پذیرش از ازمیر

- ببین مطمئنی پودر سوخاری نمی خوای ؟

  • آره بابا ولم کن  ... چی میگی واسه خودت ...
  • زینب از اون آمریکایی هاش میگم ها ، ببین من دیگه شاید مدتی نیام اینورا . انبارگردانی ها تمام شد و این آخرین ماموریت امساله . تو که همیشه میگفتی از اینا تهران گیر نمیاد !
  • فرهاد جان  ول کن اینا رو  فقط زودتر بیا که حسابی  کارت دارم .

بعدشم غش غش خندید و من دیدم اصلا زینب توی فاز دیگه ای هست . صدای خنده  دو نفر می آمد . پرسیدم اون کیه که پا به پات هرهر میکنه ؟

  • آبجیته
  • عههه سلام بهش برسون . پرواز ها مگه باز نشد ؟ این چرا پا نمی شه بره سر درس و مشق اش ؟
  • چم دونم والا  ؟ بیا ازخودش بپرس . حالا تو بیا بابایی باباها .

حس کردم یه جمع زنونه هست که داران میگن و میخندن و من بد موقع زنگ زدم . در هر صورت سه ، چهار ساعت دیگه منم خونه بودم و کنار اونا . الان بیشتر از هر چیز دلم قدری برای  دوقلو ها تنگ شده بود . نمیشد الان به اونا زنگ زد . جنبه نداشتن و لیست بلند بالایی را اُوردِ ناشتا می دادن که نه میشد نگیری و نه میشد بگیری براشون . وقتی رسیدم خونه ، خسته راه بودم ولی این دوتا زن اینقدر شنگول و سرحال و با انرژی بودن که خستگی ام در رفت . شیرین غش غش می خندید و زینب ادای زن های سه چهار ماه حامله را در می آوردن و هی به من میگفتن بابا فرهاد ... بابایی فرهاد . دو قلوها باشگاه بودن و تا ساعت نه و نیم سر و کله شون پیدا نمی شد . زینب که لباس صورتی ملایم و خواستنی و گشادی تن کرده بود و آرایش ملایمی هم واسم رفته بود عین این زن ویار دارها ، آروم آروم آمد و جلو چشم شیرین نشست رو پام . بوی عطر تن خودش و عطر لباسش محشر بود و خستگی راه از تنم بیرون رفت .  حیف که این سر خر شیرین اینجا مزاحمم بود .زینب با لوندی که میدونست من عاشق اینطور حرف زدنشم گفت :

  • فرهاد یادته چقدر دختر دلم میخواست ... فرهاد  ... چقدر خدا دوستمون داره  ... فرهاد ... یه اسم دختر خوب پیدا کن ... چرت نگو بینم زینب ... بیا پایین از رو پام ببینم چی شی میگی ؟

شیرین که بلوز دامن زرشکی قشنگی پوشیده بود و موهاشو خیلی قشنگ بافته بود با یه لحن سنگین و جدی گفت داداش تبریک می گم  ، زینب حامله است . بعدش عین این سرخپوستهای وحشی دوتایی کل کشیدن و خندیدن . لیوان کاغذی آب میوه تو دستم رو اونقدر فشار دادم که له شد . محال ممکن بود . دمای بدنم بالا رفت و ضربانم تند شد . خیلی سریع حرفشو قطع کردم و گفتم :

اصلا حال  و  حوصله  سورپرایز بازی و شوخی بی موقع  و زر مفت بیجا  را ندارم ها  . یه خانم محترمی اگه اینجا وجود داره لطف کنه درست بناله ببینم چی میگید . کولی بازی و مسخره بازی هم بسه . خسته ام ها ... حوصله ندارم ... بفهمید لطفا ...

شیرین یه اخمی کرد و گفت : داداش  ... بیشعور ... مارو باش چقدر منتظر این لحظه بودیم  .... تو که همیشه وانمود میکردی که عاشق سومی هستی  ... بی تربیت ...

