شب یلدا
یلدا
خورشید رمق های آخرش را در امتداد انبوه درختان جنگل ، لابه لای ابرهای خاکستری ، به رخ می کشید. از دور دست صدای زوزه شغالها شنیده میشد که با صدای پرندگان جنگل که برای شب مانی بر سر درختی با همدیگر رقابت می کردند، قاطی میشد . وقتی لامپ تراس طبقه دوم روشن شد ، صدای غر غر زن از آشپرخانه همکف شنیده می شد .
_ دوباره گرفته ها ... بخدا دیگه اعصاب ندارم ... خسته شدم ، چرا علاج اش نمی کنی ؟
: واقعا ؟ چقدر زود شد اینبار؟ حواست باشه ها ... آب جوش ...
_ آره میدونم بابا هزار بار گفتی آب جوش نریزم ، جوهر نمک و لوله بازکن نریزم و فقط صبر کنم تا خودش درست بشه . خوب بابا الان یه عالمه کار دارم خوو.
:دمت گرم عزیزم ، آفرین به تو که چقدر زن خوب و حرف گوش کنی هستی .
_ ایرج شام ات هم حاضره ، میارم برات بالا توی بالکن بخور ، بخاری اش را هم روشن کردم از عصر . فقط یه خواهش
: خودت چی ؟
_ الان کار دارم اینجا ، یه ذره خرید کردم از چهارشنبه بازار ، بذار اینا را راست وریست کنم میام میخورم
: الان چی گذاشتی برام ؟ اگه کدو داره حتما یه ذره تفت بده .
_ ایرج خواهش میکنم بذار یه ذره مرغ و گوشت بگیرم ، شب چله بچه ها و نوه هامون بیان اینجا . آخه عزیزم همه که مثل تو نیستند . زشته بخدا جلو عروسا .
: چی بگم والا ، حرفی نیست . فقط گوشت و این جور چیزا را همون روز بگیر . همون عصرش بگیر که شب میخوایی دعوت شون کنی .
_ حواسم هست ، قبلا هم گفته بودی ، الان کدوها را تفت میدم میارم برات .
چند دقیقه بعد ، زن درحالیکه سینی پهنی در دست داشت از پله ها بالا آمد و به سمت تراس رفت .
_ ایرج باورکن من دیگه حالم بهم میخوره از اینکه این همه سال تو فقط سبزیجات میخوری ، چطوری جون داری من موندم بخدا . ماشالات باشه مرد . بخاطر این اخلاقت سالهاست با هیچکس رفت و آمد نداریم . آخه این درست نیست ایرج خان .
: درست میشه عزیزم ، چی شده امروز ، تو هیچ وقت مثل امروز غر نمی زدی ها ! حواست هست ؟
_ آخه صبح رفتم چهارشنبه بازار، باحسرت به خرید کردن مردم نگاه می کردم . نگم برات
: خوب بگو برام ، اون فلفله را به من بده و تعریف کن . میشنوم . با حوصله و آروم بگو عزیم تا قشنگ تر بشنومت .
_ بذار کارهامو انجام بدم یه نیم ساعت دیگه میام .
صدای حیوانات جنگل گاه و بیگاه از دور دست شنیده میشد . هوا سرد بود و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود . ایرج مثل هر شب روی میز چوبی بالکن آهنگ های دلخواهش را در تنهایی می شنیدو آرام آرام با چنگال تکه های سبزیجات را به دهن میگذاشت و با لذت می جوید . گرمای بخاری هیزمی در هوای سرد بالکن ، لذت طعم دلنشین فلفل سیاه با کدوی تفت داده شده ، صدای عهدیه و پوران در آن لحظات حس خوبی به ایرج می داد که ناگهان صدای بلند جیغ و فریاد از آشپزخانه، آرامش آن فضای خوش آیند را درهم شکست . ایرج با عجله از پله ها پایین آمدو از مشاهده صحنه خون آلود روی کابینت کنار سینک فریاد زد :
: یاااآاآ خدا این چه کاری بود که کردی ؟
زن در حالیکه بشدت شوکه شده بود و چاقوی بلند از شدت وحشت به وضوح در دستش می رقصید با صدایی لرزان انگشت اشاره دست چپش را به سوی ایرج گرفت و گفت
_ ای ای ای رج ایرج هیچی نگو ، ایرج واقعا تو اینو میدونستی ؟ ای ای ای رج ایرج یعنی نگو که تو میدونستی !
: بلند شو، گند زدی زن . بلند شو باید الان سریع از این خونه دور بشیم! الان همه شون میریزن اینجا !
_ ای ای ای رج وایستا ببینم ، پس یعنی اون بچه گربه های نازنین من هم بخاطر این بود که یهو نیست شدن ؟ چون همه اش توی آشپزخونه پلاس بودن ؟ اون گل باقالیه ، مادرشون حنا ؟ همه شون ؟!
