ده دقیقه آخر
- شام شون را گرفتی ؟ نور خوب بود ؟ وایت بالانس را دستی زدی یا اتو گرفتی؟
- آره عزیزم گرفتم . ولی خیلی خسته ام . خوب شد وسایل شون را عصری گرفتیم ها ، فقط مونده یه خداحافظی و زودتر بریم خونه که خیلی خوابم میاد .
- اوهوم، با اینکه خداییش مجلس شون سنگین نبود ، یعنی اذیت کن نبودن ، ولی منم حسابی خسته شدم . جمع کن بریم . فقط خانمی باطری اینجا جا نذاری ها که اگه بمونه ، رفته دیگه .
- چشم عزیزم حواسم هست ، حالا خوبه فقط یه دفعه شد اون تالاره جا گذاشتم ها ، ولی آقا، جانِ من تو به چی فکر می کنی ؟ چیزی شده ؟ بگو دیگه بهم . وقتی اینطوری با سیبیل هات ورمیری تابلوعه یه چیزی شده .
- نه بابا چیز خاصی نیست . این پسره از ظهر روی مخمه.
- این داماده ؟ این که نه بابا شوت و اوسکول میزنه ، اصلا دقت کن کد داره . البته کاراش و اورداش که معمولیه ، مثل همه .
- آره قبول دارم رفتارش معمولیه ، ولی از ظهر تا الان هر وقت منو تنها یه گوشه می بینه هی میگه کاست اضافی که آوردین ، کاست اضافه که دارین؟ حوصله ندارم بخواد علاف مون کنه .
- ای وایی نه ! نگو! نکنه مثل اون داماد پارسالی میخواد آخر فیلمش سه ساعت داستان زندگی اش رو و بدبختیاش رو تعریف کنه و بگه از کجا به کجا رسیده و آخرش هم وایسته گریه ؟
حتما توی قرار داد نوشتی که تا ساعت دوازده بیشتر نیستیم؟ فقط نگو ننوشتم که ...
- آره عزیزم ساعت را که تیک زدم ، بهش هم گفتم . ولی این پسره هی میگه . کاست اضافه ، کاست اضافه .
یک ساعت بعد تعداد زیادی ماشین بوق بوق کنان پشت سر ماشین عروس و داماد در حرکت بودند، همین که ماشین عروس داخل کوچه پیچید و به نزدیکی منزل عروس و داماد رسیدند ، پدرداماد گوسفندی را قربانی کرد. دود اسفند تمام کوچه را پر کرده بود ، گوسفند دست و پا می زد و لابه لای نور چراغ ماشین ها رد دود را جابجا می کرد . دست و پا زدن گوسفند با موسیقی که از ماشین کناری پخش میشد ریتمیک شده بود طوریکه جماعت حاضر دست می زدند و می خواندند : ببعی باید برقصه ، ببعی باید برقصه . عروس و داماد کم کم با مهمانهایی که تا جلوی منزل ، آنان را همراهی کرده بودند ، خداحافظی می کردند . اما عروس چند دقیقه ای بود که آغوش پدرش را رها نمی کرد و اگر دقت می کردی ، شانه هایش ، در آغوش پدر می لرزید.
فیلمبردار خانم دوربین را خاموش کردو با گامهای سریع جلو رفت و بلند گفت :
عروس خانم ، عروس خانم ، خواهشن این آخر فیلم دیگه گریه نکن آرایش ات خراب میشه ها، حیفه ، بگذار این چند دقیقه هم فیلم خوب بگیریم . همکاری کنید کارتون خوب در بیاد .
بعد با چشم و ابرو به داماد اشاره کرد که دیگه کافیه و بریم بالا .
داماد هم با نوازش و به آرامی عروس را از پدرش جدا کردو با دست تکان دادن با همه خداحافظی کردند و به سمت در ساختمان که می رفتند از فیلمبردار پرسید : راستی چند دقیقه دیگه از فیلم باقی مونده ؟
فیلمبردار با تکان دادن سر تایید کرد و در حالیکه چشمهایش را می بست گفت : مونده .
