ششمین قاتل

هوا دلنشین و شرجی بود .نسیم خنکی در ساحل می وزید که پوست سر وصورت را به نرمی نوازش میکرد . آرامش بخش بود و ملایم . اگر در کنار شترهایی که تزئین شده بودند با گوشی تلفن همراه هم میخواستی عکس بگیری باید هزینه ای پرداخت می کردی. لابه لای جمعیت دختری با التماس از خانمها می خواست که نقش حنا بزنند ، می گفت : هر چقدر دوست داری بده ! بعد ازظهر بود و چای و قلیان می چسبید . در مسیر راه مسئله جذر و مد را برای صدرا توضیح داده بودم تا امروز دلیل اینکه چرا اسم این ساحل ناز است را بداند . اینکه برای پسر بچه به اون سن و سال قابل فهم باشد توضیح دادم و گفتم :

  • ببین صدرا با هر مدی این قسمت به ساحل وصل میشه و بعد دوباره با هر جذری جدا میشه . اینطوریه که میگن ، یعنی این قسمت ناز می کنه که بخواد به جزیره وصل باشه یا اینکه میخواد خودش یه جزیره مستقل بشه . در طی شبانه روز با هر جذر و مدی این حکایت ناز کردن و ناز کشی تکرار میشه . هر روز. الان گرفتی چرا به اینجا میگن ساحل ناز ؟
  • گرفتم .

قبل از سفر به قشم ، تمام مسیر را در اینترنت با همدیگر چک کرده بودیم . تمام موضوعات را بررسی کرده بودیم از اقامت گاه بین راه تا خطرات شنا در دریای آزاد و اینکه سواحل امن برای غواصی کجاست تاتهدیداتی مثل کوسه و حتی هراس از عروس دریایی .

  • بابا !
  • ها !
  • اینو دیدی ؟
  • بفرست برام !
  • الان فرستادم برات ، ده قاتل بزرگ انسانها ، توی لیست نگاه کن ، بعد از پشه مالاریا و مارها و اسب آبی و کوسه ، شش امی اش عروس دریایی ها !
  • عروس دریایی ؟ عههه چه جالب نمی دونستم !
  • نگاه اینجا رو ، خط آخرش نوشته فقط در فیلیپین سالانه پنجاه نفر در اثر نیش عروس دریایی می میرن ! بابا!
  • ها !
  • بابا ترابخدا قشم رفتیم سمت عروس دریایی ها نریم ها ! قول بده
  • قول ،ببین ! ولی اون طوری ها هم نیست که تمام دریا پر شده باشه از کوسه و عروس دریایی! برات تعریف کردم که موقع سربازی من چند تا رتیل و عقرب توی سنگر کشتم . عروس دریایی که چیزی نیست بابا !
  • آره باباصد بار گفتی ، ولی مطلب را بخون ببین سالی چند نفر را میکشه . اول تنگی نفس ، بعد قلب تیر می کشه و کم کم مرگ .
  • میدونم اما ، خیالت از بابت کوسه راحت باشه ، چون کوسه فقط با بوی خون میاد و از دور هم دیده میشه . هیچ نگران نباش . اینهمه آدم میرن و میان .
  • بابا !
  • ها !
  • تو که اینقدر عقرب و رتیل کشتی تو سنگر سربازی ات ! پس چرا همیشه اینقدر از زنبور می ترسی ؟
  • خیلی زشته آدم واسه بزرگترش حاضر جواب باشه ، بی ادب نباش !

بوی فلافل و سمبوسه دلبری می کرد . اصلا این ادویه های جنوبی لامصب دنیای دیگه ای اند از خوش طعمی و مزه.داشتم با خودم فکر می کردم که فلافل روی چای و قلیان یا چای و قلیان بعد از فلافل ؟

  • ها کدوم انتخاب میتونه عصرانه خوبی باشه ؟

از کنار خانمم و ماشین جدا شدم تا با چای وقلیان برگردم . صدرا سفارش کیم مگنوم داد و همراهم آمد . دمپایی های خیس هر چه در توان داشتند شن و ماسه ساحل را به خود جذب کرده بودند . صد متری از بچه ها دور شدم . درگوشه ای جدا از شلوغی دست فروشها و بساطی ها و اغذیه فروشها پسرک جوانی ، درست کنار ساحل و نزدیک آب بساط قلیان و قوری چای بپا کرده بود.