گفتم : لطف کنید قشنگ به من درست توضیح بدید من این بیست و سه روز که نبودم چه اتفاقی توی این خونه افتاده که الان شما ها اینقدر الکی خوشید ؟

زینب با خنده گفت : در این مدت زنگوله ای برای پای تابوت ات تدارک دیده شده ... دوباره هر دو شون هر هر هر از ته دل خندیدن .

گفتم یعنی چی ؟ میشه درست حرف بزنید .

شیرین گفت فرهاد جان : زینب بار داره و تو برای بار سوم پدر میشی .

یه لحظه خون به مغزم نرسید . سرم تیر کشید و آب دهنم را قورت دادم وگفتم : نه بابا ...  اینکه امکان نداره . یعنی محاله . الکی میگید . پاشید بریم باشگاه سراغ پسرا از اون ور هم بریم شام بیرون یه چیزی بخوریم  . چرت و پرت هم نگید دیگه . شوخی تون نگرفت .

زینب خندید و گفت : فرهاد میدونم مثل خر داری کیف میکنی ازت خبر دارم دلت غنج میره واسه یه دختر  ... فقط بدون که خدا خیلی دوستت داره  . باشه موافقم  پاشو بریم . لباس هات را عوض کن  . بنظر من هم یه دوش بگیر خستگی راه از تن ات بیرون بیاد .

بقیه حرفها و صدا های جمع کردن ظرف را نمی شنیدم فقط نمی دونستم چطور موضوع را با اونا در میون بگذارم . گیج بودم و عصبی . اگه یک درصد حرفهاشون درست باشه ... یعنی چی  ؟  ... کاش تنها بودیم و شیرین کله مزاحم نبود  . نه اینطوری شاید دعوامون میشد . آخه زینب دختری نبود  که بعد از هفده سال زندگی مشترک بخواد زیر آبی بره . از بعید هم بعید تره . نمیشه هم حرفی زد . دیگه هیچی بیا و ثابت کن . کوچکترین حرفی زندگی مو از هم می پاشونه  . بعد دیگه زندگی اون زندگی قبل نمی شه . یعنی ممکنه برگرده . تا بحال نشنیدم اینو . یادم آمد یه جا یه خبری خوندم که احتمال بارداری واسه خانمها توی استخر های مختلط یک در میلیون وجود داره . یهو پرسیدم: زینبی سه چهار ماه گذشته استخر زیاد میرفتی آره؟ در حالیکه جلو میز آرایش اتاق مون خط چشم ظریفی می کشید گفت : وآ گفتم برو حموم دوش بگیر یاد استخر افتادی ؟ این چه حرفیه آخه آره تو که میدونی روزهای زوج من با فری و زری سالهاست میریم ... چیه دلت استخر خواست یهو ؟ گفتم همون که تایم قبلی اش مردونه است دیگه ؟ گفت: وآ فرهاد زده به کله ات ؟ ما که این همه سال داریم میریم و مشگلی هم واسه هیچکدوممون تا حالا پیش نیامده . تو دلم گفتم خبر نداری ایندفعه مشگل قد کله آقاته . دیگه هیچی نگفتم و خیره شدم به طرح وسط قالی و همه راه ها و مسیر ها مرور می کردم . ریتم تکان دادن پاهام بیشتر و بیشتر حالت عصبی به خودش گرفته بود . شیرین آمد جلو گفت : چته داداش؟ چرا اصلا خوشحال نیستی . یهو پریدم بهش و گفتم تو چی شد کارت ؟ پذیرش ات از ازمیر آمد یا همچنان اسباب خنده فامیل ایم . دکمه های مانتو اش را بست و آروم گفت مگه دست منه . هنوز ایمیلش نیامده . تو چرا اینقدر تلخ شدی یهو ؟

واقعا خوشحال نشدی بابت بارداری زینب ؟ببین این سونوگرافی اشه ... نگا ترابخدا .

