چرخ
چرخ
اول از همه باید می رفتم سراغ عمه مهین . واقعا در طول هفته فرصت نمی شد . از شلوغی کار و ترافیک گرفته تا حتی همین هماهنگی با خاله و عمه ها ، خودش داستانی بود . حالا خدا پدرش را بیامرزه دیگه مدتی هست عمه عذرا خودش نمیاد . یعنی یه جورایی یواشکی بهم رسوند که چون عمه عذرا خودش مجرده و یه پیر دختره ، صلاح در این هست که همراه با ما نیاد . خودش گفت همون عمه مهین و خاله ات کفایت می کنه . یادمه اون اوائل اینقدر روی حرف زدن ها و تیکه کلام ها حساس بود و همه حرفی را به خودش می گرفت . آخرشم همیشه با دلخوری جدا میشد .همه چیو به خودش می گرفت . حالا خوبه واسه یه کار دیگه آمده بوده . نه اینکه بر و رویی نداشت ، شوهر نکرده بود و حسابی حساس بود . میگفتن هیچوقت هیچ کسی واسه خواستگاری کردن ازش نیامده .
این ترافیک ساعت دو ظهر جمعه را دیگه نمی تونم راحت درک کنم . الان دیر میشه . منم هیچ خوشم نمیاد از بد قولی و سر ساعت ، سر وقت حاضر نبودن . اصلا شخصیت آدم زیر سئوال میره . ولی این ترافیک بنظرم بخاطر تصادف باشه . لعنت به هر چی تصادف ماشینه . تصادف همیشه حال منو خراب می کنه . می ریزم بهم .
- الو عمه جون سلام ، من تا ده دقیقه دیگه می رسم ، آره ، آره ، شما همون جلوی بلوک تون وایستا ، فدات بشم ، ببخشیدا ، زحمت هزار باره ، آره ، آره ، اونا را گرفتم گذاشتم صندوق . نه ، نه ، خراب نمی شن . خیالت راحت. آره دیگه ان شالله این دفعه درست میشه .فدات بشم من . می بینمت . آره اونم میاد . خدا خیرتون بده .
ای بابا ، حالا چرا من به عمه گفتم ده دقیقه دیگه ؟ اینا خو تکون نمی خورن . ولی خدائیش بعد از اون حادثه عمه مهین بیشتر از همه هوای منو داشت . چقدر طول کشید تا من کنار آمدم با اون حادثه و سوگ اش . همیشه این جور موقع ها دلم میگیره و بیشتر از هر زمان دیگه ای نبودنشون را احساس می کنم . ای بابا ، خوب معلومه دیگه ؛ اگه الان بابا و مامانم زنده بودن، من که اینقدر اذیت نمی شدم .اینقدر تا الان کارم طول نمی کشید . داشتم تست می زدم که پلیس زنگ زد و خبر تصادف را گفت . لعنتی این دستمال کجاست ، همیشه توی داشبورد دارم . بیشتر واسه وقتهایی که میرم سر خاک شون . یادم باشه گوشی را سایلنت کنم.
- الو خاله عشرت سلام . سلام . خوبی ؟ فدات . نیم ساعت دیگه . بازم بهت زنگ می زنم . چشم . چشم . صدام چرا اینطوریه ؟ نمی دونم . خوبم ولی ولی بغض دارم خاله . زنگ میزنم دوباره که شمام بیایی پایین .
خاله عشرت خیلی خوش رو و خوش قلبه . انرژی و روحیه خوبی داره . همیشه میگه اینبار میشه ، این بار میشه ، ولی نمی دونم چرا نمیشه ؟ البته خودمم مقصرم ها . می دونم . اشکال از خودمه . یادمه دو سه سال پیش بود اون خانم مشاور شرکت به همکارم توی منابع انسانی گفته بود من باید برم پیش دکتر و تراپی بشم . حالا شاید یه روز برم . حالم بهتر بشه میرم حالا .
- سلام عمه جون .
- به به سلام به روی ماهت شاه داماد ! خوبی عزیزم ؟
- عمه بشین جلو .
- وا مگه خاله ات نمیاد ؟
- چرا عشرت هم میاد ، بعد از اینجا میریم سراغ اون دیگه .
- خوب دورت بگردم بذار اون جلو بشینه ، راحت باشه ، راحت جاش بشه .
- به هر حال ببخشید بخدا . شرمنده من بازم مزاحم شدم . بچه ها خبردارید خوب اند ؟
- آره خدا رو شکر همه خوب اند . یادت هست اون اوائل رنو داشتی و خاله ات هزارماشاالله به زحمت جلو جاش میشد ؟
- آره عمه یادمه ، من رنو اولین ماشین ام بود .بعدش ال نود گرفتم و تا الان که اینو دارم . قشنگ هر سه سال یه ماشین عوض کردم دیگه .
- فدای اون چشمهای قشنگت بشم من ، اون ال نود ات از این هم بیشتر جا داره .
وقتی خاله سوار شد ، زن ها شروع کردن به حرف زدن و گفتن و خندیدن .عشرت بی مقدمه پرسید :
- اینم چادریه ؟
از لحن سئوال پرسیدن اش خوشم نیامد با علامت سر تایید کردم .
با دست شونه راستم را نوازش کرد و دوباره پرسید :
- دیدیش ؟
سرم را به علامت نفی کردن بالا بردم و دوباره این دوتا خانم به حرف زدن و خندیدن هاشون ادامه دادن .
اما من کمی غصه ام شده بود .راستش دلم گرفته بود . این چند سال و این همه اینجا رفتن و نتیجه نگرفتن واقعا اذیت ام می کرد . واقعا من انتظار زیادی نداشتم همه میدونن .همون که از روز اول گفتم ، تحصیل کرده و چادری باشه . سرکار رفتن یا نرفتن اش هم بحث دیگه ای بود . فقط اول طرف به دلم بشینه . که خوب تا حالا ننشسته بود . همیشه همه بهم میگفتن وسواسی ام . وسواس در انتخاب دارم . این درست . ولی واقعیت این بود که لعنتی کسی به دلم نمی نشست . دیگه حالم از اینکه عکس طرف را توی گوشی ببینم بهم می خوره . با خودم عهد کردم که دیدن فقط حضوری و بقول معروف روز خواستگاری . چند ساله مد شده اول عکس طرف را توی گوشی می فرستنر. مسخره بازیه بخدا . یه جور بیشعوریه . یعنی چی آخه ؟ اونم با هزار تا فتو شاپ و کوفت و زهر مار . اصلا خداییش دختر متشخص که خودش از خودش عکس نمی فرسته واسه خواستگارش که دیده بشه! انگار داشتم خودم با خودم حرف می زدم که عشرت پرید وسط حرفهام و پرسید :
- خاله کی می رسیم ؟
- خاله جون یه ده ، دوازده دقیقه دیگه رسیدیم .
- پس گل و شیرینی ات کو ؟
- گذاشتم صندوق خاله جون .
- میگما یادت هست اولین بار که رفتیم سبد گل ات را چند خریدی ؟
- اولین بار فکر کنم خریدم پونزده هزار تومان ، دوازده هزار تومان . یه همچین چیزی . دقیق یادم نیست خاله . موضوع ماه هشت نه سال پیشه دیگه .
- خوب الان اینو چند خریدی ؟
- ولش کن خاله ، بیخیال . اینقدر که من این سالها گل خریدم و هیچی به هیچی
- خوب خاله بخدا خودت هم کم تقصیر نداری ها . نمی خوام ناراحتت کنم . هنوزم میگم اون دختره بود . چشم سبزه ، یادته ؟ وایی مهین جون چه تیپ و هیکلی داشت بخدا. چه خونه و زندگی داشتن . اون حیف شد. خیلی .
مهین با آرامی گفت :
- عشرت جون هر چی که قسمت باشه . اول باید شاه داماد پسند کنه . من این دختره را که میگی نبودم . یادته که عمل جراحی داشتم . ولی همیشه شما این مورد را میگی و ازش تعریف می کنی .
- بخدا مهین جون اون قدر ناز بود که من که زن ام دلم رفت واسش . موهای بور بلند . عین این دختر اروپایی ها
- موهاش بیرون بود خوشم نیامد ازش .
- خوب واسه تو ریخته بود بیرون آقا پسر؟
- مگه من محرم اش بودم که واسه من ریخته باشه بیرون ؟
- نمی دونم خاله ؛ فقط می دونم که جنس خوب را زود می برن ، هفته بعد از رفتن تو هم خواستگار آمد واسش و الان دوتا بچه هم داره .
- عشرت جون یه بار هم با من و عذرا رفتیم یه دختره بود خیلی مایه بودن . توپ . پدر دختره هم خیلی خوشش آمده بود از شازده . اونم نفهمیدم چرا پیچوندی اش و پسند نکردی آقا ؟
- یادم نیست کدوم را میگی ولی این که خاله گفت را قشنگ یادمه .قیافه اش جلو چشمم هست .اون دختره واقعا خوشگل بود . زن خیلی خوشگل هم دردسرهای خودش را داره .
- چطور یادت نیست . اون که تموم خونه شون پر از عتیقه بود . سه تا پورش توی حیاط شون پارک بود . یادت نیامد .
- ول کن حالا عمه . رسیدیم دیگه . توی همین خیابونه . بفرمائید .
