مرز سرد

مرز آخر

سرمای آزار دهنده تا عمق استخوانهایم نفوذ پیدا کرده بود . ترس و استرس شدت تاثیر سرما را دوبرابر میکرد . می لرزیدم و تا آستانه گریه بغض کرده بود  . زمین خیس و یخ زده و گیاهان سراسر این دشت مرزی شبنم زده بود و هوا هم بشدت با مه غلیظی آلوده بود . صدای واق واق وحشتناک سگهای هنگ مرزبانی نزدیک و نزدیک تر میشد . هر لحظه حس می کردم که الان بالای سر من می رسند . خودم را سفت به زمین چسبانده بودم . اگر جا داشت و امکان داشت زمین یخ زده را با ناخن می تراشیدم و در خاک یخ زده فرو می رفتم . یه لحظه خندم گرفت . یاد مادرم افتادم که چقدر اوایل ازدواجمون به ایشون برخورده بود که چرا من روی زمین می خوابم . مرتب با گوشه و کنایه می گفت پسرم یک عمر از بچگی روی تخت خوابیده و حالا که ازدواج کرده ، قربون خدا برم زمین خواب شده . آخ مادر کجایی که ببینی الان دردانه پسرت حاضره زمین را بکنه و بره زیر زمین تا امشب از این مرز بتونه بگذره

صدای سگ ها قطع نمی شد . ممتد بود و وحشتناک . آرام سرم را چرخواندم . عجب قد و قواره ای داشتند . چقدر شبیه نژاد سگهای سرابی خودمان بودند . نیروهای مرزبانی صربستان به زبانی که هیچ از آن نمی فهمیدم سر سگها داد و فریاد می زدند و قلاده شان را به زور میکشیدند و نگه می داشتند . صورتم را به زمین چسباندم و نفس در سینه ام حبس کردم . مراقب بودم  در این سرمای هوا سرفه نکنمنیروهای مرزبانی چراغ قوه های خیلی پر نوری داشتند که سراسر دشت مرزی را مثل روز روشن می کرد .گاهی زیر چشمی می دیدم که سگها تمایل دارند به سمت من حمله کنند ولی نیروهای مرزبانی به سختی سگها را مهار می کردند و بخار هوای گرمی که از دهان سگها در آن هوای سرد و مه آلود زیر نور قوی چراغ قوه ها بیرون می آمد  و همراه با ترشحات دهان سگ ها بود، ترس و وحشتم را صد برابر میکرد . همزمان مرتب زیر لب ذکر می گفتم و نذر و نیاز می کردم و دعا میخواندم . هرچه دعای نصفه و نیمه بلد بودم ، هر چقدر سوره قرآن بلد بودم و هر آیه ای که حفظ بودم را با ترس و لرز می خواندم  . الان وقت سرزنش نبود که چرا هیچگاه جزء سی ام قران را جدی نگرفتم . سوره ها را نصفه نیمه و غلط و درست میخواندم . تا اینجا که حسابی شانس آورده بودم . نجاتم داد . خدا خیرش بدهد . جلیل پسر افغان میوه فروش سر کوچه سعدی ، رابط های خوبی معرفی کرد . از قبرس تا اینجا خیلی عالی آمدم . آخرین پانصد یورویی را هم عصر به رابط مرزبان ها دادم . هیچگاه جلیل را  داخل آدم حساب نمی کردم و تحویل نمی گرفتم . اما انصافا تا اینجا که صد ها برابر دوستان و همکلاسی ها و هم محلی ها  بیشتر برایم کارآمد بود . صدای سگها نزدیک و نزدیک تر میشد و حالا فقط بیست قدم تا سیم خاردار فاصله داشتم . ترشحات پوزه سگها در زیر نور چراغ قوه به هوا پخش میشد و من از ترس اشک می ریختم . گوشی در جیبم لرزید . حتما از دوست جلیل پیامی داشتم . ولی کوچکترین تکان خوردنی خطای محض بود و پایان تلخ این سفر پنج نفره را رقم می زد که از بین اون پنج نفر فقط من الان  در بیست متری مرز اتریش زنده باقی مانده بودم

صدای فریاد فرد جدیدی آمد . با صدای بلند سر همه نیروها فریاد کشید و با داد و فریاد نیروها را به دو گروه تقسیم کرد که هر کدام از سمت مخالف هم حرکت کردند . بعد خودش ایستاد و سیگاری روشن کرد . نیروها دور شدند و صدای سگها آرام آرام دور شد و نور چراغ قوه ها در امتداد سیم خارداربه چپ و راست رفت . قند خونم بالا آمد وحالم جا آمد . صورتم را که از زمین بلند کردم اشکهایم با گل و لای و سنگ ریزه قاطی شده بود و روی صورتم یخ زده بود و جای یخ زدگی سنگ ریزه دردآور بود . وقتی فرمانده شکم گنده به پشت سرش و چرخید و سیگاری روشن کرد، آرام و با احتیاط گوشی را در آوردم و پیامک ارسالی را خواندم . نوشته بود : هماهنگه خودت از سیم خاردار بگذر . آن طرف مرز دیگر مبایل نداری . خودت را افغان معرفی کن . بسلامت

شهرام صاحب الزمانی      تابستان  هزار و چهارصد

تعلیق آستانه

برگزاری چنین همایش باشکوهی در شهر کوچک و منطقه محروم ،  آنقدر بی سابقه و دور از انتظار بود که تمامی مسئولان شهری نگران آبرو ریزی و تبعات بعدی آن بودند و مرتب به شروین و تیم اجرایی اش غر و لند می کردند و ایراد های غیر منطقی می گرفتند . همتی مدیر کل ارشاد شهرستان که اصرار داشت برای برگزاری این همایش حتما باید با پیمانکار مقتدر و برگزار کننده ای گردن کلفت قرار داد درست وحسابی منعقد کرد و شخصا خودش دنبال لفت و لیس های آن قرار داد احتمالی بود ، مرتب در جلسه شورای شهر سم پاشی می کرد و توانایی های شروین را زیر سئوال می برد . در جلسه شورای تامین هم به امام جمعه و فرمانده نیروی انتظامی بصورت علنی گفت که با مهمانهایی که دعوت کردید ، آبروی همه ما در خطر است و بعد از مراسم باید بفکر کار در سر ، زمین های کشاورزی مان باشیم . وقتی فرمانده نیروی انتظامی شروین را فردی توانا معرفی کرد ، همتی گفت : اون بچه خوشگل فقط یه مجری معمولی در شبکه استانی است که قدری هم سر و زبان دارد .برگزاری چنین مراسمی اصلا و ابدا در حد و اندازه های او نیست  . 

روز مراسم شروین و تیم اش که جوانانی کار بلد و بی ادعا بودند ، همه مقدمات انجام کار را آغاز کرده بودند . با اینکه مهمانها اندک اندک از شهرها و دانشگاه های مختلف می رسیدند و در جای مخصوص به خودشان مستقر می شدند ، اما همتی همچنان به دنبال کنسل کردن برنامه و لغو مراسم بود . 

امام جمعه و فرمانده نیروی انتظامی ، علاقه ای به تماس های وقت و بی وقت و ملاقات های غیر رسمی و خارج از ساعات اداری همتی نداشتند . با اینحال همتی آخرین امید هایش را نزد رئیس اداره برق منطقه جستجو می کرد  . باید هر طور که شده مراسم لغو می شد . حتی کلی کتاب دولتی بعنوان هدیه و بن خرید کتاب هم داد ولی رئیس زیر بار نرفت . آبروی شهر و خودش در بین بود و دلیلی هم برای این حجم حسادت و کارشکنی نمی دید . کوچکترین قطعی برق در شبکه هم بازخواست و جریمه و مشکلات خاص خودش را داشت . با لبخند آب پاکی را روی دست همتی ریخت و تمام کتابها را پس داد . معاون همتی که همسایه یکی از پیمانکاران اجرایی  اداره برق بود ، وقتی که برای خود عزیزی پیشنهاد ویژه ای به همتی داد ، برق در چشمان همتی درخشید و هر دو دستش را مثل مگس به هم مالید و قاه قاه بلند خندید.

