جمعه سگی
جمعه سگی ؛ _ چشم ننه، حواسم هست ، حتما میگیرم و میارم . صد بار گفتی ، گفتم چشم . _ یک کیلو ، نیم کیلو گوشت خورشتی هم از اسمال آقا سر راهت بگیر ، حسابهای قبلی مون را هم اگه پولت رسید صاف کن ، خیر ببینی . _ چشم ننه . دعا کن زودتر فروش برن خودت میدونی چند وقت بود که منتظر موندم تا بزاد. جواد نخ پلاستیکی رنگارنگی را که از نخ بسته های سبزی بهم گره زده بود با دقت و ظرافت به دور کارتن خالی موز پیچید و چند بار راحتی اش را امتحان کرد . رفت بالا و توی اتاق رخت و لباس نو به تن کرد و موهایش را ژل زد و با ننه خداحافظی کرد و سر راه رفت پایین توی زیر پله و خیلی آروم توی تاریکی اونها را توی کارتن موز گذاشت و کارتن را در آغوش کشید و راه افتاد . شیدا که به پهنای صورتش اشک می ریخت با گریه گفت بابایی تو را به روح مامان بیا بریم آزادگان ، من شک ندارم هر بی ناموسی که اونو دزدیده حتما امروز میاره اونجا ... تا پولش کنه ... و دوباره زد زیر گریه . هق هق کنان گفت : بابا پاشو بریم . پدر با بیحوصلگی در رختخوابش جابجا شد و گفت : دختر گلم صبر کن آفتاب در بیاد . باشه بریم عزیزم. جواد حوصله توضیح دادن به مامور مترو و درگیر شدن با مترویی ها را نداشت .بی آر تی هم دیگه بد تر . پیاده در حالیکه توی ذهن اش مرور میکرد که با چند میلیون پول امروز چه ها خواهد کرد ، راه افتاد سمت بازار پرنده فروشها . گاهی لبخند میزد و گاهی سوت میزد و زیر لب ترانه ای را زمزمه میکرد . شیدا مثل همیشه جلو نشست و اول توی آیینه خودش را دید چشمهای پف کرده و شال سفیدی که به زحمت روی موهای خرمایی لخت اش لحظه ای حوصله ایستادن پیدا می کرد ، را مرتب کرد و رو به پدر گفت : توی پارکینگ نرو ، علاف میشیم . همون کنار اتوبان بزن ، من برم یه دوری بزنم ببینم پیداش میکنم یا نه ؟ پول که آوردی اگه دیوث خواست جیگر گوشه خودمون را به خودمون بفروشه؟ پدر با آرامی جواب داد : پول نمی خواد شیدایی . دهن اش همینجا سرویسه . صبر کن . فقط خودتو کنترل کن و تو دهن به دهن نشو . توی شلوغی پارکینگ وقتی که جواد رد میشد ، چند نفری دوره اش کردند و مرتب سئوال می کردند : پرشیه؟ جهوده؟ سربریه؟ گفتی کفتر چی داری ؟ جواد با لبخند جواب داد : نه دایی ، کفتر نیست ، توله دارم . توله سگ شینزو دارم ، چهار پنج روزه اند . میرم پارک بساط میکنم . یکی پرسید: فی ؟ جواد گفت : دایی سگ شناس خریدارشه. فی اینا بالاست . دو گذاشتم ، تا غروب نفروختم ، یک و نیم هم میدم . سه ماده دارم و یه نر. شیدا شال را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد . جواد بالاخره رسید به محوطه سگا. زیر سایه ضعیف یه درخت سه ساله ، توله ها را بیرون آورد و روی چمن گذاشت . توله ها که هنوز چشم باز نکرده بودند و صدای زیر و ضعیفی داشتند ، تقلا می کردند و دور خودشون می چرخیدند . جواد کارتن موز را برعکس کرد و روی آن نشست تا خستگی اش بیرون رود . هوا گرم بود . شیدا هر نژاد سگی را شبیه به سگ خودش میدید دلش پر میکشید و میرفت به هوای سگ خودش ، بغض می کرد و رد میشد . کمی آنسو تر برخی فقط آمده بودند و سگها را جفت می دادند.غش غش می خندیدند و پولی را رد و بدل می کردند . گوشه پارک برخی هایسکی ها را بجان هم می انداختند . چند سگ سرابی هم داخل یک نیسان آبی بود که کسی جرات نمی کرد نزدیکشان برود . پیرمردی سیگار می فروخت و دانش سگ شناسی خود را به رخ میکشید و راجع به هر نژادی حرف میزد و حرف میزد. بازار توله فروشها داغ بود و قیمت ها بالا . خانم میانسالی وقتی از جواد قیمت گرفت ، گفت : آقا پسر اینا که همه شون دخترن! کسی بابت دختر دو تومن بهت نمیده ها . جواد که انگار غیرتی شده بود گفت : نه خانوم همه شون دختر نیستند ها ... نگا ... اینو نگا ... شمام که ماشاالله خوب بلدی ها... خانم میانسال اعتنایی نکرد و دور شد . شیدا که تقریبا یکبار بطور کامل پارک را چرخیده بود ، درست نزدیک پسر جوانی با موهای ژل زده که روی یک کارتن موز نشسته بود و چهارتا توله شینزو چشم بسته جلوش بود ، رسید ، نفسی تازه کرد و با صدای واق واق دوردونه اش بخود آمد. مرد قوی هیکلی که تمام بازوها و ساعد و دور گردنش خالکوبی داشت سگ اش را بغل کرده بود . با همان قلاده سبز رنگ . سگ که شیدا را شناخته بود واق واق می کرد و تقلا میکرد که از بدن مرد خارج شود . شیدا بهم ریخت .
