شب یلدا

یلدا

خورشید رمق های آخرش را در امتداد انبوه درختان جنگل ، لابه لای ابرهای خاکستری ، به رخ می کشید. از دور دست صدای زوزه شغالها شنیده میشد که با صدای پرندگان جنگل که برای شب مانی بر سر درختی با همدیگر رقابت می کردند، قاطی میشد . وقتی لامپ تراس طبقه دوم روشن شد ، صدای غر غر زن از آشپرخانه همکف شنیده می شد .

_ دوباره گرفته ها ... بخدا دیگه اعصاب ندارم ... خسته شدم ، چرا علاج اش نمی کنی ؟

: واقعا ؟ چقدر زود شد اینبار؟ حواست باشه ها ... آب جوش ...

_ آره میدونم بابا هزار بار گفتی آب جوش نریزم ، جوهر نمک و لوله بازکن نریزم و فقط صبر کنم تا خودش درست بشه . خوب بابا الان یه عالمه کار دارم خوو.

:دمت گرم عزیزم ، آفرین به تو که چقدر زن خوب و حرف گوش کنی هستی .

_ ایرج شام ات هم حاضره ، میارم برات بالا توی بالکن بخور ، بخاری اش را هم روشن کردم از عصر . فقط یه خواهش

: خودت چی ؟

_ الان کار دارم اینجا ، یه ذره خرید کردم از چهارشنبه بازار ، بذار اینا را راست وریست کنم میام میخورم

: الان چی گذاشتی برام ؟ اگه کدو داره حتما یه ذره تفت بده .

_ ایرج خواهش میکنم بذار یه ذره مرغ و گوشت بگیرم ، شب چله بچه ها و نوه هامون بیان اینجا . آخه عزیزم همه که مثل تو نیستند . زشته بخدا جلو عروسا .

: چی بگم والا ، حرفی نیست . فقط گوشت و این جور چیزا را همون روز بگیر . همون عصرش بگیر که شب میخوایی دعوت شون کنی .

_ حواسم هست ، قبلا هم گفته بودی ، الان کدوها را تفت میدم میارم برات .

چند دقیقه بعد ، زن درحالیکه سینی پهنی در دست داشت از پله ها بالا آمد و به سمت تراس رفت .

_ ایرج باورکن من دیگه حالم بهم میخوره از اینکه این همه سال تو فقط سبزیجات میخوری ، چطوری جون داری من موندم بخدا . ماشالات باشه مرد . بخاطر این اخلاقت سالهاست با هیچکس رفت و آمد نداریم . آخه این درست نیست ایرج خان .

: درست میشه عزیزم ، چی شده امروز ، تو هیچ وقت مثل امروز غر نمی زدی ها ! حواست هست ؟

_ آخه صبح رفتم چهارشنبه بازار، باحسرت به خرید کردن مردم نگاه می کردم . نگم برات

: خوب بگو برام ، اون فلفله را به من بده و تعریف کن . میشنوم . با حوصله و آروم بگو عزیم تا قشنگ تر بشنومت .

_ بذار کارهامو انجام بدم یه نیم ساعت دیگه میام .

صدای حیوانات جنگل گاه و بیگاه از دور دست شنیده میشد . هوا سرد بود و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود . ایرج مثل هر شب روی میز چوبی بالکن آهنگ های دلخواهش را در تنهایی می شنیدو آرام آرام با چنگال تکه های سبزیجات را به دهن میگذاشت و با لذت می جوید . گرمای بخاری هیزمی در هوای سرد بالکن ، لذت طعم دلنشین فلفل سیاه با کدوی تفت داده شده ، صدای عهدیه و پوران در آن لحظات حس خوبی به ایرج می داد که ناگهان صدای بلند جیغ و فریاد از آشپزخانه، آرامش آن فضای خوش آیند را درهم شکست . ایرج با عجله از پله ها پایین آمدو از مشاهده صحنه خون آلود روی کابینت کنار سینک فریاد زد :

: یاااآاآ خدا این چه کاری بود که کردی ؟

زن در حالیکه بشدت شوکه شده بود و چاقوی بلند از شدت وحشت به وضوح در دستش می رقصید با صدایی لرزان انگشت اشاره دست چپش را به سوی ایرج گرفت و گفت

_ ای ای ای رج ایرج هیچی نگو ، ایرج واقعا تو اینو میدونستی ؟ ای ای ای رج ایرج یعنی نگو که تو میدونستی !