: بلند شوسریع پول و طلا هات و مدارک شناسایی هر چی داری بردار ، دستت را هم با الکل بشور ، بطری الکل را هم بیار ، چاقو را هم بنداز توی چاه ، الانه که بوش در بیاد و بیان سراغت ! چرا اینقدر حماقت کردی ؟ چرا اول منو صدا نکردی ؟ من که دم دستت بودم !
_ د د د د دست خودم نبود ... ترسیدم ... یهویی دیدم بی هوا آمد سر گوشت گوساله ای که خریده بودم ! ایرج یعنی الان من میمیرم؟ کیا منو میکشن ؟ تو چرا ترسیدی ایرج ؟
: تا لب جاده باید بدووییم ، خدا کنه زود یه ماشین گیر بیاریم و بریم شهر . امشب میریم خونه یکی از بچه ها !
_ یعنی ایرج اینکه به همه سپرده بودی سگ مریض و زخمی و چپر چلاق را برات بیارن و بعد از چند روز اون حیونا غیب میشدن یعنی بخاطر این هیولا بود ؟ ایرج تو این همه سال این هیولا را توی خونه من تغذیه می کردی ؟ درست زیر پامون ؟ توی خونه ؟ خدا بگم چکارت کنه مرد . ایرج من هیچ جا نمیام تا نفهمم جریان چی بوده ؟
زن هر دو دستش را محکم به سرش گرفت و در حالیکه لای موهایش را چنگ می زد به پایین خیره شد .
: بلند شو دیگه بابا ، به محض اینکه بوی این توی جنگل بپیچه همه شون اینجا سرازیر می شن ؛ الان هم شک نکن بوش بلند شده .
مرد چند حبه قند داخل لیوان آبی ریخت و به همسرش داد و زن را باچشمانی بهت زده به زور و کشان کشان از آشپزخانه بیرون آورد تا روی مبل استراحت کند .
: بشین اینجا یه دقیقه اینو بخور . اینا چیه آخه ؟ عزیزم قرار نبود گوشت و مرغ بخری ، صد دفعه گفتم هر وقت خواستی همون روز تهیه کن ! چرا گوش ندادی ؟ اینا را از صبح گرفتی و بوش تمام اینجا را برداشته و خوب معلومه که اینم بالا میاد . اه لعنت به آدم زبون نفهم . بعد اینهمه سال آخرش خراب کردی زن . گند زدی به همه چی .
_ ایرج ااین همه سال تو میدونستی توی فاضلاب آشپزخونه مون مار هست و به من نگفتی ؟ این چه ماریه که مثل هیولاست ؟ چرا سرش این شکلیه ؟ ایرج چرا صداقت نداشتی ؟ چرا خیلی زود تر از اینا به من نگفتی ؟
: خوب آره ، الان میگم ، سالهاست این اینجا بود ، این ملکه مارهاست ، به همین خاطر من باهاش مدارا می کردم ، اونم هوای ما را داشت ، تو چطور از تاج روی سرش نفهمیدی؟آخه تو چرا اینقدر راحت زدی کشتیش ؟
_ من داشتم گوشت گوساله را پاک می کردم ، چاقو بزرگه دستم بود؛ این هیولا هم خیلی راحت آمد سمت من و منم یه ضربه زدم و نفهمیدم چی شد ... سرش جدا شد یهو ...
: این ملکه مارهای این اطراف بود ، بوی لاشه ملکه همه مارها را می کشه اینجا .
_ مگه مارها الان خواب نیستند وسط پاییز ... خواب زمستونی ؟
: مگه این که ملکه شون بود خواب بود ؟ سریع جمع کن بریم ، عجله کن ، بدو سریع .
_ ایرج اینکه تو واقعا میدونستی و این سالها به من نگفتی داره خیلی اذیتم می کنه ؟ این بود صداقتمون که همیشه ادعا می کردی ؟
: عزیزم ، یه سری چیزا را دیگه نمی شه خیلی باز کرد ، آخه تو نفهمیدی من اون همه خرگوش را برای چی گرفتم ؟ چرا هیچوقت نپرسیدی خرگوشها چی شدن ؟ چرا حواست به زندگی ات نیست ؟ هیچی نپرسیدی . اگه میپرسیدی حتما بهت می گفتم دیگه .
_ فقط باغچه های منو خراب کردن و تونل زدن اون وزه ها ، تو گقتی خرگوشها را آوردم بچه بزان ، زیاد بشن و بعدش بدیم نوه مون سارا ببره چهارشنبه بازار بفروشه حساب و دخل و خرج و کار و کاسبی یاد بگیره ! عجب که هیچوقت هم اینا نزائیدن و کم کم همه شون گم شدن و من الان دارم می فهمم چقدر غریبه بودم توی این خونه و این مزرعه !
