با دوستان داماد به عروسی نرو !

بنام خدا

تکلیف کلاسی استاد علی مسعودی نیا .... موسسه کارنامه تهران .... زمستان نود و هشت خیامی

با دوستان داماد به عروسی نرو ! اثر استاد رضا دانشور را رئال بنویسید . هنر جو : شهرام صاحب الزمانی

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

عروسی رامین وسارا بود . جعفر که از ابتدای آشنایی این دو نفر در یک تور طبیعت گردی همیشه هر دوی آنان را بعنوان دوست مشترک همراهی میکرد ، ظهر از اداره زودتر به منزل آمد ، دوش گرفت و لباس شیک عروسی پوشید ، دوربین عکاسی را حاضر کرد، عطر زد و آماده حرکت شد . ماشین را روشن کرد و کارت دعوت را جلوی چشمش گذاشت . تا مسیر را دقیق و درست برود . رامین و سارا بخاطر علاقه شان به طبیعت عروسی را در دشت هویج تدارک دیده بودند . مسیر جاده ای پیچ در پیچ و کوهستانی بود . جعفر حواسش را ششدانگ جاده کرده بود و در ذهن اش تداعی میکرد که فضای عروسی ،آنهم در یک روز در دشت هویچ چه شود . سارا متن های با نمکی هم در نقشه نوشته بود که مثلا جنبه طنز داشته باشد و با نمک باشد .خط آخر کارت دعوت هم با رنگ قرمز و درشت نوشته بود غذای عروسی صرفا از سبزیجات و صیفی جات تهیه میشود و از گوشت خبری نیست . هوا ابری و گرفته بود . همیکنه از شهر خارج شد ، خانم و آقایی را دید که چندی قبل در مراسم نامزدی رامین و سارا فیلمبردار بودند و در کنار جاده منتظر تاکسی ایستاده بودند . ناخودآگاه ترمز کرد . حدس زد باز هم فیلمبردار مراسم امشب هستند . حتما کارشون خوب بوده و رامین ازشون راضی بوده . رامین آدم وسواسی هست . وقتی ایستاد ، خانم و آقای فیلمبردار هم با خوشحالی سوار شدند . جعفر از اینکه همسفرها در پیدا کردن مسیر به او کمک می کنند و باعث کاهش استرس اش می شوند در دل راضی و خشنود بود . مسیر دشت هویج کوهستانی و پر پیچ و خم بود . مه وسیعی سراسر کوهستان و جاده کوهستانی را در بر گرفته بود و در هر پیچ خانم و آقای فیلمبردار عمدا خودشان را به چپ و راست ماشین می کوبیدند و می خندیدند . جعفر خیلی مودبانه پرسید : راستی شما آقا رامین را از کجا می شناسید ؟ خانم فیلمبردار در حالیکه آدامس سبز رنگی را تا سر حد ترکیدن در دهان باد کرده بود ، جواب داد : ای بابا ... آقا رامین معروف ! مگه توی بازار فرش فروشها کسی هست که ایشون را نشناسه ؟ و بعد با صدای بلند و زننده ای به جویدن آدامس در دهانش ادامه داد. آقای فیلمبردار دقیقا عین تابلوهای راهنمایی و رانندگی ، جعفر را راهنمایی میکرد . مثلا دقیقا مجاور تابلوی گردش به راست ، میگفت : برو به راست و یا به محض دیدن تابلوی حداکثر سرعت سی کیلومتر با صدای بلند به جعفر گفت : آقا سی تا بیشتر نری ها یواش تر حرکت کن . در حقیقت توضیح واضحات میداد . زن و شوهر هر دو به چیزهای الکی می خندیدن . خانم فیلمبردار هی دست میزد و تکرار میکرد : دشت هویج ... دشت هویج ... دشت هویج ... و با خنده به آقای فیلمبردار میگفت : من هویج میخوام ... بعد گوشه چشمی نازک میکرد و میگفت : عههه ... هویج ات سفت و کلفت باشه ها ! بعد دندانهای نیش جلویی بالایی اش را شبیه دندان خرگوش میکرد و دوباره جملات را تکرار میکرد و با دست اندازه هایی را نشان میداد که هویج ات اینقدری باشه ها ... عهههه... خوب اینقدی میخوام ... عهههه واسه چشمام میخوام خوووو و بعد چشمهایش را لوچ میکرد و هر دو غش غش میخندیدند . جعفر از این شوخی های زن و شوهری هیچ خوشش نمی آمد و نمی خندید . هر چقدر بالا و بالاتر می رفتند ، غلظت مه بیشتر و بیشتر میشد .جعفر آنقدر به رد مه در ابرهای متراکم چشم دوخته بود که پس از مدتی چشمش خسته شد . فلاشر زد و کناری توقف کرد. چشمهایش را بست تا اندکی استراحت کند . اعصابش قدری بهم ریخته بود و سر درد ملایمی در سرش شروع شده بود . مثل اکثر مواقع که میگرن به سراغش می آمد و تا مدتی سر درد ادامه داشت . بی اعتنا به زن و شوهر چشمهایش را بست . خانم و آقای فیلمبردار از ماشین پیاده شدند . خانم فیلمبردار از گلهای کنار جاده یک دسته گل چید و چند تایی لای موهایش گذاشت و یکی دو سه تا هم لای موهای آقای فیلمبردار گذاشت و بعد هر دو خندیدند . خنده های مستمر این زوج جوان برای جعفر چندش آور شده بود . خانم فیلمبردار گل ها را در فضا پخش کرد و کل میکشید . جعفر صدایشان زد : مهمانهای آقا رامین بفرمایید ... وقت حرکته . مرد فیلمبردار پرسید : کدوم آقا رامین ؟

