+97Kg
+97 کیلوگرم .
برای آخرین بار همه چیز را کنترل کردم . باطری ها ؛ مموری ها ؛ وضعیت تمیزی لنزها؛ زمان زیادی نداشتم . بشدت یک ماشین گرفتم تا دروازه ملایر ؛ سعی کردم تیپ و ظاهرم معمولی باشد و حتی کمی بیش از حد ساده . نمی خواستم خیلی جلب توجه کنم با دوربین حرفه ای و یک لنز بزرگ . بنابراین طوری لباس پوشیدم و کوله ساده ای انتخاب کردم که در این خلوتی جاده کسی هوس نکنه من را خفت گیر کنه . وقتی به ترمینال رسیدم ؛ تک و توک ماشین بیشتر نبودن . یک پژوی سواری از این بین راهی ها داد میزد : همدان ؛ همدان یک نفر ؛ همدان یک نفر حرکت .چپیدم داخل وراننده حرکت کرد .کوله را روی پام گذاشتم و به نوعی کوله را در بغلم گرفتم .به بقیه مسافرها هم اعتنایی نکردم و سعی کردم یه کمی بخوابم تا وقتی که رسیدم بیجار حداقل سرحال و بدون خستگی باشم .در طی مسیر چند بار چک کردم که باید از سمت دروازه شرقی شهر همدان به سمت دروازه و خروجی غرب شهر برم . میدونستم تا رسیدم باید سریع یه دربستی بگیرم ولی واقعا نمی دونستم بگم دربست کجا ؟ خواستم از این مسافرهای بغل دستی یا حتی خود راننده بپرسم ولی اصلا حس اش نبود که چشمم را باز کنم و بخوام ارتباط بگیرم . تازه از کجا معلوم که اونها خودشون میدونستن ؟ فقط برام مهم بود که تا قبل از ظهر به بیجار برسم . سر ظهر هم اگر نشد که دیگه حداقل ساعت یک اونجا باشم . رادیو پخش پژو بین شهری زو ور پخش می کرد و سعی می کردم که گوش نکنم . ولی نمیشد . لاجرم سرم را بین کف دستهایم گرفتم و روی کوله گذاشتم و خوابیدم تا رسید به همدان . سریع اولین نفر پریدم پایین و به اولین تاکسی پیکان زهوار در رفته ای که جلوم سبز شد دست تکان دادم و گفتم دربست و منتظر جواب نموندم و پریدم بالا . نشستم صندلی عقب و خیلی سریع و واضح به راننده گفتم من را سریع بذار دروازه ای که ماشین های بیجار میرن و توضیح دادم که خیلی عجله دارم و کرایه هم هر چقدر که تو بگی قبوله . راننده حرفی نزد . هیچی نگفت . فقط چند دقیقه یکبار از توی آینه ماشین خیره به من نگاه می کرد و تا من نگاهش می کردم سریع نگاهش را می دزدید .
کوله را کنار خودم روی صندلی عقب خواباندم و خواستم حواسم را عمدا به تماشای خیابان پرت کنم ولی زیر چشمی متوجه نگاه های گاه و بیگاه راننده بودم . راننده جوانی هم سن و سال خودم بنظر می رسید با موهایی از ته تراشیده و گردنی که جای چند طرح تتو داشت . گاهی آنقدر خیره به من نگاه می کرد تا جاییکه سر چهار راه دوم نزدیک بود کامل با ماشین جلویی تصادف کنه . بهش گفتم چیزی شده آقا؟
جوابی نداد . سعی کردم رد نگاهم با خیرگی رد نگاهش عمدا تلاقی کند تا با چشم و ابرو بگم ها ... چته؟ ولی نمی شد خیلی حرفه ای نگاهش را می دزدید . اینبار بوق ممتد ماشین بغل دستی او را به خودش آورد. دیگه طاقت نیاوردم و خیلی جدی پرسیدم : عمو دنبال چیزی می گردی ؟ باز هم جوابی نداد . کم کم رفتارش شک برانگیز شده بود و اصلا احساس خوبی نداشتم . به امید اینکه جوابی بده و بتونم سر صحبت را باهاش باز کنم پرسیدم کی می رسیم ؟بجز صدای زوزه گیربکس در سربالایی صدای دیگه ای نیامد . بازهم جوابم را نداد و برای چندمین بار از توی آیینه خیره به من نگاه کرد . دیگه کم کم داشتم از رفتارش عصبانی میشدم و توی ذهن ام به این فکر می کردم که با صدای بلند تری بهش بگم پیاده میشم .همینجا نگه دار . پیاده میشم . توی حال و هوای خودم بودم که یهو راننده با لحنی خیلی جدی پرسید : هنوزم باشگاه میری ؟
گفتم : باشگاه چی ؟
لبخند تلخی زد و گفت : از شکم ات معلوم بود که دیگه کنار گذاشتی و تعطیل اش کردی
گفتم : با شگاه چی ؟ منظورت ورزشه ؟
گفت : منم خیلی ساله گذاشتم کنار . ولی تو بوکسور خوبی بودی ؟
گفتم : بوکس ؟ یک مرتبه تمام خاطرات دوران دبیرستان برام زنده شد و فهمیدم که چی میگه و گفتم : اوه آره یه زمان بوکس کار می کردم .
