از باور تا انتظار
" از باور تا انتظار"
- وقتی داخل کوچه شدید که کسی نبود؟
- بله آقا . کوچه خلوت بود و من طبق گفته شما از سر کوچه از ماشین ام پیاده شدم و پیاده آمدم .
- در جریان هزینه ها که هستید ؟
- بله . گفته بودید . ولی من فقط ویزیت ساده میخوام تا ببینم حضرت آغا چی توصیه می کنند!
- نقدی آوردید یا کارت به کارت می کنید ؟
رکسانا در حالیکه دستش می لرزید پاکت پول را دو دستی جلوی مرد جوانی گرفت که مسئول نوبت دهی و تنظیم ملاقات های حضرت آغا بود .
مرد جوان نگاهی سرسری به پاکت اسکناسها انداخت و با چشم به در چوبی کهنه و رنگ و رو رفته ای اشاره کرد و گفت بفرمایید داخل سالن انتظار، صبر کنید تا نوبتون بشه، لطفا گوشیتون رو هم خاموش کنید و تحویل من بدهید. این رو هم بگم حضرت آغا نسبت به همراه داشتن گوشی روشن خیلی حساس هستند ها و کلاً تمرکز کار از ایشون گرفته می شود.
رکسانا گوشی تلفن همراهش را خاموش کرد و روی میز گذاشت. مرد جوان هم گوشی را داخل کشوی میز ارج زنگ زده کنار بقیه گوشی ها گذاشت.
رکسانا وقتی وارد سالن شد نگاهی به انبوه افراد حاضر در سالن انداخت و کنار یک خانم جوان نشست. لبخندی زد و پرسید: خیلی وقت هست که توی نوبت هستید.
خانم جوان گفت: دو ساعتی میشه، سه نفر دیگه جلوی من هستند. ویزیت حضرت آغا هیچ مشخص نیستا. افراد ناپاک و ناصالح را سریع رد می کند. حتی اجازه نمیدن داخل اتاق بشن .کارشو بلده آغا .
رکسانا در حالیکه چشمهایش گرد شده بود ، با تعجب سری تکان داد و گفت : عجب . چه جالب .
رکسانا پرسید : شما خیلی وقت هست میایی اینجا؟
خانم جوان گفت : هر کسی یه مشگلی داره دیگه ، خواهرم دوجلسه آمد ، بخت اش باز شد . توی این اینستاگرامه ، چی شی یه ؟ والام ما هم آخرش نفهمیدیم از این شوهر تلگرامی ها گیرش آمد ، الان هم خوشبخت اند . شوهر خواهرم تهرونیه . پولداره .خدا را شرک . راضیئم به رضای خدا .
رکسانا بازهم با تعجب چشمهایش گرد شد و در حالیکه مرتب سرش را بالا و پایین می کرد پرسید :
اونوقت مشگل خودتون چیه ؟
خانم جوان گفت : والام چی بگم بخدا ، زیر سر آقامون بلند شده . میخوام مهرش ببره . هفته پیش آمدم ، آقا گفت تسخیر ندارم ، هفته دیگه بیا . شما هم شوهرت هوو آورده سرت ؟
رکسانا گفت : نه ... نه بابا ... من اصلا ازدواج نکردم .
خانوم جوان گفت : آهاااپس شما هم دعای بخت گشایی می خوایی ؟ جواب میده . گفتم بهت که ، خواهرم سه روزه نشده جواب گرفت . شما کارت چی هست ؟
رکسانا گفت : من ... هیچی ... دانشجو ام .
رکسانا سکوت کرد ؛ لحظه ای تمام حاضران در سالن را از نظر گذراند، مرد ، زن پیر و جوان شاید چهارده نفر با خودش پانزده نفری می شدند .
در اتاق حضرت آغا با صدای ناله لولاهای قدیمی اش باز شد و مرد جوانی با خوشحالی از سالن خارج شد و به سمت در خروجی نزد منشی رفت .
بلافاصله خانمی با چادر مشکی وارد اتاق حضرت آغا شد. بوی نم و کاهگل فضا را در بر گرفته بود .
رکسانا بفکر فرو رفت ، چقدر در دوران دانشجویی اش با همکلاسی ها و دوستان اش ، هر کسی را که نزد رمال و فالگیر می رفتند را مسخره می کردند . حتی بین فامیل . البته بین عمه ها و زن عمو ها بودند کسانی که تا شهرهای خیلی دور هم برای دیدن رمال و دعا نویس می رفتند . الان خودش هم با وجود تحصیلات عالی و دانشجوی دوره دکتری بودن از صبح پرسان پرسان تا این دهات دور افتاده اطراف قزوین آمده بود . دوست داشت این فرصت را هم امتحان کند . بارها به خودش گفته بود : سنگ مفت ، گنجشک مفت . می رم حالا ، بلایی که قرار نیست سرم بیارن . در همین لحظه زن چادری از اتاق حضرت آغا بیرون آمد و در چهارچوب در ایستاد و پرسید : ببخشید این ناموس کفتار را که فرمودین از کجا تهیه کنم ؟
صدایی از داخل اتاق نا مفهوم به گوش رسید. بلافاصله نفر بعدی وارد شد . در با صدای ناله لولاهایش بسته شد.
