هشتم  خرداد

هشتم خرداد

  • سلام عزیزم ، خوبی ؟
  • سلام ، کجایی تو ؟
  • من علاف بیابونا . فقط ببین یه چیزی ؛ میگما تو میشه مثل آدم بشینی پشت فرمون و رانندگی کنی؟
  • یعنی چی ؟ کجایی تو الان ؟ زنگ زدم بهت ، دو سه بار ، خاموش بودی !
  • یعنی اینکه انگار خبر نداری توی کدوم مملکت داری زندگی میکنی ؟ این کارا چیه آخه زن ؟ چیو میخوایی ثابت کنی؟ هنوزم میخوایی دیده بشی؟ توی این سن و سال دیگه واسه کی نما نما میکنی ؟ الان توی این وضعیت من ده میلیون پول از کجا جور کنم ؟ بخدا میخوام از دستت سر بذارم به بیابون !!
  • یعنی چی این حرفها ؟ نمی فهمم ! نگفتی کجایی تو الان ؟ دلم شور افتاد خاموش بودی ! بخدا نمی فهمم چی میگی؟
  • الان که دارم بر می گردم ! وسط بیابون منتظرم تا اسنپ بیاد .
  • عههه چه زود ؟ یعنی به این زودی ترخیص کردی تموم شد ؟ اما اسنپ واسه چی؟
  • نه بابا ، دلت خوشه ها !! گفتم که میخوام با اسنپ برگردم . بخدا دارم دیونه میشم از دست تو و کارهات .
  • واآآ ! چرا اسنپ گرفتی ؟
  • چرا اسنپ گرفتم ؟ دلیل اش را خودت بهتر میدونی !
  • وایی نگو بازم ماشین خراب شده ...
  • نخیر خانوم ماشین توقیف شده ! گوشی ام را هم که دیدی خاموش بود ، بد به دلت راه نده خانمی، کلانتری بودم از صبح تا حالا ! همین کلانتری فرودگاه .
  • بازم سرعت غیر مجاز؟ بازم پلیس گرفتت با یه عالمه جریمه پرداخت نکرده ؟ خوب اینا به من چه ؟ چرا سر من داد میزنی؟
  • زی زی ساکت شو که خیلی از دستت عصبانی ام ! فقط به من بگو هشتم خرداد ساعت پنج عصر کجا می رفتی؟ بادوستات دور دور برنامه کرده بودی؟  فقط اینا را جواب بده زود تا شاید یه ذره آروم بشم !
  • درست صحبت کن ببینم ! بازم پلیس گرفتت داد و بیدادشو سر من میکشی؟ خودت درست رانندگی کن دیگه!
  • صبر کن برسم خونه ، همه چی درست میشه! الان فقط بهم بگو هشتم خرداد کجا می رفتی ؟ با کیا بودی؟
  • نمی تونی درست صحبت کنی چون دست خودت نیست ، یادت ندادن دیگه . حالا چی شده هشتم خرداد که سوزن ات گیر کرده روش ؟
  • آخه زی زی جونی چی بهت بگم ؟  چرا با سر و وضع درست پشت ماشین نمی شینی ؟
  • یعنی چی ؟ من که همیشه عادی ام . مثل همیشه .
  • یعنی اینکه ماشین را خوابوندن ، درسته . اما اینبار فقط بخاطر شخص شما . شخص خانم خانما . زی زی جونی
  • بخاطر من !!!
  • آره دیگه بخاطر اینکه با سر و وضع چه میدونم بی حجاب پشت فرمون ماشین نشسته بودی . هشتم خردادماه ساعت پانزده حکیم غرب . کافیه یا بازم بگم ؟ یعنی آب شدم از خجالت وقتی ماموره داشت توضیح میداد . آبرو واسه آدم می مونه دیگه ؟ اونم توضیح واضحات بده واسه آدمی با این محاسن و تیپ و قیافه بظاهر مذهبی من ! بعدم بگه حاج آقا از شما بعیده ! حتما اهل بیت بی حجاب بودن ! تو فکر کن اون لحظه چی بیاد توی ذهنت و چطوری جمع اش کنی ! نه تر بخدا فکر کن . حالا بیام و به این پلیسه بگم حاج آقا خودتی و این ریش و پشم را من واسه کارهای ترخیص جنس هام از گمرک درست کردم . چی بگم اون لحظه !
  • صبر کن صبر کن ... یه لحظه صبر کن ... الو
  • چیو صبر کنم زی زی ؟ الان میدونی توی این وضعیت حداقل ده میلیون پول جریمه معوقه باید بدم ؟ همه اش هم سرعت غیر مجاز که دوبل شده ؟ حالا دلت خنک شد ؟ مثلا با این کارهات داری از من انتقام میگیری یا میخوایی منو آدم کنی ؟ خوب ضرر مالی واسه زندگی مونه دیگه عزیزم.
  • نه یه بار دیگه بگو ... گفتی هشتم خرداد ؟ یعنی تقریبا نه ماه ، ده ماه  پیش درسته ؟
  • آره عزیزم ، هشتم خردادی که گذشت . متن کامل تخلف اش هم نوشته بود : بد حجابی ، پوشش با لباس های تنگ و چسبان و بدن نما ، پخش موسیقی غیر مجاز با صدای بلند . چه میدونم اینا را پلیسه گفت . پلیسه گفت از پلیس امنیت اخلاقی سیستمی ابلاغیه توقیف شماره پلاک آمده . قبلش هم معمولا پیامک میاد برای صاحب ماشین که راننده یا سرنشین شما مرتکب جرم کشف حجاب شده . ولی خیلی وقتها هم نمیاد این پیامک . در کل امروز خیلی اذیت شدم . الانم ماشین از پارکینگ پلیس خدمتت سلام میر سونه . فقط بگو از کجا بیارم این شب عیدی ده تومن پول جریمه و هزینه ترخیص و پول پارکینگ و اینارو بدم  ؟ از کی میتونیم بگیریم بنظرت؟
  • الان کجایی؟