: بلند شو، گند زدی زن . بلند شو باید الان سریع از این خونه دور بشیم! الان همه شون میریزن اینجا !

_ ای ای ای رج وایستا ببینم ، پس یعنی اون بچه گربه های نازنین من هم بخاطر این بود که یهو نیست شدن ؟ چون همه اش توی آشپزخونه پلاس بودن ؟ اون گل باقالیه ، مادرشون حنا ؟ همه شون ؟!

: بلند شوسریع پول و طلا هات و مدارک شناسایی هر چی داری بردار ، دستت را هم با الکل بشور ، بطری الکل را هم بیار ، چاقو را هم بنداز توی چاه ، الانه که بوش در بیاد و بیان سراغت ! چرا اینقدر حماقت کردی ؟ چرا اول منو صدا نکردی ؟ من که دم دستت بودم !

_ د د د د دست خودم نبود ... ترسیدم ... یهویی دیدم بی هوا آمد سر گوشت گوساله ای که خریده بودم ! ایرج یعنی الان من میمیرم؟ کیا منو میکشن ؟ تو چرا ترسیدی ایرج ؟

: تا لب جاده باید بدووییم ، خدا کنه زود یه ماشین گیر بیاریم و بریم شهر . امشب میریم خونه یکی از بچه ها !

_ یعنی ایرج اینکه به همه سپرده بودی سگ مریض و زخمی و چپر چلاق را برات بیارن و بعد از چند روز اون حیونا غیب میشدن یعنی بخاطر این هیولا بود ؟ ایرج تو این همه سال این هیولا را توی خونه من تغذیه می کردی ؟ درست زیر پامون ؟ توی خونه ؟ خدا بگم چکارت کنه مرد . ایرج من هیچ جا نمیام تا نفهمم جریان چی بوده ؟

زن هر دو دستش را محکم به سرش گرفت و در حالیکه لای موهایش را چنگ می زد به پایین خیره شد .

: بلند شو دیگه بابا ، به محض اینکه بوی این توی جنگل بپیچه همه شون اینجا سرازیر می شن ؛ الان هم شک نکن بوش بلند شده .

مرد چند حبه قند داخل لیوان آبی ریخت و به همسرش داد و زن را باچشمانی بهت زده به زور و کشان کشان از آشپزخانه بیرون آورد تا روی مبل استراحت کند .

: بشین اینجا یه دقیقه اینو بخور . اینا چیه آخه ؟ عزیزم قرار نبود گوشت و مرغ بخری ، صد دفعه گفتم هر وقت خواستی همون روز تهیه کن ! چرا گوش ندادی ؟ اینا را از صبح گرفتی و بوش تمام اینجا را برداشته و خوب معلومه که اینم بالا میاد . اه لعنت به آدم زبون نفهم . بعد اینهمه سال آخرش خراب کردی زن . گند زدی به همه چی .

_ ایرج ااین همه سال تو میدونستی توی فاضلاب آشپزخونه مون مار هست و به من نگفتی ؟ این چه ماریه که مثل هیولاست ؟ چرا سرش این شکلیه ؟ ایرج چرا صداقت نداشتی ؟ چرا خیلی زود تر از اینا به من نگفتی ؟

: خوب آره ، الان میگم ، سالهاست این اینجا بود ، این ملکه مارهاست ، به همین خاطر من باهاش مدارا می کردم ، اونم هوای ما را داشت ، تو چطور از تاج روی سرش نفهمیدی؟آخه تو چرا اینقدر راحت زدی کشتیش ؟

_ من داشتم گوشت گوساله را پاک می کردم ، چاقو بزرگه دستم بود؛ این هیولا هم خیلی راحت آمد سمت من و منم یه ضربه زدم و نفهمیدم چی شد ... سرش جدا شد یهو ...

: این ملکه مارهای این اطراف بود ، بوی لاشه ملکه همه مارها را می کشه اینجا .

_ مگه مارها الان خواب نیستند وسط پاییز ... خواب زمستونی ؟

: مگه این که ملکه شون بود خواب بود ؟ سریع جمع کن بریم ، عجله کن ، بدو سریع .

