ارم سبز ، شش و بیست و دو دقیقه

به سختی و با سردرد بیدار شدم و به زور از رختخواب کندم . هر طور شده باید به سرعت خودم را به ایستگاه مترو ارم سبز می رساندم . یه قطار داشت که حرکتش شش و بیست دقیقه بود .گاهی هم تا شش و بیست و دو دقیقه میشد بهش رسید.دیشب بازهم با بغض وگریه خوابیدم . یه عالمه بغض و گریه . یه حجم تلمبار شده از خشم و نفرت واسه این که چرا من نمی تونم هیچ غلطی بکنم . واسه همینه که از دست خودم حسابی شاکی ام . گوشی را گذاشتم تا صبح پر بشه و تا رسیدن به محل کار بازهم مرور کنم .

تند تند و سریع قدم بر میداشتم . هوا روشن شده و نسیم خنکی میاد ولی هنوز هیچ خبری از رخ نمایی آفتاب نیست . چقدر تماشای فضای مسافرها و رهگذرها تغییر کرده . از حق نمیشه گذشت . انصافا چقدر این دخترا با موهای قشنگ شون فضای شهر را زیباتر کردن . بجز مشکی پرکلاغی و مش و هایلایت و شرابی ، تک و توک سبز و بنفش هم دیدم . چقدر قشنگی پنهان . کجا بودن این همه سادگی و زیبایی ؟ یادش بخیر زمان دانشجویی موقعی که دولا میشدم تا ورقه های امتحانی را بردارم ، چقدر در همون حالت برای دیدن سه ، چهار پنج سانت ساق پای سفید همکلاسی بغل دستی برداشتن برگ امتحانی را طول میدادم و چه شبهایی که تا صبح با تصور اون سه ، چهار پنج سانت فاصله جوراب تا انتهای شلوار ، با خودم کلنجار می رفتم .

صف شلوغ پله برقی را بیخیال شدم و سریع از پله ها پایین آمدم .ساعت هشت و نیم جلسه کمسیون معاملات بود و نوبت ارائه من ، در ردیف نفرات اول بود و باید حتما سر وقت حاضر می شدم . پله های بعدی را هم تند تند پایین آمدم و با عجله رسیدم به قطار شش و بیست . جا برای نشستن بود . کنار میله آرام گرفتم . چقدر چهره ها گرفته و مغموم اند . غم عمومی پنهان برای همه قطار کمتر از یک دقیقه پر شد و مملو از جمعیت . بلند گو گفت : ایستگاه بعد اکباتان . خودم را مچاله کردم و سرم را پایین انداختم و خواستم چشمهایم را ببندم و استراحت کنم .تا پلکهایم روی هم رفت ، صحنه های کلیپهای دیشب جلوی چشمم تکرار می شدند . مادر خدا نور با چه عشقی پسرش را وصف می کرد . دوباره بغض ، دوباره خشم . استراحت فایده نداشت .

گوشی ام را در آوردم . اینترنت همراه را وصل کردم و کلنجار رفتن با کلکسیون فیلتر شکن ها در راند اول آغاز شد مرتب التماس می کردم از این فیلتر شکن به اون فیلتر شکن . گاهی همزمان شانس ام را در دو یا سه فیلتر شکن امتحان می کردم .لعنت به اول و آخر همه شون . ایستگاه بعد بیمه . "مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت پایانه های فرودگاه مهرآباد را دارند ..." باشه ، باشه ... ای جانم فکر کنم قلاب ام به یکی گرفت . حس رهایی و آزادی ، حس شیرین بی وزنی . با غرور سر از گوشی بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم . نفر سمت راستی ، درست کنار من ، مرد سی و خرده ای ساله با ظاهری مومنانه و جای مهر در پیشانی و ریشهایی منظم نشسته بود و مرتب زیر لب بس بس می کرد . ورد می خواند یا دعا . نفهمیدم .پوشش ساده ای داشت ولی انگشتر عقیق درشتی در انگشتان دست چپ اش خود نمایی می کرد . گوشی اش در دست چپ بود و عکس روی صفحه اش ، قاسم سلیمانی . خیره نگاهش کردم . در بازه زمانی کوتاهی صدها فکر به ذهن ام آمد . دیشب کجا بوده ؟ چه کاره است ؟ چقدر دستش به خون آلوده است ؟ دیشب خواب راحتی داشته یا مثل من ؟ در ذهن ام مدام در جستجوی جواب بودم . سرعت قطار کم شد ، ایستگاه میدان آزادی . همچنان خیره براندازش می کردم و صفحه گوشی اش را باز کرد و اپلیکیشنی را آورد که یک عالمه دعا و ادعیه صبحگاهی را مرور کند . موهایی کوتاه و به زحمت جو گندمی ، بینی درشت و استخوانبندی زمخت ، وقتی که به صفحه گوشی نگاه می کرد و زیر لب ورد می خواند ، حالت چشمهایش به اخم شبیه می شد که چهره اش را قدری ترسناک می کرد . خواستم فریاد بکشم . ولی نه ، در دلم خواستم بگویم شاشیدم به همه این اعتقاداتت و باورهاتون که تهش شد این آشی که پختید . ولی نه ! این حرف درستی نبود .الان دیگه مجالی برای بحث با مغزهای پوسیده نیست . حداقل اونم اینجا .

در زمان مناسبی ، با نفرت و انزجار سرم را برگرداندم . کامل وصل شده بودم . به سادگی و با یک لمس صفحه اینستاگرامم را باز کردم . اولین صفحه همون کلیپ شلیک از نزدیک نازی آباد بود ، هنوز راجع بهش بحث بود . صفحه را نگه داشتم . خیلی دوست داشتم اون هم ببیند. گاهی کمی صفحه را بالا و پایین می کردم . یه جورایی انگار عمدا تحریک اش می کردم که حاصل عملیات و نتیجه دستپخت خودش و یا دوستان هم عقیده اش را نگاه کند . شاید گرد پشیمانی بر غبار چهره سرد و بی روحش بنشیند . زیر چشمی نگاهش کردم . سرش در صفحه گوشی خودش بود .

میدان آزادی . واگن پر شد و جمعیت کیپ تا کیپ عین ماهی ساردین ایستاده بودن لای سرمون . چند صفحه ای را رد کردم . استوری ها را مرور می کردم . از استوری های علی کریمی و فلان بازیگر و فلان فوتبالیست رد شدم و دوباره نگاهش کردم . سرش به گوشی خودش بود . زیر چشمی به صفحه گوشی اش نگاه کردم . از دعا و ادعیه و ثواب مناجات صبحگاهی بیرون کشیده بود. در نرم افزاری صفحه ورق میزد . نرم افزارش چیزی بود شبیه تلگرام .همه جای صفحه اش صحبت از شهیدان امنیت بود . گاهگاهی تیترها ناخنکی هم به حمله شاهچراغ می زدند . فرصت خوبی بود . باید آگاه می شد و می فهمید که حمله به شاهچراغ کار کیه ؟ دنبال اون کلیپ معروف گشتم . همون پرفورمنسی که دستها را از مچ لق لق در هوا تکان می دادند و می گفتند : اونیکه ... سینه ام را صاف کردم . دوبار . صفحه ای آمد که صدراعظم آلمان گفته بود : شما چطور حکمرانانی هستید که به مردم خودتان شلیک مستقیم می کنید؟ نگهش داشتم . روبه او کردم .نگاهش سرد و بی تفاوت روی گوشی خودش و خزعبلات آن بود . دوباره سینه ام را صاف کردم و سرم را بالا گرفتم و دیدم ایستاده ها هم هر کسی سرش در گوشی خودش است .

استاد معین . واگن قدری شلوغ تر و فشرده تر شد . عمدا بطور کامل سرم را به سمت اش چرخاندم و رو به صورتش مستقیم و خیره به چشمهایش نگاه کردم . پلکهایش خیلی خفیف می لرزید و چهره اش حالت غمگینی به خود گرفته بود . حدس زدم شاید نگاهش به صفحه گوشی من خورده و شاید قسمتی از حقیقت ماجرا برایش آشکار شده . سریع به نقطه ای که خیره شده بودنگاه کردم .همان نرم افزار بود . اما انگار داشت اعتراف راجع به کشته شدن یک بسیجی در اکباتان را پخش می کرد .

نگاهش سمت من نبود . باید کاری می کردم که نگاهش به این ورا بیفتد . صفحه گوشی ام را رد کردم . صفحه ای آمد که کلیپ برای را به چندین و چند زبان زنده دنیا می خواندند . سریع حالت پخش صدا را زدم . بلکه با شنیدن تحریک شود و عکسهایی را ببیند که باید می دیده و حرفهایی را بشنود که حتما تا الان نشنیده . ولی حجم صدا در آن شلوغی و همهمه بقدری نبود که بجایی برسد. با نا امیدی ، صفحه ها را تند تند بالا و پایین می کردم ، استوریها را رد می کردم ، گاهی مطلبی یا صحنه کشته شدنی را دوبار ، سه بار تکرار می کردم تا شاید بلکه از روی کنجکاوی ببیند و بفهمد که حقیقت ماجرا کجاست .