* * *
سعید بعد از اینکه سر جریان رستوران تقریبا نصف پولهای شریک اش را بالا کشید و کار به شکایت و شکایت بازی رسید ، طاقت نیاورد و بدون اینکه هیچ ردی از خودش بجا بگذارد ، متواری شد . دنبال شغل های زیادی رفت و همه را ول کرد .
خودش هم خوب فهمیده بود که پول مفت حال دیگه ای میده و هیچ پول و در آمدی هم به چشمش نمی آمد . با توصیه یکی از دوستان پیش یکی از دعا نویس های مطرح کرج شاگردی کرد . روز گار خوبی بود . قلیان اش را چاق می کرد وافورش را اسکاچ می کشید و حبه ها را گرم میکرد . در حمام پشت اش را کیسه می کشید و دوتایی با صدای بلند رباعی و غزل می خواندند و صدایشان در حمام می پیچید و کیف می کردند .آنقدر شاگردی کرد که قدری به فضای کار آشنا شد .شب های تابستان حین درست کردن جوجه ذغالی هر دو درخواستهای مراجعه کنندگان را تکرار می کردند و ادای آنها می گرفتند و قاه قاه می خندیدند ، وقتی توصیه ها و نصیحت های خودشان را هم تکرار می کردند صدای خنده شان قطع نمی شد و چقدر لذت می بردند وقتی نسخه هایی را که به خانمهای نازا میدادند مرور می کردند و از شدت خنده رنگ صورتشان سرخ میشد. سیعد خانه باغی در یک روستای دورافتاده اطراف قزوین اجاره کرد و شروع کرد به تبلیغ در اینستا کرام . کم کم کاراش بالاگرفت و درآمدش خوب شد . شهرت و آوازه اش به جاهای دورتر هم رفت و مراجعه کنندگان اش زیاد و زیاد تر می شدند از یک طرف با شکارچی های محلی می بست و از طرف دیگر هر ناموس کفتاری را راحت ده پانزده میلیون می فروخت . سعید نسبتا راضی بود ولی همیشه از دوتصمیم مهمی که در زندگی گرفته بود حالش گرفته بود . انصراف از دانشگاه و راه اندازی رستوران کوفتی . بعدش هم بهم زدن رابطه اش با صمیمی ترین همکلاسی دانشگاهش .
* * *
با ورود و خروج هر مراجعه کننده هیجان رکسانا بیشتر و بیشتر می شد . کم کم تا نزدیک در ورودی اتاق حضرت آغا جابجا شده بود . " رکی بذار این پسره بیاد خواستگاری ات ، آخه دلیل ات چیه که همه خواستگارات را تند تند و بی دلیل منطقی رد میکنی ؟ نمی خوام مامی ، الان حس ازدواج نیست . اه ولم کن . مگه خسته شدید از من ؟ "
خاطراتش را مرور می کرد ، نه به اون وقت که دانشجوی کارشناسی بود و هی تر و تر ، پیغام پسغام که کی بیاییم و اینا و نه به الان که دانشجوی دوره دکتری شده بود و سال به سال خبری از خواستگار نبود .
به توصیه خواهرش پیش حضرت آغا آمده بود. همینطوری دوست داشت فضا را تجربه کند . فقط دو نفر مانده بود تا نوبتش شود . کم کم می توانست صدای حضرت آغا را در هنگام بدرقه مراجعان بشنود . حس کرد صدا قدری آشناست . به صدای ناله دلخراش لولا خیلی نزدیک شده بود و سعی میکرد گوشش را بگیردو با همان حالت و چشمانی نیمه بسته وقتی که نوبتش شد وارد شد .
* * *
- خاک بر سرت سعید ، حضرت آغا که می گن تویی ؟ عوضی !
- هیسس س س ، خفه شو ! تو کجا اینجا کجا ؟ یا خدا ، پناه بر خدا ؛ چطوری رد منو زدی ؟ من سالهاست موبایل ندارم .