سرش خلوت بود . نزدیک شدم . با لهجه غلیط جنوبی خوش و بشی کرد . گفت صبر کنم تا آب بجوش بیاید . میز سفید فایبر کلاسی میز کارش بود و چند صندلی سفید فایبر گلاس هم در اطراف چیده بود . از وقتی که من را به عنوان مشتری آنجا دید ، تند تند و با عجله کار می کرد . یک سر به کتری بزرگ آب جوش زد ، قندان ها را قند کرد و با فوت محکم خاک قند ها را تمیز کرد . استکان و نعلبکی ها را شست و وارنه چید تا خشک شوند . گفتم : نه ! نه ! لیوان هست . لیوان نمی خوام . من فقط یه قوری چای میخوام و یک قلیان . تنباکواش هم به انتخاب خودت . هر چی دادی ، دادی !

بساطش لب آب بود و صدرا کیم به دست مشغول جمع کردن صدف و گوش ماهی شده بود . به حرکات پسر جوان خیره شده بودم و از سرعت عمل اش و فرزی اش لذت می بردم . با دمپایی چند ضربه ملایم به پایه میز زدم تا شن و ماسه ها ریخته شوند و دمپایی پاک شود و سبک . دمپایی ها را در آوردم و کف پاهایم بر نرمی ماسه ها جا خوش کرد . لذت لمس ماسه ها برایم دلنشین شد . هر کجا در زیر میز که سایه بود ، ماسه ها نرم و خنک و دلنشین و هر کجا که در معرض آفتاب بود ، ماسه ها داغ و دلچسب بودند .پسرک تنباکو را آب می زد و چای العطور را در قوری ریخت . بوی چای العطور و لذت لمس و کاویدن ماسه ها با انگشتان پا در هم آمیخته بود . راستش اصلا دلم نمی خواست چای به این زودی ها دم بکشد و آماده شود . با انگشت های پا مشغول کاویدن بودم و در سردی و خنکی ماسه های زیرین بعد از چند ثانیه کاوش و کندن، چند ثانیه مکث می کردم و کف پا را فشار میدادم و مسیر را سفت می کردم و دوباره با جمع کردن انگشتان پا به سوراخکاری و کند و کاو در ادامه مسیر مشغول میشدم . اون زیر خیلی خبرها بود . از دور صدرا و مادرش را دیدم که هنوز با انرژی زیاد مشغول بازی هستند. پسرک پشت به من مشغول آب زدن به تنباکو ها بود و گاهی آب قبل را دور می ریخت و دوباره آب جدید می زد . بنظرم تباکوها را می شست . چشمهایم را بستم . بوی تنباکوی نعنا و دو سیب مشامم را نوازش می کرد . باد ملایم هم بوی خوش عطر تنباکو ها را در فضا پخش می کرد . انگشت های پا را به تناوب لای ماسه ها بازی می دادم اما تمرکزم در این فکر بود که دوسیب یا نعنایی ؟ کدامیک را سفارش بدهم . یاد دیروز افتادم ، بعد از غواصی ، دوسیب اش سردرد آورد . اما شاید بخاطر ترس و استرس غواصی فشارم افتاده بود. هرچند غواصی تجربه خوبی بود اما بی دلیل از سفره ماهی ها واهمه داشتم . راستش بیشتر از عروس دریایی واهمه داشتم . با اینکه چیزخاصی ندیدیم ولی در کل غواصی تجربه تلخ وشیرینی بود . بیشتر هم استرس صدرا را داشتم . در همین افکار بودم که ناگهان سوزش شدیدی در انگشت پای راستم حس کردم . سوخت و تیر کشید . فریاد بلندی کشیدم : آ آ آ خ خ سوختم . یه نگاه سریع به انگشتان پام کردم . قرمز شده بود . دست زدم سرخ سرخ بود و داغ . با خودم گفتم : زد . آخرشم زد .