روز مراسم سالن بطز باشکوهی تزئین شده بود و مهمانان خیلی منظم پذیرش می شدند ، بسته هدایا را تحویل می گرفتند و در جاهای مخصوصی که از قبل آماده شده بود مستقر می شدند . سالن که تا به آن روز اینقدر نورپردازی رنگی لیزی بخود ندیده بود بسیار متقاوت از قبل می درخشید . تمام مراسم با دوربین های متعددی تصویر برداری میشد  . 

برای مدیران شهر تعجب آور بود که با آنهمه کارشکنی ، همتی با لبخند وارد شد و با معاونانش در جاهای مشخص نشستند . مراسم آغاز شد . قاری قرآن که چند دقیقه بعد در هنگام معرفی برنامه به عنوان قاری بین المللی معرفی شد ، چند سوره ای خواند و رفت و بعد هم سرود ملی پخش شد و همه مهمانان سرپا ایستادند و شروین با موهای ژل زده ای که در زیر نور پروژکتورها می درخشید با کت و شلوار سرمه ای و پیراهن آبی آسمانی که پوشیده بودبا لبخند روی صحنه رفت و به مهمانان خوش آمد گفت و همینکه به سمت راست گوشه صندلی ها چرخید ، چشم در چشم همتی شد و تا لبخند همتی و برق چشمهایش را دید دلشوره عجیبی به دلش افتاد و تمرکزش را از دست داد . سخنران اول دعوت شد و شروین به اتاق فرمان رفت ، بچه ها را جمع کرد و توصیه های چند باره را مرور کردند . آخرش هم گفت که شک ندارد از سمت همتی آسیبی به برنامه وارد خواهد شد .  به تیم پذیرش و نیروهای حراست با بیسیم دوبار تاکید کرد که هیچ کس بدون کارت دعوت معتبر و کد ملی وارد سالن نشود . حتی چند تا از بچه ها را به پشت بام و در خروجی که قفل بود فرستاد تا مراقب همه چیز باشند . پولی اضافه در جیب مسئول تاسیسات گذاشت تا سرمایش و گرمایش سالن مرتب پایش شود و خللی در کارها ایجاد نشود . 

اما ته دلش می لرزید و دلشوره داشت . چندین برنامه  سنگین تر از این را مدیریت کرده بود ولی هیچکدام اینقدر آزار دهنده نبودند . عرق سردی روی پیشانی اش نقش بست و حس کرد هنگام راه رفتن کفشهای نو ، کمی پای راستش را می زند و درد اذیت اش می کرد . کار سخنران اول که تمام شد ، شروین روی صحنه آمد و مجددا از حضور مهمانها تشکر کرد و سخنران دوم را فرا خواند . با لکنت در بیان اسم سخنران دوم استرس بی سابقه ای سراغش آمد . سابقه نداشت اینقدر تپق بزند . هنوز شروین از صحنه بیرون نرفته بود که برق سالن رفت . سالن یکمرتبه غرق در همهمه شد . همتی و معاونش با تعجب نگاهی به همدیگر کردند . رئیس اداره برق از جا نیم خیز شد و با موبایل اش شماره ای را گرفت . شروین کمرش گرفت و با درد و دستپاچگی با بیسیم با مسئول تاسیسات تماس گرفت . همتی در گوش معاون اش گفت : زنگ بزن بهش بگو خیلی زود زدی احمق . قرارمون بود موقع صحبت حاج آقا انجام بدی . نزدیک ظهر . معاونش گفت : چشم  آقا  و شماره ای را گرفت . 

مسئول تاسیسات به شروین توضیح داد که چند فیوز پریده و چراغ قوه هم نداریم . یعنی داریم ولی باطری نداره . یعنی باطری هم داره ولی نوری نداره دیگه . اما تا دو دقیقه  دیگه برق وصل میشه.شروین رفت وسط سن و هر چقدر توان داشت به حلقش فشار وارد کرد و هرچه توان داشت فریاد زد تا صدا به گوش همه برسد . خاطره بی نمکی از زمان جنگ و بمباران ها تعریف کرد تا اینکه برقهای سالن بر قرار شد و جماعت صلوات فرستادند . معاون همتی در گوش همتی گفت : آقا میگه من هنوز خونه ام و راه نیفتاده ام .  شما گفتید ده و نیم به بعد . قرار گذاشتیم وقت اش که شد من پیامک بدهم . منتظر دستوره قربان . همتی لبخندی زد و با تکان دادن سر تایید کرد . 

سخنران دوم با تاخیر شروع کرد و همین بهانه ای شد تا حسابی روده درازی کند . دل پر دردی داشت و خارج از موضوع زیاد حاشیه رفت . شروین مرتب برایش یادداشت می فرستاد تا زودتر بحث اش را جمع کند . مسئول تاسیسات از شروین خواست اجازه بده ظرفیت سرمایش و گرمایش را به نصف کاهش بده چون دوباره فیوزها داغ کردندو اینبار اگه بسوزند دیگه برق بالا نمی آید . هر چند نزدیک ظهر بود و هوا هم حسابی گرم بود ولی شروین بناچار پذیرفت و موافقت کرد .

عاقبت چرت و پرت گویی سخنران دوم هم تمام شد و حاج آقا با تاخیر و قدری دلخوری رفت پشت تریبون . شروین کمی آرام گرفته بود ولی صدای برگ برگ زدن کاغذ ها بعنوان باد بزن اندک اندک در سالن می پیچید .شروین چشمانش را بست تا قدری استراحت کند . دو سه شب اخیر اصلا خوب و کامل نخوابیده بود .  حاج آقا برای سخنانش  اوج گرفته بود و در هیجان بود . همتی پیامک را ارسال کرد . شروین در حال استراحت و خوابیدن روی صندلی اتاق فرمان بود که با همهمه جماعت از خواب پرید . چشمانش را باز کرد . همه جا تاریک بود . گیج شده بود که آیا هنوز درخواب است یا چشمانش هنوز باز نشده ؟ چند ثانیه ای طول کشید که فهمید مجددا برق رفته . عصبی شد و دنبال بی سیم اش می گشت . در تاریکی گم شده بود . حاج با صدای بلند گفت با تاخیر ایجاد شده در نوبت سخنرانی من به وقت اذان و ادای فریضه رسیده ایم و این قطعی برق کار فرشته ها و امداد غیبی است و سعادتی است برای نماز جماعت در اول وقت و همانجا فی الفور شروع کرد به اذان گفتن و مردم را به نماز جماعت در فضای باز دعوت کرد . شروین گیج شده بود . مسئول تاسیسات خودش را به او رساند و گفت قطعی برق از شبکه است و ما هیچ مشگلی نداشتیم . همتی و معاون اش بدون خداحافظی آرام آرام سالن را به بهانه وضو گرفتن ترک کردند و از شدت شادی در راهرو بلند بلند می خندیدند . رئیس اداره برق به گوشه حیاط رفت و از مدیر خرابی ها علت قطعی برق شبکه را سئوال کرد و شنید که پیمانکار عملیات تعویض مقره ای را که قرار بود نیمه شب فردا انجام دهد ، الان انجام داده و نیم ساعتی برق قطع خواهد بود . رئیس اداره برق از دست پیمانکار حسابی شاکی شد و برایش جریمه ای سنگین در نظر گرفت . موضوع را به شروین گفت و او هم به حاج آقا گفت ادامه سخنرانی اش را در همان فضای باز  و بین دو نماز بیان کند تا برق وصل شود . حاج آقا هم پذیرفت . ساعت دو که مجددا برق وصل شد جای خالی همتی و معاون اش خیلی توی ذوق خورد . پایان برنامه شروین بیسیم اش را زیر صندلی  اتاق فرمان که روی آن استراحت کرده بود پیدا کرد . 

