سوناتای سفید
سوناتا سفیده
- شما هم توی این شرایط انتظار بالایی داری ها !
- آقا خواهش می کنم شما بهش زنگ بزنید ، التماس می کنم ، بخدا آبرو و حیثیت من در خطره ، ملت منتظرن ، زندگی ام از هم می پاشه ، اصلا گوشی را بده من خودم با سردار حرف بزنم .
- ببین آقا پسر ! اینکه الان با این سر و وضع و شیک و پیک آمدی اینجا و اینطوری داری ادعا می کنی یه بحثه ! اینکه اصلا این ماشین مال تو نیست یه بحث دیگه ! برو بگو صاحابش بیاد . صاحابش هم خو فرماندهی استعلام گرفته میگه گوشیش خاموشه . من که از اول بهت گفتم . اینا که تو میگی ظاهر قضیه است . قانون فقط حرف خودش را میزنه و کار خودشو بلده .
اشک از چشمان پسر جاری شد . بی دلیل شماره تلفن های تماس های اخیرش را توی گوشی بالا و پایین می کرد تا بلکه راهی پیدا کند . در آن گرمای طاقت فرسای مردادماه ، در حالیکه یقه پیراهن سفیدش کاملا زرد و چرک شده بود و رد سفیدک عرق خشک شده بطور کامل روی یقه کت اش خود نمایی می کرد ، یک قدم جلوتر رفت ، انگشت اشاره اش را بالا آورد و با التماس گفت : حاج آقا ترا بجان عزیزانت شمایه زنگ دیگه به این آقای فرمانده ات بزن وبده من باهاش صحبت کنم ، فقط بذار شرایط ام را بهش بگم .
فیلمبردار که تا این لحظه ساکت گوشه ای ایستاده بود ، جلوتر رفت و گفت : ببخشید قربان شرایط ایشون را که می بینی ، من ازتون خواهش می کنم زنگ بزن به فرماندهی . ثواب داره حاج آقا .
پیرمرد گفت : باشه ، من زنگ می زنم . ولی میدونم که ور نمی داره . یعنی توی این موقعیت شماره منو که ببینه بر نمی داره . شماره مسئول یه پارکنیگ عمومی اصلا واسش مهم نیست الان . الان همه آماده باشن . آماده باش میدونی یعنی چی ؟ سربازی که رفتید دیگه ؟ آماده باش بودی دیگه ؟ بیا اینم زنگ .
چند دکمه را فشرد و صدا را روی اسپیکر گذاشت و چند لحظه بعد بوق خورد و بعد مخاطب رد تماس داد .
پیرمرد گفت : دیدی گفتم ! میدونم دیگه ! آخه چند روزه که ما آماده باشیم . امروز که دیگه روز اصلی ام هست .
فیلمبردار گفت : حاج آقا دمت گرم اول یه پیامک بهش بده بنویس سردار کار فوری دارم و بعد زنگ بزن . حتما پیامت را که بخونه بعدش گوشی را بر میداره . پیرمرد گفت : امر دیگه ای باشه ؟ فیلمبردار گفت : آقایی میکنی بخدا حاجی !
چند دقیقه بعد پیرمرد گوشی را به پسر جوان داد و او هم با گریه و زاری ودر حالیکه بغض گلویش را گرفته بود شروع کرد به توضیح دادن :
بله سردار ، همون سوناتا سفیده ، بله ... بله ... خدا خیرت بده ، بله بله میدونم گوشی صاحابش خاموش بوده ، اما آقا بخدا دارم بدبخت میشم ، آّبرو و حیثیت ام داره میره ، زندگی ام داره از هم می پاشه ... خدا خیرت بده سردار .
در همین لحظه پیرمرد ابروهای پر پشت اش را در هم کشید و با تعجب گفت : صبرکن ، صبر کن ، صبر کن ببینم ، گفتی سوناتا سفیده؟ اون که گفتن مورد داره اینجا تخلیه نشد . گوشی را بده به من آقا خوشگله .
