دیدار بد هنگام

دیدار بد موقع
کمتر کسی از ماجرا خبر داشت.بجز من و خودشون دوتا، شاید هیچ کس . تازه من هم که خبر داشتم ، باور نداشتم که اونا بخوان این کار را واقعا انجام بدن. بنابراین من حتی جرات نکردم که بخوام به آزاده چیزی بگم . اولش گفتم حالا اینا یه چیزی گفتن ، ولی مگه مغز خر خوردن که بخوان برن اونجا ؟ اونم این وقت شب ! حالا اگه عصر می رفتن بازم یه چیزی. ولی وقتی پیچید سمت آخرین میدون شهر به سمت کمربندی ، به زحمت خودمو بهشون رسوندم و وسط اون همه شلوغی و هیاهو و بوق ، بوق ، با صدای بلند پرسیدم : میشه بگی کجا داری میری ؟ داری از شهر خارج میشی ها !
داماد گفت : همون که عصری بهت گفتم شاید بریم دیگه !
سرمای هوا اذیت می کرد و سوز داشت ،با بخاری که از دهنم بیرون می آمد، پرسیدم : حالا واقعا لازمه که این صحنه فیلمبرداری بشه ؟
عروس تمام بدنشو چرخوند سمت شیشه و خیلی جدی گفت : من که بهتون گفته بودم باید با بابام خداحافظی کنم !
گفتم : آخه اینهمه آدم بیان همراه مون درست نیست ها ! زن و بچه همراه شونه ، فامیلا و دوستای خودتونن ! بچه ها قطعا میترسن ...
نذاشت حرفم تموم بشه ، تیک آف کشید و گازشو گرفت و لایی کشید ورفت... همه ماشین ها هم بوق بوق کنان دنبالشون .
وقتی برگشتم و سوارماشین خودمون شدم ، آزاده که حسابی خسته شده بود و خستگی را توی تمام صورتش میشد دید ، پرسید : نگفت کجا میرن ؟
خونه شون کجاست ؟ اینجا که دیگه خارج شهره !
جوابی ندادم . میدونستم هر جوابی که بدم ، چه غوغایی بپا میشه !
ادامه داد: نکنه دوباره میخوان برن جایی بزنن و برقصن ؟ بسه دیگه بخدا ! گرفتیم همه رو!
هر طور فکرشو کردم دیدم نمی تونم چیزی بگم . بهتره خودم را مثلا در عمل انجام شده قرار بدم . خیلی خوب میدونستم که آزاده چقدر فوبیا داره از این قضیه !
با خودم فکر کردم کاشکی خودم تنها می رفتم ، کاش یه جایی آزاده را پیاده می کردم و برمی گشتم سراغش ! ولی دیگه خیلی دیر شده بود . آخه کجا توی جاده خارج شهر پیاده اش کنم ؟اونم این ساعت ؟ واقعا نمی دونستم چطور بهش موضوع را بگم ؟
توی افکار خودم غوطه ور بودم که داد زد : آهایی ! کجایی ؟ با توام... گفتی به اندازه کافی فیلم از رقص شون داری و فقط ده دوازده دقیقه دیگه از فیلم خام بیشتر نمونده ؟ اونم واسه جهیزیه شونه ؟ بسه دیگه ! جهیزیه شون را هم خودت برو بگیر ، من خیلی خسته ام! باطری هم دوخط بیشتر نداری ها !
با وجود خستگی اش یه ریز حرف میزد و من فقط خودم را در اون محیط تصور می کردم . بگی نگی خودم هم ترس برم داشته بود !
جاده در قرق ماشین های کاروان همراه عروس و داماد بود که بوق ، بوق کنان ماشین عروس را همراهی می کردند .
دوباره گفت : حواست هست چی بهت گفتم ؟ نگفتی اصلا اینجا کجاست که اینا میخوان برن؟
لال شده بودم و حرفی نمی زدم . میدونستم اگر کوچکترین حرفی بزنم ، داد و هوارش بلند میشه و عصبی میشه و دعوا درست میکنه . واقعا نمی دونستم چکار باید بکنم و چی بگم؟
خیلی آروم گفتم : مشتریه دیگه ... هرچی میگه باید گوش داد ... الانم امشب ، شب اوناست!