شهرام صاحب الزمانی     تابستان نود و نه 

رویای نگار

- امروز هم نمی تونم ... شرمنده

- وااآا چرا آخه ؟

- خوب نپرس دیگه ... خودت که بهتر میدونی ، باید مامان را ببرم دندانپزشکی بعدشم سونوگرافی و آزمایش های پروستات بابا مونده دیگه ... 

-  بسیار خوب ... باشه ...  پس بگو رفت تا تعطیلات آخر هفته بعد دیگه ... 

-  نه چرا هفته بعد ... همین پنجشنبه و جمعه هم می تونم  ... البته شاید بتونم ... امیدوارم 

- امیدوار نباش ... متاسفم که اینقدر زود یادت رفت ... این پنجشنبه و جمعه مامانم لوله کش داره ... چرا اینقدر زود یادت میره  ؟  نکنه میخوایی نیایی ؟ 

نادر و نگار هفت سال بود که ازدواج کرده بودند .اما هنوز حسرت یک سفر چند روزه به دلشان مانده بود . هنوز فرصت نکرده بودند که به یک مسافرت چند روزه بروند . روزهای اول آشنایی شیرین و جذاب بود . هر دو تک فرزند بودند و همه سالهای جوانی و نوجوانی در حسرت داشتن خواهر یا برادری بعنوان دوست و رفیق و یا همبازی گذرانده بودند . 

-  آره  ...دقیقا ... منم باید همیشه آویزان دختر خاله یا دختر همسایه بالایی مون میشدم که ترا بخدا اجازه بدید زهرا یا سیما با من بیان شمال ، خدا بیامرز بابام بهترین هتل ها را هم می گرفت ها  ... ولی میدونی نادر تنهایی هیچ حال نمی داد .

-  اوهوم ... منم همیشه توی مسافرتها حسرت خانواده های پر جمعیت را می خوردم و همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر کوچکتر داشته باشم که بتونم حمایتش کنم  ... باهاش بازی کنم  ... 

-  نادر یادمه اولین بار که عید رفتیم ترکیه برای خرید و کنسرت ، همه اطرافیان حسرت منو می خوردند . ولی راستش اون سفر به اندازه سیزده بدری که چند روز بعدش با خاله ها و دایی ها رفتیم بهم خوش نگذشت . 

نگار و نادر در دانشگاه فنی باهم آشنا شده بودند و از آنجائیکه شرایط خانواده ها بهم می خورد ، خیلی زود فضای دوستانه به فضای عاشقانه تبدیل شد .روزهای دلدادگی به تندی گذشت ولی بعد از عروسی و در آغاز زندگی مشترک برخوردهای عجیب و رفتار های جدیدی بین هر دو شکل گرفت . 

از آنجائیکه همیشه هر دو در رفع نیاز ها و برآورده شدن خواسته هایشان خیلی راحت و آسوده بودند ، اما ، در برخوردهای زندگی دو نفره برای اولین بار کسی بود که با خواسته یا نظر یا سلیقه شان مخالفت میکرد و اولویت ها در خواسته ها و نیاز ها جابجا می شد . هیچکدام قدرت تحمل  نه شنیدن را نداشتند  و این رفتار جدید ، دردسرهای جدیدی به همراه داشت . از قهرها و آشتی های بچه گانه تا حتی گاهی دعوا و پرخاشگری بر سر قضیه ای کم اهمیت  .

-  ببین نادر جان  ، قربونت برم من ، خودت خوب میدونی که من خونه بابام هیچ وقت     نه   نشنیدم . همیشه خدا همه چیز برام فراهم بوده و حتی گنجشک توی آسمون را هم بابام خدا بیامرز برام میگرفت ...

-  نگار ! یه جوری میگی که انگار ما هفت تا بچه بودیم و من هم پسر کوچیکه و تو سری خور همه  ! خجالت بکش خانوم ! خوو زندگی منم اینطوری بوده ، اصلا نمی تونم بفهممت وقتی نمی تونی بفهمی که اینی که من میگم درسته ... یعنی نگار داغ میکنم ها  .... آمپرم می زنه بالا  !  ... می دونی من واسه هر چیزم توی زندگی مشاور داشتم ؟ نگار من از پنج سالگی معلم خصوصی زبان فرانسه داشتم ... بفهم اینو !

-  چیو بفهمم ؟ خوب منم معلم پیانو و زبان آلمانی داشتم ، اینکه دلیل نمی شه پسر خوب  ... چیو به چی ربط میدی ؟ چیو میخوایی به رخ من بکشی ؟ 

این کشمکش ها تا بدانجا ادامه داشت تا اینکه بالاخره یکی از طرفین خسته میشد و ادامه نمی داد و سکوت میکرد . 

در این شرایط رسیدگی پزشکی به پدر و مادر نادر تمام وقت اش را گرفته بود و معمولا اغلب روزهای هفته را از محل کار مرخصی میگرفت . پدر حال خوبی نداشت و دست تنها بودن شرایط را برای نادر دشوار کرده بود . در این اوضاع و احوال نگارهم به تنهایی دنبال درمان ناباروری خود بود . 

-  نگار خیلی انرژی نذار ... ولش کن  ... آخه چه فایده ؟  ... بچه مون هم دنیا بیاد یه آدم تنها به آدم های تنهای دنیا اضافه میشه دیگه  ... 

واقعا چه فایده داره آخه  ؟  ... وقتی که نه عمو داره و نه عمه ، نه خاله داره و نه دایی ! واقعا یه آدم بی کس و کاره ... من که دیگه کشش اش را ندارم  بخدا .

ولی نگار همچنان پیگیر و مصمم و امیدوار بود . 

-  نادر فکر کن  ، اگه دو قلو بشه چی ؟  ... نادر اگه درست شد و من دیگه تونستم باردار بشم ، گفته باشم ، من یکی دوتا نمی خوام ها  ...  دوست دارم دور و برم شلوغ باشه ... مثل مهدکودک ... اصلا نادر دلم غنج میره واسه بوی شاش بچه   !  ... گفته باشم دیگه سر کار نمی رم ها ... فقط و فقط میخوام مال بچه هام باشم  ... 

نگار امیدوار بود و مرتب رویاهایش را مرور می کرد . نادر مستاصل و خسته و درمانده از دست تنهایی و خدمات زیادی که باید به پدر و مادر پیرش میداد و چقدر دوست داشت در این شرایط سخت ، برادر یا خواهری کمک اش می کردند و کارها تقسیم می شد . هر چند حوصله حرفها و رویا بافی های نگار را نداشت . اما در رویای نگار او هم  با داشتن چند فرزند موافق بود  .  