خواستم فریاد بزنم و بگم عوض این سونو ، کاش نوار مغزی ، ماهیچه سنجی چیزی میگرفتید ببینید وقتی می خوابید حس داره بدنتون ؟ اصلا توی خواب اگه کسی بهتون سفت بشه چیزی حالیتون میشه ؟ ولی  آخه چطوری اینا رو به اینا بگم . همیشه این موضوع که زینب خوابش بشدت سنگینه آزارم میداد  یعنی ممکنه مثلا رفته باشن خونه باباش اینا و اونجا خوابیده باشن و اون باجناق هیز عوضی هم ! نه این محال ممکنه . ضمن اینکه قرارمون بود که هیچوقت شب جایی بدون من نخوابند . شاید پیچوندن یا شاید یادشون رفته به من بگن . همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم مرور شد . بغض کرده بودم . با تندی به شیرین گفتم جمع کن این کاغذو ... نه . زینب نمی تونه بار دار باشه .

گفت :  ولی میدونی چند ماهشه ؟

با صدای خیلی آروم و چشم و ابرویی سریع بهش گفتم : اینو ولش کن ، آجی  بیا ببینم خداییش تو هنوز با زینب جیک تو جیکی ؟

گف: أره . حتی میدونم شما هیچوقت جلو گیری نمی کنید و همیشه تو میگی جلو گیری طبیعی خوبه . آخه داداش گل من چرا میگی زینب نمی تونه باردار بشه و فکر میکنی همه چیز کاملا تحت اختیار شماست  ؟ خنده داره رفتارت ها ...

گفتم اینا را ولش کن . ببینم سر و گوشش که نمی جنبه ؟ حتی چتی ، حتی حرفی با مرد یا پسری که نیست ؟ جان من اگه هنوز مثل قدیم با هم جیک تو جیک اید بهم بگو ...

یک مرتبه زینب آمد و گفت بریم ؟ شیرین سرخ شد و با اخم تندی از کنارم بلند شد و زیر لب طوری که زینب نفهمه گفت خجالت بکش بیشعور و رفت سمت در. بعد با صدای بلند گفت من که آماده ام .

وقتی دیدم باطری ماشین خوابیده و با کمک هل دادن سرایدار ساختمان ماشین روشن شدم ، دیگه برام محرز شد که این ماشین مدتهاست استارت نخورده و  کسی با این ماشین در غیاب من دور دور نکرده .

توی راه همه اش به خیانت زینب فکر می کردم وبیشتر دنبال علت و انگیزه زینب برای این خیانت بودم . اینکه من بیست و سه روز نیستم و فقط هفت روز با هم هستیم . یعنی واقعا اون حق داره ددر بره . آخه این زینب من که خداییش اینکاره نیست . اصلا جور در نمیاد . این وسط حال و حکایت خودم خیلی فرق داشت . خوب بچه های کمپ همه شون حداقل یکیو دارن . منم مثل اونا . ولی خداییش زینب اهل این حرفها نیست . از هیجده سالگی با من بوده تا الان . دیپلمش را خونه من گرفت حتی گواهینامه رانندگی اش رو  .یه زن ساده و بی شیله پیله . زن زندگی ، حالا چطور بارداره که من نفهمیدم . نکنه واقعا برمیگرده . منکه چیزی نشنیدم تا حالا . زینب ساده تر از این حرفهاست که من بتونم تا این حد فکر بدی کنم راجع بهش . ولی این سریال های ترکیه ای و این فضای مجازی هر ناممکنی را ممکن میکنه . آخه من چطوری بهش بگم . پشت چراغ قرمز شیرین سکوت را شکست و گفت : داداش چطور تو خودت نفهمیدی ؟

زینب در حالیکه با صدای بلند آدامس می جوید با دلخوری گفت : شیرین جون  بیخود خودتو اذیت نکن این آقا از حرف مردم می ترسه و حرف مردم واسش مهمه . واسه خودش زندگی نمی کنه که . فکر میکنه الان به هر که بگه سومی  ملت غش غش بهش می خندن . ولش کن لیافت میخواد . اصلا

فردا عصر بریم مطب دکتر کمال آرا صحبت کنیم واسه انداختنش.