خانم فیلمبردار پاسخ داد : بابا آقار امین اون فرش فروشه را میگه دیگه بعد هر دو خندیدند . آقای فیلمبردار وقتی داخل ماشین نشست از جعفر پرسید : این آقا رامین دوست شماست یا فامیلتونه ؟ جعفر جواب داد : چطور مگه ؟ آقای فیلمبردار گفت : میخوام ببینم این آقا رامین توی مراسم اش به مهمون هاش گل هم میده ؟ جعفر گفت : اووخ تا دلت بخواد اهل گل و گیاه و طبیعته ... اما گل بده یا نده را نمی دونم ! فیلمبردار گفت : نه عشقم منظورم اینه که گل میده که بکشیم و بزنیم به تن ؟ خانم فیلمبردار وقتی تعجب و دهان باز جعفر را دید ، پرید وسط حرف و گفت : وآاا چه حرفها میزنی ها عیییزم ؟ مگه میشده نده ؟ مگه میشه آقای فیلمبردار خودشو نسازه ؟ جعفر گفت : والا اونشو دیگه نمیدونم ، بذارید برسیم میپرسم مسئول گل کیه و میگم خدمتتون . بعد خانم فیلمبردار ادای حرف زدن گوینده فرودگاه ها را درآورد و گفت : مسئول گل ، بیا تو آغل کنار بوته سمبل ، بگیر دستت یه جوجه نر بلبل ... و تکرار کرد ( اینبار به پهنای صورتش میخندید ) : مسئول گل ، هرچه سریعتر بیا تو آغل کنار بوته سمبل ، بگیر دستت یه جوجه نر بلبل ... و بعد هر سه خندیدند . جعفر به فکر فرو رفت که برای رهایی از این میگرن فصلی در این شب عزیز و فرخنده بدک نیست که قدری به موضوع گل کشیدن هم فکر کند . مه کم کم رقیق شد . به دشت بزرگی در ارتفاعات رسیدند . فضایی با صفا و نسبتا شلوغ و پر از جمعیت شاد و با انرژی . بچه دهاتی ها که تا بحال این همه آدم و ماشین را در آبادی شان ندیده بودند دنبال ماشین اشان می دویدند و می خندیدند . اول از همه توسط عروسک هایی که خرگوش بودند و مرتب در دست هویج گاز می زدند به آنها خوش آمد گفته شد و خانم فیلمبردار بازهم دندانهایش را خرگوشی کرد و تشکر کرد . خرگوشها با اشاره دست آنها را به کرت کشاورزی هدایت کردند که بصورت دستی و نا منظم روی زمین نا هموار گچ ریخته بودند و پارکینگ نام اش نهاده بودند . جعفر وارد پارکینگ که شد ، متوجه شد روی سقف و صندوق عقب هر ماشین یک کیسه بزرگ هویج گذاشته اند . جعفر ردیف آخر زیر درخت های بزرگ اقاقیا پارک کرد و بلافاصله دو پسر بچه یک کیسه هویج را روی صندوق عقب اش گذاشتند . محوطه پر از مرغ و خروس و بوقلمون و اردک اهالی روستا بود که دور کومه ای از تفاله هویج در انتهای محوطه پارکینگ جمع شده بودند . بنر های خیر مقدم به زبان فارسی و انگلیسی بین درختان سرو آویزان شده بود . بادکنک های هلیومی نارنجی رنگی هم به شمشادها بسته بودند . موسیقی محلی با باند هایی که در همه جای محوطه سیم کشی کرده بودند به وضوح شنیده میشد و گروهی رقص محلی می کردند . در چشم انداز زیبای روبه به کوهستان و زیر درختان دشت ، قسمتی را میز و صندلی چیده بودند و طبق معمول اقائون جدا و خانم ها و سگ ها جدا و گربه ها جدا ! همه در حال شادی بودند و دختر خانمهایی با لباس محلی و سینی هایی پر ازلیوان های بزرگ آب هویج و شیرینی کیک هویج از مهمانها پذیرایی می کردند . از پشت ردیف درختهای نارون صدای قیژ و قیژ دستگاههای آب هویج گیری صنعتی لاینقطع به گوش می رسید . هر سه نفر از جلوی سن که با نیمکت های بهم متصل شده تنها مدرسه روستا درست شده بود گذشتند تا به بازارچه خیریه رسیدند . جعفر در ذهن اش مرتب از تفاوت ها و خاص بودن عروسی سارا و رامین به وجد آمده بود و احساس غرور میکرد . اما چرا خبری از هیچکدام از دوست و آشناهایی که جعفر می شناخت نبود . پس بقیه کجان ؟ از زیر طاق نصرتی که هویج آرایی شده بود رد شدند و وارد محوطه بازارچه خیریه شدند . بازارچه خیریه ، چند میز تزئین شده با برگ هویج بود که محصولات مختلفی از هویج را روی آن چیده بودند .از مربای هویج تا سبد میوه و صفی جات هویج آرایی شده و نقاشی روی هویج های بزرگ تا هویج هایی بشکل و شمایل خاص و مثلا دوتا هویج که انگار همدیگر را در آغوش گرفته بودند . خانم فیلمبردار مرتب نق میزد که آقا من اینو میخوام ... من اینو میخوام ! جعفر که در ذهن اش سارا و رامین را بابت این حجم خلاقیت برای مراسم عروسی شان تحسین میکرد ، از آقا و خانوم فیلمبردار پرسید : راستی پس عروس و داماد کجا هستند . خانم فیلمبردار با حاضر جوابی پاسخ داد: حتما توی آغوش هم توی آتلیه اند دیگه ! و دوباره مثل هرزه ها خندید . جعفر در حالیکه توی سرش چیزی مثل آغاز میگرن ذوق ذوق میکرد از اون دوتا جدا شد و ردیف آخر صندلی های نارنجی کنار چند مهمان خارجی نشست . از قیافه شان معلوم بود که اهل چین و ژاپن اند . توی ذهن اش گفت حتما از مشتری های خارجی فرش های رامین هستند و چقدر جالب که رامین مشتریان خاص اش را هم دعوت کرده بود . بوی عطر و ادکلن خارجی ها تند و تیز بود و قدری سر دردش را بیشتر میکرد . دنبال فرصت و بهانه ای بود تا جابجا شود . پسر جوانی در حالیکه سینی آب هویج بستنی را جلوی جعفر گرفته بود در گوشش گفت : چیزی میزنی ؟ جعفر با لحن خجالت زده ای گفت : نه نه ... ممنون من اهلش نیستم ... پسر اخم کرد و گفت : باع ... جا نماز آب نش ... مگه من چی گفتم ؟ مگه تو با فیلمبردار ها نیامدی ؟ جعفر گفت : خوب ، چرا ! پسر پرسید : خووو مگه با اونا نیستی ؟ جعفر گفت : خوب چرا هستم ! پسر گفت : خووو مگه میشه فیلمبردار خوشو نسازه ؟ اصن فیلمبرداری که خودشو نسازه کارشو خوب انجام نمیده ... پاشو ... پاشو دنبالم بیا ... همین الان کلی گل دادم به اون دوتا بزنن و حالشو ببرن ! بعد به زور و قدری تحکم بازو جعفر را کشید و با خودش همراه کرد . در مسیر از محلی گذشتند که بوی دود هیزم های خزه گرفته مربوط به دیگ های بزرگ شام عروسی که خورشت هویج بار گذاشته بودند با رطوبت هوا ترکیب میشد و بوی خوشایندی درست کرده بود که مشام را نوازش میکرد . پسر جوان جعفر را به نیسان آبی رنگ با چادر برزنتی کهنه ای هدایت کرد که قسمت بار اش را فرش کرده بودند و دختر و پسر کنار هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میکشیدند . صدای خنده همه بلند بود و صدای خنده های آقا و خانم فیلمبردار متمایز از بقیه . هنوز نوبت به جعفر نرسیده بود و شروع نکرده بود که صدای بوق بوق بوق چند تا ماشین از دور آمد . یکی فریاد زد آمدند ... آمدند ... همه از جا بلند شدند وبا ذوق و شوق گیوه ها را ور کشیدند و رفتند . جعفر سهمش را گرفت ، یکی دو پک عمیق زد و آخر از همه از عقب نیسان پیاده شد و به سمت پارکینگ رفت تا از داخل ماشین اش دوربین عکاسی را بیاورد و از عروس و داماد چند تایی عکس بگیرد . جماعت دور ماشین های شاسی بلند جمع شده بودند . بوی اسفند در فضا پیچیده بود و مغز را گرم میکرد . گروه رقص با همراهی نوازنده ها با شور و هیجان زیادی میرقصیدند و زنان دهاتی کل میکشیدند و دست میزدند .