زباله نیمه شب
زبالهء نیمه شب
اولین بار نبود که اینطوری میشد . قبلا هم پیش آمده بود . آشنای دور یا فامیل دور یا حتی از دوستان قدیمی خودم از آب در می آمدند . حالا بسلامتی امشب هم توی اوج کار و خستگی من ، عروس خانوم ، همکلاسی و دوست قدیمی آزاده از آب درآمد .
از دید من مشتری های معمولی بودند ، کلا سطح کار متوسط بود .منوی انتخابی شون هم معمولی بود . ولی این وسط آزاده ول کن نبود . نمی دونم انگیزه اش چی بود ، یا چه چیزی در اون دوران مدرسه بین شون گذشته بود که آزاده تمام تکنیک ها و حالت ها و افکت های خاص را براشون بکار می برد .خیلی بیشتر از کل هزینه فیلمبرداری و عکسبرداری شون فقط از من کار کشید .از آخرین باری که اینطوری سنگین کار کرده بودم سالها می گذشت . کلی غرولند کردم ، با چشم و ابرو بهش غیظ کردم شاید گوشی دستش بیاد . گاهی عمدا باطری ها را کامل شارژ نمی کردم که شاید بفهمه که یعنی بسه دیگه بابا . اما انگار تازه به وجد آمده بود. واقعا خسته ام کرده بودن . ساعت از دو و نیم شب گذشته بود . داماد هم مثل من حسابی خسته شده بود ولی چیزی نمی گفت و عین این متعجب ها فقط نگاه می کرد و گاهی خیلی سرد نقشی ادا می کرد .
ولی این دو تا زن ول کن ماجرا نبودند. هی کر کر کر می خندیدند و از خاطره مدرسه شون با خانم فلانی و خانم بهمانی می گفتن و دوباره یه راش جدید و بعدش هم پرت و پرت و پرت چند تا عکس جدید .
خودم به خوبی می فهمیدم که قیافه ام سرشار از خشم و خستگی است . ولی اینبار گویا نوبت آزاده بود که تلافی همه غرولندهای مراسم های قبلی و ایراد گرفتن ها در گذشته از کارش را سر من در بیاره و جلوی این تازه عروس و داماد همه چیو به رخ ام بکشه !
با خنده و کنایه می گفت : استاد ! ( همه می دونستن که منظورش با من هست ) شما که همیشه میگفتی حق با مشتری است و باید همیشه مشتری مداری کنیم !! مرتب فرمایش می فرمودین این شب خیلی برای مشتری هامون مهمه ... حالا پاشو لطفا درس پس بده ، پاشو عزیزم از این دوست خوشگل من چند تا نما آینه ای بگیر . پاشو دیگه . بعدشم نگاه منو میخوام توی مونتاژ این طوری در بیاد .
دستهایش را یه حالتی کرد که اصلا نگاهش نکردم و حتی نفهمیدم منظورش چی بود و چی گفت .سرم پایین بود و چهره ام اخمو . با اینحال نگاه سنگینی به آزاده کردم و هرچی که می گفت انجام می دادم .
توی دلم گفتم چنان مشتری مداری توی برگشت نشونت بدم که دیگه نصفه شبی ادای آدمهای شاد و با انرژی و مثبت اندیش را برای من در نیاری ! بیشتر از این لج ام گرفته بود که میدیدم چقدر برای این دوستش داره خودشو هلاک میکنهو برای بقیه مشتری ها معمولا این جور وقتها چقدر زود خسته میشه و چقدر کم کاری میکنه و چقدر غر می زنه که حالا واجب بود واسه اینا از این نما ها بگیری . همین هفته پیش مراسم قبلی ، ساعت دوازه شب گفت : قرتی بازی درنیار ، بسه دیگه خودتو لوس نکن واسه این تازه به دوران رسیده ها . کات کن بریم .
کارم را که تمام کردم از عروس و داماد خداحافظی کردم و وقتی دوربین را به آزاده دادم ، نیشگون ریز و محکمی از دستش گرفتم که یهو دستش را عین عقرب زده ها سریع کنار کشید و منم که آماده بودم بلند گفتم : یواشش ، بپا دوربین را نندازی استاد ! بعد با اخم به صورتش نگاه کردم و گفتم : یه خط باطری و فقط سه چهار دقیقه فیلم داری ، من میرم جلو در خونه شون . زودتر صحنه خداحافظی شون را بگیر، الان باطری تمام میشه نخوایی دوباره نیم ساعت وایستی شارژش کنی !