گفت از بس که تو رو میدی به مشتری ! الان هیچ معلوم هست کدوم گوری میخوان برن ؟
گفتم : چه میدونم من ! فقط فهمیدم که دختره گفت که میخواد با باباش خداحافظی کنه!
در طول مسیر ، تیرهای چراغ برق دو سه تا درمیان یکی روشن بودن و اکثر مسیر در تاریکی و ظلمات فرو رفته بود .
آزاده گفت : چی گفتی ؟ کجا قراره بره خداحافظی کنه ؟
- همون که خودت گفتی دیگه !
- من جایی را نگفتم !
- چرا گفتی !
- نه تو گفتی میخواد بره با باباش خداحافظی کنه !
- آره دیگه ... همین ...
- خوب این یعنی چی ؟ یعنی چی که با باباش خداحافظی کنه ؟
- ولم کن دیگه ... عههه چه میدونم
- ول ی ی ه
رد غبار گرد و خاک که به هوا بلند شده بوددر زیر نور چراغ های روشن ماشین ها خودنمایی می کرد . گاه و بیگاه صدای تق و توق بسته شدن در یکی از ماشین ها از دور و نزدیک شنیده می شد. هیچ صدایی از هیچ کسی نمی آمد . انگار نه انگار تا همین چند لحظه قبل ، همه سیستم های صوتی ماشین ها در رقابت بلندی صدا از هم سبقت می گرفتن ! تک و توک کسی پیاده میشد و سیگار می کشید . بوی سوختگی لنت ترمز توی هوا پیچیده بود . بعضی ها که مست بودند گاهی با صدای بلند حرفی می زدند ولی خیلی سریع اطرافیان اش او را ساکت می کردند .
هر ماشینی را که نگاه می کردی ، تقریبا تمام خانمها با لباس های فاخر و شیک و آرایش های غلیظ ، از ترس می لرزیدند . البته که هوا هم سرد بود .
آزاده سرش را بطور کامل خم کرده بود زیر داشبود و علنا می لرزید .
بخوبی می دونستم که تا مدتها قهر خواهدبود و سر سنیگن ! تا دو سه روز آینده هم منت کشی جواب نمی داد .
داماد جلو آمد و گفت : همینجاست ...
قطعه بیست و هفت ، ردیف سوم از بالا ...
پیاده شدم . اما علنا زانوهایم می لرزید . ماشین را روشن نگه داشتم و بخاری را زدم و صدای رادیو را بلند کردم . مجری راه شب چرت و پرت میگفت .
آب دهانم را قورت دادم و دوربین را از صندلی عقب برداشتم . دوربین را روشن کردم . یک خط باطری داشت که مرتب آلارم میداد . ای وای ... اگه الان این یک خط باطری هم بره وسط این قبرستون کجا میشه باطری شارژ کرد؟
به آزاده گفتم : تو که گفتی دوخط باطری داره !
جوابی نداد.
داماد گفت شما جلو تر برو توی قطعه بالای سر مزار مستقر شو که وقتی ما وارد قطعه می شیم بتونی بگیری ...
نمی دونم از سرمای هوا بود یا ترس ولی با صدای بلند دندونک می زدم .
دو سه قدم که برداشتم دیدم همه جماعت توی ماشین هاشون نشستن و دارن کارهای ما سه نفر را نگاه می کنن . دیگه کسی نبود دنباله توری عروس را بگیره واسش و د نبال توری سفیدش روی خاک و خل و مزار ها کشیده میشد .کمی که وارد محوطه قطعه شدم دیدم هیچ چیزی پیدا نیست . برگشتم و گفتم : دوست عزیز اینجا ببین چقدر تاریکه !
من خودم تو را به زحمت می بینم ! آخه چیو فیلم بگیرم من ؟ ببین نور نیست ...