دکتر حبیب الله . واگن رسما به حد انفجار از جمعیت رسیده بود . گوشی را بطور کامل کج کرده بودم سمت اش . ولی او همچنان نگاهش سرد و بی روح روی گوشی خودش بود و صفحات را الکی بالا و پایین می کرد و با بی میلی نگاهی می انداخت و سرگرم میشد . در عوض من صدا را تا انتها بلند کرده بودم . حتی دوسه بار هم تست کردم که در نهایت صدای خروجی باشد . موج حمایت ورزشکارانی که سرود به اصطلاح ملی را نمیخواندند و یا خوشحالی از موفقیت نمی کردند . یا کلیپ جدیدی که از کشته شدن اون پسره در خرمدشت کرج از زاویه ای دیگر در آمده بود . انگار صحنه شکار انسان بود . اوج وقاحت در لحظه ای که حیدر حیدر گویان بالای سر جنازه غرقه به خون پسرک رسیدن . دوبار ، سه بار و نفهمیدم چند بار با صدای بلند تکرار ش کردم . لعنتی هیچ نگاه نمی کرد . کلیپ دیگه ای از صحنه رقصیدن قوقنوس وار خدا نور و کلیپ دیگری از زندگی خصوصی اش ، دوباره خشمم به اوج رسیده بود. به صورتش نگاه کردم . گوشی را عمدا کاملا کج و رو به روی صورتش گرفتم . خیره و عصبی به چشمهایش نگاه کردم . لبهایم می لرزیدند و پره های بینی ام در نوسان بودند.رقص خدا نور و صحبتهای مادرش هی تکرار شد .

شادمان . "مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاههای صادقیه و یا فرهنگسرا را دارن از این قطار پیاده شده ...".

واگن کمی خلوت شد . به خودم آمدم .خودم را جمع و جور کردم . حس کردم کمی چشمهایم خیس شده است . بینی ام را بالا کشیدم و همزمان سرم را بالا گرفتم . در نمایی بسته ، فقط زیپ شلوار و جیب شلوار وبرآمدگی هایی نامتوازن جلوی چشمانم ظاهر شد . مرد بغل دستی ، گوشی اش را در جیب گذاشت و چشمهایش را بست . به ساعتم نگاه کردم . شش و پنجاه و پنج دقیقه بود. خیره به مردک نگاه کردم . زل زدم به صورتش . چشمهایش را باز کرد و لحظه ای نگاهمان بهم گره خورد .با ترس اخم کردم ولی اون خیلی سرد نگاهش را به سمت نقشه ایستگاهها برگرداند. به خودم آمدم . دوباره گوشی را بالا آوردم و دوباره صفحه می زدم . صحنه های کشتار و شعار نویسی و کتک زدن مردم و صحنه های شقاوت و بی رحمی در کتک زدن و شلیک مستقیم به ملت . کامنت های آدمهای معروف در سراسر دنیا . گوشی جلوی صورتم ولی کج و متمایل به مخاطب بود .

توحید . عده ای سوار و عده ای پیاده شدند .صدای موسیقی متال از هندزفری پسر جوانی به وضوح شنیده میشد . سر صبحی ! چه حال و حوصله ای ! هودی نارنجی رنگی پوشیده بود و در آن فرو رفته بود . گوشی در دستم بود و محتوی یکی از عمامه پرانی ها بود که هی تکرار میشد . حال کردم وخندیدم . مردک ، که بنظرم اینبار نیم نگاهی به گوشی من انداخته بود ، نگاهی اخم آلود به من کرد . دوباره برای لحظه ای نگاه هایمان بهم گره خورد و رخ در رخ شدیم . برای ثانیه ای ، خنده من برای صحنه کلیپ عمامه پرانی ، روی صورتم ماسید و او با نگاهی اخم آلود دست در جیب فرو برد و گوشی اش را بسرعت بیرون آورد . ترسیدم . گوشی ام را پایین آوردم ودر ذهن ام حدس زدم که الان با پیامکی ، چیزی ، منو به عنوان مورد گزارش می کنه . دوستاش میان و منو می برن . الان فرصت خوبیه برای آدم فروشی . ضیافت پست های چند سال آینده است . یه سفره ای پهن شده ، یه عده کشته میشن ، یه عده هم زندان .یه عده هم پلن دارن واسه پستهای خالی پیش رو . شماره ای گرفت و گوشی اش را به گوش راست اش چسباند و انگشت کوچک دست چپش را در گوش چپ تا انتها فرو برد . کارم تمام بود . احتمالا میخواست مرا گزارش دهد . در ذهن ام فرار را مجسم کردم . باید در هیاهوی ایستگاه شلوغی مثل تئاتر شهر خودم را گم و گور می کردم . ولی اگر ایستگاه تئاتر شهر پیاده بشوم که خیلی بعیده سر وقت به جلسه اداره برسم .

