فرا آگاهی

فرا آگاهی

- همه چیز از یه آگهی ساده شروع و کم کم  کل زندگی منو بهم ریخت  ...

: چطور مگه ؟ 

- خوب ...  نابود شدم آقا  ... اصلا حالم خوب نیست ...

: کلی صحبت نکن عزیزم  ، دقیق بگو من چه کمکی میتونم بهت بکنم ؟ راحت باش ... راحت حرفتو بزن

-آقای دکتر من تقریبا چهل روز دیگه عروسی ام هست  ... نمی دونم یک ماه و نیم دیگه ... ولی اصلا حالم خوب نیست

: چه خوب بسلامتی  ... این که میگی خبر خوبیه  ... حالا چرا حالت خوب نیست ؟ توضیح بده عزیزم

-آقای دکتر دارم دیونه میشم ... بخدا باور کنید نمی دونم چطور بگم  ... نمی دونم از کجا شروع کنم

: خوب از خودت شروع کن عزیزم  ... میخوایی از کودکی ات شروع کن یا حتی مستقیم برو سر اصل موضوع ...

-خوب من از بچگی که درس خون بودم ، همیشه درسم خوب بود  ... میدونید همیشه به ما فقط میگفتن درس بخون ... درس بخون ... تا واسه خودت بتونی چیزی بشی  ... منم چشم و گوش بسته درس خوندم تا دانشگاه با رتبه خوب قبول شدم و توی محیط دانشگاه با آزاده آشنا شدم .

:آزاده یعنی همین خانمی که الان همسرت هست و ماه دیگه عروسی تونه ؟

-بله ... یعنی قراره همسرم باشه و قراره چهل روز دیگه عروسی باشه  ... ولی من الان کاملا گیج و داغونم ... واقعا نمی تونم تصمیم درستی بگیرم  ... نه راه پس دارم و نه راه پیش

: میشه دقیقا بگی چی شده که به این دو راهی رسیدی  ؟

-والاگفتم دیگه همه چیز از یه آگهی شروع شد  ... میدونید آزاده علاقه زیادی به رقص داره و منم اهل این حرفها و صحبت ها نبودم ...اصرار کرد که باید برای عروسی ما رقص دونفره داشته باشیم و برای همین من نیاز به آموزش داشتم ... آزاده تنها دختر آقای مهندسه  ... یه  ؛ یکی یه دونه تمام عیار ... هر چی که میگه و هر چی که میخواد باید بشه  ... یعنی اینطوری تربیت شده  ... وضع مالی خوب پدر و مادر و رفاه خیلی بالایی که داشته  ... اینطوری بار آمده اون دختر خوبیه  ... واقعا دختر خیلی خوبیه  ... ولی میدونید آقای دکتر من توی این مدت فهمیدم که تنها خوبی هم کافی نیست  ... خوب بودن ملاک نیست  ... اینو الان ، این روزا بهش رسیدم ... قبلش اصلا من خیلی این چیزا حالیم نبود ... نه تنها خودش خوبه ... بلکه پدر و مادرش هم خیلی خوب اند ... باباش سال سوم دانشگاه وقتی که دید من چقدر به درسها مسلط ام و چقدر خوب به دخترش درس میدم خیلی راحت من را توی کارخانه اش استخدام کرد و توی همین یکی دوسال من هم چون خوب کار کردم تا سطح معاونت منو بالا کشید ... من چی بگم از این همه اعتماد و مردانگی این مرد ؟  ... عمدا شرایط را طوری پیش برد که من آهسته آهسته پیشرفت کردم و شدم معاون فنی اش ، هیچ کس هم توی کارخونه اش متوجه نشد که دلیل حمایت های پنهان اش چی بود  ... به هر بهانه ای به من و تیم ام پاداش می داد تا کم کم تونستم یه خونه بخرم و هزینه های ازدواج را فراهم کنم ...