دلبر

هر روز صبح با اشتیاق به سمت ام می آید . بلافاصله من را روشن می کند . بر بدنه خسته و غبار گرفته ام صفحه کلید گذر واژه را تایپ می کند . با آنکه هنوز خودش بلحاظ فکری و روحی لود نشده اما از من انتظار دارد که بلافاصله ویندوزم بالا بیاید . چشمهایش هنوز هم خسته است و خبر از کم خوابی می دهد .  هنوز کاملا لود نشده ام که به سرعت به اینترنت وصل می شود و گشت و گذار روزانه اش را شروع میکند . گاهی که اینترنت دچار اختلال می گردد ، گویی سیستم تنفسی شخصی اش دچار اختلال شده . از حوالی هشت و نیم تا نه صبح به بعد کار روزانه اش شروع می شود و نحوه برخوردش هم با من بسیار جدی و رسمی است . نوازشم نمی کند ولی گهگاه غبار از صفحه نمایشگر می زداید . گاهی حس می کنم دوستم دارد . دقیق نمی دانم . اما مطمئن هستم که به شدت به من اعتماد دارد  . بسیاری از تصاویر و فیلم های خانوادگی اش را در من ذخیره کرده و برخی اوقات ساعتها آنها را مرور می کند . حتی گاهی که با فیلتر شکن وارد اینترنت میشود هم به سایتهایی می رود که من می دانم و او . خودش لذت کودکانه ای میبرد و چشمهایش تنگ و گشاد می شوند . اما من هیچ حس خاصی ندارم . اصلا مراقب باطری ام نیست اما باطری موشواره را به دقت مراقبت می کند . از روز نخست صاحبم بوده و به همدیگر عادت کرده ایم . گاهی کارهای مهمی با من انجام می دهد و محاسبات دقیقی می کند . سه چهار بار مرا به کلاس درسشان در دانشگاه برده است . فضای دانشگاه برایم جالب بود . خیلی از جالب تر از آخر شبها که مرا  کنار بالش اش می گذارد و خودش دمر می خوابد و فیلتر شکن را هم فعال می کند و به سایت هایی می رود که نگویم بهتر است  . بعدش هم حسابی خسته و بی رمق مرا به حال خودم رها می کند که تا صبح آخرین توان باتری ام هم مصرف می شود و من هم مثل خودش بی رمق و خاموش می شوم . 

سبکبال

خواب دیدم در اتاق عمل روی برانکارد منتظر ورودم . ضعف داشتم . از شب قبلش هیچ نخورده و هیچ نیاشامیده بودم . تنها بودم . همراهی نداشتم . قرار بود عصر پدرم با اتوبوس خودش را از شهرستان به تهران برساند و بالین ام حاضر شود . نوبتم شد . پرسنل اتاق عمل خسته و فرسوده و کم انرژی بودند . سرم زدند . سوزن درد نداشت . . بیهوشم کردند .  در عالم بیهوشی فهمیدم که بیهوش نشدم . دکترها تیغ و چاقوی جراحی به دست گرفته بودند و با آرامش مشغول شده بودند. خودم به وضوح دیدم که چه خون خوش رنگ و با طراوتی بیرون می جهد !

پاشیده شدن خون گرم روی بدن سردم لذت بخش بود . پرستار گاهی خون های ریخته شده روی بدنم را پاک می کرد . لذت بخش بود . دوست داشتم بیشتر بدنم با خون خودم شسته شود . هر لحظه خون بیشتری از من می رفت و من لذت بیشتری می بردم . احساس سبکی و نرمی داشتم . کف سالن اتاق عمل رد پای پزشکان و پرستاران بر روی خون خشک شده و لخته شده من ، طرح های خاص و بعضا معنی داری ایجاد کرده بود . 

احساس سبکی و آرامش پیدا کردم . بیهوش نبودم ولی هیچ درد و رنجی را هم حس نمی کردم  و فقط از بالای سر ناظر بر عملکرد تیم پزشکی بودم . شدت فوران خون رفته رفته کمتر و آهسته تر شد . ناگهان دکتر بیهوشی فریاد زد : دکتر مریض رفت . فشار خونش روی چهاره ! دکتر با خونسردی درخواست دو واحد خون کرد و کسی دنبال آن رفت . چراغ اتاق عمل را رها کردم و از بالای سقف بیمارستان بیرون آمدم . دور شدم و در میان ابرها رها شدم . لذت بخش . حس سبکی و رهایی . سردم شد ولی دیگه از گرمای خون خودم خبری نبود . 

ابرهای تیره و تار در حال برخورد به همدیگر بودند . صاعقه زد . ترسیدم . باران بارید و همچنان بالا و بالاتر می رفتم . 

مسیر آخر                                               ...                                     هذیان

