بکشم . احساس کردم گوشهایم داغ شده اند . به هر جان کندنی که بود چند نفس عمیق کشیدم .هر کسی که از راه می رسید یا از داخل مسجد وارد حیاط می شد ؛ حسن آقا با آب و تاب من را بهش معرفی می کرد و مرتب برایم صلوات می فرستادند و خلاصه اینکه شرایطی پیش آمده بود که تا یکساعت قبل اصلا فکرش را هم نمی کردم . یکی اسفند دود می کرد و مرتب می گفت بر چشم بد لعنت و یه پسر موفرفری هم گلاب می پاشید . مخصوصا روی بازوهای لختم که به عمد به بدنم چسبانده بودم تا پهن تر و درشت تر جلوه کند ؛ بیشتر گلاب اسپری می کرد بطوریکه بازوهام کاملا خیس خیس شد . بوی گلاب در فضا پیچید و با بوی اسفند قاطی شد . هییت راه افتاد و علامت بزرگ هفده تیغه ای مسجد آقا ضیاءالدین اول از همه قرار گرفت . سر جای علامت دوم و سوم و چهارم و پنجم به بعد کلی دعوا و مرافه و سر و صدا بود . هر کسی میخواست علامت دوم باشد ؛ به نسبت قدمت و سابقه صاحب علامت در هییت یا نمی دونم چه قانونهای نانوشته ای داشتند که کلی جر و بحث می کردند و مرتب جای علامت ها عوض می شد .شب اول بود و هنوز هییت شان نظم نگرفته بود . خیره به رفتار اون جوانها بودم و حواسم بود که سیگار پشت سیگار و خوب می فهمیدم که چه خبره !

یک مرتبه حسن آقا از پشت سر دستی کشید به عضلات کتف و کولم و گفت : ماشاالله ... ماشاالله ... آماده ای بریم ؟ جا خوردم و سعی کردم صاف بایستم و کمی فضای باد خور برای درز کمربند بین کتف و شانه هایم باز کنم .

حسن آقا قرآنی را بوسید و رفت زیر علامت هفده تیغه ای که در اون هیاهو کلی با زنگوله هاش و آویخته هایش سر و صدا و جیرینگ جیرینگ می کرد . گوسفندی را کشتند و هییت به راه افتاد . گوسفند دست و پا می زد و باریکه ای از خون تا جوی آب کنار خیابان جاری شد . مراقب بودم کفش هایم خونی نشود . حواسم بود که لخته خون ممکن است باعث سر خوردن شود . بیشتر که دقت کردم متوجه شدم دو سه نفر از بچه های هییت دوش به دوش من و همراه من قدم بر می دارند ؛ انگار که مراقب من بودند . من باید بعد از حسن آقا علامت را می کشیدم و می بردم . در امتداد مسیر خیابان اصلی ؛ حسن آقا ؛ راحت و بی استرس یک دستی علامت را نگه داشته بود و کامل یک گذر بازار را برد . حداقل پونصد ششصد متر نمی دونم شایدم هفتصد هشتصد متر ؛ علامت را راحت کشید و خم به ابرو نیاورد و برد . دیگه کم کم داشت نوبت من می شد . خوب بود . آماده و مسلط بودم . نوبت من شد . بچه ها ریختن دور و بر حسن آقا تا علامت را براش نگه دارن . حسن آقا در با صورتی که خیس عرق شده بود با لبخند از زیر علامت بیرون آمد و در حالیکه چشمهایش برق می زد با اشاره به قد و هیکل من نفس نفس زنان گفت : به قوت بازوهاش صلوات . بچه های هییت دور و برم عین پروانه می چرخیدند به دقت میله را داخل گودی کمربند تنظیم کردند و شفت رفت داخل و همه در یک لحظه علامت را رها کردند .

صلوات پشت صلوات می فرستادند .قدم اول را که برداشتم احساس کردم داخل آسفالت کف خیابان فرو رفتم . به سختی قدم بر می داشتم .لعنتی سنگین تر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم . همین هفته قبل وزنه صد و هفتاد کیلیویی را دو ضرب رفتم . حداقل پنج بار بالا بردم . ولی الان انگار این پرهای شترمرغ ها و این زنگوله های لعنتی که دلینگ و دلینگ صدا می دن از صد و هفتاد کیلو هم بیشتر شده بودن . زانوها هام عینهو سینی پر از استکان چای نذری در قطار درجه سه به وضوح می لرزیدن . یک حرکت خطا ؛ فقط یک حرکت خطا کافی بود تا آبروی ام در تمام دوران ورزشی ام بر باد بره .اشتباه کردم که گرم نکردم . خیلی اشتباه کردم که گرم نکردم . ولی مگر جلوی این همه بچه پررو میشد گرم کنی ؟ مگر حسن آقا خودش گرم کرد و رفت زیر علامت؟