: چه خوب ... دمش گرم 

-بعله واقعا دمش گرم . واقعا همه جوره حمایت کرد . من هیچ حرفی نمی تونم بزنم . لال میشم وقتی به این همه محبت این خانواده فکر می کنم . آچمز می شم ... مادرش همه جور هوای منو که یه بچه شهرستانی ساده بودم و از همون ترم دوم یعنی از سال اول دانشگاه پام به خونه شون باز شد داشت ... از مادر خودم بیشتر بهم محبت کرد وااای ی ی خدا  ... دارم دیونه میشم  ...

: میخوایی قبل از اینکه ادامه بدی کمی آب بخور  ... میشه بگی چی شده الان ؟ خیانتی دیدی ؟ چی اینقدر تو را بهم ریخته ؟

-خخخخ... خیانت آقای دکتر ؟ چی میگید شما ؟ نه بابا ... اون دختر اونقدر پاک و معصومه و دلش پاکه که اصلا اهل این حرفا نیست  ... دیگه زیادی دلش پاکه و زیادی به من هم اعتماد کرد  ... نباید اینقدر ... نباید

: پس موضوع چیه عزیزم  ؟  منم کم کم دارم گیج میشم ها   ...

-گفتم دیگه یه آگهی دید که یه خانم تخصص اش فقط آموزش رقص به زوج هایی بود که قرار بود مثلا چند ماه دیگه عروسی شون باشه  ... آزاده خودش زنگ زد و با شیدا هماهنگ کرد ... منم با اکراه یه عصر جمعه حاضر شدم که مثلا بریم برای تمرین جلسه اول ... آزاده با ذوق و شوق باند صدای بزرگی تهیه کردو سالن خونه شون که آیینه کاری بود را خلوت کرد که مثلا فضایی برای تمرین باشه  ... قرار گذاشتند که فقط سه تا آهنگ تمرین کنیم ... من که سر در نمی آوردم ... تمرین ها جمعه به جمعه بود و بعد شد پنجشنبه ها و جمعه و کم کم حس دیگه ای توی من زنده شد ...

: چه حسی ؟  اون مربی رقص چند سالش بود ؟ کارش فقط همین بود ؟

-نمی دونم  چه حسی بود ... شیدا سه سال از من و پنج سال از آزاده کوچیکتر بود ، آزاده یکی دوسال پشت کنکور مونده بود و دوسال و نیم تقریبا از من بزرگتر بود  ... بعدش کم کم فضا خیلی فرق کرد و این فرق ها یواش یواش حال منو خراب کرد  ... واقعا نفهمیدم چی شد  ... اولین بار که شیدا میخواست یه حرکت ترکیبی دونفره را به من و آزاده نشون بده و خیلی خودشو به من نزدیک کرد و حتی میتونم بگم خودشو بمن چسبوند ، بوی عطر موهاش ... بوی عطر تن اش حالم را خراب کرد ... آزاده بخاطر چاقی اش ،  زود  زود  خسته میشد و نفس نفس زنان کنار ایستاده بود ولی شیدا با اندامی سبک مثل پروانه دور من می چرخید و حرف میزد و حرکاتش را با آهنگ هماهنگ میکرد ...

: یعنی چون آزاده چاق بود و این دختره لاغر بود تو خوشت آمد ؟

-نه آقای دکتر ، آزاده از اول چاق نبود ... معمولی بود ... هر چقدر که سن دوره آشنایی ما بیشتر و بیشتر میشد اون خودش را ول کرده بود و چاق و چاق تر میشد  ... من اهل طبیعت و کوه نوردی  بودم  ... آزاده اوائل آشنایی مون گفت به کوه نوردی و طبیعت گردی علاقه داره  ولی هیچ وقت توی این پنج شش سال آشنایی بیاد ندارم که صبح جمعه از ساعت یازده زودتر بلند شده باشه  ... همیشه هم این موضوع چاقی اش را مادرش بهش سرکوفت میزد ولی کو گوش شنوا؟

: کلا چی شد که به آزاده علاقه مند شدی  ؟

-راستش من یه بچه درس خونه چشم و گوش بسته بودم  ... اولین برخوردم با دختر جماعت بود ... من هیچی بجز درس خوندن بلد نبودم  ... اون لبخند میزد مهربونی میکرد و دلم رفت  ... هدیه میگرفت و منم باهاش درس هاشو تمرین می کردم و اونم به زحمت پاس میکرد  ... اون کم نمی گذاشت و یواش یواش من برای درس دادن به خونشون رفتم ...

: بسیار خوب من  فهمیدم  ... شما الان گرفتار یه عشق کاذب شدی  ... احتمالا ... که باید از سرت در بیاد ... دارو هست براش ... البته نمی دونم تاثیرش واسه  شما چطوری باشه  ... از دوز پایین شروع می کنیم

-نفهمیدی آقای دکتر ... الان دیگه خیلی دیر شده  ... من دیگه شرایط قبل را ندارم

: می فهمم عاشق شدی دیگه  ... از این مربی رقصه خوشت آمده ... احتمالا فازهای مشترکی داشتید درسته ؟

-آقای دکتر کسی نمی تونه بفهمه من چی میگم ؟  بحث فاز نیست  ... من هیچ سوادی در این زمینه ها نداشتم ... من چه میدونستم سبزه یعنی چی و سفید شیر برنجی یعنی چی  ؟  ... من چه میدونستم فرق رنگ قهوه ای با رنگ صورتی چیه  ... اصلا این چیزا حالیم نبود  ...اما یواش یواش فرق بوی خوش و بوی متعفن را خیلی خوب فهمیدم و کامل درک کردم  و  اصلا تا همین چند وقت پیش نمی فهمیدم تایپ سکسی واسه من یعنی چی ؟ ... اما الان همه اینها را فهمیدم  موضوع فاز نیست ... موضوع یه عمر زندگیه ...  یه عمر عطر و  بو و لطافت متفاوت  ...  من تازه فهمیدم چقدر فرق هست بین هشتاد و پنج کیلو بودن با پنجاه و پنج کیلو بودن برای یه دختر ...  من تازه فهمیدم که چقدر فرق هست بین موهایی  بلندی که هر دفعه یه مدل می بینیشون با موهای کوتاهی که ماهی یکبار اونم به زور شونه میشن  ... بخدا این چند وقت این ها را فهمیدم ... موضوع اینه که دیگه هیچ جوره آزاده برای من جذابیت نداره  ... اصلا و ابدا ... من شرمنده ام ولی واقعا من دیگه اون پسر باکره شهرستانی نیستم ...

: عجب ...  و تو الان اینا را فهمیدی ؟ بعد این همه کمک و حمایت خانواده همسرت ؟

-مشگلم همینه ... نمی تونم گربه باشم  ... نمی تونم ... نمی تونم به کسی بگم که همون جلسه اول و همون تمرین اول فهمیدم شیدا چقدر باهوشه  و وقتی که بهش گفتم چقدر شما باهوشید ، گفت قطب های مشترک همدیگه رو جذب می کنن ... بعد ها وقتی که باهاش کوه می رفتم و صخره نوردی فهمیدم چقدر دختر قوی و باهوشی هست درست نقطه مقابل آزاده ... درست همه اون چیزهایی را داشت که آزاده نداشت و اصلا براش مهم هم نبود که نداره  ....