_ ایرج اینکه تو واقعا میدونستی و این سالها به من نگفتی داره خیلی اذیتم می کنه ؟ این بود صداقتمون که همیشه ادعا می کردی ؟

: عزیزم ، یه سری چیزا را دیگه نمی شه خیلی باز کرد ، آخه تو نفهمیدی من اون همه خرگوش را برای چی گرفتم ؟ چرا هیچوقت نپرسیدی خرگوشها چی شدن ؟ چرا حواست به زندگی ات نیست ؟ هیچی نپرسیدی . اگه میپرسیدی حتما بهت می گفتم دیگه .

_ فقط باغچه های منو خراب کردن و تونل زدن اون وزه ها ، تو گقتی خرگوشها را آوردم بچه بزان ، زیاد بشن و بعدش بدیم نوه مون سارا ببره چهارشنبه بازار بفروشه حساب و دخل و خرج و کار و کاسبی یاد بگیره ! عجب که هیچوقت هم اینا نزائیدن و کم کم همه شون گم شدن و من الان دارم می فهمم چقدر غریبه بودم توی این خونه و این مزرعه !

: عجله کن ، در و پنجره های خونه را باز بذار ، منم سریع بخاری ها رو خاموش می کنم ، اگر در و پنجره بسته باشه ، مارها شیشه ها را می شکنن تا یه روزنه ای پیدا کنن و بیان تو .

: وایستا بیینم پس گربه های نازنین من را هم این هیولا ترتیب داده بود؟ یه دلخوشی ساده داشتم ها ؛ خدایا از دست تو ! واقعا ایرج خداییش چرا اینها را به من نگفتی تو ؟

_ دیر بجنبی ماهم میریم پیش حنا گربه آخریت . در یخچال ات را هم باز بذار . اینا خونه را می ریزن بهم تا قاتل ملکه را پیدا کنن . ما باید حسابی دور شیم از خونه .

: چند روز دیگه آبها از آسیب می افته و بر می گردیم آره ؟ راستی لباسام؟

_ شاید هیچوقت ... اون مهم ترها را بردار و بقچه کن زود باش . بار سنگینی نیار چیزی.

: واآ ؟ پس خونه و زندگی مون چی میشه ؟

_ فعلا جون ات را بردار و در بریم ، اونا حتما بوی تو را تشخیص میدن . بریزن سرمون تیکه تیکه مون میکنن .

: چرا صبر نمی کنی تا زنگ بزنم آژانس از شهر بیاد و راحت بریم خونه بچه ها ؟

_ دست خودت نیست ، متوجه نیستی ، الان وقت این حرفها نیست . فرصت نیست تا ماشین از شهر بیاد . کفش مناسب بپوش و بدو ... فقط عجله کن و زود باشد ، بدو ... صبر کن من فیوز برق را هم بزنم وبریم .

: حیوونا ... ایرج ... اونا چی ... اونا را چکار کنیم ؟ اون همه خرج شون کردی .

_ همه اونا امشب تا صبح از بین میرن ، فراموششون کن . الانه که کلی مارها هجوم بیارن اینجا ، وقتی برسن حسابی خسته و گرسنه هستن . حتی اگه من الان حیوونا را ول کنم ، بازم اون طفلی ها برمی گردن اینجا ، چون حیوونا به اینجا عادت دارن .

: ایرج خونمون را هم خراب می کنن ؟

_ فندک و الکل ؛ یه ذره آب هم بردار.

: این پارچه ها را چرا تیکه تیکه می کنی ؟

_ تنها چیزی که نجات مون میده دود و شعله آتیشه ، الکل را برداشتی ؟ بدو که بریم ؛ در را باز بذار.

در مسیر جاده خاکی ، در تاریکی مطلق صدای خش خش خزیدن روی برگهای به زمین ریخته شده جنگل به وضوح شنیده میشد . آرامش شبانه جنگل بهم ریخته بود . بوف ها فریاد می زدند و شغالها در دور دست زوزه می کشیدند و گاهی جیغ می زدند که از تماس شغالها با مارها حکایت می کرد .موجی از حرکت مارها به سمت خانه ایرج به راه افتاده بود . ایرج و زنش هر دو نفس نفس زنان به حوالی جاده اصلی رسیدند . از پیچ بالایی ، چراغ کامیونی که با دنده سنگین زوزه کشان به سمت شهر در حرکت بود برق شادی را در چشمان ایرج و زنش روشن کرد .