: عجله کن ، در و پنجره های خونه را باز بذار ، منم سریع بخاری ها رو خاموش می کنم ، اگر در و پنجره بسته باشه ، مارها شیشه ها را می شکنن تا یه روزنه ای پیدا کنن و بیان تو .
: وایستا بیینم پس گربه های نازنین من را هم این هیولا ترتیب داده بود؟ یه دلخوشی ساده داشتم ها ؛ خدایا از دست تو ! واقعا ایرج خداییش چرا اینها را به من نگفتی تو ؟
_ دیر بجنبی ماهم میریم پیش حنا گربه آخریت . در یخچال ات را هم باز بذار . اینا خونه را می ریزن بهم تا قاتل ملکه را پیدا کنن . ما باید حسابی دور شیم از خونه .
: چند روز دیگه آبها از آسیب می افته و بر می گردیم آره ؟ راستی لباسام؟
_ شاید هیچوقت ... اون مهم ترها را بردار و بقچه کن زود باش . بار سنگینی نیار چیزی.
: واآ ؟ پس خونه و زندگی مون چی میشه ؟
_ فعلا جون ات را بردار و در بریم ، اونا حتما بوی تو را تشخیص میدن . بریزن سرمون تیکه تیکه مون میکنن .
: چرا صبر نمی کنی تا زنگ بزنم آژانس از شهر بیاد و راحت بریم خونه بچه ها ؟
_ دست خودت نیست ، متوجه نیستی ، الان وقت این حرفها نیست . فرصت نیست تا ماشین از شهر بیاد . کفش مناسب بپوش و بدو ... فقط عجله کن و زود باشد ، بدو ... صبر کن من فیوز برق را هم بزنم وبریم .
: حیوونا ... ایرج ... اونا چی ... اونا را چکار کنیم ؟ اون همه خرج شون کردی .
_ همه اونا امشب تا صبح از بین میرن ، فراموششون کن . الانه که کلی مارها هجوم بیارن اینجا ، وقتی برسن حسابی خسته و گرسنه هستن . حتی اگه من الان حیوونا را ول کنم ، بازم اون طفلی ها برمی گردن اینجا ، چون حیوونا به اینجا عادت دارن .
: ایرج خونمون را هم خراب می کنن ؟
_ فندک و الکل ؛ یه ذره آب هم بردار.
: این پارچه ها را چرا تیکه تیکه می کنی ؟
_ تنها چیزی که نجات مون میده دود و شعله آتیشه ، الکل را برداشتی ؟ بدو که بریم ؛ در را باز بذار.
در مسیر جاده خاکی ، در تاریکی مطلق صدای خش خش خزیدن روی برگهای به زمین ریخته شده جنگل به وضوح شنیده میشد . آرامش شبانه جنگل بهم ریخته بود . بوف ها فریاد می زدند و شغالها در دور دست زوزه می کشیدند و گاهی جیغ می زدند که از تماس شغالها با مارها حکایت می کرد .موجی از حرکت مارها به سمت خانه ایرج به راه افتاده بود . ایرج و زنش هر دو نفس نفس زنان به حوالی جاده اصلی رسیدند . از پیچ بالایی ، چراغ کامیونی که با دنده سنگین زوزه کشان به سمت شهر در حرکت بود برق شادی را در چشمان ایرج و زنش روشن کرد .
کامیون با اشاره های ایرج وسط جاده ایستاد ،ایرج به زحمت زنش را سوار کرد و بعد بقچه ها را انداخت داخل ، همینکه پایش را روی رکاب گذاشت در تاریکی ماری را دید که بسرعت از زیر کامیون رد شد و به سمت کلبه خزید . ایرج زیر لب چیزی گفت . از داخل کابین صدای با کیفیت پایین آهنگ بندری شنیده می شد . همینکه در را بست ، جیغ راننده به هوا خواست . فریاد دلخراشی زد و گفت آخ سوختم . گردنم سوخت . زن از شدت وحشت جیغ بلندی کشید و غش کرد . ایرج به زحمت مرد را کنار زد و پشت فرمان نشست و دنده را جا کرد . نور چراغهای کامیون در امتداد جاده سایه وحشتناکی از حرکت مارپیچ و سریع گله مارهایی را نشان می داد که در عبور از عرض جاده به سمت کلبه ، گاه وبیگاه جمجمه هایشان زیر لاستیک های بزرگ کامیون می شکست و ترق ترق صدا می داد .
صبح فردا ، چمن ها و بوته زار اطراف حکایت از حجم زیاد تردد حیوانات در آن حوالی میداد ند ؛
جز تلی از خاکستر از کلبه چوبی پیرمرد چیزی باقی نمانده بود .
شهرام صاحب الزمانی شنبه بیستم آذر ماه هزار و چهار صد خیامی