مسیر آخر  

باید هر طور شده خودم را به منزل مادر می رساندم . از دیروز تلفن اش را جواب نمیداد و موبایل اش هم خاموش بود . اضطراب و استرس   تمام وجودم را گرفته بود و آشفته و سرگردان ، در تلاش بودم تا از میدان دارایی به کوچه پشت پاساژ اسلامی بروم ، ولی همه راه ها مسدود بود . چند منزل قدیمی در کوچه خوانساریها را خاک برداری می کردند . گرد و خاک زیادی به هوا شده بود . انگار بمباران شده . احمق های نادان شیلنگ آبی برای فروکش کردن آن همه غبار بکار نگرفته بودند . همهمه ای به راه افتاده بود  از کامیونهایی که به صف ایستاده بودند تا لودر ها آوار و  خاک برداری ها را داخل مخزن بریزند و آنها هم برای تخلیه رهسپار شوند . دعوا و درگیری بر سر صف و نوبت بالا گرفته بود و چند راننده باهم درگیر شده بودند و یقه همدیگر را می گرفتند و فحش های رکیک به همدیگر می دادند بناچار مسیر را عوض کردم و باعجله و شتابان از خیابان مخابرات رفتم .کوچه پشت پاساژ اتحاد هم نمایشگاه بود و بسته بود . ابتدای نمایشگاه مهر و تسبیح و عطر و شمع و عود و پلاک و چفیه شهدا را می فروختند . نمایشگاه مملو از زنان چادر مشکی بود که با پیشانی بند هایی که روی آنها نوشته شده بود : یا میثم ، یا مقداد ، یا حداد ، یا عادل ... زن های چادری بی نظم و متراکم برای دریافت ذره ای خاک تربت و پارچه ای سبز تقلا می کردند و از سر و کول همدیگر بالا می رفتند . بوی عرق بدن زنهای چادری در زیر نور پرژکتور ده هزار واتی مشمئز کننده به مشام می رسید و عبور از انبوه متراکم چادر سیاه به سر ها هم غیر ممکن شده  بود . ترکیب بوی عرق زنها با بوی عود و گلاب و دود شمع هایی که دسته دسته برای یادامام و شهدا روشن می شدند ، حالت تهوع بهم دست داد .دستم را جلوی دهانم گرفتم تا بالا نیاورم ، بناچار بازهم مسیرم را عوض کردم . بناچار سمت تنها مسیر باقیمانده دویدم .  تصمیم گرفتم از کوچه مجاور پاساژ گلستان بروم . شلوغی جماعتی که برای معرکه گیر پیری گرد هم آمده بودند ، کوچه را کاملا بسته بود . عزیز الله سلمانی فلوت می زد ، خارج میزد ، واضح فالش میزد ولی در همین شرایط پیرمرد معرکه گیر مارسیاه بزرگی را از صندوق چوبی کهنه و زهوار در رفته ای بیرون آورد و جمعیت جیغ کشیدند . وقتی مار سیاه را روی دست راست بالای سرش برد دم مار روی زمین کشیده میشد  . معرکه گیر فریاد میزد که آیا کسی حاضر است این مار را بخورد ؟  فریاد می کشید و ازدرد نیش مار و خطر زهر خطرناک مار حرف میزد و در میان جماعت حریف می طلبید . ناگهان در کمال تعجب همگان با ذکر یا ابوالفضل سر مار را در دهان فرو برد . چند زن جیغ کشیدند و غش کردند . دختران و پسران جوان لایو اینستاگرام می گرفتند . من در حال پس زدن جمعیت و عبور از بین آنان بودم . در تراکم و شلوغی جمعیت چند پسر عمدا  از پشت دختران را کاملا در آغوش خود گرفته بودند و از روی مانتو سینه ها  و بازوهای  دختران را نوازش می کردند و سفت و محکم خودشان به دختر ها می مالیدند و همزمان به رفتارغافلگیر کننده پیرمرد معرکه گیر می خندیدند . درست لحظه ای که ششدانگ حواسم به پسرها و رفتارشان بود ، ناگهان فشار محکم دستی را روی مچ راستم حس کردم ،  معرکه گیر دستم را گرفت و به میانه میدان برد  . ساعدی  قوی داشت و تقلای من برای رهایی از دستش بیهوده بود . عزیز الله سلمانی نغمه سوگواری با تم لری می نواخت ، اینبار خارج نمی زد . معرکه گیر صدایش را در گلو انداخت و با فریادی که آب دهانش را هم به بیرون پرتاب کرد پول طلب کرد و  گفت : یالله  جوان ، چراغ اول را تو روشن کن . در جیبم فقط عابر بانک ملت بود .گفتم پول نقد ندارم و فقط عابر بانک دارم . گفت بسم الله . گفتم : کارت می کشم بابا ول کن  بذار برم کار دارم . گفت : مار را بگیر تا کارتخوان را بیاورم . بعد بسرعت و بدون مقدمه گفت : هرچه در توان داری ، فریاد بزن و بگو یا علی . دهانم را کاملا باز کردم و فریاد زدم و گفتم : یا علی ی ی ی . پیرمرد بدون مقدمه و بلادرنگ مار را دهانم فرو کرد . مار وارد حلقم شد . از تعجب ، چشمانم از حدقه بیرون زد. جا خوردم و  ترسیدم و با حالت تهوع وترس زیاد ،  سر مار را بیرون کشیدم . سر مار از ترشحات حلقم خیس شده بود صدای نفس ماررا می شنیدم وخنکی نفس اش را روی صورت  و دور دهان خیس ام بخوبی حس می کردم. لحظه ای بهت زده صبر کردم و با دهانی باز نفس عمیقی کشیدم . ناگهان مار جستی زد و وارد نای و سپس معده ام شد تا جائیکه دم مار روی صورتم حرکت می کرد و موهای سرم راروی صورتم پریشان می کرد . وحشتزده و مضطرب سعی میکردم دم مار را از روی صورتم بگیرم  و بیرون بکشم. اما قدرت هر حرکتی از من سلب شده بود . به سختی نفس می کشیدم . عزیزالله سلمانی ملودی میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون بجا می مونه را میزد . جمعیت می خندیدند و کل میکشیدند و سوت میزدند . پسری از میان   جمعیت فریاد زد هی بجه ها من سه کا بیننده لایو دارم که همزمان دارن این مارخوری را می بینن و همه دخترها و پسر ها بلند خندیدند و گفتند مارخوری ...  مارخوری ... مارخوری  . جمعیت پولهای زیادی برای معرکه گیر ریختند و او همچنان لا به لای خرت و پرت هایش دنبال کارتخوان می گشت . دم مار مرتب از دستم لیز میخورد . گاهی که آنرا می گرفتم تعادلم را ازدست می دادم و دوباره دم مار رها میشد . در نهایت کنترل ام را از دست دادم و افتادم . دراز به دراز وسط معرکه افتادم  اینبار جماعت بر روی بدنم سکه می انداختند .درخشش برق سکه ها در زیر نور آفتاب ظهر  چشم رامی زد . بناچار چشمانم را بستم . فقط شنیدم که پیرمرد معرکه گیر گفت بیصاحاب یا آنتن نمی ده یا باطری نداره . از وقتی که دراز کش شده بودم مار با هیجان بیشتری به کاوش مشغول بود و لولیدن اش را در داخل شکمم در مسیر روده ها بخوبی حس می کردم . حس کردم نیاز دارم که بخوام . خوابی عمیق و طولانی . در خواب مادرم را دیدم که در منزل اش را با خوشرویی به رویم باز کرد  و مرا در آغوش گرفت . همزمان صدای پیرمرد آمد که پرسید : هی پسر جون گفتی رمزت چند بود ؟   .

کوآلا

خونسردی رفتارش و پر خواب بودنش غیر قابل تحمل شده بود . هر چند  در سالهای اولیه ازدواجمان هر دوی این موضوعات کمتر اهمیت داشت ولی هیچگاه فرصت نشد که هر دو در فضایی عاشقانه و رومانتیک طلوع آفتاب را نظاره گر باشیم و این صرفا اذان ظهر بود که امکان برخواستن از رختخواب را به همسرم گوشزد می کردم . من به سرکار می رفتم و زمان بیدار شدنش در طول هفته برای من مهم نبود ولی در روزهای پایانی هفته مگر امکانپذیر بود که از ساعت نه صبح بیشتر خوابید و این تفاوت ها آغاز تنش ها شد . دقت کردم متوجه شدم که مادر و خواهرش هم اینچنین رفتار می کردند و معمولا صبح ها خواب پیشه می کردند . بعد ها بیشتر که دقت کردم دیدم اساسا این ژن از پدربزرگشان به ارث رسیده و زیبایی ما آدم ها در همین تفاوت های رفتاری است . هر چند هنوز هم با این معضل دست و پنجه نرم می کنم و تا بحال هیچ بیاد ندارم که پس از بیست سال زندگی مشترک ، هیچگاه صبحانه ای برایم مهیا شده باشد و یا صبح هنگام رفتن به سر کار تا دم در بدرقه ام کرده باشد . ولی با وجود تمام این تفاوت ها او را دوست دارم و زندگی با او برایم دلنشین است . دقیقا درست همانطور که کوالاهای استرالیایی جذاب و دلنشین و شگفت انگیزند . 

کارمند نمونه

آنقدر پرکار و پر تلاش بودم که کمتر از دو سال ارتقاء پیدا کردم . کار برایم معنی و هویتی خاص داشت . با عشق و علاقه و با انرژی زیاد کار می کردم . صبح یک روز زمستانی که بخارات واحد های آب و بخار فضای مه آلود غلیظی را در سطح مجتمع ایجاد کرده بود ، در راهروهای واحد کامپیوتر یکی از کارمندان که معلولیت مختصری از ناحیه پا هم داشت ، من را صدا زد و اصرار کرد که چند دقیقه ای گپ بزنیم و همکلام شویم . با ایشان هیچ کاری نداشتم ولی صرفا به دلیل رعایت ادب و احترام پذیرفتم  . بعد از رد و بدل شدن چند جمله ، در کمال تعجب رسما از من درخواست کرد که اینقدر کار نکنم ! برایم قابل هضم نبود . گفت دیگران توانایی من را ندارند و در قیاس عملکرد ضایع میشوند . آنقدر گفت و گفت که من پذیرفتم حداقل در حوزه کاری ایشان کمتر پیگیر کارها شوم . بعدها انجام کارهای همزمان و موازی انرژی و توان بالا را اثبات کرد . اما هیچگاه هیچ کس نفهمید که دلیل اصلی آن همه توان و پیگیری ، عشق و علاقه واقعی به ساحت مقدس کار نبود و بلکه صرفا تلاش در جهت اثبات هویت شخصی به دلیل ایجاد محدودیت بخاطر حادثه ای بود که در کودکی جسم و روح ام را سخت آزرده بود. شاید هم تلاش مضاعف در محیط کار نوعی پناه آوردن به فضای کار و بیشتر مخدری بود بر حجم انبوه غم هایی که داشتم و در محیط صنعتی هیچگاه ظاهر و شمایل اهمیتی نداشت و صرفا عملکرد فیزیکی و مکانیکی و نتیجه کار بود که مهم بود و لاغیر  . 

 

EBCL

بالاخره کارهای غیر رسمی صادقانه ای که انجام دادم ، جواب داد و قرار شد برای تحویل گرفتن جایزه شرکت و تندیسی که قرار بود سالها زینت بخش اتاق مدیر عامل شود ، با تلاش زیاد و زحمت های زیاد خودم برای دفع چون لای چرخ گذاشتن های بیشمار و سنگ اندازی های متعدد ، عازم ماموریت شدم . اقامت اول کیف پایتخت اوکراین بود و بعد هم زاگرب پایتخت کراواسی .  مراسم تحویل جایزه قرار بود در یکی از مجلل ترین هتل های زاگرب انجام شود . 

مهندس ، این پسره گوه مثقال انگلیسی بلده حرف بزنه که پاشده رفته ماموریت خارج ؟ اصلا بلد هست خودش را به انگلیسی معرفی کنه که قراره با شبکه تلویزیونی زاگرب مصاحبه کنه ؟ قحط الرجال هست دیگه .

چی بگم والام خواهر ، آره خدا رو شکر . خدا واسه شوهر سارا ساخته . می گفت قراره ماموریتی بره اروپپا ... قربون خدا برم من ... والام بخدا  ... وضعشون را یادته عشرت جون  ؟   

باغ گیلاس چناربون

افق سرخ و خشمگین بود و مرا نمی بخشید . وقتی برای اولین بار عصر همانروز توی باغ گیلاس چناربون به بهانه چیدن گیلاس های بزرگ دستت را گرفتم ، گرمای دستم با سرمای دستت درهم آمیخت . تا انتها باغ بود و عشق و گرمی و سرخی غروب . اولین و دوست داشتنی ترین تجربه ها در اوج تمنای وجود . لذت بخش بود و پر هیجان .داخل بهار خواب وقتی همه برای عکس گرفتن با شاخه های پر بار و افتاده گیلاس رفتند ، بیشتر لمست کردم و چقدر دلنشین بود طعم اولین بوسه ای که بنظر سرشار از طراوت و آرزوهای جوانی بود . تیشرت سفیدی که داشتی عمدا با له کردن و پاشیدن لکه های قرمز گیلاس رنگی کردم و تو چقدر عصبی شدی وقتی لکه های سرخ روی لباس سفید ات خودنمایی کرد و چقدر احمقانه من میخندیدم و دلیل عصبانیت تو را نمی فهمیدم و چقدر نوجوانی زود گذشت  . 

انبار اسلحه

: سریع بدو ، بدو بیا اینجا ...

وقتی فریاد کشید ، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود و آب دهانش به اطراف پاشیده میشد .

با عجله خودم را رساندم و سلام نظامی محکمی دادم .

یک زونکن رنگ و رو رفته که به زحمت نشانی از رنگ بنفش را با خود داشت به سمتم پرت کرد و گفت  : 

موجودی اسلحه خانه است . تا فردا ساعت شش صبح کارتکس های دستی و موجودی فیزیکی باید با نرم افزار مطابقت کنه . مفهومه ؟

با خونسردی و همانطور که دستم بحالت سلام نظامی بالا مانده بود ، گفتم  : بله قربان . ولی تا فردا صبح امکان پذیر نیست ! خودتون مستحضرید که موجودی یک لشگره  و  ... حرفم را برید و با همان حالت چشمهای براق شده فریاد زد : فردا ساعت هفت حسابرسی از سمت حفاظت هست . خود دانی . کم و کسر بیارید ، دادگاه نظامی و زندان و اضافه خدمت ، اضافه هم آوردی ، ببرش بذارش همونجا که هر شب میگذاری .

گفتم : بله قربان . ولی من دیروز تازه انبار را تحویل گرفتم و هنوز فرصت نکردیم موجودی ها را بشماریم . 

جناب سرهنگ با تشر گفت  : ولی بی ولی ، هر چند تا نیرو میخوایی با خودت ببر ... فقط عجله کن پسر  ... زود باش  ... بدو ...

یک ، دو ، سه

یک ،

مجددا کد را زدم ، اشتباه بود . اشتباه نمی کردم  . عجیب بود . اعتماد به نفس ام را از دست دادم ، کف دستم عرق کرده بود . انگشتانم می لرزیدند و روی دکمه ها لیز می خوردند . دوباره زدم  . کثافت اینبار کارت را بلعید و ضبط کرد . تف به این شانس . فقط همینو کم داشتم . سریع به لابی من هتل اطلاع دادم . تمام دارایی من داخل اون کارت بود . لابی من با آرامش و لبخند گفت : دوشنبه ان شاءالله  درست میشه ، نگران نباشید . با صدایی بلند تر تقریبا فریاد زدم وگفتم : عموجان امروز پنجشنبه است و من فقط تا فردا اینجا ساکن ام . در جواب خیلی خونسرد و آرام درحالیکه سرش پایین بود و با خود کار خط هایی روی یک لیست می کشید گفت : شنبه صبح اول وقت اطلاع میدیم . یکشنبه به مامورش ابلاغ می کنن و دوشنبه صبح قطعا کارت با احترام تقدیم شما خواهد شد . عرض کردم که نگران نباشید . فریاد زدم و با صدای بلندتری گفتم دوست عزیز من فقط تا فردا ظهر اینجام ... متوجه هستید  ؟ 

 

دو  ، 

آخرین باری که او را دیدم ، دانستم که بیشتر از چند روز زنده نخواهد ماند . با اینحال به همسر و فرزندش دلداری دادم و سعی کردم چند قاشق از سوپ پر گوشت و داغ از ظهر مانده را به زور به او بخورانم . چشمانش بسته بود و دهانش را با اکراه باز می کرد . دو یا سه قطره آب لیموی تازه ریختم . فایده نداشت . هیچ مرا بیاد نمی آورد . بوی مرگ بیشتر از هر زمان دیگری داخل اتاق نسبتا تاریک و نمور به مشام می رسید . 

هوا ابری و گرفته بود . فرزندش بی حوصله مجله کیهان ورزشی قدیمی را ورق می زد و همسرش زیر لب مدام ذکر میگفت . آماده شدم تا توصیه کنم برای تهیه قند شکسته و چایی . ولی قادر به تکلم نبودم . دشوار بود . مدت طولانی به سکوت گذشت و فقط صدای ورق زدن مجله سکوت فضا را می شکست . 

 

 

سه  ، 

فهرستی از درخواست ها پیش رویم بود . نمی توانستم اولویت بندی کنم . بودجه محدود بود و زمان هم کم و من هم دست تنها بودم . ولی از یک کدام از گزینه ها باید شروع می کردم . نمی شد الویت را به هیچ گزینه ای داد . همه موارد مهم بودند . مسئله مرگ و زندگی بود . شرایط به سختی برای انجام این  سه عمل  جراحی و جمع کردن یک تیم جراحی مهیا شده بود . تصادف سختی کرده بود . امکان قطع دست راست از یک طرف و از بین رفتن بینایی از طرف دیگه واقعا مستاصلم کرده بود . شکسته شدن استخوان ترقوه و فرو رفتن دنده ها داخل ریه داستان دیگه ای بود  .  فک اش کاملا منهدم شده بود  .  وقتی فهمیدم سریع به پارکینگ پلیس رفتم ولی متاسفانه هیچ ردی از عضوی بنام زبان داخل لاشه ماشین اش پیدا نکردم . 