چون عصر جمعه بود ، تونستم یه گوشه کناری پارک کنم . زیر سایه درخت بید . جاش خوب بود و خیالم راحت . به دلم خوب نشست . محله شون با صفا بود . یه کمی آشنا به نظرم آمد . البته من خیلی گذرم به این طرفها نمی افته ، شاید قبلا واسه کار شرکت آمده بودم این ورا . درست یادم نیست . گل و شیرینی را برداشتم و سه تایی رفتیم سمت آپارتمان شون . خوب بود سر ساعت رسیدیم . آپارتمان شون از این قدیمی ها بود که یه دستی به سر و روی اش کشیده بودن و ظاهرش را حسابی شیک کرده بودن . شماره پلاک و شماره واحد را با برگه یادداشت چک کردم . چند لحظه بعد وقتی عطر می زدم دیدم خاله و عمه دارن با لبخند منو نگاه می کنن . حس خوبی بهم دست داد و خیلی آروم زنگ واحد شون را زدم .
وارد خونه که شدیم ضربان قلبم اوج گرفته بود . انگار قلبم از توی سینه ام میخواست خارج بشه . با هر ضربان احساس میکردم غبغب و لپ هام هم می لرزن . کف دستم عرق کرده بود . خانمی که بنظر مادرش بود ، جلو آمد و خوش آمد گفت و راهنمایی کرد داخل بریم . توی راهرو عمه مهین یواشی در گوش ام گفت : ببین ... من این خانوم را قبلا دیدم . خاله در حالیکه نفس نفس می زد چند قدم جلو تر با اون خانوم حسابی گرم گرفته بود و حال و احوال می پرسید.
چند لحظه بعد وقتی که تعارف ها تموم شد و همه مون نشسته بودیم ، با دیدن فضای خونه و دکوراسیون و قاب پنجره ها و اوپن آشپزخانه ، دیگه من و عمه تقریبا مطمئن شده بودیم که این بار دومی هست توی این خونه آمدیم .
شاید هفت سال پیش ، شش سال پیش . همون موقع ها که خاله رفته بود خارج پیش بچه هاش و همراه ما نبود . درست یادم آمد من با عمه ها آمده بودم . ولی حتما مادرش منو نشناخت . طبیعیه دیگه . چون از اون سال تا حالا من هم حسابی چاق شدم و هم موهای جلو سرم ریخته و عینکی هم که شدم . وقتی قضیه لو رفت اولش همه مون خنده مون گرفته بود . از عروس تا مادرش و من و خاله و عمه . ولی پدرش تلخ شد . پدرش وقتی دقیق یادش آمد و فهمید ، حسابی منو با حرفهاش شست . هر چی از دهنش درآمد گفت . پرسید :
- خودت میدونی دنبال چی هستی ؟ فازت چیه ؟ اصلا چی میخوایی از روزگار که تا حالا پرونده ات باز مونده ؟ از اون سال تا حالا شما الان باید بچه تون مدرسه میرفت ، نه اینکه توی این سن و سال تازه میخوایید باهم آشنا بشید!
خواستم جوابش را بدم و بگم خوب پرونده دختر شما هم که تا حالا باز مونده . ولی واقعا حرفهاش حساب بود . واقعا نمی دونستم چی جواب اش را بدم . سرم پایین بود و دنبال ایراد و اشکالی از طرح لچک قالی می گشتم . همه شون قرینه بودن. وقتی عروس سینی شربت را جلوم گرفت ، لیوان را که برداشتم ، خواستم نیم نگاهی به صورتش بکنم که یک مرتبه لیوان از دستم سر خورد و کمی شربت ازش بیرون ریخت روی فرش . لعنتی کف دستم عرق کرده بود . برای چند لحظه تمرکزم را از دست دادم . اصلا به صورت دختره نگاه هم نکردم . اصلا نشد . فرصت نشد . اما دیگه هر چی بود برام مهم نبود . فقط فهمیدم که حجابش خیلی خوب بود و به دلم نشست. وقتی برگشت و از من دور شد ، از قد و بالاش خوشم آمد . از این کوتاه ها نبود . توی اون ثانیه های سخت و سکوت ، فقط برای اینکه فضا و بحث را عوض کنم یهو بی مقدمه گفتم :
- حاج آقا اجازه هست من و دختر خانوم تون بریم توی اتاق و چند دقیقه ای صحبت کنیم ؟
پیرمرد که دیگه لحنش نرم تر شده بود گفت :
- خواهش می کنم . بفرمائید آقا .
بعد با دست مسیر اتاق ها را نشان داد .
عمه مهین خیلی آرام با گوشه روسری اشک اش را پاک کرد و خاله عشرت با لبخند و نگاهی شاد همانطور که تاییدم می کرد با چشمهایش تا در اتاق همراهی ام کرد . تا حالا سابقه نداشت به صحبت کشیده بشه .
شهرام صاحب الزمانی
یکشنبه هفتم اسفندماه صفریک
تهران ، سهروردی شمالی ، در روزهای سخت صعود بی رویه دلار و هراس از اقتصادی سیاه در سال پیش رو
عکس رسانهای است که گاه بیشتر از هزاران واژه را در یک شات مختصر میکند و لحظهای از زمان و مکان را فریز میکند، عکس به وسیله مهارتهای تکنیکی، موقعیتشناسی و زاویه دید عکاسش، یک برش زمانی و مکانی را جاودان میکند.