میدان انقلاب اسلامی . جمعیت بیشتری وارد شدند . مردد بودم . نیم خیز شدم . شاید همینجا هم برای فرار یا تغییر مسیرجای مناسبی بود . او هم در همان حالت نیم خیز شد . ترسیدم . نه الان وقتش نبود . تئاتر شهر خیلی شلوغ تر از اینجاست . نشستم . او هم دوباره سر جایش نشست . وای خدای من هنوز هیچ حرفی نمی زد . استرس عجیبی گرفتم . بنظرم کارم تمام است . دیگه امشب بعیده که به خونه برگردم . ضربان قلبم بالا رفت . حس کردم رنگ صورتم مثل گچ سفید شده . هر لحظه سرمای دستبند را روی مچ دستم حس می کردم و اون ماجرای تکراری اعتراف اجباری را و انتظارش را می کشیدم . مجالی نبود . بیخیال جلسه با مدیر عامل و کمیسیون معاملات کیلو چنده ؟هر طور شده باید در هیاهوی هفت صبحی ایستگاه تئاتر شهر گم و گور می شدم . با الو الو گفتن اش به خودم آمدم . تیک عصبی بخودم گرفته بودم .

: الو حاجی ، الو صدا منو داری ؟ الو حاج رسول ...

ظاهرا صدا به خوبی و با کیفیت تبادل نمی شد و پارازیت داشت . همچنان دست در گوش و گوشی در گوش راست ادامه میداد:

حاج رسول ، صدا قطع و وصل میشه . قبول باشه . ببخشید صبح خیلی زود زنگ زدم . الو صدامنو داری حاجی ؟

تئاتر شهر." مسافرینی که قصد ادامه مسیر به سمت یکی از ایستگاههای قائم یا آزادگان را دارند "... بقیه صحبتها را نشنیدم و مثل مار گزیده ها بسرعت با تنه زدن به این و اون از قطار بیرون پریدم . مثل دونده ها به سمت خروجی قائم رفتم . از راه روی اول که زد شدم به یه خانم میانسالی تنه سختی زدم ، عذر خواهی کردم و دولا شدم و کیفش را از زمین برداشتم . دوباره باشتاب دویدم . جلوی چشم متعجب جماعت ، فقط می دویدم . صف پله طولانی برقی اضطرابم را بیشتر کرد ، بازهم بسرعت از پله ها بالا رفتم . مراقب بودم به کسی برخورد نکنم . پشت سرم را هم هیچ نگاه نکردم هر چقدر در هیاهوی جمعیت دورتر میشدم ، آرامش ام بیشتر و بیشتر میشد . وقتی پیچیدم بی دلیل مسیرم را به سمت آزادگان تغییر دادم محال بود بتونه منو شناسایی کنه . مگه با دوربین رد ام را بزنه . حس آزادی و رهایی و اعتماد به نفس باعث شد لبخندبزنم . لبخند موفقیت . اما شادمانی ام دیری نپایید که برای لحظه ای در پله برقی از خودم خجالت کشیدم . وقتی دوباره خرمن خرمن موهای زیبا و رنگارنگ را دیدم.وقتی چهره های زیبا و مصصم سر صبحی دخترها را می دیدم . حقارت ام را لمس کردم . غبطه خوردم به این دخترایی که همین شبها تک تک ثانیه های صحنه های کلیپهایی را که دیدم با شجاعت مثال زدنی شون رقم می زدند . دخترانی که روسری را در هوا می چرخانن و ندای هل من مبارز سر میدن .

واقعا من چقدر حقیرم . چقدر پر مدعا و هیچ . برای چند لحظه ، حس اختگی و بی خاصیتی بهم دست داد و از خودم متنفرشدم . راستش برای دقایقی واقعا ترسیده بودم . این یک واقعیت بود . به سطح خیابان رسیدم . نسیم باد خنک روی پوست عرق کرده صورتم هم ، از خجالت و شرمندگی ام کم نکرد . بطری خالی آلمینیومی نوشابه ای را زیر پا له کردم و له شده اش را هم شوت کردم . به ساعتم نگاه کردم . جلسه شروع شده بود . الان دیگه خیلی دیرم شده بود . دلم سیگار میخواست .

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه بیست و دوم آبانماه صفر یک خیامی