سوزش و درد در تمام بدنم پیچید . با ناله و با صدایی خفیف گفتم ای خدا لعنتت کنه عروس دریایی! انگشتان پای راستم به معنای واقعی می سوخت . برای لحظه ای مرگ را به عین جلوی چشمم حس کردم . از همون هفته قبل از عروس دریایی واهمه داشتم . قشنگ به دلم بد افتاده بود . آخه لعنتی بعد از این همه مشکلات و بدبختی و این همه سختی توی زندگی ، گذاشتی و گذاشتی من را اینجا لب ساحل ناز زدی ؟ چقدر بیچارگی کشیدم تا اینجا رسیدم ؟ ای خدا لعنتت کنه من چقدر آرزو داشتم ! ای وای عروس ابلهه الان وقتش نبود . بخداوندی خدا الان وقتش نبود . چقدر برای زندگی و آینده صدرا آرزو داشتم . میخواستم برای درس خواندن خارج بفرستمش . این افکار توی ذهنم می چرخید که یک مرتبه سرم گیج رفت و تعادلم را از دست دادم و افتادم . صدرا را صدا زدم ، نفسم بالا نمی آمد و احساس تنگی نفس پیدا کرده بودم . سوزش و درد بیشتر و بیشتر می شد . صدرا با وحشت و کیم نصفه خورده شده بالای سرم ظاهر شد و داد زد : چی شد بابا ؟ در ذهنم از نظر گذراندم که الان این زن و بچه چطور جنازه من را به تهران بفرستند ؟ با خودم گفتم الان که میتوانم حرف بزنم با صدای بلند بگم فقط خواهشا منو اینجا توی غربت خاک نکنید . یه لحظه با خودم فکر کردم راستی ماشین ام را قراره کی بر گردونه؟ اصلا ماشین را ولش کن به درک ، الان فقط شاید اورژانس به دادم برسه! نمی دونم ممکنه زنده موندم! با نا امیدی و با صدایی خفه و گرفته هرچه در توان داشتم فریاد زدم : کمک !کمک! بگید اورژانس بیاد ... آهای مردم کمک ... اورژانس خبر کنید ! ترابخداکمک کنید من الانه که بمیرم . بطور کامل روی ماسه ها دراز کشیده بودم .

صدرا گریه اش گرفته بود با بغض پرسید چی شدی بابایی ؟ نور آفتاب مستقیم به چشمهایم می تابید . پسرک برگشت و دید من دراز به دراز افتاده ام . گردنم خیس عرق شده بود و حسابی شن و ماسه به گردنم چسبیده بود. انگشت های پایم می سوخت . یکی دو نفر جلو آمدند و پرسیدند چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟آب دهانم را قورت دادم . کمی جرات پیدا کردم .نور مستقیم آفتاب اذیتم می کرد فقط سایه آدمها را می دیدم . به سختی ازجا بلند شدم و نشستم . فشارم افتاده بود و گریه ام گرفته بود . گفتم آقا کمکم کنید من تا یکی دو ساعت دیگه می میرم! پسرک انبر به دست هاج و واج من را نگاه می کرد و به صورت من خیره شده بود. گفتم : آقا من فقط تا چند ساعت دیگه زنده ام ، خودم میدونم! بی اختیار به هق هق افتادم و گریه امانم را برید . صدرا گفت بابایی خوب بگو چی شده آخه ؟ من انگار که چیزی نمی شنیدم فقط مثل نوحه خوانها با حالت مرثیه سرایی سرم و بالاتنه ام را به چپ و راست تکان تکان می دادم وبامشت به سینه ام می کوبیدم و می گفتم تاسم به قلب برسه کارم تمومه . تمومه کارم . با صدای بلند هق هق گریه می کردم . می لرزیدم و زار زار اشک می ریختم .

پسرک یک قدم جلوتر آمد وپرسید : چی شده عامو؟ حمله قلبی کردی؟

یکی از رهگذر ها گفت : شاید سکته زده ؟

گفتم : نه آقا زد . کثافت زد و کار خودشو کرد . زد و منو راهی قبرستون کرد . ای خدا که پسرم بی پدر بزرگ میشه .

بدنم بشدت داغ شده بود و حس میکردم قلبم تیر می کشه . به سختی نفس می کشیدم .