گفتم یعنی میشه ؟ خدایا شکرت ... بچه ها میشه واقعا ؟

زینب شروع کرد به گرفتن شماره مطب دکتر و وقت گرفتن برای فردا . توچند روز پیش یه جا خوندم که که اخیرا توی خارج یه دکتر زنان پدر بیولوژیکی هفده بچه از هفده تا خانم بوده . یعنی موقع معاینه یه اتفاقاتی می افتاده که ناخواسته ایشون پدر میشده . اینم رفت رو مخ ام . فکر کردم دیدم سالهاست غفلت کردم و مدتهاست با زینب نرفتم دکتر زنان اش . اصلا نمی دونستم دکترش زنه یا مرده  . ناخودآگاه پرسیدم ببخشید الان این دکتر تون زن هست یا مرد ؟

دوباره شیرین گفت : داداش  دیگه حالا دکتر کمال آرا زن بود یا مرد ؟ بابا دستخوش  پاک رد دادی ها  ... کجایی ؟ ... یهو یادم آمد که بخاطر شرایط ویژه دوقلوها  و نه ماه استراحت مطلق چقدر التماس این مرد را می کردیم که قبول کنه بیاد خونه معاینه  اش کنه  ...  ولی نه کمال آراء اهل این بی ناموس بازیها نبود . هرچند دوره و زمونه کاملا عوض شده و هیچ قضاوتی راجع به آدمها نمیشه کرد . کم کم به باشگاه نزدیک شدیم . زینب با سردی پیاده شد در ماشین را محکم کوبید  و رفت سراغ دوقلوها . من بغض کرده بودم . شیرین پرسید  چرا اینقدر طفره میری فرهاد . بگو خوب اگه چیزی شد خدا را شکر من کنارت ام داداش گلم .

گفتم خیلی چیز شده آجی اون بچه را باید بندازه تا تازه بعدش بتونم راجع به چیزهای دیگه فکر کنم الان ذهنم قفله .

شیرین گفت : آخه دلت میاد داداش . تازه اونم توی این شرایط نمی دونی چقدر سخت میگیرن و اخیرا واسه زیاد شدن جمعیت تقریبا محاله قبول کنن  .

گفتم شیرین حالیت نیست چی مگیم .اون بچه من نیست بفهمید بابا . فردای تولد دوقلوها من وازکتومی کردم  . توی همون ساختمان پزشکان روبروی بیمارستان . دلیلی هم نداشت جار بزنم و به همه بگم . حالا بعد از سیزده سال میگید زینب بارداره ؟ آخه چطور ممکنه؟ نمی خوایید بگید وازکتومی برگشته ؟ چه میدونم لوله ها خود به خود وصل شدن دوباره ؟نکنه  باید آزمایش بدم ... نمی دونم گیج ام ... یهو

تق ... پدرام زد به شیشه و نیم متر از جا پریدم . گفت بابا پس قرار بود تو بیایی مامان هی میگفت یه خبر خوب براتون دارم ... بابا پرهام داره تبیه میشه ... اصلا امروز خوب توپ نگرفت ... بیست بار باید دور زمین بدوه بیا بریم ببینش . بابا بیا بریم از آقا اشکان بپرس پدرام بهتره یا پرهام ... بدو بابا الان بیست دورش تموم میشه ها . شیرین صندلی عقب سرش پایین بود و هق هق گریه میکرد . پیاده که شدم دیدم شیشه های ماشین بخار گرفتن . پدرام جنازه نیمه متحرک منو تا کنار زمین کشید . کنار زمین زینب حق به جانب ایستاده بود و با اعتماد به نفس با اشکان حرف میزد . من که رسیدم داشتن راجع به ماکارانی و برنج آبکش و کالری و این چیزا حرف میزدن . پرهام تا منو دید نیمه مسیر شل کرد و پرید بغلم .

 

 

 

علی  (شهرام )  صاحب الزمانی 

بیست و هفتم مهرماه نود و نه خیامی