جلوی در آسانسور خواهر عروس مرتب در گوشی با عروس حرف میزد و بعد هر دو می خندیدند
دوباره در گوشی به عروس چیزی گفت ، نگاهی به صورت داماد انداخت و دوباره صورتش را نزدیک کرد و چیزی گفت و هر دو این بار بلند تر خندیدند . داماد سرش رو به پایین بود و زل زده بود به طرح و نقش رومی سرامیک های لابی . آسانسور که رسید ، عروس در حالیکه مرتب به خواهرش میگفت باشه ، باشه ، باشه ، خوب باشه دیگه ، دامن تورش را جمع کرد و اولین نفر وارد کابین آسانسور شد .
وقتی چهار نفری داخل کابین شدند ، داماد همین که دکمه طبقه هفتم را زد ، رو به فیلمبردار کرد و گفت : شمام خسته نباشید ،خیلی زحمت کشیدید .فقط ببخشید اون سفارش من که سرجاشه؟
- آره آقا ! چند بار میگی ؟ الان وقتشه دیگه . بیا هر چی میخوایی برات بگیرم و پرش کنم. البته اینم بگما نماهای وسایل تون را عصری خانومم گرفت . الانم کار زیادی نداریم . فقط مونده خداحافظی و اون صحنه های پایانی و بوسه عروس و داماد. نگران نباش من نور هام را زود بچینم ، خیلی زود نماها را میگیریم و رفع زحمت می کنیم .
- نه اتفاقا عجله نکن . اصلا عجله ای در کار نیست .
صدای ایستادن آسانسور در طبقه هفتم در آرامش شب پیچید . همه پیاده شدند و به نوبت داخل منزل شدند . خانم فیلمبردار دستمال کاغذی را خیس کرد و کمی مشغول ترمیم آرایش عروس شد .
- نگران نباش عزیزم ، یه چیزایی بلدم . این ریمل هات الانه که پخش شن وسط .
فیلمبردار نور ها را داخل اتاق خواب تنظیم کرد و از اتاق که بیرون آمد ، رفت به سمت داماد که کنار پنجره سیگاری روشن کرده بود و با چشم به سقف خونه اشاره کرد و گفت :
- مبارک تون باشه ، خونه تون نو هست ، الان صدای جیغ و ویغ اینا در میاد ها بذار کنار الان این سیگارو ، خودت که بهتر میدونی این مال بعدشه ...
داماد که بنظر یک مرتبه از افکارش جدا شده ، حقله دودی بیرون داد و با تعجب پرسید ؟
- اووووم کیا ؟ جیغ کیا در میاد ؟
- حواست نیست ها ... داری راحت سیگار میکشی زیر این سنسورها ؛ الان آلارم میدن این وقت شبی . ولش کن ، خاموش کن برو داخل اتاق صحنه آخر را بگیرید و ما هم جمع کنیم و بریم .
- حالا کجا با این عجله ؟
- عجله به رفتن ندارم ، دیر وقته دیگه . کار ما هم تمومه . مبارک تون باشه .
- دیر وقت چیه ؟ نه کی گفته ؟ کجا دیر وقته ؟
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه هم موقع قرار داد و هم امروز به دفعات بهت گفتم من آخر شب کار دارم و حتما باید برام یه ده دقیقه یه ربع فلیم کنار بگذاری .
- میدونم ، گفتی ، خوب الانم بیا این تو و این هم فیلم ، نمای خاصی میخوایی بگیری ، بگو ؟ فقط زودباش . ما هم هر دو مون خسته ایم بخدا .
همین لحظه عروس و خانم فیلمبردار هم کنار پنجره آمدند و به اون دو ملحق شدن.
- خوب آره ، راستش نمی دونم چطور توضیح اش بدم . سخته برام . انتظار داشتم اونقدر باهوش باشی که خودت بگیری من چی میخوام !
خانم فیلمبردار که انگار چیز مهمی را کشف کرده ، با هیجان گفت :
- می دونیم آقای داماد ، داشتیم نمونه اش رو
داماد با تعجب پرسید :
- عهه ، واقعا نمونه اش رو داشتید ؟ چه جالب بوده ، هیچ فکر نمی کردم
خانم فیلمبردار ادامه داد :
- آره ، پیش میاد بعضی مشتریا میان تعریف می کنن از زندگی شون اون چند دقیقه آخر فیلم رو مثلا از اینکه چطور بهم رسیدن و چطور عاشق هم شدن ، بعضی ها هم برای بچه هاشون در آینده پیام میگذارن ، بعضی ها ساز می زنن ، بعضی ها هم داشتیم که این آخر شب دوتایی مشروب میخورن ، خوب حالا شما برنامه تون چیه ؟ ساز میزنید واسه عروستون ؟
- من ... ؟ من برنامه خاصی ندارم . یعنی راستش نه ! اینا که شما گفتی نیست . من فقط میخوام همه چیزِ امشب فیلمبرداری بشه . میخوام . واسه خودم میخوام .