خورشید در حال غروب بود نور ماشین های شاسی بلند پس از برخورد به انبوه دود اسفند و رقص محلی منظره قشنگی را پیش آورده بود تا جعفر دوربین اش را تنظیم کرد که اولین عکس زیبا را بگیرد ، تنه سختی از آقا و خانم فیلمبردار خورد که با عجله و بسرعت خود را به جمعیت رساندند و قاطی جمعیت شدند . مهمان های خارجی هم در حالیکه روی کاغذ چیزی یادداشت می کردند به صاحبان ماشین های شاسی بلند معرفی شدند و بعد با همدیگر روبوسی و تعارف می کردند . دختر بچه ای با لباس محلی جلو رفت و پشت میکروفن به زبان محلی به آقای شهردار و فرماندار و بخشدار خیر مقدم گفت . جعفر تازه متوجه شد که هنوز عروس و داماد نیامدند و بازهم در دلش به این همه روابط خوب و اعتبار رامین احسنت گفت که برای مراسم عروسی اش چه مهمانهای کله گنده و مهمی را دعودت کرده . محوطه خیلی شلوغ شده بود و موج جمعیت همراه این مهمانها اینطرف و آن طرف میرفت . صدای موسیقی محلی روی مخ بود و دوربین روی شانه های جعفر سنگینی میکرد . به پارکینگ برگشت و دوربین و کیسه هویج را داخل صندوق عقب گذاشت .برای استراحت کوتاه چند دقیقه ای هیچ جا را بهتر از داخل ماشین خودش پیدا نکرد . شاید تاثیر گل بود ولی چشمهایش سنگین شده بود .همینکه قدری چشمهایش آرام گرفت ، یکی از خرگوشها را دید که ملایم به شیشیه می زد . کله بزرگ خرگوشی اش را چرخاند و گفت میایی برقصیم ؟ هیچ حال و حوصله نداشت و با دست اشاره کرد که نه ! خرگوش در ماشین جعفر را باز کرد و گفت بیا خوشگلم بیا با هم برقصیم . جعفر با بی حوصلگی پیاده شد . سرش رو به پایین بود و به زور دستایش را بالا برد تکان مختصری داد و اندکی هم چرخش به بدنش داد . خرگوش با انرژی زیاد دور جعفر می چرخید دست ی زد و رقص پا میکرد . جعفر دقت کرد دید چند تا خرگوش واقعی هم در حالیکه هویج گاز می زنند رقص دو نفره را تماشا می کنند و قاه قاه می خندند . جعفر بیشتر دقت کرد و دید که خرگوش ها هم همانند عروسک خرگوش خود را حرکت می دهند و می رقصند و در حالی که تعادل نداشت به ماشین تکیه داد و به خرگوش بزرگ گفت اینا واقعی اند ؟ جوانی که لباس خرگوش را به تن کرده بود ، در حالیکه کله گنده عروسک خرگوش را به بغل گرفته بود و سرش را نزدیک شیشه ماشین کرد درحالیکه موهایش را مرتب کرد، پرسید کدوم خرگوشا ؟ حالت خوبه ؟ بعد چند ضربه ای به شیشه زد و جعفر را بیدارش کرد و گفت آقا از شام جا نمونی ؟ هوا تاریک شده بود . حعفر قدری چشمهایش را مالید و خمیازه کشید . سرش سنگین بود و میگرن اش شروع شده بود مثل نبض می زد . ریز و ملایم . از ماشین بیرون آمد . فضا سرد و ساکت بود هیچ خبری از رقص خرگوش های واقعی نبود . باد بنر های خیر مقدم را پاره کرده بود و بادکنک های هلیمی غالبا ترکیده بودند . هیچ اشتهایی به غذای عروسی ، آنهم خورشت هویج بدون گوشت نداشت . از خرگوشه پرسید : پس مهمون ها کوشن ؟ خرگوشه که در حال بازکردن زیپ لباس خرگوشی اش بود ، گفت : یه سری ها هستن و یه سری ها هم رفتن . دیگه مراسم تمومه آقا ! جعفر از ترس شدید تر شدن میگرن از یک طرف و اینکه دوباره نخواد راننده فیلمبردار ها بشه ، بیخیال عکس یادگاری با رامین و سارا شد و پشت ماشین نشست و سریع تا شهر و منزل راند وقتی رسید چند تایی قرص خورد و سنگین خوابید . فردا وسط روز از صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد . رامین بود .