گفت : من نمی دونم مشگل شماست ... یه کاریش کن ... یه پرژکتور داشتی روی دوربین ات؟
گفتم دارم ...ولی کلا یه خط باطری دارم ... الان میخوایی بریم مرده شور خونه یه پریز پیدا کنیم و باطری شارژ کنیم ؟ آخه برادر من ، دوست عزیز ، قرارمون فیلمبرداری توی تاریکی محض نبود ؟ بود ؟ حق با شماست ها ! ولی اصلا نمیشه کار کرد آقا ... نه فوکوس میده نه نورسنجی می کنه ... عملا دستگاه فلجه !
شما برید خداحافظی کنید با مرحوم پدر ... من هفت هشت ده دقیقه دیگه بیشتر کاست ندارم . اونم بذاریم برای جهیزیه تون و خداحافظی تون بگیرم دیگه ... لطفا همکاری کنید . این صحنه انصافا نیازی نیست توی فیلم باشه . حالا اگرم باشه ، هیچ فکر کردی که من چه آهنگی روش بذارم ؟ چرا اینقدر اصرار دارید؟
عروس گفت : راجع به آهنگ اش هم فکر کردم . آهنگ عجب رسمیه ، رسم زمونه را بذارید. فقط لطفا حداقل سه دقیقه اینجا فیلم داشته باشیم . می خوام بابا را ببوسم ! بعد بغض اش ترکید و گریست ... جوری هق هق میکرد که شانه هایش تکان تکان می خورد ...
کم کم دوسه تا از دوستان داماد و پسرعموهایش و پسرخاله هایش جلو آمدند و پرسیدند : چی شده ؟ چرا دس دس می کنی آقا ؟ چرا مردم را توی سرما معطل کردی ؟بگیر آقا ... هر چی که داماد میگه باید انجام بدی ...
گفتم : بله درسته ... شما درست می فرمایید ولی وقتی اینقدر تاریکه من چکار کنم ؟ چیو بگیرم آخه ؟ اصلا چیزی معلوم نیست که بشه بگیری ...
یکی شون که اصلا صورتش معلوم نبود و نور چراغ ماشین کامل به پشت سرش خورده بود و ضد نور شده بود ، از اون وسط گفت : بگیر آقا ... معطل نکن ... مشکل ات فقط اینه ؟ بیا بعد با صدای بلند فریاد زد : بچه ها ماشین هاتون رو دورتا دور قطعه نور بالا بدید تا آقای فیلمبردار بتونه کارشو انجام بده ... رقابت برای خدمت در شب عروسی آقای داماد بالا گرفت . هر کسی با هر ماشینی مشغول دور زدن و جابجا شدن شده بود . دوباره گرد و خاک به هوا بلند شد و ماشین ها بسرعت جابجا شدندو فضای سورئالی ایجاد شد . من هم رفتم وسط . بالای سر مزار پدر عروس و مستقر شدم . نور قابل قبولی درست شده بود . میشد کار کرد . همین که خواستم بگم بیایید و فیلم را بگیرم ، ناگهان از آخرین ماشینی که ملحق شد ، صدای جیغ و فریاد بلند شد و نور ماشین آسمان تیره را شکافت . پراید هاچ بک در تاریکی دنده عقب گرفته بود تا جایی برای خود باز کند و از قافله نورپردازان جا نماند که چرخهای عقب در گورهای تازه کنده و آماده شده افتاد و جلوی ماشین به آسمان می نگریست ... هیاهویی شد . مهمانها با کت و شلوار و کراوات و بوی الکل تا خرخره نوشیده شده ، همه به سمت اون ماشین حرکت کردند ... زن ها در صندلی عقب پراید هاچ بک چون رسما خود را داخل گور می دیدند ، ممتد با صدای بلندجیغ می کشیدند . با هزار زحمت و مرارت و خنده هاچ بک سرپا شد و ماجرا ختم به خیر شد . بعضی ها از خنده روده بر شده بودند و لاینقطع قهقه می زدند . مرد میانسالی غر می زد که اینقدر نخندید معصیت داره ... اون زیر پاتون تازه آدم خاک کردن ها ... این وسط یکی دو نفر هم هنگام زود زدن برای بیرون آوردن هاچ بک ، خشتکشان جر خورد و جداگانه اسباب خنده شدند . به سرمای هوا عادت کرده بودم . ترس ام هم از محیط کم شده بود. بالاخره راش ها را گرفتم . نماهای دور بد نشد ولی نماهای نزدیک ریده مان شد . عروس اونقدر گریست که اشک هایش ، آرایش اش را از یک عروس زیبا و جذاب ، به موجودی وحشتناک با سیاهی ترسناک دور حدقه چشم تبدیل کردند .