خانم فیلمبردار با لبخندی به صورت گفت :
- خوب ، تا حالا که همه چی فیلمبرداری شده ، هر چی که شما گفتید انجام شده دیگه .
در همین لحظه بغض عروس ترکید و با گریه گفت :
- وایی ... نه ... ترا بخدا ... میشه خواهش کنم بیخیال بشی؟
- ولی ما صحبت کردیم عزیزم ... چند بار . حرف زدن عواقب داره دیگه . حاضری الان ؟
- آره عزیزم درست میگی . ولی الان که توی موقعیت اش ام هر چی که فکر می کنم می بینم نمیشه ، یعنی من نمی تونم ، بخدا نمی تونم ، یعنی واقعا نمی تونم عزیزم ، اینو از من نخواه ، آخه چی فکر کردی در مورد من ؟ این موضوع واسه من و تو مهمه و به کسی هم ربطی نداره . ولشون کن . قبر پدرشون .
فیلمبردار که تا این لحظه ساکت مانده بود ، هاج و واج به هر دو نگاه کرد و گفت :
- ببخشید من مثل اینکه درست نفهمیدم ، یعنی دقیق متوجه نشدم . یعنی چطور بگم ؟ ببخشید یعنی شما میخوایید از رابطه تون ؟ ...
داماد با هیجان و لبخند در حالیکه سیگار را توی گلدان سانسوریا خاموش میکرد ، گفت :
- آفرین ، آفرین به تو مردِ باهوش . سه ساعته میخوام همینو بهت بگم ، نمی دونم چطوری بهت بگم . دقیقا همینو میخوام . آره . اه ایول . ولی منو کشتی تا گرفتی مطلبو !
صدای گریه عروس بلند تر شد و با صدای بلند گفت :
- میشه خواهش کنم بیخیال شی ؟ اگه منو دوست داری . بخدا من تو را واسه خودت میخوام . اصلا اونا رو بسپار به من . حتما که نباید تصویری نشون بدی .
- برو بابا ... این شرط من بود واسه عروسی گرفتن ، تو هم قبول کردی . وگرنه من که خوشم نمیاد دوبار ، دوبار عروسی بگیرم واسه خودم .
خانم فیلمبردار سعی کرد عروس را آرام کند . در حالیکه شانه های عروس را می مالید . گفت:
- ببخشید دخالت می کنم ها ! ولی این اصلا یادگاری خوبی نیست ! آخه جناب دلیل ات چیه ؟ چیو میخوای ثابت کنی ؟ موضوع چیه آخه ؟ این چه کاریه آخه ؟
- دلیل اش به خودم مربوطه ، شما به دلیل اش چکار داری ؟ کارت رو بکن و پولت را بگیر و برو . اصلا اگه این صحنه را نگیری من یه قرون دیگه هزینه نمی دم .
هق هق گریه های عروس بلند و بلند تر میشد . فیلمبردار زن ، لیوان آبی برای عروس آورد و سعی کرد او را آرام کند . درحالیکه به عروس نگاه می کرد ؛ چشمک ریزی زد و سرش را به معنی نفی کردن بالا می برد پرسید : ببخشید می پرسم ها ، واسه موضوع بکارت و این چیزاست ، الان که خیلی راحت گواهی میدن .
داماد گفت : آره میدونم خانم . همه جوره هم گواهی میدن ، حتی گواهی فیک . چند تا میخوایید همین شبونه براتون بیارم ؟
صدای گریه عروس بلند تر شد . هق هق میکرد و اشک میریخت .
فیلمبردار زن با تعجب پرسید : خوب پس مشگل دقیقا چیه ؟ میشه بگید ؟
داماد گفت : احترامتون سرجاش ولی من توی تمام زندگی ام از آدمهای فضول هیچوقت خوشم نیامده .