جعفر ! واقعا که خیلی بی معرفتی ، دیگه نه من نه تو !

جعفر خواب آلود پرسید : تو حالت خوبه ؟

رامین گفت : چه سئوالیه ؟ معلومه که حالم خوبه ، توچی ؟

جعفر گفت : من نه ! دوباره میگرن ام زده بالا ...سرم بشدت درد میکنه !

رامین گفت : پس واسه همین عروسی من نیومدی ؟

جعفر گفت : نیومدم ؟

رامین گفت : نخیر پس ، اومدی ! من کور بودم ندیدمت . همه بچه های بازار فرش فروشها آمده بودن میخواستم تو را با اونا آشنا کنم ، بری از فرشهاشون عکس بگیری بذارن توی کانال ! خاک تو سرت !

جعفر گفت : برو بینم بابا ! پس کی فیلمبردارهات را آورد ؟ حالت بجاست ؟

رامین گفت : چرت نگو بابا ! فیلمبردار ها که از صبح دنبال کون ما بودن بعدشم تو چطوری هفت نفر را با خودت آوردی ؟ ها !

جعفر گفت : راستی رامین ، قضیه هویج چی بود اونقدر هویج هویج !

صدای سارا از آن طرف آمد که از رامین پرسید : چی میگه جعفر ؟

رامین برایش تکرار کرد : میگه قضیه هویج چی بوده توی عروسی ات ؟

جعفر گفت : بعدشم چرا اینقدر عروسی را زود تموم کردی ؟ مگه واسه آخر شب عجله داشتی بدبخت ؟

رامین تقریبا داد زد و گفت : ما عروسی را زود تموم کردیم ؟ ما تا چهار صبح زدیم و رقصیدیم !

صدای خندان سارا آمد که گفت : حتما یه عروسی دیگه رفته بوده !