  • الان که جلو در پارکینگ پلیس توی جاده فرودگاهم ، گفت منتظرم اسنپ بیاد ، دارم میرم وزراء پلیس امنیت اخلاقی تعهد بدم که دیگه زی زی خانم بدن نمایی نمی کنه ! کشف حجاب نمی کنه !
  • نه آقا ! رفتی برو واسه رفتارهای کثیف خودت تعهد بده . اتفاقا خوب شد گفتی . منم الان میام تعهد بگیرم ازت
  • رفتارهای من ؟ ببخشید من کشف حجاب کردم عزیزم ؟
  • نخیر آقا ! اون کسی را که سوار کرده بودی حجاب نداشته !
  • چرت و پرت نگو زی زی اعصاب ندارم .
  • خوب گوش هات رو وا کن . یادت رفته من از اول خرداد درگیر سنگ مثانه شدم ؟ همه اش با مامانم از این بیمارستان به اون بیمارستان بودیم؟ دقیقا همین هفتم هشتم خرداد ، این روزا بود که من سنگ شکن کردم ! تو هم هی میگفتی بخش زنونه بیمارستان زشته هی مرد بیاد و بره و همه اش مامانم بالا سرم بود.
  • صبر کن ، صبرکن ، عههه آره . اما خرداد نبود . اواخر اردیبهشت بودکه از شمال می آمدیم تو یهو دردت گرفت.
  • ببین اردیبهشت و خرداد و هر چی ، من الان با تلفن خونه زنگ میزنم و از مامانم تاریخ دقیق اش رو می پرسم . فقط یادته تا دو هفته به زور راه می رفتم ؟ حالا دیگه رانندگی پیشکش . حالا شما بگو وسط درد و عمل من که بیمارستان نمی آمدی کیو سوار کرده بودی ها ؟ دیدی چقدر قشنگ ضایع شدی ؟ قربون خدا برم من ! حالا اونی رو که سوارش کرده بودی ، همون که بدن نما پوشیده بود و موهاشو برات افشون کرده بود، خو بهش میگفتی یه خورده کیپ اش کنه جلو دوربین پلیس ! بعد از حکیم غرب دور زدی از در پشتی آمدید خونه که مثلا نگهبانهای مجتمع نبینن خانوم آوردی؟
  • چرت و پرت نگو عزیزم . من که از خودم مطمئن ام . زندگی ما این وصله ها بهش نمی چسبه !
  • اما من دیگه ازت مطمئن نیستم !
  • عههه صبر کن ، صبر کن . شاید پریسا همراهم بوده . اونم خو دیدی سر و وضعش رو . بهت گفتم یه بار آمد
  • نگفتی آمد ، گفتی گفته عمویی میخوایی بیام ! ببین الان پریسا دوساله که خودش خونه گرفته و اینقدر توی این دوسال خوشه واسه خودش که نگو پریسا آمده بوده واسه عاموش شام و نهار درست کنه که اصلا توی کت ام نمی ره حالا از بچه های گمرک فرودگاه بود ، همکارات یا از این خیابونی ها خاک بر سرت ؟
  • درست صحبت کن . گیج ام کردی با این حرفهات . پریسا که یه بار آمد . الانم خیلی زشته بهش زنگ بزنم بگم عمو هشتم آمدی یا چندم . زشته .بیخودی شاخک هاش تیز میشه که چی شده . ببین من که از خودم مطمئن ام و اصلا این چرت و پرت ها بهم نمی چسبه . ولی پلیسه گفت حتی صدای بلند آهنگ هم ...
  • نه دیگه ماست مالی اش نکن که بد جوری ضایع شدی . هشتم خرداد هوا اونقدر گرم هست که تو حتما کولر گرفتی و شیشه ها هم بالا باشن. پس صدای بلند نبوده . منم که زیر دستگاه سنگ شکن بودم و درد میکشیدم پریسا هم که سال به دوازده ماه سمت ما پیداش نمی شه ! پس تو هم برو همون پلیس امنیت اخلاقی تعهدت را بده ، شب هم برو توی همون پارکینگ که ماشین ات را خابوندن ، توی ماشین ات تخت بگیر بخواب . منم فردا برم طلاهامو بفروشم و یه وکیل بگیرم و خلاص . نخود نخود هر که رود خانه خود . دفعه دیگه بگو خانم بدحجابه راحت بیاد . از حکیم غرب و در پشتی هم نیارش . راحت سرت رو بالا بگیر و با افتخار بگو این زن منه . فعلا بای تا توی دادگاه ببینمت .
  • صبرکن عزیزم این چرت و پرت ها چیه که میگی ، اولا اینکه پریسا اون روزای درمان تو یه بار که آمد ، حتی بیمارستان هم یادمه آمد .بعدشم خدا گواهه من اهل این حرفها نیستم و خودت هم خوب میدونی .زشته اینطوری میگی زی زی ،  درثانی دختر خوب اون مجتمع صدتا دوربین داره . درپشتی که دیگه دوربین هاش هم بیشتر . بیا بریم بگیم اون تاریخ را فیلم هاشو بیارن . ببین زی زی تهمت میزنی باید بتونی ثابت کنی ها و گرنه خیلی هزینه داره برای زندگی مون . چقدر تو بچه ای آخه !
  • منو تهدید نکن . هزینه چی داره برای زندگی ام حاج آقا ؟ مثل اینکه یادت رفته توی تیر و مرداد و اصلا کل تابستون چقدر اذیت شدم بابت اون مشکلات عفونتی که برام پیش آمد . تو هم همه اش میگفتی حتما محیط بیمارستان استریل نبوده و ربط اش میدادی به اونا . چقدر دکتر زنان بهم غیر مستقیم گفت  چی شده ها ! خاک بر سر من که فکر میکردم آقامون اهل این حرفا نیست . دادگاه می بینمت .
  • الو ... بیخودی همه چیو بهم ربط میدی و میبری و میدوزی واسه خودت ها  ... الو 
  • بوق ... بوق ... بوق

 

شهرام صاحب الزمانی

تهران سهروردی شمالی

04/04/1401

ده دقیقه آخر

ده دقیقه آخر

  • شام شون را گرفتی ؟ نور خوب بود ؟ وایت  بالانس را دستی زدی یا اتو گرفتی؟
  • آره عزیزم گرفتم . ولی خیلی خسته ام . خوب شد وسایل شون را عصری گرفتیم ها ، فقط مونده یه خداحافظی و زودتر بریم خونه که خیلی خوابم میاد .
  • اوهوم، با اینکه خداییش مجلس شون سنگین نبود ، یعنی اذیت کن نبودن ، ولی منم حسابی خسته شدم . جمع کن بریم . فقط خانمی باطری اینجا جا نذاری ها که اگه بمونه ، رفته دیگه .
  • چشم عزیزم حواسم هست ، حالا خوبه فقط یه دفعه شد اون تالاره جا گذاشتم ها ، ولی آقا، جانِ من تو به چی فکر می کنی ؟ چیزی شده ؟ بگو دیگه بهم . وقتی اینطوری  با سیبیل هات ورمیری تابلوعه یه چیزی شده .
  • نه بابا چیز خاصی نیست .  این پسره از ظهر روی مخمه.
  • این داماده ؟ این که نه بابا شوت و اوسکول میزنه ، اصلا دقت کن کد داره . البته کاراش و اورداش که معمولیه ، مثل همه .
  • آره قبول دارم رفتارش معمولیه ، ولی از ظهر تا الان هر وقت منو تنها یه گوشه می بینه هی میگه کاست اضافی که آوردین ، کاست اضافه که دارین؟ حوصله ندارم بخواد علاف مون کنه .
  • ای وایی نه ! نگو! نکنه مثل اون داماد پارسالی میخواد آخر فیلمش سه ساعت داستان زندگی اش رو  و بدبختیاش رو تعریف کنه و بگه از کجا به کجا رسیده و آخرش هم وایسته گریه ؟

 حتما توی قرار داد نوشتی که تا ساعت دوازده بیشتر نیستیم؟ فقط نگو ننوشتم که ...

  • آره عزیزم ساعت را که تیک زدم ، بهش هم گفتم . ولی این پسره هی میگه . کاست اضافه ، کاست اضافه .

یک ساعت بعد تعداد زیادی ماشین بوق  بوق  کنان پشت سر ماشین عروس و داماد در  حرکت بودند، همین که  ماشین عروس داخل کوچه پیچید و به نزدیکی منزل عروس و داماد رسیدند ، پدرداماد گوسفندی را قربانی کرد. دود اسفند تمام کوچه را پر کرده بود ، گوسفند دست و پا می زد و لابه لای نور چراغ ماشین ها رد دود را جابجا می کرد . دست و پا زدن گوسفند با موسیقی که از ماشین کناری پخش میشد ریتمیک شده بود طوریکه جماعت حاضر دست می زدند و می خواندند :  ببعی باید برقصه ، ببعی باید برقصه . عروس و داماد کم کم با مهمانهایی که تا جلوی منزل ، آنان را همراهی کرده بودند ، خداحافظی می کردند . اما عروس چند دقیقه ای بود که  آغوش پدرش را رها نمی کرد و اگر دقت می کردی   ، شانه هایش ، در آغوش پدر می لرزید.

فیلمبردار خانم دوربین را خاموش کردو با گامهای سریع جلو رفت و بلند گفت :

عروس خانم ، عروس خانم ، خواهشن این آخر فیلم دیگه گریه نکن آرایش ات خراب میشه ها، حیفه ، بگذار این چند دقیقه هم فیلم خوب بگیریم . همکاری کنید کارتون خوب در بیاد .

بعد با چشم و ابرو به داماد اشاره کرد که دیگه کافیه و بریم بالا .

داماد هم با نوازش و به آرامی عروس را از پدرش جدا کردو با دست تکان دادن با همه خداحافظی کردند و به سمت در ساختمان که می رفتند  از فیلمبردار پرسید : راستی چند دقیقه دیگه از فیلم باقی مونده ؟

فیلمبردار با تکان دادن سر تایید کرد و در حالیکه چشمهایش را می بست گفت : مونده .

جلوی در آسانسور خواهر عروس مرتب در گوشی با عروس حرف میزد و بعد هر دو می خندیدند

دوباره در گوشی به عروس چیزی گفت ، نگاهی به صورت داماد انداخت و دوباره صورتش را نزدیک کرد و چیزی گفت و هر دو این بار بلند تر خندیدند . داماد سرش رو به پایین بود و زل زده بود به طرح و نقش رومی سرامیک های لابی .  آسانسور که رسید ، عروس در حالیکه مرتب به خواهرش میگفت باشه ، باشه ، باشه ، خوب باشه دیگه ، دامن تورش را جمع کرد و اولین نفر وارد کابین آسانسور شد .

وقتی چهار نفری داخل کابین شدند ، داماد همین که دکمه طبقه هفتم را زد ، رو به فیلمبردار کرد و گفت : شمام خسته نباشید ،خیلی زحمت کشیدید .فقط ببخشید اون سفارش من که سرجاشه؟

  • آره آقا ! چند بار میگی ؟ الان وقتشه دیگه . بیا هر چی میخوایی برات بگیرم و پرش کنم. البته اینم بگما نماهای وسایل تون را عصری خانومم گرفت . الانم کار زیادی نداریم . فقط مونده خداحافظی و اون صحنه های پایانی و بوسه عروس و داماد. نگران نباش من نور هام را زود بچینم ، خیلی زود نماها را میگیریم و رفع زحمت می کنیم .
  • نه اتفاقا عجله نکن . اصلا عجله ای در کار نیست .

صدای ایستادن آسانسور در طبقه هفتم در آرامش شب پیچید . همه پیاده شدند و به نوبت داخل منزل شدند . خانم فیلمبردار دستمال کاغذی را خیس کرد و کمی مشغول ترمیم آرایش عروس شد .

  • نگران نباش عزیزم ، یه چیزایی بلدم . این ریمل هات الانه که پخش شن وسط .

فیلمبردار نور ها را داخل اتاق خواب تنظیم کرد و از اتاق که بیرون آمد ، رفت به سمت داماد که کنار پنجره سیگاری روشن کرده بود و با چشم به سقف خونه اشاره کرد و گفت :

  • مبارک تون باشه ، خونه تون نو هست ، الان صدای جیغ و ویغ اینا در میاد ها بذار کنار الان این سیگارو ، خودت که بهتر میدونی این مال بعدشه ...

داماد که بنظر یک مرتبه از افکارش جدا شده ،  حقله دودی  بیرون داد و  با تعجب پرسید ؟

  • اووووم کیا ؟ جیغ کیا در میاد ؟
  • حواست نیست ها ... داری راحت سیگار میکشی زیر این سنسورها ؛ الان آلارم میدن این وقت شبی . ولش کن ، خاموش کن برو داخل اتاق صحنه آخر را بگیرید و ما هم جمع کنیم و بریم .
  • حالا کجا با این عجله ؟
  • عجله به رفتن ندارم ، دیر وقته دیگه . کار ما هم تمومه . مبارک تون باشه .
  • دیر وقت چیه ؟ نه کی گفته ؟ کجا دیر وقته ؟
  • یعنی چی ؟
  • یعنی اینکه هم موقع قرار داد و هم امروز به دفعات بهت گفتم من آخر شب کار دارم و حتما باید برام یه ده دقیقه یه ربع فلیم کنار بگذاری .
  • میدونم ، گفتی ، خوب الانم بیا این تو و این هم فیلم ، نمای خاصی میخوایی بگیری  ، بگو ؟  فقط زودباش . ما هم هر دو مون خسته ایم بخدا .

همین لحظه عروس و خانم فیلمبردار هم کنار پنجره آمدند و به اون دو ملحق شدن.

  • خوب آره ، راستش نمی دونم چطور توضیح اش بدم . سخته برام . انتظار داشتم اونقدر باهوش باشی که خودت بگیری من چی میخوام !

خانم فیلمبردار که انگار چیز مهمی را کشف کرده ، با هیجان گفت :

  • می دونیم آقای داماد ، داشتیم نمونه اش رو

داماد با تعجب پرسید :

  • عهه ، واقعا نمونه اش رو داشتید ؟ چه جالب بوده ، هیچ فکر نمی کردم

خانم فیلمبردار ادامه داد :

  • آره ، پیش میاد بعضی مشتریا میان تعریف می کنن از زندگی شون اون چند دقیقه آخر فیلم رو  مثلا از اینکه چطور بهم رسیدن و چطور عاشق هم شدن ، بعضی ها هم برای بچه هاشون در آینده پیام میگذارن ، بعضی ها ساز می زنن ، بعضی ها هم داشتیم که این آخر شب دوتایی مشروب میخورن ، خوب حالا شما برنامه تون چیه ؟ ساز میزنید واسه عروستون ؟
  • من ... ؟ من برنامه خاصی ندارم . یعنی راستش نه ! اینا که شما گفتی نیست . من فقط میخوام همه چیزِ امشب فیلمبرداری بشه . میخوام . واسه خودم میخوام .

خانم فیلمبردار با لبخندی به صورت گفت :

  • خوب ، تا حالا که همه چی فیلمبرداری شده ، هر چی که شما گفتید انجام شده دیگه .

در همین لحظه بغض عروس ترکید و با گریه گفت :

  • وایی ... نه ... ترا بخدا ... میشه خواهش کنم بیخیال بشی؟
  • ولی ما صحبت کردیم عزیزم  ... چند بار . حرف زدن عواقب داره دیگه . حاضری الان ؟
  • آره  عزیزم درست میگی . ولی الان که توی موقعیت اش ام هر چی که فکر می کنم می بینم نمیشه ، یعنی من نمی تونم ، بخدا نمی تونم ، یعنی واقعا نمی تونم عزیزم ، اینو از من نخواه ، آخه چی فکر کردی در مورد من ؟ این موضوع واسه من و تو مهمه و به کسی هم ربطی نداره . ولشون کن . قبر پدرشون .

فیلمبردار که تا این لحظه ساکت مانده بود ، هاج و واج به هر دو نگاه کرد و گفت :

  • ببخشید من مثل اینکه درست نفهمیدم ، یعنی دقیق متوجه نشدم . یعنی چطور بگم ؟ ببخشید یعنی شما میخوایید از رابطه تون ؟ ...

داماد با هیجان و لبخند در حالیکه سیگار را توی گلدان سانسوریا خاموش میکرد ، گفت :

  • آفرین ، آفرین به تو مردِ باهوش . سه ساعته میخوام همینو بهت بگم ، نمی دونم چطوری بهت بگم . دقیقا همینو میخوام . آره . اه ایول . ولی منو کشتی تا گرفتی مطلبو !

صدای گریه عروس بلند تر شد و با صدای بلند گفت :

  • میشه خواهش کنم بیخیال شی ؟  اگه منو دوست داری . بخدا من تو را واسه خودت میخوام . اصلا اونا رو بسپار به من . حتما که نباید تصویری نشون بدی .
  • برو بابا ... این شرط من بود واسه عروسی گرفتن  ، تو هم قبول کردی . وگرنه من که خوشم نمیاد دوبار ، دوبار عروسی بگیرم واسه خودم .

خانم فیلمبردار سعی کرد عروس را آرام کند .  در حالیکه شانه های عروس  را می مالید . گفت:

  • ببخشید دخالت می کنم ها ! ولی این اصلا یادگاری خوبی نیست ! آخه جناب  دلیل ات چیه ؟ چیو میخوای ثابت کنی ؟ موضوع چیه آخه ؟ این چه کاریه آخه ؟
  • دلیل اش به خودم مربوطه ، شما به دلیل اش چکار داری ؟ کارت رو بکن و پولت را بگیر و برو . اصلا اگه این صحنه را نگیری من یه قرون دیگه هزینه نمی دم .

هق هق گریه های عروس بلند و بلند تر میشد . فیلمبردار زن ، لیوان آبی برای عروس آورد و سعی کرد او را آرام کند . درحالیکه به عروس نگاه می کرد ؛ چشمک ریزی زد و سرش را به معنی نفی کردن بالا می برد پرسید : ببخشید می پرسم ها ، واسه موضوع بکارت و این چیزاست ، الان که خیلی راحت گواهی میدن .

داماد گفت : آره میدونم خانم . همه جوره هم گواهی میدن ، حتی گواهی فیک . چند تا میخوایید همین شبونه براتون بیارم ؟

صدای گریه عروس بلند  تر شد  . هق هق میکرد و اشک میریخت .

فیلمبردار زن با تعجب پرسید :   خوب پس مشگل دقیقا چیه ؟ میشه بگید ؟

داماد گفت : احترامتون سرجاش ولی من توی تمام زندگی ام از آدمهای فضول هیچوقت خوشم نیامده .

فیلمبردار گفت : خوب آخه این درخواست شما که اصلا شدنی نیست . یه چیزی توی ذهن شماست احتمالا ولی در عمل که شدنی نیست . اینجا هالیود که نیست.

داماد پرسید : یعنی چی آقا شدنی نیست . اینهمه فیلم . اینم مثل اونا .

فیلمبردار گفت:

  • ببخشید اونوقت  هیچ به اینجاش فکر کردی که یعنی ... من ، یعنی من از شما و خانمت فیلم بگیرم در حالیکه ؟  ... شما خودت مشگلی نداری با این موضوع ؟

چند ثانیه سکوت سنگینی برقرار شد . بطوریکه صدای عبور موتورسیکلت از خیابان راحت شنیده شد .  داماد دست برد تا سیگاری دیگری روشن کند وقتی با چشمهایش دنبال فندک میگشت ، گفت:

  • خوب آره ، اینم هست ، درست میگی ، نه . البته اگه میشه شما نگیرید که خیلی بهتره!

دوباره عروس شروع کرد به عر زدن ، اینبار دندانهایش را بهم می فشرد و با مشت دست راست به کف دست چپ اش  می کوبید . فیلمبرداربا صدایی بلند تر  ادامه داد :

  • ببخشید نکنه انتظار داری ... اونوقت یعنی خانم من بیاد از شما و خانمت ، یعنی از شما  درحالیکه...ببخشید فیلم بگیره ؟شما حالتون خوبه اصلا ؟می فهمی چی داری میگی ؟ خوب اینم که اصلا درست نیست . خوب طبیعیه که اینجا من اصلا اجازه این کاررو نمیدم.

داماد سیگار را روشن نکرد و روی میز رها کرد. سیگار قل خورد و روی زمین افتاد. داماد با خیزی سریع با عجله بلند شد و گفت :

  • دیگه بین خودتون حل کنید . گفتم که من اونو میخوام . مشکل من نیست .

بعد با حرکتی سریع کراوات اش را باز کرد و کت اش را درآورد و کت و کراواتش را روی دسته مبل انداخت و به سمت اتاق خواب رفت . فیلمبردار پشت سرش دوید و جلوی در را گرفت و در حالیکه دستش روی چهار چوب در مانع ورود به اتاق میشد ، گفت :

  • ببین دوست خوبم این اصلا کار قشنگی نیست ها ! به عواقب اش فکر کردی ؟ ببین به آخر و عاقبت کار و کاسبی من فکر کردی ؟  از خر شیطون بیا پایین و بیخیال شو . دمت گرم ، آقایی کن و بیخیال شو اینو ، بذار برات توضیح بدم ، به فرض محال اینی که میخوایی گرفته بشه ، اوکی ، خوب  ببین من اخلاقا قول میدم هیچ وقت فیلم ات را نگاه نکنم ، هیچوقت . اینم اوکی ، خیالت از سمت من راحت ولی حواست هست چند نفر روی فیلم ات موقع میکس کردن کار می کنن پسرخوب ؟
  • خوب بزن بره جلو ، بعد بگیر . اصلا به اونا هم چیزی نگو . اصلا شایدم میکس  نخوام

عروس ساکت شده بود ولی صورتش با گریه ای که کرده بود بد منظره شده بود . دور چشمهایش رد تیره ای بجا مانده بود که انگار حسابی کتک خورده و کبود شده . خیره به ساعت دیواری نگاه می کرد.

 خانم فیلمبردار یواش جلو آمد و روبه عروس کرد و گفت :

  • اگر موضوع بکارت  و این حرفا نیست ، این چه یادگاری زشتیه آخه  عزیزم !

عروس با صدایی له و خسته  خیلی آرام و شمرده گفت :

  • میشه   یه   کاریش   کنید ؟    اینم   گیر   کرده   .  میدونم .

لبخند روی لب داماد نقش بست و در حالیکه دستهایش را عین مگسی که به کثافت بد بویی رسیده بهم مالید و گفت : ای جانم که عقلت سر جاش آمد . الهی دورت بگردم من دختر .

فیلمبردار خانم  در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت :

  • اوآ چی شد نظرت عوض شد ؟ من سر در نمیارم ، چطور تو الان یهو موافق شدی ؟

عروس گفت : بذار خودش بگه  . من که کلا موافق نیستم ، الانم میگم چون زندگی ما به هیچ احد و ناسی ربطی نداره ولی خوب میدونی الان که فکر میکنم میخوام در ِ دهن همه بسته بشه . از توی زندگی ما بکشن بیرون برن گمشن دنبال بدبختی های خودشون . میگن در ِ دهن دروازه شهرو میشه بست ... چی میگن  . ضرب المثله هست ...

داماد در حالیکه جورابهایش را در می آورد گفت : خدا رو شکر سر عقل آمدی !

فیلمبردار گفت : ببخشید ها ولی موضوع واسه ما حل نشده هنوز !

داماد جورابهای سفیدش که رد خطوط عرق با تیره گی هایش خودنمایی میکرد را داخل هم کرد  و به کنج اتاق انداخت و گفت : واسه شما نباید حل بشه . من راضی ، خانمم هم راضی ، تمومش کن دیگه .

فیلمبردار با لحن تندی گفت :

  • عجب گیری افتادیم ها  این وقت شب !  چقدر زشته این حرکتت بخدا . من دلیل اینکارت را اصلا نمی فهمم . نمیشه که اینطوری ...
  • آقا دلیل داره ، دلیل اش هم به خودم ربط داره .شاید شرط بندی کردم ، شاید قضیه ناموسیه ! شاید رو کم کنیه ! عههه  اصلا آقا چکار به کار من داری . به خودم مربوطه .

دوباره صدای گریه عروس بلند شد و گفت :

  • بخدا حق داری عزیزم . اما اونا اصلا در شان ما نیستن که تو بخوایی جوابشون رو بدی اونم اینطوری  . ولش کن . آخرش هم میفهمین ها که زر زیادی زدن . وقتی بچه دار بشیم ، دیگه تمومه همه این حرف و حدیثا .
  • عشقم ، اولا حالا کو تا بچه دار شدن مون ، اونم که اصلا معلوم نیست . ولی کلا بچه دار شدن و نشدن با ناتوانی خیلی فرق میکنه . معنی اش خیلی فرق میکنه، خیلی . بخدا اینکه اصلا من به اون سمندون هیچ حسی نداشتم و نمی تونستم کاری بکنم و بعد بیان آبرو و حیثیت منو ببرن که ده ماهه دخترمون رفته سر خونه و زندگی اش هنوز دختره ، توی هر دوره و مهمونی راه بیفتن و عالم و آدم رو جار بزنن که ایها الناس دخترمون هنوز دختره و طرف ناتوان ! و نمی تونه کاری بکنه ! دلامصب من اگرهم میتونستم بعد از اون آبرو ریزی به اون بزرگی دیگه نمی تونستم ریخت نحص هیچکدومشون رو ببینم . هر چقدر که گواهی بردم ، دکتر رفتم، اون همه آزمایش دادم ، مگه قبول کردن ، تهش گفتن پول دادی اینا را بهت دادن ، هر گفتن ناتوانی ، ناتوانی ، ناتوان . چقدر تحقیرم کردن . چقدر! اما الان وقتی  فکر می کنم می بینم ، اتفاقا میخوام این فیلمو . میخوام واسه اینکه شاید به وقتش نشون خود سمندون بدم و داغ شو بذارم رو دلش . داغ شن و لال همه شون .  

بیشتر از سی ثانیه همه در سکوت بودند صدای خش خش جارو زدن شبانه رفتگر علنا بگوش می رسید که داماد با تحکم به فیلمبردار گفت :

  • آقا میگیری یا نمی گیری؟ حالا که در جعبه سیاه  واست باز شد  پاشو کار رو تموم کن دیگه . پاشو . بخدا میخوام اول این زندگی جدید آرامش داشته باشم و دیگه هیچوقت  زر مفت و حرف اضافه  و گوشه و کنایه نشنوم . زود باشید  دیگه !

فیلمبردارها نگاهی بهم انداختن و خانم فیلمبردار درحالیکه برق چشمهایش مشهود بود با هیجان رو به همسرش کرد و گفت:

  • ببیین یه کاری به ذهنم رسید .  میشه براشون بذاریم روی سه پایه و اینا مشغول بشن و مام بریم بیرون؟ اصلا بریم پایین تو لابی  بشینیم یا حتی بریم  توی ماشین .

فیلمبردار گفت : خوب فکری کردی عزیزم ولی سه پایه کجا بود این وقت شب ؟

داماد گفت : خوب باید همراهتون می آوردید دیگه ! آدم باید همیشه همه وسایل لازم کار همراهش باشه ! حالا میشه زنگ بزنید همکاراتون  ، کسی براتون بیاره الان ؟

فیلمبردار در حالیکه با استرس با سیبیل هایش بی دلیل ور می رفت جواب داد: نخیر قربان این وقت شب . خوب  آقا شما هم از اول  می گفتید که ما قراره راز بقا بگیریم ! تا ما هم بفهمیم وسیله باید چیو  بیاریم  ، چیو نیاریم ! اصلا از اون اول صاف و پوست کنده می گفتی مشگل ات چیه ، انگیزه ات چیه ، شاید کلا مراسم ات را ما قبول نمی کردیم ! فقط هی گفتی فیلم نگه دار ... فیلم نگه دار ... اصلا نگفتی یه همچی تصمیمی داری . آقاجان این کار در تعهد کاری من نیست . غیر اخلاقیه . پس فردا منم باید برم هزار جا پاسخگو باشم . از اماکن گرفته تا اتحادیه  . مگه کسی قبول میکنه از من که این خواسته شما بوده ؟ بعدشم  همینم مونده که اسمم  تو شهر در بره که فلانی میرفته و تا فلان جاش را هم فیلم می گرفته و به به ، چه شود  ؟ دیگه چی آقا؟ !

داماد گفت : نه دیگه لازم نیست فیلم میکس بشه . همین امشب فیلم را به من بده . باقی پول ات را هم دو برابرش را همین الان بهت میدم . فقط میشه زنگ بزنید، ببینید کسی هست سه پایه بیاره براتون؟ یا بده پیک بیاره اینجا برات  ؟ من هزینه شو میدم !

زن و مرد فیلمبردار  دوباره نگاهی به همدیگر انداختن و زن  چشمکی به همسرش زد و روبه عروس و داماد کرد و از اونا پرسید :

  • کتاب چی دارید ؟ کتاب قطور ؟ بوستان ، گلستان ، قرآن ، مفاتیح از این جور کتابا؟

فیلمبردار که انگار کشف بزرگی کرده با شوق لبخندی زد و گفت :

  • راست میگه ها ، آفرین ، این شد حالا هر چی کتاب هست جمع کنید ، بذارید روی هم . دوربین را روشن میذارم روی کتابها ، شما مشغول شید . ما هم میریم پایین توی لابی می شینیم . شمام کارتون که تموم شد دوربین و نورها و سایل را بیار پایین . الانم اول بقیه حساب مون را بده لطفا .

پنج دقیقه بعد ، عروس جلوی آیینه میز آرایش با حوصله گیره ها را از لای موهایش بیرون می آورد و بقیه هر سه با شک و تردید و خیلی آرام درِ منزل همسایه هایی را می زدند که یا چراغی روشن بود یا صدایی از داخل واحد می آمد . هر طور شده تعداد زیادی کتاب قطور جمع شد .

یکی از همسایه ها ، که پیرمردی باریش بلند و مرتب شده بود ، چند جلد قرآن و مفاتیح آورد . با لبخند گفت : التماس دعا آقا ! این وقت شب ! خوش به سعادتت  پسرم . خدا رو شکر .

نیم ساعت بعد در سکوت کامل ، آسانسور در لابی ایستاد . فیلمبردار از چرت پرید و نزدیک رفت . دستی با صاعد و بازویی پر پشم از لای در آسانسور دوربین و نورها را تحویل داد .  با کف پای برهنه سیم سیار را بیرون انداخت ، کیف باطری ها را هم همانطور با در بازبا پای لخت اش  آرام آرام به بیرون هدایت کرد . فیلمبردار  پرسید : میخوایی بزنم عقب ببینی ؟

داماد گفت : نه دیدم همه اش اون چراغ قرمزه روشن بود . نمی خواد مرسی ! فقط درش بیار بدش برم که یخ کردم.

فیلمبردار کاست را خارج کرد و فیلم را تحویل دست پشمالویی داد که آن لحظه جلوی سنسور چشمی آسانسور را محکم گرفته بود تا در بسته نشود .

شهرام صاحب الزمانی ، تهران ، سهروردی شمالی ، هیجدهم تیرماه سال صفر یک خیامی