مرز سرد
مرز آخر
سرمای آزار دهنده تا عمق استخوانهایم نفوذ پیدا کرده بود . ترس و استرس شدت تاثیر سرما را دوبرابر میکرد . می لرزیدم و تا آستانه گریه بغض کرده بود . زمین خیس و یخ زده و گیاهان سراسر این دشت مرزی شبنم زده بود و هوا هم بشدت با مه غلیظی آلوده بود . صدای واق واق وحشتناک سگهای هنگ مرزبانی نزدیک و نزدیک تر میشد . هر لحظه حس می کردم که الان بالای سر من می رسند . خودم را سفت به زمین چسبانده بودم . اگر جا داشت و امکان داشت زمین یخ زده را با ناخن می تراشیدم و در خاک یخ زده فرو می رفتم . یه لحظه خندم گرفت . یاد مادرم افتادم که چقدر اوایل ازدواجمون به ایشون برخورده بود که چرا من روی زمین می خوابم . مرتب با گوشه و کنایه می گفت پسرم یک عمر از بچگی روی تخت خوابیده و حالا که ازدواج کرده ، قربون خدا برم زمین خواب شده . آخ مادر کجایی که ببینی الان دردانه پسرت حاضره زمین را بکنه و بره زیر زمین تا امشب از این مرز بتونه بگذره .
صدای سگ ها قطع نمی شد . ممتد بود و وحشتناک . آرام سرم را چرخواندم . عجب قد و قواره ای داشتند . چقدر شبیه نژاد سگهای سرابی خودمان بودند . نیروهای مرزبانی صربستان به زبانی که هیچ از آن نمی فهمیدم سر سگها داد و فریاد می زدند و قلاده شان را به زور میکشیدند و نگه می داشتند . صورتم را به زمین چسباندم و نفس در سینه ام حبس کردم . مراقب بودم در این سرمای هوا سرفه نکنم . نیروهای مرزبانی چراغ قوه های خیلی پر نوری داشتند که سراسر دشت مرزی را مثل روز روشن می کرد .گاهی زیر چشمی می دیدم که سگها تمایل دارند به سمت من حمله کنند ولی نیروهای مرزبانی به سختی سگها را مهار می کردند و بخار هوای گرمی که از دهان سگها در آن هوای سرد و مه آلود زیر نور قوی چراغ قوه ها بیرون می آمد و همراه با ترشحات دهان سگ ها بود، ترس و وحشتم را صد برابر میکرد . همزمان مرتب زیر لب ذکر می گفتم و نذر و نیاز می کردم و دعا میخواندم . هرچه دعای نصفه و نیمه بلد بودم ، هر چقدر سوره قرآن بلد بودم و هر آیه ای که حفظ بودم را با ترس و لرز می خواندم . الان وقت سرزنش نبود که چرا هیچگاه جزء سی ام قران را جدی نگرفتم . سوره ها را نصفه نیمه و غلط و درست میخواندم . تا اینجا که حسابی شانس آورده بودم . نجاتم داد . خدا خیرش بدهد . جلیل پسر افغان میوه فروش سر کوچه سعدی ، رابط های خوبی معرفی کرد . از قبرس تا اینجا خیلی عالی آمدم . آخرین پانصد یورویی را هم عصر به رابط مرزبان ها دادم . هیچگاه جلیل را داخل آدم حساب نمی کردم و تحویل نمی گرفتم . اما انصافا تا اینجا که صد ها برابر دوستان و همکلاسی ها و هم محلی ها بیشتر برایم کارآمد بود . صدای سگها نزدیک و نزدیک تر میشد و حالا فقط بیست قدم تا سیم خاردار فاصله داشتم . ترشحات پوزه سگها در زیر نور چراغ قوه به هوا پخش میشد و من از ترس اشک می ریختم . گوشی در جیبم لرزید . حتما از دوست جلیل پیامی داشتم . ولی کوچکترین تکان خوردنی خطای محض بود و پایان تلخ این سفر پنج نفره را رقم می زد که از بین اون پنج نفر فقط من الان در بیست متری مرز اتریش زنده باقی مانده بودم .
صدای فریاد فرد جدیدی آمد . با صدای بلند سر همه نیروها فریاد کشید و با داد و فریاد نیروها را به دو گروه تقسیم کرد که هر کدام از سمت مخالف هم حرکت کردند . بعد خودش ایستاد و سیگاری روشن کرد . نیروها دور شدند و صدای سگها آرام آرام دور شد و نور چراغ قوه ها در امتداد سیم خارداربه چپ و راست رفت . قند خونم بالا آمد وحالم جا آمد . صورتم را که از زمین بلند کردم اشکهایم با گل و لای و سنگ ریزه قاطی شده بود و روی صورتم یخ زده بود و جای یخ زدگی سنگ ریزه دردآور بود . وقتی فرمانده شکم گنده به پشت سرش و چرخید و سیگاری روشن کرد، آرام و با احتیاط گوشی را در آوردم و پیامک ارسالی را خواندم . نوشته بود : هماهنگه خودت از سیم خاردار بگذر . آن طرف مرز دیگر مبایل نداری . خودت را افغان معرفی کن . بسلامت
شهرام صاحب الزمانی تابستان هزار و چهارصد