شوق فراگیری

خیس عرق ام . خوشحالم  . خیلی خوشحالم  . بالاخره شد . 

کلاسی بود که مدتها ، شرکت در آن ذهنم را مشغول کرده بود . کتابهایی را که استاد گفتند تهیه کردم . جالب آنکه کتابی که خودش نویسنده آن بود ، به زحمت و با مرارت بیشتری پیدا شد . وقت کم بود . جای پارک مناسب هم نبود . استرس دیر رسیدن به کلاس هم شرایط را بدتر کرده بود. تهران در هوای نیمه دوم خرداد ماه سال نود و نه گرم بود و انگار در خیابان انقلاب گرمتر هم شده بود . استاد تایید کرده بود ویرایش دوم . در انتهای جمله ای که نام کتاب را می گفتم ، جمله لطفا ویرایش دومش را فقط میخوام را هم اضافه می کردم . فروشگاه یازدهم یا دوازدهم گیرش آوردم . آخ جون . خودش بود . جمله ویراست دوم و افزوده ها را هم داشت . قیمت مناسبی هم داشت . در امتداد انقلاب به سمت آزادی وقتی گوشی تلفن همراهم را روشن کردم چند دقیقه ای بود که کلاس بصورت آنلاین آغاز شده بود . استاد در کادری افقی و شرایطی غیر معقول ، حرفهای دلنشینی می زد . شیشه ها  بالا بود و کولر روشن . کولر را خاموش کردم .تا در طول مسیر با دقت حرفهای استاد را بشنوم . خیس عرق شده ام . 

شهرام / تهران / خرداد ماه نود و نه 

ترس از شهادت

وقتی در جایگاه متهم حاضر شد عرق سردی روی پیشانی اش نشست . فلاش پی در پی عکاس ها و خبرنگار ها مثل صاعقه چشمانش را میزد  و آزار  دهنده بود.صدای طنین دار ضربان قلبش را در سکوت ذهن مغشوش اش با وجود انبوه متراکم جمعیت حاضر در سالن دادگاه و پچ پچ و همهمه آنان بخوبی می شنید. از لحظه دستگیری و در تمامی بازجویی ها به دفعات اصرار به بیگناهی کرده بود . اما نتوانست ثابت کند . هیچ مدرک محکمه پسندی نداشت . اصلا زمان کشته شدن این بنده خدا ، درست همون ساعتها در فلافلی مامان جون با همکار قدیمی اش جواد شام می خوردند و جواد سود پولهای قرض داده شده را مطالبه می کرد . چقدر سر حساب کردن و کارت کشیدن با همدیگر تعارف کردند که جواد اگر میگذاشت او حساب میکرد ، الان بهترین دلیل عدم حضورش در صحنه قتل بود . لعنتی دوربین های مداربسته فلافلی هم کیفیت پایینی در شب داشتند . خلاصه اینکه بازپرس اصلا قانع نشد . جواد احمق هم که از ترس پلیس و دادگاه و سابقه خرابش هیچگاه برای حاضر شدن در دادگاه و شهادت دادن حاضر نشد . گوشی اش را هم خاموش کرد و از دسترس خارج کرد . هر چند خودش خیلی خوب میدانست که  تنها این دلیل کافی نیسن و شاهدان قوی تر و مستندات بیشتری مورد نیاز بود . قاضی با چکش ضربه محکمی روی میز قضات زد و جلسه محاکمه با قرائت کیفر خواست توسط نماینده دادستان آغاز شد . پاهایش می لرزیدند و توان ایستادن نداشت . همزمان سردی دستبند بر مچ دستانش و سنگینی پا بند آزارش میداد  و کلافه اش کرده بود . برای لحظاتی صدای نماینده دادستان را نمی شنید و فقط صورتی اخمو بود که لبهایش بهم می خورد و گاه آب دهانش بیرون می پاشید .با توجه به آنچه که بر سرش رفت دیگر اعتقادی به عدالت خدا نداشت و رسما به عدالت خدا شک کرده بود ولی همچنان چشم انتظار معجزه بود . 

2044

دستانم به وضوح روی فرمان می لرزید  .  مثل همیشه در مواقع عصبی ناخودآگاه سیبیل هایم را می جویدم . پایم را تا انتها روی پدال گاز فشار می دادم . هرازگاهی یکی از سیبیل هایم جدا میشدو لای دندانهای بالایی می رفت که در این لحظه آن را با فشار فوت به بیرون از دهانم هدایت می کردم . هر چقدر بیشتر پایم را روی پدال گاز فشار می دادم ، بی فایده بود . انتخابگر مسیر و کنترلگر ماشین از من و رفتارهایم بهتر عمل می کردند و ماشین با آرامش و با رعایت همه قوانین رانندگی در مسیر بیمارستان پیش می رفت  . با وجود اینکه خیالم راحت بود و خوب می دانستم که سیستم بطور تمام اتوماتیک همه کارها  و تدابیر لازم را بشکل عالی پیش می برد ، اما بازهم آرامش نداشتم و نگران بودم . 

همان ابتدای پارکینگ بیمارستان پیاده شدم و ماشین خودش بقیه کارها را انجام داد و زیر درخت بید مجنون پارک کرد و قفل شد . با عجله پله های بیمارستان را دوتا یکی طی کردم که صدای آلارم ماشین بلند شد . سریع برگشتم تا بیشتر در محیط بیمارستان سر و صدا نکند . متوجه شدم آلارم مربوط به این است که گوشی تلفن همراه را داخل جا گذاشته ام . بسرعت  و با دوی سریع برگشتم . جلوی در اصلی بیمارستان رسیدم  . بقدری عصبی و پریشان بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود که سنسور های در اصلی سالن برای من در را باز نکردند .  ای بخشکی شانس هیی ... تف به ذات سازنده اینا  . برگشتم و با لبخند مصنوعی به پهنای صورتم به سنسور نگاه کردم . بیفایده بود . در باز نشد  .  خودم بخوبی میدونستم سنسورهای  این حسگرهای نسل جدید را نمی توان گول زد . برگشتم چند نفس عمیق کشیدم و دوباره همان لبخند مصنوعی به پهنای صورتم را هم زدم و برگشتم و صاف به سنسورها خیره نگاه کردم . در باز نشد . حسگر ها دمای بدنم و ضربان قلب و فشار خون و میزان عصبانیتم را بخوبی درک می کردند و چراغ همچنان قرمز بود و من در حسرت سبز شدن چراغ . جالب بود حتی سابقه فشار خون من را هم  صفحه نمایش نشان می داد . از پله ها به آرامی پایین آمدم . 