بعد با سرعت گوشی را ازدست پسر کشید و ادامه داد :
الو ...الو سردار ببخشید سوناتا سفیده چون بحث اش بود مشکوکه و تیم چک و خنثی باید می آمد و اینا اصلا اینجا تخلیه نشد . یعنی من تحویل نگرفتم قربان ، بله دیگه اینجا یه پارکینگ عمومیه و منم مسئول پارکینیگ ماشین های معمولی ام . گفتم درد سر نشه واسم ؛ برای همین فرستادم بردنش پارکینگ ویژه! بله ، همون کیلومتر سی و پنج جاده فرودگاه !
* * *
داخل گلفروشی شلوغ بود . صبر کردند تا دو داماد قبلی کارهایشان را انجام دهند وبه نوبت از گلفروشی بیرون بروند. فیلمبردار مرتب به ساعتش نگاه می کرد. تماسی با خانم فیلمبردار گفت و از شرایط عروس در آرایشگاه پرسید ؟ - آماده است ؟ نخواییم بیاییم علاف بشیم توی این گرما ، من اینجا راحت می تونم کشش بدم ... باشه ... باشه . وقتی محیط گلفروشی خلوت شد ، رو به داماد گفت : ببین عزیزم دستت را اینطوری روی گلها بکش ... اینطوری یه حالت رومانتیک مثلا لمس شون کن ، خوب؟ بعدشم زیر لب هی این آهنگ را زمزمه کن : تو را از بین صد تا گل جدا کردم ... عشق من ... عشق من ... ببین من نمای بسته از صورتت را میگرم ها ، خوب ... آفرین همین را برو .
داماد در حالیکه دستهایش را روی گلها می کشید ، یکی از گلهای رز سرخ را برداشت ودر حین اینکه نفس عمیقی کشید ، چشمهایش را بست ، سرش را به بالا و عقب برد و گل را بوئید . ثابت ایستاد ، بعد چشمهایش را باز کرد و روبه فیلمبردار چشمک ریزی زد و پرسید : اینطوری خوبه ؟
- آره خوبه ... آفرین ، دسته گل ات را بردار ، سوئیچ ات را بگیر و بریم . یه نیم ساعتی زمان می بره تا کامل نماهای ماشین ات را هم بگیرم و بریم سمت آرایشگاه که دیگه یواش یواش داره دیر میشه .
گلفروش با نمکدان پلاستیکی که سوراخ های درشتی داشت روی دسته گل عروس اکلیل نقره ای پاشید ، بعد با ظرافت غنچه گل رز سرخ کوچکی را لای دسته گل مریم گذاشت و گفت : شاداماد حواست باشه توی آرایشگاه اینو خانمت بذاره روی جیب کت شما . اینطوری . بعد با دستهایش کمی یقه کت داماد را مرتب کرد و با انگشت اشاره ای که داخل جیب کت کرد جای غنچه گل رز را مشخص کرد . داماد دسته گل را گرفت و نگاهی به بالا و پایین آن انداخت ، خواست که ایراد ی بگیرد ولی منصرف شد . خوش و بش کوتاهی با گلفروش کرد و موقع دست دادن پرسید : راستی ماشین را کجا گذاشتی ؟ موقع آمدن ندیدمش ؟
گلفروش درحالیکه سوییچ ماشین را تحویل می داد گفت : دیدم هوا گرمه ، گذاشتمش سر خیابون مدرس . زیر اون درخت بزرگه ، دقیقا روبروی در اصلی مصلی ، همیشه تابستونا وقتی دو سه تا ماشین عروس دارم یکی شو اونجا میگذارم ، خیالت راحت ، سایه خوبی داره . اینم سوییچ خدمت شما بفرما . برو بسلامت .