سریع به پدر زنگ زد و گفت بابایی پیداش کردم و نشانی چند ماشین پارکشده در آن حوالی را داد . مرد تتویی درست زیر سایه ضعیف همان درخت سه ساله و پشت به جواد ایستاد . پدر شیدا به سمت ماشین نیروی انتظامی جمعه بازار پرندگان رفت . در حالیکه دوتا صد هزار تومانی تا نشده به جناب سروان داد ماجرا را تعریف کرد. جناب سروان هم که اصلا از سگ و سگبازی و نجاست سگ متنفر بود با دو سه تا سرباز اش همراه پدر شیدا شدند . جواد در این فکر فرو رفت که اگر این سه تا ماده را سه تومن بفروشد و اون نر را دوتومن، با پنج تومن نمی تواند هم داروهای پدر را تهیه کند و هم مانتو و کفش برای خواهرش و هم خرده فرمایش های ننه. باید صبر می کرد و به کسی که نر و ماده توله چشم بسته را نمی شناخت ، می انداخت . قشنگ روی هفت ، هشت تومن حساب کرده بود . چهار و نیم فقط داروهای پدر میشد . توی ذهن اش مشغول محاسبه بود . نه ... اینطوری چیزی برای خودش نمی ماند . مرور کرد که چقدر برای این جفت اندازی زحمت کشیده بود . همه گفتن هفت هشت تا می زاد . نفهمید که چرا فقط چهارتا زایید! بیشرف نکنه یکی دوتا را خودش خورده ! بیشرف سگ من دست تو چکار میکنه؟ شیدا که پدر و پلیس ها را در چند قدمی خودش میدید با جیغ و داد سعی میکرد که سگ را از بین دستهای تنومند مرد بازپس بگیرد . سگ عوعو میکرد .مرد تتویی که دیگر خود را در بین چند سرباز دید عقب عقب آمد و خواست که فرار کند ... پدر شیدا فریاد زد جناب سروان خودشه ... همین آقا سگ ما را توی پارک نیاوران دزدید
دعوا و درگیری بالا گرفت . جواد گیج و مبهوت بود . مرد تتویی داد میزد که سگ خودمه. سرباز ها مرد را دوره کرده بودند . لحظه ای خشونت بالا گرفت و جمعیت زیادی جمع شدند . جواد احساس خطر کرد . همین که خواست توله ها را جمع کند ، پوتین سربازی یکی از آنها را به کرد و درجا مرد . جواد گریه اش گرفت. توله مرده را در دست گرفته بود و نوازش اش میکرد . مرد تتویی داد میزد مجوزتون؟ حکم تون ؟ حق ندارید با من اینطور رفتار کنید . مرد تتویی عقب عقب می آمد و سعی داشت فرار کند که پایش را روی توله دیگری گذاشت و شکم توله از محل ناف که هنوز قدری خیس بود باز شد و روده هایش بیرون ریخت . جواد فریاد زد ... ننه ... ننه و توله سوم و چهارم را توی کارتن گذاشت . سگ شیدا بغل اش پرید و شیدا سگ اش را سفت در آغوش گرفت ... مرد تتویی به جناب سروان گفت حکم تون ؟ شیدا گفت برو رو تو کم کن اینکه این سگ منو اینطوری می شناسه خودش صدتا حکم هست . سگ دزدی دیگه جواب نمیده ... پدر شیدا دستش را جلوی دهان شیدا گرفت و او را به سمت ماشین کشید . چشمکی به جناب سروان زد و خوشحال از اینکه موضوع جمع شد به سمت ماشین رفتند. جناب سروان سرباز ها را جمع کرد و گفت بسه دیگه مگه پنجاه تومن بیشتر گرفتید ؟ برید سمت پست هاتون .