فیلمبردار گفت : خوب آخه این درخواست شما که اصلا شدنی نیست . یه چیزی توی ذهن شماست احتمالا ولی در عمل که شدنی نیست . اینجا هالیود که نیست.
داماد پرسید : یعنی چی آقا شدنی نیست . اینهمه فیلم . اینم مثل اونا .
فیلمبردار گفت:
- ببخشید اونوقت هیچ به اینجاش فکر کردی که یعنی ... من ، یعنی من از شما و خانمت فیلم بگیرم در حالیکه ؟ ... شما خودت مشگلی نداری با این موضوع ؟
چند ثانیه سکوت سنگینی برقرار شد . بطوریکه صدای عبور موتورسیکلت از خیابان راحت شنیده شد . داماد دست برد تا سیگاری دیگری روشن کند وقتی با چشمهایش دنبال فندک میگشت ، گفت:
- خوب آره ، اینم هست ، درست میگی ، نه . البته اگه میشه شما نگیرید که خیلی بهتره!
دوباره عروس شروع کرد به عر زدن ، اینبار دندانهایش را بهم می فشرد و با مشت دست راست به کف دست چپ اش می کوبید . فیلمبرداربا صدایی بلند تر ادامه داد :
- ببخشید نکنه انتظار داری ... اونوقت یعنی خانم من بیاد از شما و خانمت ، یعنی از شما درحالیکه...ببخشید فیلم بگیره ؟شما حالتون خوبه اصلا ؟می فهمی چی داری میگی ؟ خوب اینم که اصلا درست نیست . خوب طبیعیه که اینجا من اصلا اجازه این کاررو نمیدم.
داماد سیگار را روشن نکرد و روی میز رها کرد. سیگار قل خورد و روی زمین افتاد. داماد با خیزی سریع با عجله بلند شد و گفت :
- دیگه بین خودتون حل کنید . گفتم که من اونو میخوام . مشکل من نیست .
بعد با حرکتی سریع کراوات اش را باز کرد و کت اش را درآورد و کت و کراواتش را روی دسته مبل انداخت و به سمت اتاق خواب رفت . فیلمبردار پشت سرش دوید و جلوی در را گرفت و در حالیکه دستش روی چهار چوب در مانع ورود به اتاق میشد ، گفت :
- ببین دوست خوبم این اصلا کار قشنگی نیست ها ! به عواقب اش فکر کردی ؟ ببین به آخر و عاقبت کار و کاسبی من فکر کردی ؟ از خر شیطون بیا پایین و بیخیال شو . دمت گرم ، آقایی کن و بیخیال شو اینو ، بذار برات توضیح بدم ، به فرض محال اینی که میخوایی گرفته بشه ، اوکی ، خوب ببین من اخلاقا قول میدم هیچ وقت فیلم ات را نگاه نکنم ، هیچوقت . اینم اوکی ، خیالت از سمت من راحت ولی حواست هست چند نفر روی فیلم ات موقع میکس کردن کار می کنن پسرخوب ؟
- خوب بزن بره جلو ، بعد بگیر . اصلا به اونا هم چیزی نگو . اصلا شایدم میکس نخوام
عروس ساکت شده بود ولی صورتش با گریه ای که کرده بود بد منظره شده بود . دور چشمهایش رد تیره ای بجا مانده بود که انگار حسابی کتک خورده و کبود شده . خیره به ساعت دیواری نگاه می کرد.
خانم فیلمبردار یواش جلو آمد و روبه عروس کرد و گفت :
- اگر موضوع بکارت و این حرفا نیست ، این چه یادگاری زشتیه آخه عزیزم !
عروس با صدایی له و خسته خیلی آرام و شمرده گفت :
- میشه یه کاریش کنید ؟ اینم گیر کرده . میدونم .
لبخند روی لب داماد نقش بست و در حالیکه دستهایش را عین مگسی که به کثافت بد بویی رسیده بهم مالید و گفت : ای جانم که عقلت سر جاش آمد . الهی دورت بگردم من دختر .