کم کم سنگینی نگاه عابرها به سنگینی وزن علامت اضافه می شد . جمعست مشتاق تمام پیاده روهای اطراف را پر کرده بودن .شک نداشتم که لابه لای این جمعیت از شاگردام ؛ شاید دوستام و آشناها هستند و دارند من را تماشا می کنند .اگر شده به مردن مردن باید هر طور شده تا اون چراغ قرمز راهنمایی سر چهارراه می بردم . لعنتی خیلی سنگین بود . چه خبر بوده این همه سنگینی . طوری برام سنگین بود که توی هیچ مسابقه ای اینطوری کم نیاورده بودم .دیگه زانوهام سست شده بود و علنا لرزش زانو هام را خودم قشنگ حس می کردم .کفش هام بیشتر از هر وقت به پام تنگ شده بود و قشنگ احساس می کردم با هر قدمی که زمین می گذارم پنجه پام پنج برابر میشه و عنقریب است که کفش ام از چند قسمت پاره بشه بعدشم مچ پام بشکنه و یا زانوهام خرد بشن و با صورت کف خیابان پخش زمین بشم . حس می کردم تا کمر توی آسفالت فرو رفتم . برای من در اون لحظه حرکت بر روی آسفالت که نبود ؛ چیزی شبیه فرو رفتن در باتلاق سفت و خشک بود . علنا قدم کوتاه تر شده بود .واقعا توان نداشتم که قدمی از قدم بردارم . به سختی سرم را بالا گرفتم تا چراغ راهنمایی خیلی مانده بود.موهایم خیس شده بود ؛ عرق سردی کرده بودم و عرق سرد از پیشانی توی چشمهایم می رفت و چشمهایم می سوخت و مجبور بودم چشمهایم را ببندم و باز کنم .

خواستم حسن آقا را صدا کنم . اما قدرت کلام نداشتم . انرژی ام کامل تحلیل رفته بود . هیچ خبری هم ازش نبود .خواستم به یکی از این بچه ها بگم نفر بعدی ؛ اما نفر بعدی در کار نبود . برای این علامت بزرگ کسی داوطلب نبود . فقط من بودم و حسن آقاخیاط. ناگهان احساس کردم جایی گیر کردم و تعادلم را از دست دادم .با صدایی خفه فریاد زدم بگیریدش ... بگیر آقا ... کمک بده بگیر... یک مرتبه بچه ها ریختن دور و برم با صدای بلند به همدیگه می گفتن : گیر کرده ؛ گیر کرده به شاخه درخت ... این چند قدم آخر را کج رفتی پهلوان ... چند تا دست پشمالو آمد جلوی صورتم و از اون بین شون یه نفر گفت : پهلوان ولش کن سرتیغه گیر کرد لای شاخه ها . دستهای زیادی مشغول شدن و تیغه علامت را از جای شفت جدا کردن و در یک لحظه احساس کردم از کف آسفالت بلند شدم و بالا امدم .سبک شدم . تمام تیشرت ام خیس عرق شده بود . علامت را گذاشتن روی یک چرخ مخصوص و کج اش کردند تا از عرض خیابان رد بشه و به شاخ و برگها گیر نکنه .نفس نفس زنان پرسیدم : حسن آقا کجاست ؟

گفتن : رفت توی دسته سینه بزنه ؛ خیالم راحت شد که این طرف ها نیست و من را نمی بینه . کم کم سرعت قدم هام را اونقدر کم کردم تا یواش یواش قاطی گروه طبل زن ها و سنج زن ها و دمام زن ها شدم . یواش یواش بند و سگک های کمربند پهن را شل کردم و عقب عقب رفتم تا رسیدم به وانت نیسان مداح . کمربند را که در آوردم سرمای هوا روی تیشرت خیس ام شلاق می زد .برای لحظه ای یخ کردم . کمربند را انداختم پشت نیسان و به یه پسره ای که زیر ابروها شو خیلی حرفه ای برداشته بود و بنظر مسول بندگوها بود گفتم : آقا اینو بده به حسن آقا خیاط . صدای نوحه شون خیلی بلند شده بود . یه گروه یه چیزی می گفتن و گروه دیگه یه چیز دیگه ای جواب می دادن .عقب عقب رفتم و وقتی سینه زن ها خواستند به سمت چپ چهار راه بپیچند ؛ من یواشکی طوریکه هیچ کس متوجه ام نشد ؛ قاطی جمعیت شدم .سرم پایین بود و یواش یواش صدای نوحه هییت دور می شد .

مرتب با خودم فکر می کردم خدا کنه کسی از دوست و آشنا و شاگردام منو ندیده باشه . تازه دیده باشن . میگم یه گذر نذر هر سال ام هست که بردم دیگه . شما از اول اش را ندیدید . بعد از این روزهای عزاداری هم می رم سراغ شلوارها .یه ذره آبها از آسیاب بیفته و این دهه تمام بشه . دو سه هفته دیگه . چطوری توی روی حسن آقا نگاه کنم ؟ چی بهش بگم ؟ البته اگر حسن آقا هم چیزی گفت ؛ بالاخره یه چیزی سر هم می کنم و بهش می گم . نمی دونم شایدم اصلا نرم سراغ شلوارهاو بیخیالشون بشم .شایدم کسی را بفرستم بره بگیره .

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه سیزدهم اسفندماه 1402

سوم مارس 2024 اورلینز