هنوز پنج دقیقه ای از این خوش و بش نگذشته بود که فیملبردار با عجله داخل گلفروشی برگشت و پرسید : آقا ! گفتی سر مدرس کجاش گذاشتی ؟ با کمی تاخیر در پاسخ شنید:
- الله اکبر ... سبحان الله ... سبحان الله ... سبحان الله
داماد هم وارد شد و پرسید : آقا گفتی کجا زیر کدوم درخت گذاشتی ؟ ماشینی نیست اصلا !
- الله اکبر ... الحمدولله ... الله اکبر ... الله اکبر
- آقا سر مدرس اون ورش ، این ور اصلا هیچ ماشینی توی خیابون دانشگاه نیست .
چند لحظه بعد سرخیابان مدرس ، گلفروش از افسر پلیس راهنمایی و رانندگی پرسید : جناب سروان سوناتا سفیده که گلکاری هم شده بود ، ده دقیقه پیش اینجا بود ، الان نیست ! یعنی ممکنه دزدیده شده باشه ؟
داماد گفت: جناب سروان ایناهاش سوییچ اش دست منه ! یعنی چی آخه ؟ مگه ممکنه ! می گفتن که ضد سرقتن اینا .
افسر پلیس پرسید : شماره پلاک اش چی بود ؟مدارک ماشین چی دارید ؟ توی این موقعیت اینجا چرا پارک کردیش ؟ کسی جواب نداد
داماد گفت صبر کنید ، صبر کنید فقط این کارت ماشین را بهم دادن ، واسه ماشین عروس من اونو کرایه کرده بودم .
افسر پلیس گفت : الان می پرسم ، بعد با بی سیم شروع کرد به صحبت کردن و همزمان کولر ماشین را روی حداکثر گذاشت و شیشه ماشین را بالا برد . ماشین پلیس با سرعتی آرام در امتداد خیابان دانشگاه به سمت قنات به گشت زنی ادامه می داد و داماد و گلفروش و فیلمبردار هر سه هم به دنبالش در حرکت بودند . در هیاهوی جماعتی که لحظه به لحظه با تعداد بیشتری به سمت در اصلی مصلی هجوم می بردند و صف طویلی تشکیل داده بودند ، سرعت ماشین گشت پلیس بیشتر شد و پلیس سرش را از شیشه بیرون آورد و با خنده گفت : سوناتا سفیده را جرثقیل خودمون برده پارکینگ. صاحب پلاک گوشی اش خاموش بوده . افسر چک و خنثی تیم حفاظت گفته بره پارکینگ . زودتر برو تا داخل نرفته تحویل اش بگیر . اگه ثبت سیستمی بشه دیگه باید مدارک بیاری و ماشین به امروزت وصال نمیده ها .
فیلمبردار ایستاد و پرسید : کجا بریم الان ؟ کدوم پارکینگ ؟! بعد داد زد : جناب سروان پارکینگ عمومی بردنش ؟
اون لحظه دیگه ماشین گشت حسابی دور شده بود و کسی پاسخی دریافت نکرد .
داماد که شر شر عرق می ریخت با دسته گل مریم در دست ، با تلفن همراه اش مشغول توضیح دادن به عروس بود که احتمالا یه نیم ساعتی با تاخیر خواهند آمد . صدای فریاد عروس هم به وضوع از پشت گوشی شنیده میشد که می پرسید: یعنی چی ! آخه چرثقیل راهنمایی و رانندگی به ماشین عروس ما چکار داشته ؟ ندیده اون گلکاری شده ؟
* * *
در سکوت محض صحرا ، سی و پنج کیلومتر دور تر از شهر و در گرمایی داغ ، فقط صدای تق و تق شفت کولر آبی از سر جاده خاکی منتهی به پارکینگ ویژه ناجا شنیده می شد . گل های مریم دسته گل عروس که تیرگی و پژمردگی شان نمود پیدا کرده بود در کف دست عرق کرده داماد جابجا می شدند . مدتها بود از غنچه گل رز خبری نبود . شاید در یکی از ماشین های دربستی که گرفته بودند افتاده بود . نزدیکتر که رسیدند بعد از آخرین سوله ، فقط یک کانکس بود و محوطه ای با سیم خاردار و چهاردکل نگهبانی، داماد به شیشه زد و با صدای بلند سلام داد . سربازی با دمپایی آبی و زیر پوش سفیدی که زیر بغلش خیس و نمناک شده بود سرش را از صفحه تلویزیون جدا کرد و خیلی کم درز پنجره را باز کرد و گفت: اگه مدارک تون را به همین ترتیبی که روی این برگه نوشته پشت شیشه آماده کردی بده به من ! داماد که دیگر رمقی برای توضیح دادن نداشت ، سرش را پایین انداخت و فیلمبردار جلو رفت و توضیح داد : نه قربان این همون مورد سوناتا سفیده است . همون ماشین عروسه که گفتن از ستاد فرماندهی با شما هماهنگ کردن !