فیلمبردار خانم در حالیکه چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت :
- اوآ چی شد نظرت عوض شد ؟ من سر در نمیارم ، چطور تو الان یهو موافق شدی ؟
عروس گفت : بذار خودش بگه . من که کلا موافق نیستم ، الانم میگم چون زندگی ما به هیچ احد و ناسی ربطی نداره ولی خوب میدونی الان که فکر میکنم میخوام در ِ دهن همه بسته بشه . از توی زندگی ما بکشن بیرون برن گمشن دنبال بدبختی های خودشون . میگن در ِ دهن دروازه شهرو میشه بست ... چی میگن . ضرب المثله هست ...
داماد در حالیکه جورابهایش را در می آورد گفت : خدا رو شکر سر عقل آمدی !
فیلمبردار گفت : ببخشید ها ولی موضوع واسه ما حل نشده هنوز !
داماد جورابهای سفیدش که رد خطوط عرق با تیره گی هایش خودنمایی میکرد را داخل هم کرد و به کنج اتاق انداخت و گفت : واسه شما نباید حل بشه . من راضی ، خانمم هم راضی ، تمومش کن دیگه .
فیلمبردار با لحن تندی گفت :
- عجب گیری افتادیم ها این وقت شب ! چقدر زشته این حرکتت بخدا . من دلیل اینکارت را اصلا نمی فهمم . نمیشه که اینطوری ...
- آقا دلیل داره ، دلیل اش هم به خودم ربط داره .شاید شرط بندی کردم ، شاید قضیه ناموسیه ! شاید رو کم کنیه ! عههه اصلا آقا چکار به کار من داری . به خودم مربوطه .
دوباره صدای گریه عروس بلند شد و گفت :
- بخدا حق داری عزیزم . اما اونا اصلا در شان ما نیستن که تو بخوایی جوابشون رو بدی اونم اینطوری . ولش کن . آخرش هم میفهمین ها که زر زیادی زدن . وقتی بچه دار بشیم ، دیگه تمومه همه این حرف و حدیثا .
- عشقم ، اولا حالا کو تا بچه دار شدن مون ، اونم که اصلا معلوم نیست . ولی کلا بچه دار شدن و نشدن با ناتوانی خیلی فرق میکنه . معنی اش خیلی فرق میکنه، خیلی . بخدا اینکه اصلا من به اون سمندون هیچ حسی نداشتم و نمی تونستم کاری بکنم و بعد بیان آبرو و حیثیت منو ببرن که ده ماهه دخترمون رفته سر خونه و زندگی اش هنوز دختره ، توی هر دوره و مهمونی راه بیفتن و عالم و آدم رو جار بزنن که ایها الناس دخترمون هنوز دختره و طرف ناتوان ! و نمی تونه کاری بکنه ! دلامصب من اگرهم میتونستم بعد از اون آبرو ریزی به اون بزرگی دیگه نمی تونستم ریخت نحص هیچکدومشون رو ببینم . هر چقدر که گواهی بردم ، دکتر رفتم، اون همه آزمایش دادم ، مگه قبول کردن ، تهش گفتن پول دادی اینا را بهت دادن ، هر گفتن ناتوانی ، ناتوانی ، ناتوان . چقدر تحقیرم کردن . چقدر! اما الان وقتی فکر می کنم می بینم ، اتفاقا میخوام این فیلمو . میخوام واسه اینکه شاید به وقتش نشون خود سمندون بدم و داغ شو بذارم رو دلش . داغ شن و لال همه شون .
بیشتر از سی ثانیه همه در سکوت بودند صدای خش خش جارو زدن شبانه رفتگر علنا بگوش می رسید که داماد با تحکم به فیلمبردار گفت :
- آقا میگیری یا نمی گیری؟ حالا که در جعبه سیاه واست باز شد پاشو کار رو تموم کن دیگه . پاشو . بخدا میخوام اول این زندگی جدید آرامش داشته باشم و دیگه هیچوقت زر مفت و حرف اضافه و گوشه و کنایه نشنوم . زود باشید دیگه !
فیلمبردارها نگاهی بهم انداختن و خانم فیلمبردار درحالیکه برق چشمهایش مشهود بود با هیجان رو به همسرش کرد و گفت:
- ببیین یه کاری به ذهنم رسید . میشه براشون بذاریم روی سه پایه و اینا مشغول بشن و مام بریم بیرون؟ اصلا بریم پایین تو لابی بشینیم یا حتی بریم توی ماشین .