پرسید : سنگین وزن بودی ؟ درسته ؟
من که هنوز مشغول مرور کردن خاطراتم در ذهن ام بودم و دنبال می گشتم که اینکه این یارو کجا با من توی بوکس بوده مثل گیج ها جواب اش را دادم و گفتم : آها ... آره ... بوکس یه دوره ای کار می کردم و خیلی زود گذاشتم کنار ؛ البته بیشتر بخاطر درس خوندن بود . به درس و مشق لطمه می زد . نه دیگه سالهای سال هست که کار نمی کنم .
یک مرتبه به انبوه درختهای کنار خیابان خیره شدم و ذهن ام رفت توی اون سالها و اینکه واقعا چقدر تمرین می کردم و عجب بدنی داشتم . بیست دور دویدن دور زمین فوتبال شوخی نبود . یادش بخیر که هیچ زمانی به اندازه اون سالها قوی و پر قدرت نبودم .
با دوچرخه تا باشگاه می رفتم و بر می گشتم و وقتی که می رسیدم گرم بودم و وقتی که بر می گشتم هم هنوز خیس عرق بودم و انگار من کمی بیشتر از بقیه ورزش می کردم. توی افکار خودم غرق شده بودم و هنوز توی این شک بودم که این راننده همدانی چطور ماجرای بوکس رفتن من را اینقدر دقیق می دونه . داشتم هم وزن ها و حتی هم باشگاهی ها را مرور می کردم . اسم هیچ کدومشون به ذهن ام نیامد . فقط اسم مربی مون را یادم بود . آقای عسگری که فردای روز بعد اون مسابقه لعنتی با موتورگازی آمد در خونه و احوال پرسی کرد . یک شب هم وقتی که فهمید دیگه خانواده بوکس را ممنوع کردن و من دیگه باشگاه نمی رم آمد و صحبت کرد که حیف هستی و بیا ادامه بده . جوانان هم وزن تو نیست و تو هم خیلی آماده ای و از این حرفها زد و رفت . توی مرور خاطرات بودم که یهو راننده گفت : آقای یه چیزی بگم ؟
گفتم : بفرما
گفت : آقا اسمت را یادم رفته ولی قیافه ات را تا دیدم شناختم و شک نکردم که خودتی .
گفتم : خوب
یه مکث نسبتا مدت داری کرد و دنده را عوض کرد وگفت : فقط موهات سفید شده و خیلی چاق شدی .
دیگه داشت حوصله ام سر می رفت بهش گفتم : بگو ببینم آقا جان چی میخواستی بگی ؟ اصلا من خودم یادم رفته بود که یه زمانی بوکس کار می کردم و اونوقت بگو ببینم تو من را چطور یادت مونده بود؟
گفت : قول میدی ؟
گفتم : قول چی بدم ؟
گفت : آقا ترابخدا
گفتم : خوب بگو ببیم چی شده آقاجان ؟
ماشین پشت چراغ قرمز طولانی گیر کرده بود و راننده باز هم خیره از توی آیینه نگاهم کرد و گفت : آقا ... و حرفش را قطع کرد .
کم کم داشتم از شرایط موجود شاکی می شدم که این یارو راننده چی میخواد بگه که نمی گه و پنهان می کنه ؟
گفتم : خوب بگو دیگه ... چی میخوای بگی ؟ فقط هی میگی آقا ...
یه جوری با تشر و توپ پر بهش گفتم خوب بگو دیگه که خودش هم فهمید منظورم این هست که بابا سابیدی منو ... بنال دیگه ... ناله ات دربیاد
نفس عمیقی کشید و در بازدم طولانی گفت : حلالم کن . قول بده حلالم می کنی .