کامیون با اشاره های ایرج وسط جاده ایستاد ،ایرج به زحمت زنش را سوار کرد و بعد بقچه ها را انداخت داخل ، همینکه پایش را روی رکاب گذاشت در تاریکی ماری را دید که بسرعت از زیر کامیون رد شد و به سمت کلبه خزید . ایرج زیر لب چیزی گفت . از داخل کابین صدای با کیفیت پایین آهنگ بندری شنیده می شد . همینکه در را بست ، جیغ راننده به هوا خواست . فریاد دلخراشی زد و گفت آخ سوختم . گردنم سوخت . زن از شدت وحشت جیغ بلندی کشید و غش کرد . ایرج به زحمت مرد را کنار زد و پشت فرمان نشست و دنده را جا کرد . نور چراغهای کامیون در امتداد جاده سایه وحشتناکی از حرکت مارپیچ و سریع گله مارهایی را نشان می داد که در عبور از عرض جاده به سمت کلبه ، گاه وبیگاه جمجمه هایشان زیر لاستیک های بزرگ کامیون می شکست و ترق ترق صدا می داد .

صبح فردا ، چمن ها و بوته زار اطراف حکایت از حجم زیاد تردد حیوانات در آن حوالی میداد ند ؛

جز تلی از خاکستر از کلبه چوبی پیرمرد چیزی باقی نمانده بود .

شهرام صاحب الزمانی شنبه بیستم آذر ماه هزار و چهار صد خیامی

رسول      ثریا     دخترا

رسول ، ثریا ، دخترا

 

رسول دستی به موهای سفیدش کشید و بعد از جابجا کردن عینک قطورش روی بینی ؛ در حال جمع کردن برگ های اظهارات پخش شده روی میز غذا خوری بود که تلفن همراهش زنگ خورد.

: الو ... سلام ، بله خودم هستم . بفرمائید ، در خدمتم

در فضای خانه چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا اینکه رسول ادامه داد :

: دقیقا ... آدرس درست را به شما داده اند ، من اصولا سالهاست کارم همین هست ، هر طور که شما بخواهید براتون نتیجه پرونده را در می آرم ...کار من تضمینه ... همه شون هم منو میشناسن

مجددا سکوت فضای خانه را در بر گرفت . همسر رسول ؛ ثریا که تازه از خواب عصر بیدار شده بود ، در آستانه در اتاق خوابشان ایستاد خمیازه ای کشید که تمام دندانهای شکسته و خرابش به وضوح نمایان شد . سرش را پایین انداخت و به چهار چوب در تکیه داد  و به صحبت های همسرش با تلفن دقیق توجه می کرد .

: بعله عرض می کنم خدمتتون ، ما تیمی کار می کنیم ، کاملا حرفه ای و دقیق و منطقی ، ببخشید میشه بپرسم شماره من را چه کسی به شما داده ؟

ثریا آرام آرام به سمت میز غذا خوری نزدیک و شد با صدایی خفه گفت

: کار نگیری ها ، جان بچه هات دیگه کار نگیر ، به اندازه کافی بدبخت شدیم . نکن دیگه

رسول بی تفاوت به حرفهای ثریا ادامه داد

: میتونید روی همین خط کپی پرونده و مستندات را برای من واتس آپ کنید ، بله ، البته پی دی اف باشه بهتره . من معمولا اول چند بار دقیق و کامل پرونده را مطالعه میکنم و بعد قیمت میدم . البته دستمزد ما به میزان سود شما هم بستگی داره قربان من که واسه صد میلیون ، دویست میلیون دنیا و آخرتم را باهم حراج نمی کنم و نمی فروشم .

بله البته که شما درست می فرمائید ، ولی من فقط خواستم بگم که کلا دستمزد من بالاست . فقط یه مزیت خوبی که کار من داره ؛ اینه که اگه تحت هر شرایطی من موفق نشدم که رای پرونده را برگردونم ، یک ریال هم طلب نمی کنم ... بله بفرستید رصد می کنم ، جسارتا ارزش کل دعوی چقدر هست ؟

ثریا نگاه خیره تندی به رسول کرد و سرش را به علامت تاسف تکان داد .

رسول انگشت اشاره اش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت و ادامه داد

: نفرمودید چقدر ؟

بعد صفحه گوشی را از صورتش دور کرد و سریع روی حالت اسپیکر گذاشت

صدایی خسته و لرزان گفت :

اون ملک حدودا دوازده تا چهارده میلیارد می ارزه ... تقریبا

رسول دستی به ریش های نتراشیده سفیدش کشید و ادامه داد

خوب من در صورت موفقیت بیست درصد میخوام ها  ... شما مشگلی ندارید؟

رسول گوشی را از حالت اسپیکر خارج کرد و دوباره به گوشش چسباند ، پشتش را به ثریا کرد و مشت دست چپ اش را در هم فشرد و به نشانه پیروزی و موفقیت چند باری به سمت بازو نزدیک کرد و  به گرمی و با چرب زبانی مکالمه را تمام  کرد .

رسول بعد از خداحافظی ، صفحه گوشی را نگاه کرد و گفت : آخ آخ هیچ باطری نداره ... کجاست شارژر من ؟

: رسول بسه دیگه ، ترا به ارواح خاک پدر و مادرت دست از این کار بکش !

: ثریا دخترا کجا اند ؟ حواست به ساعت هست ؟ مگه صد دفعه نگفتم دختر قبل از غروب آفتاب باید خونه باشه ؟

: رسول یعنی اگه کسی بخواد کاری کنه ساعت سه و چهار عصر نمی تونه  ؟ یعنی روز مال پاکدامناست ؟

هر دو شون از دستت عصبانی بودن ، کلی سر من غر زدن و از خونه رفتن بیرون .

: ثریا تو قسمت حرفهای خودت را خوب مسلط هستی ؟ حفظی ؟ دقیق میدونی که چی باید بگی ؟

: رسول اگه بگم نمیام ناراحت نمی شی ؟

: زر مفت نزن عزیزم ، بدهی هامون مونده ، هفته دیگه کلی چک  دارم ؛ گرفتاریم ، اون عنتر خانومها کجان؟

: رسول آخه تو میدونی میخوایی چکار کنی  ؟

: آره عزیزم میدونم چکار دارم میکنم ، خیلی هم خوب میدونم چکار دارم میکنم ! از دزدی که بهتره ! بهتر نیست؟ میخوایی از دیوار مردم برم بالا ؟ اینو میخوایی ؟

: رسول باز صد رحمت به نون دزدی ، صد رحمت به نون جاکشی ، آخه این چه کاریه که تو این چند سال پیش گرفتی ، خدا لعنت کنه حاج حمید راعی رو که واسه طلاق پسرش به تو پول داد که شهادت دروغ بگی و الکی روی قرآن بزنی که عروسش را در حال خیانت دیدی . پول حمید راعی مزه کرد و از اون روز  به بعد کم کم  همه چی مون را از دست دادیم  . من می ترسم ، من فردا نمیام ، روی دخترات هم هیچ حساب نکن .

: میشه خفه شی عزیزم ؟ از روز اول هم گفتم گناه همه تون با من . زنگ بزن به دخترا ببین کدوم گوری هستند ؟ بپرس پرونده را کامل خوندن یا نه هنوز ؟ بازپرس اش علیجانیه ، مو را از ماست میکشه بیرون . همون پرونده خواهر و برادر علیل بودن که ... ثریا حرفش را قطع کرد و گفت

: رسول هرکسی گورش جداست ، کفن اش هم جداست ! آقا اصلا من نمی تونم مثل تو قسم دروغ بخورم . من تمام بدنم می لرزه وقتی دست روی قرآن میگذارم و شهادت دروغ میدم .

: خوب بلرزون برام عزیزم . بیخود شلوغش نکن ثریا ، زندگی خرج داره . همیشه شب قبل از دادگاههای مهم و نون و آب دار بازی درآوردناتون شروع میشه . حالا سالی به ماهی دو سه بار من با شماها کار دارم ببین کارات رو . به خودت مسلط باش . گفتم که گناه همه تون با من . دیگه چی میخوایید ؟ من مثل شماها به قران و انجیل و تورات و این جور چیزا هیچ عقیده ای ندارم . من آدم حرفه ای هستم . شغل من اینه . من پول رو میشناسم .