همه وسایل را من می برم تو فقط نور و دوربین و سیم سیار را بیار .
ساعت سه صبح بود که در خونه شون را باز کردم . هوای توی کوچه خنک بود و نسیم ملایمی می وزید . ماشین توی خیابان بود و همینجا جلوی در خونه ، فرصت خوبی بود که باطری ها را جمع کنم و وسایل را مرتب کنم تا یواش یواش آزاده هم بیاد . به آرامی سیم شارژرها را جمع می کردم در سکوتی که فقط گهگاه صدای وزیدن باد لای شاخ و برگ درختها شنیده میشد ، احساس کردم صدای هق هق گریه ای میاد . گوش هایم را تیز کردم ، درست فهمیده بودم صدای گریه بود . وقتی تمرکزم را بیشتر کردم متوجه شدم صدای نجوایی هم همزمان با صدای گریه به گوش می رسید . وسایل را رها کردم از چهار ، پنج ماشین پارک شده توی کوچه که رد شدم ، دیدم مرد میانسالی با پیژامه آبی و زیر پوش سفید زیر پنجره ساختمان یک طبقه ای ایستاده و هق هق گریه می کند !
آنقدر گریسته بود که تمام زیر پوشش و موهای جو گندمی سینه هایش خیس خیس شده بودند . جلوتر که رفتم متوجه شدم صدای ظریف زنی در حال موعظه به سختی شنیده میشد. زن داخل منزل ، پشت پنجره حفاظ دار ، درست بالای سر مرد با چادری سفید ایستاده بود و به آرامی و با طمانینه با مرد حرف می زد . انگار روضه سوزناکی، چیزی میخواند ، چون با هر جمله ای که میگفت مرد هق هق گریه میکرد . هنوز هیچکدام متوجه حضور من نشده بودند .
دقت کردم شنیدم زن می گفت : اجازه بده ، اجازه بده ، همه همسایه ها بفهمن آقا منصور چه مرد خوب و با نزاکتی هست! اصلا بد دهن نیست . فحش نمیده نه نه نه نه هیچ . دست بزن ؟ نه نه نه نه دست بزن نداره ... الهی دستش بشکنه هر کسی که دست روی زن اش دست بلند کنه . فقط حاج آقا منصور ، فقط بذار همسایه ها صبح زود که میخوان برن سر کار بفهمن آقا منصور هیچوقت دست روی زن اش بلند نمی کنه ... یه مرد نمونه است حاج آقا منصور بخدا !
زن یک ریز حرف می زد و مرد هم یک ضرب گریه می کرد . نه می تونستم جلوتر برم و نه میتونستم دخالت کنم . شرایط خاصی بود . فقط از حرفهای زن متوجه شدم که شرایط خوبی ندارن و گویا مرد عصبی است و فحش میده و دست بزن داره . امشب هم زن دو سه ساعت قبل به بهانه اینکه مرد زباله ها را بیرون بگذارد، به محض اینکه آقا از خونه بیرون رفته ، در را روی او بسته و قفل کرده و می خواهد که حسابی آبروی مرد را ببرد .
زن یکسره با گوشه و کنایه حرف می زد و مرد را تحقیر می کرد . مرد هم گاهی گریه اش را قطع می کرد و با التماس می گفت ترابخدا در را باز کن ، غلط کردم ، دیگه تکرار نمیشه . یکبار هم گفت : لااقل شلوار قهوه اییه را بده با پیراهن سفیده من برم سرکار فقط . زن هم با قاطعیت می گفت : خیر حاج آقا منصور اجازه بده همه اهل محل بفهمند که تو چه مرد خوب و خوش اخلاقی هستی !
مردد بودم . خواستم جلو بروم و پا در میانی کنم ، که ناگهان صدای بسته شدن در خونه عروس و داماد آمد . آزاده بی خبر از همه جا با صدای بلند گفت : وسایل را ول کردی وسط کوچه کجا رفتی استاد ؟
دوربین به دست نزدیک شد . سیم سیار را جمع نکرده بود و همه اش را روی زمین می کشید . ناخودآگاه بلند گفتم چرا اینو جمع نکردی هنوز و داری روی زمین می کشیش ؟؟ آخه تو چرا اینقدر بی سلیقه ای ؟
دوربین را داد دستم و گفت : تو با سلیقه تر جمع می کنی ، پس خودت زحمت اش را بکش تا من کیف ها را بیارم .