فیلمبردار گفت : خوب فکری کردی عزیزم ولی سه پایه کجا بود این وقت شب ؟
داماد گفت : خوب باید همراهتون می آوردید دیگه ! آدم باید همیشه همه وسایل لازم کار همراهش باشه ! حالا میشه زنگ بزنید همکاراتون ، کسی براتون بیاره الان ؟
فیلمبردار در حالیکه با استرس با سیبیل هایش بی دلیل ور می رفت جواب داد: نخیر قربان این وقت شب . خوب آقا شما هم از اول می گفتید که ما قراره راز بقا بگیریم ! تا ما هم بفهمیم وسیله باید چیو بیاریم ، چیو نیاریم ! اصلا از اون اول صاف و پوست کنده می گفتی مشگل ات چیه ، انگیزه ات چیه ، شاید کلا مراسم ات را ما قبول نمی کردیم ! فقط هی گفتی فیلم نگه دار ... فیلم نگه دار ... اصلا نگفتی یه همچی تصمیمی داری . آقاجان این کار در تعهد کاری من نیست . غیر اخلاقیه . پس فردا منم باید برم هزار جا پاسخگو باشم . از اماکن گرفته تا اتحادیه . مگه کسی قبول میکنه از من که این خواسته شما بوده ؟ بعدشم همینم مونده که اسمم تو شهر در بره که فلانی میرفته و تا فلان جاش را هم فیلم می گرفته و به به ، چه شود ؟ دیگه چی آقا؟ !
داماد گفت : نه دیگه لازم نیست فیلم میکس بشه . همین امشب فیلم را به من بده . باقی پول ات را هم دو برابرش را همین الان بهت میدم . فقط میشه زنگ بزنید، ببینید کسی هست سه پایه بیاره براتون؟ یا بده پیک بیاره اینجا برات ؟ من هزینه شو میدم !
زن و مرد فیلمبردار دوباره نگاهی به همدیگر انداختن و زن چشمکی به همسرش زد و روبه عروس و داماد کرد و از اونا پرسید :
- کتاب چی دارید ؟ کتاب قطور ؟ بوستان ، گلستان ، قرآن ، مفاتیح از این جور کتابا؟
فیلمبردار که انگار کشف بزرگی کرده با شوق لبخندی زد و گفت :
- راست میگه ها ، آفرین ، این شد حالا هر چی کتاب هست جمع کنید ، بذارید روی هم . دوربین را روشن میذارم روی کتابها ، شما مشغول شید . ما هم میریم پایین توی لابی می شینیم . شمام کارتون که تموم شد دوربین و نورها و سایل را بیار پایین . الانم اول بقیه حساب مون را بده لطفا .
پنج دقیقه بعد ، عروس جلوی آیینه میز آرایش با حوصله گیره ها را از لای موهایش بیرون می آورد و بقیه هر سه با شک و تردید و خیلی آرام درِ منزل همسایه هایی را می زدند که یا چراغی روشن بود یا صدایی از داخل واحد می آمد . هر طور شده تعداد زیادی کتاب قطور جمع شد .
یکی از همسایه ها ، که پیرمردی باریش بلند و مرتب شده بود ، چند جلد قرآن و مفاتیح آورد . با لبخند گفت : التماس دعا آقا ! این وقت شب ! خوش به سعادتت پسرم . خدا رو شکر .
نیم ساعت بعد در سکوت کامل ، آسانسور در لابی ایستاد . فیلمبردار از چرت پرید و نزدیک رفت . دستی با صاعد و بازویی پر پشم از لای در آسانسور دوربین و نورها را تحویل داد . با کف پای برهنه سیم سیار را بیرون انداخت ، کیف باطری ها را هم همانطور با در بازبا پای لخت اش آرام آرام به بیرون هدایت کرد . فیلمبردار پرسید : میخوایی بزنم عقب ببینی ؟
داماد گفت : نه دیدم همه اش اون چراغ قرمزه روشن بود . نمی خواد مرسی ! فقط درش بیار بدش برم که یخ کردم.
فیلمبردار کاست را خارج کرد و فیلم را تحویل دست پشمالویی داد که آن لحظه جلوی سنسور چشمی آسانسور را محکم گرفته بود تا در بسته نشود .
شهرام صاحب الزمانی ، تهران ، سهروردی شمالی ، هیجدهم تیرماه سال صفر یک خیامی