: آخه این چه شغلیه رسول ؟ مرده شورشو ببرن ! مال بچه یتیم و سفیل را با قسم و آیه و روی قرآن زدن از این به اون میکنی و هیچ عذاب وجدان نمی گیری و شب هم راحت خر و پف می کنی ؟ یا دودستی  میزنی روی قرآن  و جای قاتل و مقتول را با دست گذاشتن روی قرآن عوض می کنی واقعا شب راحت خوابت میبره  ؟

: ثریا میشه لال شی یا بیام خاموش ات کنم ؟ من شصت سالم هست و هنوز یه خونه شصت متری توی تهران ندارم

: تو صد و بیست سالت هم بشه خونه دار نمی شی ، تو ذات ات کثیف و خرابه . یعنی کثیف و خراب شدی . مگه حقوق بازنشستگی چه اش بود  که به این دریوزگی افتادی ؟

: ثری زنگ به دخترا بزن ، ببین کجان دیر کردن . من بزنم بد دهنی میکنم . زشته .

زنگ به اتاق خواب برگشت و با گوشی تلفن همراهش شماره دختر بزرگش را گرفت . زنگ میخورد ولی گوشی را برنمی داشت . هر دو خط زنگ میخورد ولی کسی پاسخگو نبود .

ثریا فریاد زد

: هیچکدوم بر نمی دارن  . سرشون جایی گرمه

: چطور همزمان هر دو ؟ مشکوک اند ها .بهشون پیامک بده . بگو خجالت بکشید و زودتر بیایید خونه تا باباتون عصبانی نشده . مهمترین حرفها را اونا قراره فردا بزنن .

: رسول اونا هم خسته شدن از این قسم دروغ خوردن و روی قرآن زدن واسه تو  . اونا را دیگه معاف کن . بذار عاقبت بخیر بشن

: عهههه چطور الان که ماشین انداختم زیر پاشون معاف بشن . پس یعنی حالا بابای باباشون در بیاد تا قسط ماشین رو بده ؟ اذیتم نکن . از ساعت چند رفتن ؟ شام چی گذاشتی ؟ من زودتر بخورم و بخوابم صبح پاشم دوتا دود بگیرم . باید سرحال و قبراق و خوش صدا باشم . این شارژر من کجاست؟ چرا همه تون به شارژر من نظر دارید آخه ؟

رسول نیم نگاهی به پریز های سالن پذیرایی کرد و بعد به سمت اتاق دخترها رفت . صدای محکم بیرون آوردن کشوهای درآور شنیده میشد . چند دقیقه ای داخل اتاق دخترها ماندگار شد . دوباره سکوت بر تمام فضای منزل حاکم شد .

ثریا آرام ، آرام به اتاق دخترها نزدیک شد . حدس زد همسرش مشغول انجام کاری در سکوت باشد سرش را آرام داخل اتاق کرد که ناگهان با صدای فریاد رسول از جا پرید .

: ثریا هیچ معلوم هست توی این خونه چه خبره  ؟

این چرت و پرت هات چیه این عنتر خانمهات واسه من نامه نوشتن ؟

حالا دیگه همه تون تیم شدید علیه من ؟

خاک بر سر همه تون کنن . دادگاه فردا واسم سیصد میلیون داره ، اونوقت این آشغالا نوشتن دیگه حاضر نیستن روی قرآن بزنن و قسم دروغ بخورن . تف به ذات نداشته تون .

وای بحالشون اگه برگردن ! حالا دیگه واسه من جا نماز آب می کشند ؟ حالا دیگه اینجا شد مچد و همه تون هم مومن و نوماز خون شدید ؟  کثافتا حالا خوبه رای اون دوتا هرزه به اندازه یه آدم حساب میشه . حیف که اگه یه پسر داشتم منت این حیف نون ها را نمی خواست بکشم . واسه من گذاشتن رفتن شمال ؟ آخر هفته میان ؟ نوشته کار ضروری پیش آمده ، چه کار ضروری مهمتر از همکاری با پدرتون لاشیا ...

درحالیکه  چشمهای رسول از حدقه کامل بیرون آمده بود و دور دهانش کف کرده بود فریاد زد : ثرری ، شماره شون را بگیر ، کدوم گوری رفتن اینا ؟ زود باش  بگو  ؟ فردا حکم قطعی تجدید نظره ... من هفته دیگه دویست میلیون چک دارم  ...ای خداااآ و هر لحظه صدای رسول بلند وبلند تر میشد .