وقتی برگشتم ، هنوز آزاده سرش روی داشبود بود و در گوشش هندزفری گذاشته بود و پاهایش را تکان تکان میداد . در مسیر برگشت ، داخل شهر وقتی که اولین تیر چراغ برق نوری به داخل ماشین تاباند ، نگاهش کردم ، متوجه شدم حسابی گریسته است و چشمهایش هنوز خیس و اشکی است . شاید دلش برای عروس سوخته بود یا شاید از جایی دیگر غصه داشت .شایدم ترسیده بود و گریسته بود . نفهمیدم . در طول مسیر هم هیچ حرفی نزد . قشنگ معلوم بود که صحنه سقوط پراید را هم اصلا ندیده و نفهمیده . من که گاهی یادم می آمد می خندیدم ولی آزاده کاملا ساکت و بی روح شده بود . هیچی نمی گفت . کار که تمام شد ، جلوی در پارکینگ خونه ، قبل از پیاده شدن گفت : واسه مراسم های بعدی ات حتما فیلمبردار خانم آفیش کن . من دیگه نیستم ! خیلی دلم میخواد بدونم راش قبرستون را نصفه شبی ، ساعتی چند میخوایی دستمزد بدی ؟
.

شهرام صاحب الزمانی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو

حاج صحبت الله فاضلی

حاج صحبت الله فاضلی
: خجالت بکش ... حیاکن ، دست به من نزن ، جیغ می کشما !
- باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره حرفی زده بودم ، پاش هستم .
: برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !!
- یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟
: خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! میدونم کجاها را زیارت می کنی !
- خوب من که هر شب زیارت میرم ... اینو که همه میدونن ... کارمه ... کارهر شبه
: همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟
حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت : این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم !
رحیمه دستهای حاجی را پس زد و گفت : بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که واسه خودش خونه را خالی کنه !
بعد از کارتن ها پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و به سرعت جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت : خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی ...
رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت : آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، گفتم خوابه در نزدم و آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ... قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من میخوام برم زیارت ؛ نه ازپشت پنجره ! میخوام برم پیش آقا و زار بزنم واسش ...
- رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ... اذیت مون نکن این دم آخری ... بذار بخیر و خوشی تموم بشه ... من گوه بخورم دیگه
رحیمه حرفش را قطع کردو گفت : برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرته بکنه ... برو کنار از جلو در ... داد می زنما
- رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات حساب می کنم
: یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راهم برو کنار ... فقط برگردیم بلدم چکار کنم .
حاجی چشمکی زد و گفت : رحیمه امشب ساعت دو بیا اتاق خودم ...
- برو بابا ...
درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود . هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودندومرتب دستهایشان را بهم می مالیدند از دور و برسطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده به پرواز در آمدند. بوی فساد غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . سطل قند بدون در رها شده هم میزبان مگس ها بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم روی هم تلمبار شده بودند.

حاج صحبت الله فاضلی سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت .به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود .همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتنددیگر اکثر سفرهایشان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرفشور ونظافتچی را هم یکی کرد و خودش هم تا جایئکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و برای وعده غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد .
چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود .هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد. رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ؛ چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره !
: بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟
- اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست !
حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :
چیزی لازم نداری ؟
جوابی نشنید . دوباره پرسید . همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟
چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟
رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :
خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم!
حاج صحبت الله که جا خورده بود گفت :
یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...
الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...
حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .
بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت :
حرم را می بینی ؟ سلام بده ...
خودش همزمان پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد ...
دوباره گفت : حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ...
همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم ، مشغول نوازش و کشف بود .
رحیمه چشمهایش بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت .
ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :
این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت .


شهرام صاحب الزمانی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو