با دوستان داماد به عروسی نرو !
بنام خدا
تکلیف کلاسی استاد علی مسعودی نیا .... موسسه کارنامه تهران .... زمستان نود و هشت خیامی
با دوستان داماد به عروسی نرو ! اثر استاد رضا دانشور را رئال بنویسید . هنر جو : شهرام صاحب الزمانی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
عروسی رامین وسارا بود . جعفر که از ابتدای آشنایی این دو نفر در یک تور طبیعت گردی همیشه هر دوی آنان را بعنوان دوست مشترک همراهی میکرد ، ظهر از اداره زودتر به منزل آمد ، دوش گرفت و لباس شیک عروسی پوشید ، دوربین عکاسی را حاضر کرد، عطر زد و آماده حرکت شد . ماشین را روشن کرد و کارت دعوت را جلوی چشمش گذاشت . تا مسیر را دقیق و درست برود . رامین و سارا بخاطر علاقه شان به طبیعت عروسی را در دشت هویج تدارک دیده بودند . مسیر جاده ای پیچ در پیچ و کوهستانی بود . جعفر حواسش را ششدانگ جاده کرده بود و در ذهن اش تداعی میکرد که فضای عروسی ،آنهم در یک روز در دشت هویچ چه شود . سارا متن های با نمکی هم در نقشه نوشته بود که مثلا جنبه طنز داشته باشد و با نمک باشد .خط آخر کارت دعوت هم با رنگ قرمز و درشت نوشته بود غذای عروسی صرفا از سبزیجات و صیفی جات تهیه میشود و از گوشت خبری نیست . هوا ابری و گرفته بود . همیکنه از شهر خارج شد ، خانم و آقایی را دید که چندی قبل در مراسم نامزدی رامین و سارا فیلمبردار بودند و در کنار جاده منتظر تاکسی ایستاده بودند . ناخودآگاه ترمز کرد . حدس زد باز هم فیلمبردار مراسم امشب هستند . حتما کارشون خوب بوده و رامین ازشون راضی بوده . رامین آدم وسواسی هست . وقتی ایستاد ، خانم و آقای فیلمبردار هم با خوشحالی سوار شدند . جعفر از اینکه همسفرها در پیدا کردن مسیر به او کمک می کنند و باعث کاهش استرس اش می شوند در دل راضی و خشنود بود . مسیر دشت هویج کوهستانی و پر پیچ و خم بود . مه وسیعی سراسر کوهستان و جاده کوهستانی را در بر گرفته بود و در هر پیچ خانم و آقای فیلمبردار عمدا خودشان را به چپ و راست ماشین می کوبیدند و می خندیدند . جعفر خیلی مودبانه پرسید : راستی شما آقا رامین را از کجا می شناسید ؟ خانم فیلمبردار در حالیکه آدامس سبز رنگی را تا سر حد ترکیدن در دهان باد کرده بود ، جواب داد : ای بابا ... آقا رامین معروف ! مگه توی بازار فرش فروشها کسی هست که ایشون را نشناسه ؟ و بعد با صدای بلند و زننده ای به جویدن آدامس در دهانش ادامه داد. آقای فیلمبردار دقیقا عین تابلوهای راهنمایی و رانندگی ، جعفر را راهنمایی میکرد . مثلا دقیقا مجاور تابلوی گردش به راست ، میگفت : برو به راست و یا به محض دیدن تابلوی حداکثر سرعت سی کیلومتر با صدای بلند به جعفر گفت : آقا سی تا بیشتر نری ها یواش تر حرکت کن . در حقیقت توضیح واضحات میداد . زن و شوهر هر دو به چیزهای الکی می خندیدن . خانم فیلمبردار هی دست میزد و تکرار میکرد : دشت هویج ... دشت هویج ... دشت هویج ... و با خنده به آقای فیلمبردار میگفت : من هویج میخوام ... بعد گوشه چشمی نازک میکرد و میگفت : عههه ... هویج ات سفت و کلفت باشه ها ! بعد دندانهای نیش جلویی بالایی اش را شبیه دندان خرگوش میکرد و دوباره جملات را تکرار میکرد و با دست اندازه هایی را نشان میداد که هویج ات اینقدری باشه ها ... عهههه... خوب اینقدی میخوام ... عهههه واسه چشمام میخوام خوووو و بعد چشمهایش را لوچ میکرد و هر دو غش غش میخندیدند . جعفر از این شوخی های زن و شوهری هیچ خوشش نمی آمد و نمی خندید . هر چقدر بالا و بالاتر می رفتند ، غلظت مه بیشتر و بیشتر میشد .جعفر آنقدر به رد مه در ابرهای متراکم چشم دوخته بود که پس از مدتی چشمش خسته شد . فلاشر زد و کناری توقف کرد. چشمهایش را بست تا اندکی استراحت کند . اعصابش قدری بهم ریخته بود و سر درد ملایمی در سرش شروع شده بود . مثل اکثر مواقع که میگرن به سراغش می آمد و تا مدتی سر درد ادامه داشت . بی اعتنا به زن و شوهر چشمهایش را بست . خانم و آقای فیلمبردار از ماشین پیاده شدند . خانم فیلمبردار از گلهای کنار جاده یک دسته گل چید و چند تایی لای موهایش گذاشت و یکی دو سه تا هم لای موهای آقای فیلمبردار گذاشت و بعد هر دو خندیدند . خنده های مستمر این زوج جوان برای جعفر چندش آور شده بود . خانم فیلمبردار گل ها را در فضا پخش کرد و کل میکشید . جعفر صدایشان زد : مهمانهای آقا رامین بفرمایید ... وقت حرکته . مرد فیلمبردار پرسید : کدوم آقا رامین ؟
خانم فیلمبردار پاسخ داد : بابا آقار امین اون فرش فروشه را میگه دیگه بعد هر دو خندیدند . آقای فیلمبردار وقتی داخل ماشین نشست از جعفر پرسید : این آقا رامین دوست شماست یا فامیلتونه ؟ جعفر جواب داد : چطور مگه ؟ آقای فیلمبردار گفت : میخوام ببینم این آقا رامین توی مراسم اش به مهمون هاش گل هم میده ؟ جعفر گفت : اووخ تا دلت بخواد اهل گل و گیاه و طبیعته ... اما گل بده یا نده را نمی دونم ! فیلمبردار گفت : نه عشقم منظورم اینه که گل میده که بکشیم و بزنیم به تن ؟ خانم فیلمبردار وقتی تعجب و دهان باز جعفر را دید ، پرید وسط حرف و گفت : وآاا چه حرفها میزنی ها عیییزم ؟ مگه میشده نده ؟ مگه میشه آقای فیلمبردار خودشو نسازه ؟ جعفر گفت : والا اونشو دیگه نمیدونم ، بذارید برسیم میپرسم مسئول گل کیه و میگم خدمتتون . بعد خانم فیلمبردار ادای حرف زدن گوینده فرودگاه ها را درآورد و گفت : مسئول گل ، بیا تو آغل کنار بوته سمبل ، بگیر دستت یه جوجه نر بلبل ... و تکرار کرد ( اینبار به پهنای صورتش میخندید ) : مسئول گل ، هرچه سریعتر بیا تو آغل کنار بوته سمبل ، بگیر دستت یه جوجه نر بلبل ... و بعد هر سه خندیدند . جعفر به فکر فرو رفت که برای رهایی از این میگرن فصلی در این شب عزیز و فرخنده بدک نیست که قدری به موضوع گل کشیدن هم فکر کند . مه کم کم رقیق شد . به دشت بزرگی در ارتفاعات رسیدند . فضایی با صفا و نسبتا شلوغ و پر از جمعیت شاد و با انرژی . بچه دهاتی ها که تا بحال این همه آدم و ماشین را در آبادی شان ندیده بودند دنبال ماشین اشان می دویدند و می خندیدند . اول از همه توسط عروسک هایی که خرگوش بودند و مرتب در دست هویج گاز می زدند به آنها خوش آمد گفته شد و خانم فیلمبردار بازهم دندانهایش را خرگوشی کرد و تشکر کرد . خرگوشها با اشاره دست آنها را به کرت کشاورزی هدایت کردند که بصورت دستی و نا منظم روی زمین نا هموار گچ ریخته بودند و پارکینگ نام اش نهاده بودند . جعفر وارد پارکینگ که شد ، متوجه شد روی سقف و صندوق عقب هر ماشین یک کیسه بزرگ هویج گذاشته اند . جعفر ردیف آخر زیر درخت های بزرگ اقاقیا پارک کرد و بلافاصله دو پسر بچه یک کیسه هویج را روی صندوق عقب اش گذاشتند . محوطه پر از مرغ و خروس و بوقلمون و اردک اهالی روستا بود که دور کومه ای از تفاله هویج در انتهای محوطه پارکینگ جمع شده بودند . بنر های خیر مقدم به زبان فارسی و انگلیسی بین درختان سرو آویزان شده بود . بادکنک های هلیومی نارنجی رنگی هم به شمشادها بسته بودند . موسیقی محلی با باند هایی که در همه جای محوطه سیم کشی کرده بودند به وضوح شنیده میشد و گروهی رقص محلی می کردند . در چشم انداز زیبای روبه به کوهستان و زیر درختان دشت ، قسمتی را میز و صندلی چیده بودند و طبق معمول اقائون جدا و خانم ها و سگ ها جدا و گربه ها جدا ! همه