سرباز که انگار تازه متوجه قضیه شده بود با لبخند گفت : آهابه به اون ماشین عروسه . مبارکا باشه. پس شیرینی ما کو؟
فیلمبردار چشمکی زدو گفت : اونم به چشم . تو راه بنداز بریم . شیرینی ات با من ! فقط زودباش سرکار .
سرباز گفت : بله ، از ستاد که زنگ زدن ولی یه مشگل دیگه ای هم هست هنوز!
داماد در زیر سایه کم حجم کولر آبی مشغول توضیح دادن به خانمش بود : آره دیگه داریم ماشین را می گیرم من خیلی باطری ندارم ها ، آره عزیزم هی به ما گفتن نیم ساعت دیگه ، نیم ساعت دیگه ترخیص میکنن ، چه میدونستم کار به اینجاها کشیده میشده ! ... بخدا من از تو داغون ترم ... می فهمم ... آره ، اوهوم اصلا با موتور خودم می آمدم سراغت، ولی یه کم دیگه صبر کن خبرشون الان میدن ماشین رو ، فقط من باطری ندارم عزیزم . نگران نشی اگه زدی دیدی خاموش ام...
فیلمبردار گفت : بابا بیخیال تو دیگه واسه ما مشگل درست کن نشو ! اینهمه ما با این سردار و اون سردار تماس گرفتیم که دیگه مشگل نداشته باشیم . با شنیدن کلمه مشکل داماد گوشهایش تیز شد و صحبت اش را قطع کرد و دستش را جلوی دهنی گوشی اش گرفت وگفت : یا خدا ! دیگه چی شده دوباره ؟ تو یکی دیگه چی میخوایی ؟
بعد گوشی را بدون خداحافظی قطع کرد و به سمت پنجره هجوم برد و فریاد زد : باز کن ببینم اینو ! اصلا نمی خوام این ماشین رو از بس که دق داد منو !
سرباز با خونسردی گفت : ساکت شو ! داد نکن ! مورد شما با حفاظته . دست من نیست . حفاظت باید مجوز بده . از تیم حفاظت کسی به من زنگ نزده . شرمنده . من اگه الان ترخیص کنم ، جواب تیم حفاظت و سر تیم اونا را نمی تونم بدم و باید تاوان اش را بدم که چرا با اونا هم هماهنگ نکردم و سر خود ترخیص کردم .
داماد با چشمهای سرخ و گرد شده پرسید : یعنی چی ؟ حفاظت چی ؟ مگه چند تا صاحاب داره این پارکینگ تون ؟
سرباز گفت : سوناتا سفیده گفتن امنیتیه ! مشکوک به بمب گذاری بوده ، برای همین آوردنش اینجا دیگه !
داماد با عجر و لابه گفت : آقا جان مادرت بده بریم ، زندگی ام داره نابود میشه ، بمب کجا بوده آخه ؟ آبروم رفت جلوی همه مهمونام ، بدبخت شدم ! بخدا بد بخت شدم . تو دیگه اذیتم نکن . ببین سوییچ اش ایناها دست منه .