: خوب میتونی بهش بگی الان بیاد اینجا و باهاش صحبت کنم ؟ حتما اون مجرده دیگه ؟

-بله الان مجرده ولی چند سالی میشه که جدا شده ... ولی اون نمیاد ...یعنی بیاد که شما بهش چی بگی ؟ ما باهم خیلی صحبت کردیم و واقعا عاقلانه به جمع بندی رسیدیم ... این عقل و منطق هست دکتر نه هوی و هوس ... متوجهید؟

: خوب اونم باید بیاد و تراپی بشه  ... هر دوتون باید بفهمید که چکار دارید می کنید ... باید به این دختره مربیه هم بگم چند وقت دیگه شاید بزنه و تو دوباره سبزه دلت بخواد  و صورتی  دلت رو بزنه و قهوه ای دلنشین ات بشه و چه میدونم چاق و گوشتی هوس کنی و بگی لاغر خوب نیست و یه روزی هم بیاد که ممکنه ورق برای اونم برگرده  ... اونم باید حواسش رو جمع کنه  دیگه ، درسته ؟ ... ظاهرا تو تعادل نداری ... ببخشید ها من رک حرف میزنم ...

-درسته که رک حرف می زنید ولی نمی دونم چرا درک نمی کنید ؟ آقای دکتر من هنوز عقد نکردم ، مراسم چهل روز دیگه هست ... شیدا اصرار داره که بلیط بگیریم و بریم و با شغل فیتنس توی استانبول کار کنیم  ... میگه اونجا آشنا داره  ... ولی من گیج ام  ... نمی تونم  ... آزاده نابود میشه اگه بفهمه ... من نابودگر نیستم ... من گربه نیستم ... اونا به من خیلی محبت کردن  ... دارم دیونه میشم ... گیج ام

: هنوزم کوه میرید  ؟ حتی توی این زمستون ؟

-تقریبا بله  ... هر هفته  ... چطور مگه ؟

:من کارم مشاوره نیست ، من رواندرمانگرم ... ولی یه چیزی به ذهنم رسید ... اگه نمی تونی رابطه ات را بااین مربی رقصه کات کنی و اگه واقعا همه فکرهات رو کردی بگو تا یه مطلبی را بهت بگم .

-آقای دکتر سر دوراهی موندم که میدونم مسیرم از جاده شیداست و فقط ناراحت خود شخص آزاده ام ... اون هیچ بدی به من نکرده ...

:خوب گوش هات را باز کن ، بلیط میگیرید ، سه چهار ساعت قبل از پروازت میرید ایستگاه پنج یا چه میدونم ایستگاه هفت ، اونجا تصویری با خانم اول ات صحبت می کنی و میگی مثلا هوا برفیه و چه میدونم خیلی سرده و مسیر خطرناکه و اینا  ...بعدشم گوشی را اونجا پرت میکنی لای برفها و برمیگردی و میرید ترکیه ... اینطوری اون فکر میکنه که تو براش مردی ... همونطور که مشخصه که الان اون برای تو مرده  ...

-چه جالب  ... چه خوب ... چه فکر خوبی ...چقدر آروم شدم آقای دکتر ... یه دنیا سپاس

: فقط دقت کن هیچوقت هیچ ردی ازت پیدا نشه ...

-چشم آقای دکتر ...

: رفتی بیرون یواش به منشی بگو دکتر نیم ساعتی کسی را نمیبینه ...

-چشم آقای دکتر ... چشم .

 

شهرام صاحب الزمانی   بیست و نهم آذر ماه هزار و چهار صد

 

  •  

گیلاس های چناربام

گیلاس های چناربام

اصلا صحبتش را هم نکن ، بگو معلوم نیست کی بیائیم . اصلا جواب نده . اصلا گوشیت را خاموش کن سعید با لحن کنایه آمیزی گفت : ای بابا ...حالا مگه چی شده توام ... شلوغش میکنی ها ... پاشو بریم

چی شده ؟ تو روی من وایستادی و داری میگی چی شده سعید ؟ یعنی رسوایی از این بالاتر هم داریم؟ سعید که با دقت به تور و ساتن لباس عروس نگاه می کرد ، نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت : بیخیال لیلا بیا بریم ، اصلا هم به روی خودت نیار ... الانم که دیگه شب میشه و باورکن کسی حالیش نمی شه .

لیلا جیغ بلندی کشید و گفت : ای خدا از دست آدم زبون نفهم  ... سعید تو واقعا نمی فهمی که چی شده؟ ... تو اصلا شعور داری ؟ ... سعید دختر نیستی که بفهمی این یعنی چی ؟ ... نیشتم بازه  ... ا ه

سعید در حالیکه سعی میکرد میان کلامش نخندد گفت  : لیلا باورکن حساس شدی ، یه چیز کوچیکی را بیخودی داری بزرگ میکنی ... پاشو بریم تالار الان دوستام همه آمدن بخدا ...  همه منتظرن  ... میدونی فوق اش هم بفهمند ، پیش خودشون میگن لابد داماد عجله داشته و سر سفره عقد کار حجله را هم انجام داده  ... بعد با دهانی باز و سری روبه عقب از خنده ریسه رفت . لیلا دسته گل عروس را محکم پرت کرد وسط سفره عقد و در حالیکه شانه هایش می لرزید ، رو به دیوار برگشت  . 

  • - - - - - - - - - - - - - - -

 

 

 

 

 

 

 

 

همه اطرافیان از صبح مشغول تدارک جشن امشب بودند . پدر سعید با ذوق و عجله ، گوشی تلفن همراه به دست ، کارها را هماهنگ میکرد .

الو  ... الو ... جانم  ...

الو  ... بله عموجان شما ظهر برو سراغ نون سنگک بزرگ و سبزی خوردن واسه سر سفره عقد ، آره ... آره  ... ببین پیازچه هاش و تربچه هاش با ریشه باشند ها ... آره  ... آره  ... آره  ... عسل و روغن را دادم عصمت دیروز گرفته ...

تند تند ،  طول و عرض حیاط را قدم میزد و با صدای بلند صحبت می کرد ...

نه ... نه ...  نه ... ماشین که از صبح کارواشه  ،  سعید هم که رفته آرایشگاه  ... تو فقط میوه های سر سفره عقد را بیار  ... حتما حواست باشه ها ازگیلاس های چناربام هم بگو از اون صادراتی هاش ، از اون درشت درشت هاش بهت بده ... زودتر بیا  ... دهن منو این زنه سفره عقدیه  ... آره  ... حالا دارم براش  ... میخوام جفت طوقی ها و جفت جهود ها راهم بالهاشون را ببندم و بذارم سر سفره عقد سعید باشن  ... طوقی شگون داره  ... جهود هم چشم بد را دور میکنه ... اصلا من خودم حال میکنم  وقتی که کفتر با غرور راه میره ... بعد با صدای بلند هر هر هر هر خندید ...

  • - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا الله ... یا الله ... نامحرم نباشد ، اگر باشد زیاد باشد ... هر هر هر هر خنده جماعت بلند شد .... خانم ها سرهاتون را بپوشونید ، حج آقا بفرمائید داخل ... یا الله ... یا الله ... حاج آقا خطبه را خواند ، بله را از عروس و داماد گرفت و کادو ها و هدیه ها را دادند و عروس و داماد به سختی جاهایی از دفتر بزرگ و زمخت و بدقواره عقد و ازدواج را امضاء کردند و همین که حاج آقا که بیرون رفت صدای موزیک بلند شد .

دینگ دینگ یار میاد ، از بالای شیراز میاد ...