پسرک پرسید : کی زد عامو ؟ آشناست یا مسافره ؟ با چی زد و در رفت ؟

با صدایی ناله و بریده ، بریده گفتم : عروس زد . عروس لعنتی کار خودش را کرد . آخرشم زد منو.

  • عاروس ؟ عاروس زدت ؟ الان ایی که میگی کجاست ؟ کدوم ور رفت ؟
  • عروس همین آب . عروس همین جا زد منو .

به پهنای صورتم اشک می ریختم . وقتی خواستم با پشت دست اشک هایم را پاک کنم،تمام صورتم پر از ماسه شد و شوری ماسه ها چشمهایم را سوزاند .

  • عامو عاروس کدوم طایفه آخه ؟ عامو آخه چطو من ندیدمش ؟

اون یکی رهگذر چاق با اون شلوارک قرمزاش وقیحانه گفت : نه بابا فیلمشه ! پرسید : دوربین مخفیه آقا ؟

  • نه بابا توام . عروس دریایی رو میگم . لعنت بهش بیاد همین که دمپایی ام را در آوردم زد منو . همین جا . خدا لعنت اش کنه . صدرا با هیجان پرسید :
  • واقعا ! پس کو ؟ کجاست عروس دریایی ؟ میخوام ببینمش !

پسر جوان بیشتر که از هر کسی به من نزدیک شده بود با تعجب پرسید :

  • آ آ آ آ عاروس دریایی منظورته ؟ چی میگی سی خوت عامو ؟ میگما چیزی زدی که حالت اینقدر خوشه ؟
  • آره کثافت همون . ببین من میدونم که کم کم هوش و حواسم را از دست میدم . رو کردم به صدرا و گفتم به مامان ات بگو به عمو پیام زنگ بزنه و بگه حتما منو کنار بابا و مامانم خاکم کنن . چشمهایم را بسته بودم و یک ضرب حرف میزدم و با کف دست روی رانها می کوبیدم . ماسه در هوا پخش میشد .

رهگذر اولی گفت خوب اگه این بچه پسرته بده بشاشه به محل گزیدگی ، زود خوب میشه ها . آقا پسر بشاش به پا بابات . سریع دردش آروم میگیره .

پسرجوان نزدیک تر آمد و کنارم نشست و نوازشم می کرد صدرا هم کیم نیمه خورده اش را رها کرد و دست برد سمت مایو اش و آماده ادرار کردن شد . پسر جوان که کنارم نشسته بود شانه هایم را آهسته می مالید . حرفم را قطع کرد و گفت :

  • عامو ! عامو قشم عروس دریایی هست . زیادم هست . بگوخو و و . ولی نه تو ساحل ماسه ای!
  • گفتم میدونم بابا . ولی بدبختی من بود که منو اینجا زد . همین زیر این میزت . لای ماسه ها !
  • عامو ، عامو سیل مو کن ! قشنگ باگو چی شده ؟ آخه عاروس توی ماسه که زنده نمی مونه !

یه لحظه اشکم قطع شد و خیره به پسرک نگاه کردم و بریده ، بریده گفتم :

  • نمی دونم . بخدا منم عقل ام قد نمیده . پاهامو از توی دمپایی درآوردم . کردم لای این ماسه ها زیر این میزت. دیگه نفهمیدم چی شد . یهو سوختم . الان هم بخدا داره می سوزه .

پسرک من را رها کرد و بلند شد و گفت : عامو ببخشید ، شرمونده . پیش پای شما یه قلیون بار گذاشته بودم زغالش خوب نگرفت . خراب شد . نیم سوز چالش کردم تو ماسه زیر میز . حتما پات خورده به ذغال نیم سوز . ببخشید . پاشو دیگه عامو چایی ات آماده است !

رهگذر چاق گفت : دیدی گفتم دوربین مخفیه و همراه با رهگذر اول رفتند .

صدرا دستم را گرفت و بلند شدم . دیگه هیچی برام مهم نبود . فقط به خوبی های همسرم و لبخند همیشگی اش فکر می کردم . خدا را شکر من را توی این وضعیت ندید . نسیم خنک پوست گردنم را نوازش می کرد .

شهرام صاحب الزمانی ، تهران سهروردی شمالی 29/05/1401

ویرایش اول 02/06/1401