جعفر گفت : نخیر عزیزم همون جا که آدرس داده بودی ...دشت هویج

رامین گفت : دشت هویج یا قصر هویج ؟ حالا خوبه با فونت درشت نوشته بودیم قصر هویج قبل از دشت هویج

جعفر جیغ کشید و گفت: نه !

رامین گفت : آخه شاسکول دشت هویج موقع برداشت محصول بود و اونا رکود زده بودن توی حجم محصول و واسه ثبت رکورد توی گینس هم اقدام کرده بودن، گفتن نماینده گینس هم آمده بوده ... حتی گفتن فرماندار و بخشدار هم بودن

جعفر با صدایی شبیه ناله گفت : آره ... آره ... آره همه اونا آمده بودن .

رامین گفت : خاک تو سرت ... پس تو اونجا بودی ... ما تا چهارصبح زدیم و رقصیدیم ... خاک کاهو توسرت ... خاک هویج

شهرام صاحب الزمانی .... هیجدهم بهمن ماه نود و هشت خیامی .... تهران همراه شهر

سگ ها

بنام خدا

موسسه کارنامه تهران  - استاد علی مسعودی نیا  -      هنرجو شهرام صاحب الزمانی زمستان نود و هشت

تکلیف کلاسی : داستان سگ ها    مهشید امیرشاهی را سیال ذهن کنید . 

از تمام چند بخش فامیلی اش فقط قاجار را انتخاب میکرد و خودش را قاجار معرفی میکرد . عمده تفارخرش به آلبوم های عکسهای خانوادگی شان بود و تیپ و سر وضع و ظاهر خودش ، خانواده اش و جدش  در آن عکسها که از قضا خیلی هم پوشش ساده و معمولی  ای داشتند . پرسیدن آدرس منزل آقای اعتضادی قاجاریه بنی اعمام از همه اهل محل از بقال و قصاب تا حتی سیگار فروش دور میدان تجریش امکانپذیر بود . معمولا در اداره بین همکاران عنوان میکرد که بیهوده کار می کند و اگر زمان قاجار بود ، بدون زحمت اجر و مواجب و مستمری از دربار می گرفت .

مادرش با  آنکه نود و اندی سال سن داشت غالبا با وسواس زیادی درگیر اصالت تهرانی بودنش بود و خاطرات پرت و پلا از کودکی اش در محلات قدیم تهران بازگو می کرد . کم حرف بود و بی حوصله ولی هر بار با ذکر مثالی اصالت تهرانی بودنش به رخ نوکر و کلفت میکشید و از اجدادش تعریف میکرد .

موقع مهمانی دوره چون احتشام خان کمترین تدارک را می دید و خرید های جزیی میکرد ، با نوکر و کلفت بحثشان بالا میگرفت . نوکر و کلفت تقاضای تهیه و تدارک بیشتری داشتند و دست آخر احتشام خان نسبت دهاتی های اهل لفت و لیس به اونها میداد و آنها هم بی آبرویی در برخی مهمانی ها بخاطر کم بودن غذا و نوشیدنی را به روی احشتام خان می زدند و مرتب خاطره تعریف میکردند .

در و دیوار منزل هم از خساست احتشام خان اعتضادی قاجاریه بنی اعمام بی نصیب نبودند .چون لوله فاضلابی در کار نبود ، سطل دستشویی زیر پله ای با هر بار استفاده باید در توالت خالی میشد . تمام اثاث منزل گرد کهنگی بخود گرفته بود و همه اینها برای آقای قاجارباعث افتخار و نشان اصالت بود . لباسهای مندرسی که همیشه به اروپایی بودن اونها تفاخر میشد ، رمق های آخر تار و پود را به وضوح به رخ هر بیننده ای می کشیدند . فرش ها پاره و بیدزده و بعضا رفو شده بودند اما در نظر صاحب خانه  هیچ فرشی به فرش اصیل کرمان و کاشان نمی رسید .

در دوره مهمانی ها با همکاران در منزل آنان کم میخورد و انتظار داشت نوبت که به وعده او می رسد دیگران نیز مثل خودش کم بخورند . حال آنکه اینچنین نبود . داشتن بنز و نگهداری از سگ های اصیل نشانه بارز زندگی اشرافی بود .

آخرین بار سیزده بدر پارسال بود که بنز قدیمی کلاسیک استارت خورده بود . اما سگ ها با آنکه نژاد های خوبی هم داشتند ولی بشدت لاغر ودریوزه بودند . مهمانها که به نوبت رسیدند ابتدا جهت عرض و ادب و احترام و دست بوسی به محضر ملوک خانم رفتند و احترام کردند . این موضوع باب شده بود وکسی اعتراضی نمی کرد . در حالیکه ایشون با گرامافون صفحه ای سی و سه دور از قمرالملوک وزیری را گوش میداد و فال ورق میگرفت و بی اعتنا به آنان بازی اش را ادامه میداد. هوا که رو به تاریکی رفت ، همه مهمانها راهی حیاط شدند و با وجود نور کم در زیر نور ماه کنار میز دور هم جمع شدند تا لبی تر کنند و از آخرین ابلاغیه های بازنشستگی و اضافه حقوق ها حرف بزنن . به مرور سگ ها هم به کنار مهمان آمدند .  هر چند در ابتدا دوره کردن مهمانها توسط سگ ها ترس و وحشت به همراه داشت ولی سگ ها هم با فاصله ای نسبتا دور از میز نشستند تا از آخرین بخشنامه هامطلع شوند . تازی که یکی دو روز بود فحل شده بود از ساعت شیر و مهد کودک اداره پرسید و مطلع شد در بخشنامه جدید مربوط به ماه رمضان ساعت کار خانمهای کارمند تا ساعت دوازده ظهر بیشتر نیست و اگر کسی توله هایش را در مهد اداره بگذارد ماهانه کرور تومن بابت حق مهد از حقوق آن ماچه سگ کسر می گردد .

بحث پرداخت مانده مرخصی های سال قبل که عنوان شد سگ گرگی از بخشنامه های مربوط به بچه های حراست فیزیکی پرسید . اینکه بچه های حراست فیزیکی اداره شیف بیست و چهار ، چهل و هشت هستند و مانده مرخصی زیادی دارند .بحث بالاگرفت و نوشیدنی ها تمام شد . اینکه تمام مانده مرخصی ها را به همه یکسان پرداخت کنند یا دوازده روز برای سال بعد نگه دارندو یا اینکه برای پرسنل حراست که تمام وقت مثل سگ نگهبانی داده اند ، مبلغ قابل پرداخت رقم چشمگیری خواهد شد . حساب  و کتاب کردند . عدد و رقم بالا بود و رشک برانگیز . اینجا بود که همه در دل آرزو می کردند که جزو پرسنل حراست باشند و مثل سگ نگهبانی بدهند  تا در آخر سال رقم مانده مرخصی بالایی طلب کنند . نوکر و کلفت شام را آوردند و سگ را دور کردند . سگ ها چند قدمی دور تر رفتند ولی باکستر ماند . باکستر که عصر همین امروز از باغ همسایه جوجه مرغ و خروس دزدیده بود و ته دلی گرفته بود  از بخشنامه کمیسیون معاملات پرسید و اینکه هنوز هم کماکان برای مناقصات و خرید های کلان اداره سه تا استعلام دریافت میشود یا مثل قدیم فرمالیته است ؟ همه مشغول لقمه زدن بودند و کسی جوابی به باکستر نداد . وقتی نوکر و کلفت دور شدند ، شام با همسفرگی مهمانها و سگ ها خیلی زودتراز حد تصور تمام شد و اخم های احتشام به نوکر و کلفت همانقدر بی اثر بود که جیغ و فریاد و اعتراض ملوک خانم که چرا سگ ها روی میز و سر سفره اند و اصولا چرا سگ ها داخل حیاط ول اند ؟ محتویات سفره خیلی زود تمام شدو سفره جمع شد . بیشتر ته دل گرفته بودند .

بخشنامه جدید آموزشی نیامده بود و توله پودل حرفی برای گفتن نداشت . زیر میز ته مانده غذا ها را لیس می زد .

آخر شب که مهمانها به منزل خود رسیدند ، شام سبکی را غالبا حاضری در منزل خود خوردند. امشب هم شبی بود برای خودش.

 

شهرام صاحب الزمانی   زمستان نود و هشت خیامی