در حال شادی بودند و دختر خانمهایی با لباس محلی و سینی هایی پر ازلیوان های بزرگ آب هویج و شیرینی کیک هویج از مهمانها پذیرایی می کردند . از پشت ردیف درختهای نارون صدای قیژ و قیژ دستگاههای آب هویج گیری صنعتی لاینقطع به گوش می رسید . هر سه نفر از جلوی سن که با نیمکت های بهم متصل شده تنها مدرسه روستا درست شده بود گذشتند تا به بازارچه خیریه رسیدند . جعفر در ذهن اش مرتب از تفاوت ها و خاص بودن عروسی سارا و رامین به وجد آمده بود و احساس غرور میکرد . اما چرا خبری از هیچکدام از دوست و آشناهایی که جعفر می شناخت نبود . پس بقیه کجان ؟ از زیر طاق نصرتی که هویج آرایی شده بود رد شدند و وارد محوطه بازارچه خیریه شدند . بازارچه خیریه ، چند میز تزئین شده با برگ هویج بود که محصولات مختلفی از هویج را روی آن چیده بودند .از مربای هویج تا سبد میوه و صفی جات هویج آرایی شده و نقاشی روی هویج های بزرگ تا هویج هایی بشکل و شمایل خاص و مثلا دوتا هویج که انگار همدیگر را در آغوش گرفته بودند . خانم فیلمبردار مرتب نق میزد که آقا من اینو میخوام ... من اینو میخوام ! جعفر که در ذهن اش سارا و رامین را بابت این حجم خلاقیت برای مراسم عروسی شان تحسین میکرد ، از آقا و خانوم فیلمبردار پرسید : راستی پس عروس و داماد کجا هستند . خانم فیلمبردار با حاضر جوابی پاسخ داد: حتما توی آغوش هم توی آتلیه اند دیگه ! و دوباره مثل هرزه ها خندید . جعفر در حالیکه توی سرش چیزی مثل آغاز میگرن ذوق ذوق میکرد از اون دوتا جدا شد و ردیف آخر صندلی های نارنجی کنار چند مهمان خارجی نشست . از قیافه شان معلوم بود که اهل چین و ژاپن اند . توی ذهن اش گفت حتما از مشتری های خارجی فرش های رامین هستند و چقدر جالب که رامین مشتریان خاص اش را هم دعوت کرده بود . بوی عطر و ادکلن خارجی ها تند و تیز بود و قدری سر دردش را بیشتر میکرد . دنبال فرصت و بهانه ای بود تا جابجا شود . پسر جوانی در حالیکه سینی آب هویج بستنی را جلوی جعفر گرفته بود در گوشش گفت : چیزی میزنی ؟ جعفر با لحن خجالت زده ای گفت : نه نه ... ممنون من اهلش نیستم ... پسر اخم کرد و گفت : باع ... جا نماز آب نش ... مگه من چی گفتم ؟ مگه تو با فیلمبردار ها نیامدی ؟ جعفر گفت : خوب ، چرا ! پسر پرسید : خووو مگه با اونا نیستی ؟ جعفر گفت : خوب چرا هستم ! پسر گفت : خووو مگه میشه فیلمبردار خوشو نسازه ؟ اصن فیلمبرداری که خودشو نسازه کارشو خوب انجام نمیده ... پاشو ... پاشو دنبالم بیا ... همین الان کلی گل دادم به اون دوتا بزنن و حالشو ببرن ! بعد به زور و قدری تحکم بازو جعفر را کشید و با خودش همراه کرد . در مسیر از محلی گذشتند که بوی دود هیزم های خزه گرفته مربوط به دیگ های بزرگ شام عروسی که خورشت هویج بار گذاشته بودند با رطوبت هوا ترکیب میشد و بوی خوشایندی درست کرده بود که مشام را نوازش میکرد . پسر جوان جعفر را به نیسان آبی رنگ با چادر برزنتی کهنه ای هدایت کرد که قسمت بار اش را فرش کرده بودند و دختر و پسر کنار هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میکشیدند . صدای خنده همه بلند بود و صدای خنده های آقا و خانم فیلمبردار متمایز از بقیه . هنوز نوبت به جعفر نرسیده بود و شروع نکرده بود که صدای بوق بوق بوق چند تا ماشین از دور آمد . یکی فریاد زد آمدند ... آمدند ... همه از جا بلند شدند وبا ذوق و شوق گیوه ها را ور کشیدند و رفتند . جعفر سهمش را گرفت ، یکی دو پک عمیق زد و آخر از همه از عقب نیسان پیاده شد و به سمت پارکینگ رفت تا از داخل ماشین اش دوربین عکاسی را بیاورد و از عروس و داماد چند تایی عکس بگیرد . جماعت دور ماشین های شاسی بلند جمع شده بودند . بوی اسفند در فضا پیچیده بود و مغز را گرم میکرد . گروه رقص با همراهی نوازنده ها با شور و هیجان زیادی میرقصیدند و زنان دهاتی کل میکشیدند و دست میزدند .خورشید در حال غروب بود نور ماشین های شاسی بلند پس از برخورد به انبوه دود اسفند و رقص محلی منظره قشنگی را پیش آورده بود تا جعفر دوربین اش را تنظیم کرد که اولین عکس زیبا را بگیرد ، تنه سختی از آقا و خانم فیلمبردار خورد که با عجله و بسرعت خود را به جمعیت رساندند و قاطی جمعیت شدند . مهمان های خارجی هم در حالیکه روی کاغذ چیزی یادداشت می کردند به صاحبان ماشین های شاسی بلند معرفی شدند و بعد با همدیگر روبوسی و تعارف می کردند . دختر بچه ای با لباس محلی جلو رفت و پشت میکروفن به زبان محلی به آقای شهردار و فرماندار و بخشدار خیر مقدم گفت . جعفر تازه متوجه شد که هنوز عروس و داماد نیامدند و بازهم در دلش به این همه روابط خوب و اعتبار رامین احسنت گفت که برای مراسم عروسی اش چه مهمانهای کله گنده و مهمی را دعودت کرده . محوطه خیلی شلوغ شده بود و موج جمعیت همراه این مهمانها اینطرف و آن طرف میرفت . صدای موسیقی محلی روی مخ بود و دوربین روی شانه های جعفر سنگینی میکرد . به پارکینگ برگشت و دوربین و کیسه هویج را داخل صندوق عقب گذاشت .برای استراحت کوتاه چند دقیقه ای هیچ جا را بهتر از داخل ماشین خودش پیدا نکرد . شاید تاثیر گل بود ولی چشمهایش سنگین شده بود .همینکه قدری چشمهایش آرام گرفت ، یکی از خرگوشها را دید که ملایم به شیشیه می زد . کله بزرگ خرگوشی اش را چرخاند و گفت میایی برقصیم ؟ هیچ حال و حوصله نداشت و با دست اشاره کرد که نه ! خرگوش در ماشین جعفر را باز کرد و گفت بیا خوشگلم بیا با هم برقصیم . جعفر با بی حوصلگی پیاده شد . سرش رو به پایین بود و به زور دستایش را بالا برد تکان مختصری داد و اندکی هم چرخش به بدنش داد . خرگوش با انرژی زیاد دور جعفر می چرخید دست ی زد و رقص پا میکرد . جعفر دقت کرد دید چند تا خرگوش واقعی هم در حالیکه هویج گاز می زنند رقص دو نفره را تماشا می کنند و قاه قاه می خندند . جعفر بیشتر دقت کرد و دید که خرگوش ها هم همانند عروسک خرگوش خود را حرکت می دهند و می رقصند و در حالی که تعادل نداشت به ماشین تکیه داد و به خرگوش بزرگ گفت اینا واقعی اند ؟ جوانی که لباس خرگوش را به تن کرده بود ، در حالیکه کله گنده عروسک خرگوش را به بغل گرفته بود و سرش را نزدیک شیشه ماشین کرد درحالیکه موهایش را مرتب کرد، پرسید کدوم خرگوشا ؟ حالت خوبه ؟ بعد چند ضربه ای به شیشه زد و جعفر را بیدارش کرد و گفت آقا از شام جا نمونی ؟ هوا تاریک شده بود . حعفر قدری چشمهایش را مالید و خمیازه کشید . سرش سنگین بود و میگرن اش شروع شده بود مثل نبض می زد . ریز و ملایم . از ماشین بیرون آمد . فضا سرد و ساکت بود هیچ خبری از رقص خرگوش های واقعی نبود . باد بنر های خیر مقدم را پاره کرده بود و بادکنک های هلیمی غالبا ترکیده بودند . هیچ اشتهایی به غذای عروسی ، آنهم خورشت هویج بدون گوشت نداشت . از خرگوشه پرسید : پس مهمون ها کوشن ؟ خرگوشه که در حال بازکردن زیپ لباس خرگوشی اش بود ، گفت : یه سری ها هستن و یه سری ها هم رفتن . دیگه مراسم تمومه آقا ! جعفر از ترس شدید تر شدن میگرن از یک طرف و اینکه دوباره نخواد راننده فیلمبردار ها بشه ، بیخیال عکس یادگاری با رامین و سارا شد و پشت ماشین نشست و سریع تا شهر و منزل راند وقتی رسید چند تایی قرص خورد و سنگین خوابید . فردا وسط روز از صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . رامین بود .