ثریا که چند لحظه قبل داخل آشپزخانه رفته بود ، با لبخندی روی لب تخم مرغ را روی دمپختک شکست و از ته دل از نتیجه کار دخترها خوشحال بود . ثریا می دانست که دختر ها هیچ کجا نرفته اند و از حال خوب اونا  باخبر بود .

رسول درحالیکه دست راستش را روی سینه اش گذاشت بود و پیراهن سرمه ای اش را چنگ می زد  با صدایی خفه هر چه توان داشت فریاد زد :

فکر کردید من کم میارم ها ، بدبختا ! الان زنگ میزنم به بر و بچ بالاخره یکی میاد کمک من شهادت بده و جمع اش کنیم . خواستم نون کامل بیاد تو سفره مون ، خودتون نخواستید . لیاقت میخواد به خدا .4

رسول شارژ را به گوشی زد و عمدا روی شزلون سلطنتی دراز کشیدکه ثریا همیشه به استفاده از آن خیلی حساس بود  با خودش حرف می زد و زیر لب دشنام میداد و مشغول شماره گیری شد .

الو مش اسلام سلام دایی ، فردا ... آها فردا خودت دادگاه داری ، باشه سلطان .

ثریا با حوصله گوجه ها را ریز ریز می کرد و گوش تیز کرده بود و به حرفهای رسول دقت می کرد .

الو رمضانعلی ، سلام دمت گرم فردا ، ... عههه خوب بسلامتی  . باشه باشه . سلام من راهم برسون خوش بگذره.

وقتی ثریا خیار ها را برای سالاد شیرازی خورد میکرد و حرفهای رسول را می شنید از ته دل ، دلش غنج میرفت که رسول مرتب به در بسته میخورد .

الو سلمان ؛ عههه شما خانمش هسی ؟ سلام . نه بابا آی سی یو . خدا شفا بده . همه باید برای هم دعا کنیم .

هی ثریا ، خبر داری ؟ سلمان افقی شد . به زودی حلواش رو میخوریم . این که میگفتی آدم خوبیه  ، اینم عاقبت خوبی .

ثریا پیاز ها را که برای سالاد شیرازی ریزریز می کرد از شنیدن خبر بستری شدن سلمان ناراحت شد و گریه اش گرفت.

دیگه کی مونده ؟

آها غلامحسین . این دیگه باید جواب بده .

الو داش غلامحسین ، سلام سلطان . خوبی؟

بله ممنونم منم خوبم ، خدا رو شکر . غرض از مزاحمت فردا ... آره  ... همون شعبه خودمون ، ... نه ، دفعه قبل ؟ واقعا پس تو پیش حاج آقا سوختی و دیگه پیش اون قاضی نباید بری ! عجب . منم باید مراقب باشم . فضول زیاده . باشه آقا خیر پیش.

رسول به فکر فرو رفت و به مرور شهادت هایش در این چند سال در دادگاههای مختلف پرداخت . همینطور که در افکار خودش غوطه ور بود و دنبال شخص کهنه کار دیگری میگشت مرتب با گوشی به گوشش ضربه میزد و بفکر فرو رفته بود .

همینکه ثریا نمک و کمی نعنای خشک شده روی سالاد شیرازی ریخت و خواست که  آبغوره را اضافه کند ؛ ناگهان صدای انفجاری از داخل هال بلند شد و فریاد های رسول که داد میزد آی سوختم ...آی سوختم

ثریا به سرعت داخل هال رفت و دید که باطری گوشی رسول ترکیده و هر دو کوسن شزلون هم آتش گرفته اند .

رسول بلند می شد و به زمین می افتاد و دوباره بلند می شد و فریاد می زد آی سوختم ، آی گوشم و دوباره به زمین میخورد . ثریا ... با توام ... آخ گوشم ... ثریا سوختم  ... آخ گوشم  ... ث ر ی ا .

نیم ساعت بعد ، پزشک اورژانش مشغول بررسی بود و هر دو دختر رسول با صدای بلند گریه می کردند و ثریا آنان را دلداری میداد . تشخص پزشک اورژانس آسیب دیدگی گوش میانی بود . توضیح داد که احتمالا تا آخر عمر نمی تواند تعادلش را حفظ کند .

 

 

 

 

شهرام صاحب الزمانی  چهارشنبه بیست و چهارم  آذر ماه هزار و چهار صد خیامی