یار مبارک بادا ایشالامبارک بادا  ...  یار مبارک بادا ایشالا مبارک بادا

 افراد حاضر در سالن که مدتها منتظر چنین لحظه ای بودند ، مشغول رقص شدند . در آن فضای شاد و شلوغ کبوتر ها کنار آیینه سفره عقد  کز   کرده بودند . مهمانها دو دسته شده بودند یا می رقصیدند و یا دسته دوم با گوشی تلفن همراهشان فیلم می گرفتند . درست زمانی که بیشترین تعداد مهمانها در حال رقصیدن بودند ، پدر داماد یک دسته اسکناس برای شباش در هوا پخش کرد .اسکناسها با سرعت ملایم در تمام سالن و بطور کامل روی سفره عقد پخش شدند . دختر بچه ها و پسر بچه ها برای جمع کردن اسکناسهای نو به زیر دست و پا هجوم آوردند .چند ثانیه زمان کافی بود تا تمام اسکناسها از سطح سالن جمع شود ولی اسکناسهای توی سفره بد جوری چشمک میزد . پسر بچه ها در رقابتی سخت مشغول جمع کردن تعدادی از اسکناسهای دم دستی سفره عقد بودند ، تلاش برای قاپیدن چند برگ اسکناس کنار آیینه جوری بود  که ناگهان کبوترطوقی از ترس پر زد و پرید ، پسرک هم در واکنش از ترس بخاطر پریدن کبوتر با هر دو پا رفت وسط میوه های که کف سفره عقد چیده بودند . اغلب گیلاس ها له شدند و رنگ سرخشان به اطراف پراکنده شد . پسرک روی خیاری له شده لیز خورد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند و با هر دوست افتاد وسط نان  سنگک و پنیرها را هم با کف دست له کرد .طوقی نر هم به دنبال طوقی ماده پرید و روی لوستر سالن نشست . پسرک پیازچه ای را که لای بند ساعتش رفته بود از ریشه گرفت و کشید ولی پیازچه نصف شد و همچنان به بند ساعتش آویزان ماند . پدر داماد رفت که کبوتر ها راجمع کند و از سالن بیرون ببرد . پسرک شباشها را می شمارد و گاهی اسکناسهای نو را که پنیری شده بودند با نوک زبان لیس می زد تا اسکناسها تمیز شوند . کم کم زمان رفتن به تالار فرا رسید . عکاس هم میخواست که عکسهای سر سفره عقدش را بگیرد . مهمانها کم کم سالن را خلوت کردند و عکاس نورهایش را تنظیم کرد و مشغول بکار شد . همین که چند تایی عکس گرفتند عروس گفت : ببخشید میشه این عکسمو ببینم ؟  چطوری میتونم تصویر را بزرگ کنم ؟

عهه ... اینا چیه اند ؟   این چیه  ؟   بذار ببینم  ... ا  وا  ... یعنی چی  ؟

کمی دقت و چند ثانیه زمان بیشتر لازم نبود که عروس خانم متوجه قطرات قرمز رنگ ناشی از له شدن گیلاس های درشت و پر آب در پایین تور و حریر لباس عروسی خودش بشود .

با تعجب و ناراحتی موضوع را به داماد گفت و داماد هم خیلی موضوع را سخت و جدی نگرفت . با لبخند گفت : لیلا الان میگی چکار کنیم ؟ باورکن اینقدر ها مهم نیست ها  ... شلوغش کردی بخدا

سعید ساکت شو  ... هر چی میگم گوش کن ... زنگ بزن به اون مزون لباس عروسیه و بگو اون انتخاب دوم خانمم را بیارید  ... فقط بگو زود باشند تا خیلی دیر نشده ....

لیلا بیخیال اول اینکه اگه اونا با هلی کوپتر هم بفرستن زود تر از ساعت ده اینجا نمی رسه  ... بعدشم اون لباس ممکنه دیشب تن کسی بوده و معلوم نیست خیلی وضعیتش از این لباس تن خودت بهتر باشه  ... لیلا اخم کرده بود ... ساکت بود و پره های بینی اش متناوب بال بال می زدند ...

لیلا جان سعید بیخیال شو ما که این حرفها رو بعد از چند سال دوستی و رابطه  باهم نداریم ...

سعید من نمی فهمم که تو چرا نمی فهمی  ... چرا نمی فهمی که این یعنی یه بی آبرویی بزرگ برای یه دختر  ...