جعفر ! واقعا که خیلی بی معرفتی ، دیگه نه من نه تو !
جعفر خواب آلود پرسید : تو حالت خوبه ؟
رامین گفت : چه سئوالیه ؟ معلومه که حالم خوبه ، توچی ؟
جعفر گفت : من نه ! دوباره میگرن ام زده بالا ...سرم بشدت درد میکنه !
رامین گفت : پس واسه همین عروسی من نیومدی ؟
جعفر گفت : نیومدم ؟
رامین گفت : نخیر پس ، اومدی ! من کور بودم ندیدمت . همه بچه های بازار فرش فروشها آمده بودن میخواستم تو را با اونا آشنا کنم ، بری از فرشهاشون عکس بگیری بذارن توی کانال ! خاک تو سرت !
جعفر گفت : برو بینم بابا ! پس کی فیلمبردارهات را آورد ؟ حالت بجاست ؟
رامین گفت : چرت نگو بابا ! فیلمبردار ها که از صبح دنبال کون ما بودن بعدشم تو چطوری هفت نفر را با خودت آوردی ؟ ها !
جعفر گفت : راستی رامین ، قضیه هویج چی بود اونقدر هویج هویج !
صدای سارا از آن طرف آمد که از رامین پرسید : چی میگه جعفر ؟
رامین برایش تکرار کرد : میگه قضیه هویج چی بوده توی عروسی ات ؟
جعفر گفت : بعدشم چرا اینقدر عروسی را زود تموم کردی ؟ مگه واسه آخر شب عجله داشتی بدبخت ؟
رامین تقریبا داد زد و گفت : ما عروسی را زود تموم کردیم ؟ ما تا چهار صبح زدیم و رقصیدیم !
صدای خندان سارا آمد که گفت : حتما یه عروسی دیگه رفته بوده !
جعفر گفت : نخیر عزیزم همون جا که آدرس داده بودی ...دشت هویج
رامین گفت : دشت هویج یا قصر هویج ؟ حالا خوبه با فونت درشت نوشته بودیم قصر هویج قبل از دشت هویج
جعفر جیغ کشید و گفت: نه !
رامین گفت : آخه شاسکول دشت هویج موقع برداشت محصول بود و اونا رکود زده بودن توی حجم محصول و واسه ثبت رکورد توی گینس هم اقدام کرده بودن، گفتن نماینده گینس هم آمده بوده ... حتی گفتن فرماندار و بخشدار هم بودن
جعفر با صدایی شبیه ناله گفت : آره ... آره ... آره همه اونا آمده بودن .
رامین گفت : خاک تو سرت ... پس تو اونجا بودی ... ما تا چهارصبح زدیم و رقصیدیم ... خاک کاهو توسرت ... خاک هویج
شهرام صاحب الزمانی .... هیجدهم بهمن ماه نود و هشت خیامی .... تهران همراه شهر
عکس رسانهای است که گاه بیشتر از هزاران واژه را در یک شات مختصر میکند و لحظهای از زمان و مکان را فریز میکند، عکس به وسیله مهارتهای تکنیکی، موقعیتشناسی و زاویه دید عکاسش، یک برش زمانی و مکانی را جاودان میکند.