زن که متوجه حضور ما شده بود ؛ در حالیکه صورتش را محکمتر با چادر می پوشاند ، پرسید :
از واحد مرکزی خبر هستید ؟
بگیر آقا ... فیلم بگیر ... گزارش تهیه کن برادر از حاج آقا منصور ، مرد شماره یک همه مردها ، رزمنده ...
منصور عین برق گرفته ها تکانی خورد و از جایش جابجا شد و به سرعت به سمت من آمد . بعد با اخم و خیلی تند گفت : آقانکنی ، فیلم نگیری یه وقت ! من موقیعت شغلی خاصی دارم ها ... اگر خطایی بکنی همین الان میدم بازداشتت بکنن .
دوربین ات توقیفه !
من که حسابی جا خورده بودم ، به ریش بلند و پیشانی کبره بسته اش دقت کردم و گفتم ، فیلمبردار مجالس هستیم ، کارت اتحادیه هم دارم . نه آقا من کاری به کار شما ندارم . بعد بی اختیار با صدایی بلند تر گفتم ، خانم لطفا در را باز کن ، آقاتون بیرون موندن پشت در .
خانم با حاضر جوابی گفت : ایشون با همین وضعیت تا اذان ظهر در کوچه خواهند ماند .
مرد دوباره به گریه افتاد .آزاده رسید و گفت : چیه ؟ چه خبره ؟ چی شده ؟ یواشتر ... ساعت سه و نیم صبحه !
جمع کن بریم بابا خوابمون میاد .
مرد که وجود آزاده را غنیمت بزرگی دانست ، چشمهایش برقی زد و به التماس آزاده افتاد . گفت خانم شما از همسر من خواهش کنید که در را باز کنه ... من را ببخشه ... من همین جا به شما قول میدم که دیگه ...
زن با صدایی بلند تر ادامه داد : .... دیگه دست روی زنش بلند نمی کنه ... بشنو و باور نکن خواهر
آزاده با چشم و ابرو اشاره کرد که بریم .
منم با چشم و ابرو به آزاده اون زن چادری بالای پنجره را نشون دادم .
گفتم تا شما صحبت کنید منم این سیم سیار را جمع می کنم .
آزاده رفت زیر پنجره و آرام آرام با زن مشغول صحبت شد . گاهی صدای زن بالا می رفت ولی آزاده آرامش می کرد.
مرد به کمک من آمد و دوتایی سیم سیار را آرام آرام جمع کردیم . یواشی بهش گفتم حاجی چرا مشاور نمی رید ؟ گفت من خودم ده تا مشاور زیر دستم کار می کنن ! این زن مریضه ! چون دوستش دارم طلاقش نمی دم .
کف هر دو دستم حسابی کثیف شده بود ، با بی میلی توی جیبم دنبال سوییچ می گشتم و مراقب بودم که شلوارم کثیف نشه. گفتم : شما هم که میزنی داداش ... درست نیست .
گفت : دست خودم نیست . جانبازم . چهل درصدی ام .
گفتم : ماشاالله خوب سالم و تپل موپولی ...
گفت : نه ... چهل درصد روانی ... موجی ام ... چهل درصدی ام ...
به آزاده گفتم : حالا بگو خانم در را باز کنه من دستهام را بشورم . ثواب داره بخدا
آزاده برگشت ، بدون اینکه نگاهم کنه خیلی یواش گفت : الان در را باز میکنه . همه تون یه کرباس اید . از استادش بگیرتا موجی اش. سوییچ را بده من ، خوابم میاد .
مرد به سرعت وارد منزل شد و جلوی درگاهی در ایستاد .شلینگ آب را باز کرد و وقتی شستن دستم تمام شد ، گفت : دادگاه خانواده کار داشتی ، بیا معاونت ، پیش خودم . فقط حواست باشه شتر دیدی ، ندیدی . شب بخیر .
گفتم : چشم ، ولی ، دیگه صبح بخیر حاجی .
هوا روشن شده بود . توی ماشین وقتی خواستم دنده را عوض کنم ، دست بردم تا دست آزاده را بگیرم و ببوسم و یه جوری اون ویشگون لعنتی را از دلش در بیارم . بسرعت و عین عقرب گزیده ها دستش را کشید . صندلی را خواباند و صورتش را به سمت پنجره کج کرد و چشمهایش را بست .
شهرام صاحب الزمانی
سهروردی شمالی
یکشنبه بیست و ششم تیرماه صفر دو