لیلا اون دختر بی آبرو که میگی الان زن منه ؛ عشق منه ؛ پاشو بریم بابا  ... بخدا اصلا تا دقت نکنی معلوم نیست این لکه های قرمز ...

سعی ی ی ی ی ی ی ید  من با این لباس عروس خونی پامو از این سالن بیرون نمی گذارم ... همین

لیلا داری جو میدی ها ... میخوایی نیایی ؟ مگه میتونی نیایی ؟ چرا داری مراسم را خراب میکنی لیلا ؟

عههه سعید تو چرا بیغیرت شدی  ؟  تو چرا نمی فهمی  لک قرمز یعنی چی  ...

سر و صدا کم کم بالا گرفت  . خانم سن بالایی از خدمه سالن نزدیک شد و سعی کرد عروس را آرام کند . پیشنهاد داد که با مایع سفید کننده غلیط قسمت پایین تور و ساتن لباس عروس را بشورند و با کمک حرارت  پرژکتور عکاس بتوانند آن را خشک کنند . تشت بزرگی که مخصوص شستن میوه ها در سالن بود را آوردند و با کمک خدمه سالن محلول غلیظ سفید کننده را روی لباس عروس ریختند و بعد هم با کمک پرژکتور خشک شد . نتیجه خوب بود . لباس عروس سفید شد ولی بوی وایتکس تمام فضا و تمام لباس ها را در اختیار گرفته بود و بطور کامل نفوذ کرده بود . سعید با لودگی و کنایه گفت هیچ میدونی بوی وایتکس هم برای ما  پسرا معنی بدی میده ؟ اصلا میدونی یعنی چی ؟  باور کن خیلی زشته من با این بو پاشم بیام ... حالا خوبه منم غربت بازی در بیارم که بوی وایتکس گرفتم و الان میخوام با همه دوستام دیده بوسی کنم و آبروم بره  ... چرا شما دخترا نمی فهمید  ... ای ی ی ی ی خدا  .... حالا که اینطور شد اصلا من نمیام  ...

بیشتر شیشه عطری را که داخل داشبورد داشت  روی تن و بدن خودشون و سراسر لباس ها اسپری کرد  . هر چند شیشه ها را پایین داده بودند ولی داخل کابین ماشین عروس بوی تند و زننده وایتکس آزار دهنده بود و عروس مدام حالت تهوع داشت .

بیا اینم نشونی اش دیگه کامل شد ... بفرما  رسما ویار داری  ... چند وقت دیگه بچه مون هم دنیا میاد  هه هه هه هه  ... لیلا با وجود آرایش زیبا و غلیظی که داشت چشم غره ای به سعید کرد و تا چند چهار راه در مسیر اخم چشمهایش را باز نکرد و نگاه خیره اش را به سعید بر نداشت  .

بالاخره ماشین عروس و داماد با تاخیر زیاد به تالار رسید .

سعید پیاده شد وسریع رفت در را برای لیلا   باز کرد تا لیلا پیاده شود . دست لیلا را گرفت ولی لیلا دستش را کشید . سیعد به آرامی گفت : لیلا دستت را بده من دیگه ... زشته همه دارن نگامون میکنن.

لیلا با تندی گفت  : سعید فاصله بگیر از من  ... راحتم بگذار ...

پایان شب عروسی ؛ موقع خداحافظی عروس از مادر و پدرش ، درست در همان زمان که پدر عروس دست دخترش را توی دست دامادش می گذاشت ، لیلا هق هق هق هق میگریست و به آغوش پدرش پناه برد و در گوش پدرش گفت : بابایی چرا دیر به حرفت رسیدم ... چرا اینقدر دیر فهمیدم ... منو ببخش بابایی  ... هق هق هق می کرد و شانه هایش می لرزید  ...

در اثر گریه تمام آرایش لیلا بهم ریخت و چهره اش کاملا زشت شد .

 

شهرام صاحب الزمانی  .  تهران . پانزدهم آبان ماه هزار و چهارصد خیامی