با وجود ناراحتی ، مغموم مجددا داخل ماشین برگشتم . با کامپیوتر ماشین آهنگ های شاد و قدیمی را جستجو کردم . همان فایل همیشگی را که باهم می شنیدیم . چشمانم را بستم تا قدری آرام شوم . چند دقیقه ای گذشت . تعدادی آهنگ را رد کردم و یکی دوتا را کامل گوش کردم . افاغه نکرد . حتی نوستالوژیک ترین آهنگ ها هم فایده ای نداشت . نمایشگر ساعتم  و نرم افزار گوشی تلفن همراه هنوز وضعیت روحی من را عصبی و پرخاشگر گزارش می دادند . حوصله این بی نمک ها را دیگه نداشتم . ساعت را باز کردم و انداختم داخل داشبورد و گوشی را هم خاموش کردم . چشمانم را بستم . هوای مطلوب داخل کابین و ماساژ اتوماتیک را تنظیم کردم . توی ذهنم تصویر سالهای اول آشنایی مان را مرور کردم .  راستی چرا این اتفاق افتاد ؟

با رعایت این همه استاندارد و این قدر مراقبت ویژه و دستور العمل های مختلف ، بازهم حادثه ، آنهم خیابان اصلی وسط شهر ؟ درست در فراز قله تکنولوژِی ؟

بدتر بغض کردم و گریه ام گرفت . حالا من باید از کدام ربات غرامت بگیرم ؟  از ربات یا از سازنده روبات یا از اون پفیوزی که اونو SetUp کرده ؟ ریدم به این همه قانون که هنوز توی این قسمت واقعا لنگ میزنه و معلوم نیست الان طرف حساب من کیه ؟ نه واقعا کیه  ؟ 

به خودم نهیب زدم ، ولش کن این ها را . هر طور شده باید شاد میشدم و خودم را به شادی و خوشی میزدم تا شاید حسگر ها گمراه شوند . باید هر طور شده داخل می رفتم  . الکی خندیدم . بلند بلند می خندیدم . یکی دو رهگذر با تعجب نگاهم می کردند ولی من رو در روی اونها بلند بلند قهقه می زدم . برای ملاقات و حضور در بیمارستان باید شرایط روحی ، روانی نرمالی پیدا می کردم  . تق ... شترق  ... صدای بلندی آمد ... یه عالمه خرت و پرت از بالای درخت بید ریخت روی کاپوت ... کثافتا ... حالا توی این اوضاع و احوال بالای سر من هم تصادف هوایی شد  ... پهپاد اداره پست درست بالای سرمن خورد به پهپاد ویژه ناظر محیط زیست  ... چون هر دو شون توی ارتفاع پایین پرواز می کردند . معلومه دیگه  ... گداگشنه های اداره پست واسه فس تومن کاهش هزینه ارتفاع پرواز پهپادهاشون را پایین تر از دستور العمل سازمان تنظیم مقررات ست کردن . اینبار واقعا خنده ام گرفت . بسته پستی سالم مانده بود و دقیقا روی کاپوت ماشین من افتاده بود . همزمان رینگ شش و هشتی آهنگ قدیمی هم قدری آرامم کرد . بیشتر خندیدم . سنسور ویژه روحی راننده ماشین سبز شد . عالی شد . سنسور کاهش قطعی عصبانیتم را نشان میداد . خوشحال شدم . بیشتر خندیدم . به خاطرات گذشته . همان اولین بار که باغ وحش رفتیم . زبان دراز زرافه گردن دراز تا مدتها سوژه خنده هر دومون شده بود . حتی باغ گلها ... عکسهایی که دوتایی با گلهای داوودی هزار رنگ گرفتیم . یادش بخیر پارک طبیعت که هیچگاه فرصت نشد تمام قسمتهایش را برویم . عکسهای دونفری را داخل مانیتور ماشین مرور کردم . آرام آرام همه خاطرات از جلوی چشمانم مرور شد . من هم کم کم آرام گرفتم . هر چند هنوز علت حادثه و مقصر اصلی حادثه را نمی دانستم و چرا های بیشماری گلویم را فشرده بود ولی آرام شدم . از یخچال ماشین آب خنکی نوشیدم و آهسته به راه افتادم . زیر پا صدای چرق و چرق خورد شدن قطعات پهپاد ها برایم بی تفاوت بود . خیلی نرم از پله ها بالا رفتم . در ورودی سبز شد و با خوش آمد گویی باز شد . هنوز دو قدم داخل نشده بودم که روبات هدایتگر و تسهیلگر جلویم سبز شد . این مدل را میشناختم . سال پیش برای دفتر خودمون هم از این سری گرفته بودم . کاملا برایم آشنا بود . سریع دکمه نیازی به راهنمایی ندارم روی پیشانی اش را زدم و رد شدم . به جایگاهش برگشت و در حالت استند بای ماند . از ایستگاه پرستاری سئوال کردم . پرستاری که واقعا تشخیص ندادم انسان است یا ربات ، راهنمایی ام کرد . بنظرم بدون لهجه و طبیعی حرف زد . شایدم واقعا آدم بود . نفهمیدم . دقیق نفهمیدم . تشکر کردم و اون ( انسان یا ربات ) سری تکان داد و به نوشتن مشغول شد . چون خودکار دستش بود ، بنظرم انسان آمد . چون ربات ها معمولا فقط تایپ می کنند . ولی نه ... ربات بود ، چون بنظرم چشمهایش حسگر داشت . 

آهسته در را باز کردم  . به آرامی بالای سرش رفتم  . دکمه مرور پرونده دیجیتالی اش را زدم . شرح کامل حادثه و اقدامات درمان را همراه با عکس و فیلم از اتاق عمل نشان میداد . ربات پرستاری هم که بعد از من وارد اتاق شده بود با لهجه ای افتضاح گزارشی کامل از عملیات پرستاری و شرح عمل و ساعت دقیق ترخیص را ارائه کرد و برگشت و رفت . واقعا همت نکردن این سری ربات پرستارهای قدیمی را از سیستم شون جمع آوری کنن . استفراغم گرفت از بوی الکل و دکتول و لهجه این کوتوله که چرخهاش هم تنظیم نبود . 

دستش را گرفتم . چشمانش را به آرامی باز کرد و برایم لبخند زد . همزمان دنیا به رویم خندید . کلی حرف زدیم و خدا را شکر کردیم که بخیر گذشته . قرار گذشتیم برای روز مرخض شدندش دوستان را دعوت کنیم و جشن کوچکی بگیریم . همون ربات کوتوله با لهجه مسخره اش تذکر داد که وقت ملاقات به پایان رسیده است . هر دو خندیدیم . بوسیدمش و خداحافظی کردم . وقتی برگشتم اطراف ماشین شلوغ بود . پلیش پهپادی داشت گزارش تهیه میکرد و منتظر من بودند تا جابجا شوم و برخی از قطعات را از زیر ماشین در بیاورند . 

 

شهرام صاحب الزمانی  /  تیرماه هزار و سیصد و نود و نه خیامی 

مضاربه

وقتی برای مغازه ام وام مضاربه ای درخواست کردم  ،  چشمه خوشحالی که بابت دریافت اش داشتم خیلی زود خشک شد . هیچ فکر نمیکردم این دور اندیشی برای رونق کاسبی شب عید به رسوایی بزرگی در زندگی ام تبدیل شود .

از حق و حساب دادن به مامور و کارشناس بانک آینده گرفته تا پیدا کردن ضامن معتبر کسر از حقوق و مراحل سخت دریافت ، انرژی زیادی از من گرفت . ماه اول یعنی بهمن ماه همه چیز به خوبی پیش می رفت . تا اینکه سر و کله این مهمان ناخوانده چینی همه چیز را بهم زد و رسوایی بزرگ و بی آبرویی برای من رقم زد.

چک های برگشتی ، تعطیلی پاساژ ، قرنطینه  سراسری و فروش نرفتن جنسهام و مسیر همیشگی شکایت و دادگاه و افسر نگهبان و مامور اجرای احکام از یک طرف و کرایه مغازه . هزینه های زندگی و اقساط وام هم از سویی دیگر ، یک تراژدی بزرگی را برایم رقم زد . سخت و تلخ تا لمیس میله های سرد زندان . 

داستانک

به دفعات آنقدر شکنجه شد که حاضر شد جلوی دوربین اعتراف به کار نکرده بکند . میدانست الان حکمش اعدام است . واقعا خودش نمی دانست که به چه جرمی اینجاست .
هیچ کس داد رس اش نبود و در این شرایط عدل خدا برایش کاملا بی معنی شده بود.