وقتی که بالاخره نالید و خیالم کمی راحت شد ؛ به وضوح دیدم که سرش را پایین انداخته و داره پدال ها را می شماره و رنگ صورتش هم طوری سرخ شده که بعضی از این تتوها تا مرز محو شدن پیش رفتن .
گفتم : چیو حلال کنم داداش ؟
گفت : واقعا شرمنده ات ام . ببخشید بخدا بچه بودم و بچه گی کردم . همه مون توی اون سن بچه بودیم . تراخدا حلالم کن .
دیگه خیالم از استرس اینکه چی میخواد بگه خالی شده بود و یه کمی توی صندلی عقب بیشتر ول کردم خودم و گفتم : آخه چیو حلال کنم عامو ؟ تو فقط تند تر برو . من که بلد نیستم از مسیر خلوت تر برو . تا من زود تر به کارم برسم . خوشه حلالت .
یه مرتبه احساس کردم که شونه هاشت داره می لرزه و فین فین می کنه و آب دماغ اش را با ریتم خاصی بالا می کشه . به خودم گفتم این دیگه چش شد ؟ نه به اون تتوهای و کله تراشیده اش و نه به این احساساتش . زانوهام را سفت ستون کردم به صندلی جلو و با یه لحنی که بیخیالی ازش می بارید گفتم : نگفتی ها ؟ فقط بگو چیو باید حلال کنم؟
انگار که منتظر بود تا من ازش بخوام . سریع و بلافاصله جواب داد: آخه میدونی بدبختی من هم از همون روز شروع شد . جوانی ام نابود شد و همه اش شد بدبختی روی بدبختی . خدا نیامرزه مربی مون را . خبر دارم سکته کرده و افتاده گوشه خونه . مگه چه ارزشی داشت که اون کارها را با من و تو کرد ؟ کثافت .
مشتاق شدم بدونم که چیه داستان و پرسیدم : مربی چی ؟ کدوم مربی را میگی ؟ من که فقط یه مربی داشتم. مرد خوبی بود . همیشه حواسش به من بود و هوای من را داشت .
گفت : نه بابا مربی شما که سن و سالی ازش گذشته بود . مربی خودمون را میگم . همون سال که مسابقات قهرمانی کشور توی اراک برگزار شد یادته ؟
یهو سالن پر از جمعیت جلوی چشمم ظاهر شد . دوتا رینگ ها را کنار هم بسته بودن و فرش پهن کرده بودن و سالن را برای جشن روزهای انقلاب خیلی تزیین کرده بودن . صدای بلندگوی سالن که اسم من را خوند و همون لحظه چقدر انرژی توی بدنم جمع شد و هیاهوی تماشاگرا و تشویق اونا را مگه میشه فراموش کرد . گفتم : آره یه چیزایی یادمه . من که خیلی آماده بودم . خیلی بدنسازی کرده بودم . حسرت ششماه ته دیگ خوردن و برنج و ماکارانی خوردن از هم بیشتر بود ولی یادمه مسابقه اول؛همون مسابقه اول ناک اوت شدم و افتادم . جوری افتادم که بقیه مسابقات را دیگه حتی دنبال هم نکردم . یادمه مسابقه اولم با ...
سریع پرید وسط حرفم و گفت : با همدان بود .
سریع از روی صندلی عقب جابجا شدم و سرم را در فضای فاصله بین دو صندلی جلو آوردم و خیره بهش نگاه کردم و گفتم : یعنی ... اون که منو زد ... یعنی تو بودی ؟
از ترس اینکه من ضربه ای چیزی بهش بزنم کمی جابجا شد و خودش را کشید کنار و گفت : حلالم کن .
گفتم : لعنتی ... من فقط بیست ثانیه بود که روی رینگ آمده بودم . تو چرا اینقدر زود ضربه زدی ؟
گفت : میدونم . همه چیو میدونم . من هنوز سوت داور تمام نشده بود بدون دست دادن با تو و درست موقعی که تو آمدی دست بدی و گاردت باز بود بهت ضربه زدم .
دوباره اون لحظه توی ذهنم مرور شد . چنان ضربه ای بهم زد که سالن با همه تماشاچی هاش دور سرم چرخید . عین این کارتون ها بلبل سفید ؛ دقیقا سفید دور سرم می چرخید و شمارش معکوس داور شروع شد. همه جا را خاکستری میدیدم و وقتی که به زور بلند شدم حتی توان تعدل نداشتم .