سرباز گفت : شاداماد خو آخه تقصیر خودته دیگه ، گذاشتی ، گذاشتی عدل موقع سفر استانی رئیس جمهور عروسی گرفتی ! بعدشم آخه ! آدم عاقل ماشین عروس را میذاری جلوی در مصلی ؟ خوب اینکه بد تر مشکوکه مرد مومن . تابلوعه بخدا. یعنی مثلا چون ماشین عروسه و گل زدن بهش همه بیان برات دست بزنن و مبارک بادا بخونن ؟!!
داماد گریه اش گرفت . به التماس و عجر و لابه افتاد . نشست روی زمین و هق هق گریه می کرد و با دسته گل مریم به سرش می کوبید . روی تمام موهایش ردی از اکلیل خاکستری نشست . حتی روی شانه های کت اش اکلیلی شد. فیلمبردار گفت : سرکار بیخیال ، این بنده خدا خیلی کارش گیره . خواهش می کنم یه زنگ بزن همون فرمانده حفاظت تون . همون سر تیمه ! چیه ؟
سرباز گفت : عامو من زنگ میزنم ، خوب برنمی داره دیگه . نیم ساعت دیگه ملاقات مردمی هست با رئیس جمهور . تابلوعه که به شماره من محل نمیده اوج شلوغی کارش هست اونجا . تازه اونم زنگ بزنم که چی ؟ زنگ بزنم و بگم این آقا امشب میخواد داماد بشه و سرتیم محترم حفاظت ریاست جمهوری لطفا مساعدت فرمائید ایشون داماد شوند ؟
فیلمبردار دوربین اش را روی زمین گذاشت و دوتا دستهایش را به نشانه احترام و درخواست بهم چسباند وجلوی بینی اش گرفت و گفت : خوب به معاونش زنگ بزن ، به یکی دیگه تون زنگ بزن . جان مادرت بالاخره یه جوری مجوزشو بگیر خلاص مون کن بریم . این بابا کلی خرج کرده . هم پولش رفته و هم آبروش داره میره . یه لیوان آب خنک هم اگه دم دستت هست بده این بنده خدا بخوره . از ظهر تا حالا خیلی اعصابش بهم ریخته .
نیم ساعت بعد حوالی غروب ، سوناتای سفید با گلهایی پژمرده و بی رمق از در پارکینگ خارج شد . داماد رو به فیلمبردار کرد و گفت فیلم و عکس را دیگه ولش کن . همون فقط برسیم یه ضرب بریم تالار . فقط خدا کنه بنزین اش برسه .
فیلمبردار پرسید : از کی چراغ بنزین اش روشنه ؟ خوب چرا بنزین نزدی پسر خوب ؟
داماد گفت : وقتی تحویل ام داد چراغ اش روشن بود .بعدشم تاکید کرد فقط باید بنزین سوپر بزنی . سر راهم بنزین سوپر نبود . فقط خدا کنه تا آرایشگاه برسه . راستی تو موبایل ات باطری داره ؟ بده به من زنگ بزنم به خانمم بگم بالاخره دارییم میاییم . دق کرد بچه از صبح تا حالا ! کوفت اش شد عروسی اش . یه زنگ هم به بابام بزنم به همه بگه بالاخره داریم میاییم. ببین میشه تو بشینی ؟ خیلی خسته ام . دیگه رمق ندارم . خوابم میاد . دمت گرم .
شهرام صاحب الزمانی ، تهران سهروردی شمالی 01/05/1401
عکس رسانهای است که گاه بیشتر از هزاران واژه را در یک شات مختصر میکند و لحظهای از زمان و مکان را فریز میکند، عکس به وسیله مهارتهای تکنیکی، موقعیتشناسی و زاویه دید عکاسش، یک برش زمانی و مکانی را جاودان میکند.