کاملا صورتم به صورتش نزدیک شده بودو گفتم : تو خیلی نامردی کردی ... خیلی
گفت : آره میدونم . میدونم تو خیلی آماده بودی . قیافه وحشتناک و صورت خشن و هیکل درشتی داشتی . همه مون ازت می ترسیدیم .
گفتم : تنها به اضافه 97 کیلوی جوانان اراک من بودم .
گفت : میدونم مربی مون ... هم سن و سال خودمون بود . گفت اینو بزنی رفتی فینال .
گفتم : آخه دهنت سرویس وقتی من با تو مسابقه داشتم اصلا حسابت نمی کردم که ...ولی تو اونقدر بازی راسریع شروع کردی و چطوری اون ضربه را زدی ؟ چرا دستکش به دستکش نکردی و دست ندادی نامرد ؟
گفت : آره میدونم ... همه چیو میدونم دیگه خجالتم نده .
دوباره اون پروانه ها و بلبل های سفید و آبی که دور سرم می چرخیدن جلوی چشمهام ظاهر شد . از همه تلخ تر این بود که تمام دوهزار و پونصد نفری که توی ورزشگاه پنج مرداد چند ثانیه قبل اش با کف و سوت من را تشویق می کردن یهو ساکت شدن ... لال مادرزاد شدن . هیچ کس نفهمید که وسط رینگ چی شد . با صدای بلند تری فریاد زدم و گفتم : دهنت سرویس تو حتی فرصت ندادی داور بگه بوکس که یعنی شروع کنید . مثل چی آمدی روی رنگ و منو زدی و ناک اوت ام کردی ؟
جابجا شدم و برگشتم عقب و تکیه دادم به صندلی . چند لحظه ای سکوت شد . یهو بی مقدمه و خیلی خونسرد گفت : حشیش کشیده بودم .
گفتم : چی ؟...
گفت : حلالم کن . حشیش کشیده بودم . گفتم که همه مون از تو می ترسیدیم . بدنت ... بازوها جای سوختگی صورت و گردنت حسابی ترسناک بودی برامون . قوی هم بودی . مربی ام گفت : اینو بزنی رفتی فینال . خودش برام یه سیگار بار گذاشت و گفت سیگاری حشیش را سریع بکش و نیشه کن و بروبالا و امانش نده
انگار بعد اون همه سال یک سطل آب روی سرم خالی کرده باشن.
گفتم : ای ی ی ی توی روح تون . میدونی بعد از اون ضربه ناک اوت من دیگه بوکس نرفتم ؟ تا چند روز گیج بودم و امتحان شیمی ام را هم تجدید شدم و دیگه خانواده اجازه ندادن باشگاه برم و دور بوکس را خط کشیدم .
گفت : ( عوضی دیگه اینبار واسه خودش داشت می گفت) من برای مسابقه بعد از تو هم دوتا سیگاری بار زدم ولی چون بازم زود شروع کردم اینبار داور اخطار داد و آخرشم حذف شدم .
بی اعتنا به حرفهای اخیرش گفتم : ( انگار که با خودم بودم ) من هنوز دستکش و کیسه ام را دارم . چرم اصل بودن مال من .
گفت : من بعدش معتاد شدم . همه زندگی ام را واسه مواد دادم رفت . خلاف روی خلاف . یه مدت هم ساقی شدم و زندان و این حرفها . الانم این لگن مال بچه های کمپ هست .
گفتم : کی می رسیم ؟
گفت : یه چهار راه دیگه مونده تا ترمینال غرب همدان .
زوزه گیربکس ماشین اش در خیابان تنگ یک طرفه می پیچید و من تازه یاد اون روزهایی افتادم که با ورزش سنگین فیکس نود و هفت کیلو بودم و چه نفسی داشتم . خواستم بهش بگم خوب کثافت تو هم ریدی به زندگی ورزشی من و ورزش من را تباه کردی ؛ که اون پیش دستی کرد و گفت : رسیدیم ولی نگا هیچ ماشینی نیست . میخوایی خودم برسونمت ؟ سه ساعته می رسونمت .
شهرام صاحب الزمانی
بیست و نهم اسفندماه 1402
نوزدهم مارس 2024
اورلینز اونتاریو