- خاک بر سرت آشغال عوضی ، تو اینکاره نبودی لندهور ! چه دم و دستگاهی بهم زدی واسه خودت وسط بیابون ؟
- رکی ترا بجان مادرت ساکت ، آبروریزی نکن
- زر نزن ببینم بابا ... لاشی گنده بک ، مسخره کردی مردم رو ؟ خاک بر سرت ، داد بزنم معرفی ات کنم ؟ آقای دانشجوی انصرافی رشته روانشناسی ورودی سال ...
- هیسس س س مرگ من یواش . ساکت رکی . فقط آبرو ریزی نکن . جبران می کنم . بخدا جبران می کنم .
- چیو جبران می کنی ؟ ها ؟ ها؟ در اوج عشق و عاشقی انصراف دادی و رفتی که چیو ثابت کنی لاشی ؟
- میگ حالا بهت ... امان بده دختر ، آرام باش
- خفه شو سعید که اگه بیام پشت میزت خودم خفه ات می کنم . خبر هاش رسید رفتی رستوران بزنی و ریدی به در قپون خبر مرگت . سعید تو دیگه چی میخواستی که من نداشتم ها ؟ بدبخت پول ندیده ! مگه چی ازت خواستم که منو ول کردی و رفتی دنبال پول ؟همه چی پول بود واست ؟ بی جنبه بی ظرفیت .
- رکی گریه نکن ، الان با این وضعیت بیرون بری خیلی آبرو ریزی میشه ها . مردم فکر می کنن قصد بدی داشتم برات.
- بلند شو جمع کن بابا دفتر و دستکت رو ! سعید تو هیچ فهمیدی چه ضربه روحی بزرگی به من زدی ؟ سعید تو ریدی به مفهوم عشق و عاشقی ، تو گوه زدی به حرمت نون و نمک . میدونی سعید تنها کسی که دیگه از رابطه من و تو خبر نداشت خواجه حافظ شیرازی بود ، اونم چون آرامگاهش شیرازه .
- رکی حق داری و کاملا پشیمونم . تو درست میگی . راستش پول چشمم را کور کرد و افتادم دنبال پول .
- سعید میدونی چقدر بعد از اینکه یهو ولم کردی و رفتی من تحقیر شدم ؟ میدونی چند روز نتونستم غذا بخورم ؟ می دونی چقدر رفتار پسرهای دانشگاه با من عوض شد و به چشم یه بیوه شوهر مرده به من نگاه می کردند؟ نمی تونی بفهمی عوضی ، نمی تونی بفهمی که چه ضربه ای به من زدی ، چطور اسمت را میذاری مرد؟
- منو ببخش رکسانا . حلالم کن . خواهش میکنم حلالم کن .
- واقعا که چقدر راحت با قضیه کنار آمدی ؟ تو واقعا انسانی ؟ احساس داری ؟
- رکسانا نوکرتم ، بخدا جبران می کنم ، هر چی که تو بگی
- یعنی چی که جبران میکنی ؟یعنی میخوایی بیایی و دوباره شروع کنیم از اول ؟ یعنی انتظار داری من راحت ببخشمت ؟ یعنی میگی میخوایی پات بشکنه و پابشی بیایی خواستگاری ؟ یعنی میخوایی مثل آدم رفتار کنی؟ آخه مگه تو آدمی عوضی ؟ بعدش این شغل کثیف ات را میخوایی چکار کنی حضرت آغا؟ فکر میکنی خیلی آغایی ؟
- من این حرفها را نزدم ! من نمی تونم بیام اینایی رو که گفتی انجام بدم . من اینطوری نگفتم !
- عههه ! پس لابد انتظار داری من بیام و توی این دهات بیغوله بشم منشی حضرت آغا ؟
- نه ! من اینطوری نگفتم .
- نه و کوفته ! ... پس بنال برنامه ات برای آینده مون چیه؟
- آینده مون ؟ آینده مون از چه جهت ؟ من میخواستم بگم ...
- آره دیگه ، منظورم این هست که بالاخره کی میخوایی این قایم باشک بازی را تمام کنی ؟ باور میکنی هنوز شماره خط ات تو گوشی ام سیوه بهونه زندگی ؟ الان حس نمی کنی چقدر تحقیر شدی وقتی که من آمدم اینجا و توی این شرایط دیدمت؟
- صبرکن رکسانا ، صبرکن من باید توضیح بدم بهت .
- بگو ، گوش میدم .
- رکسانا ، ببین من واقعا شرمنده تو و همه خوبی های خودت و مامانت هستم . همیشه همه تون ، اصلا من خیلی اشتباه کردم . قبول دارم و ولی واقعا دیگه الان کاری از دست من ساخته نیست . دیگه نمیشه کاری کرد .
- یعنی چی سعید ؟ یعنی چی که کاری ازدستت ساخته نیست ؟
- رکسانا من ... چطور بگم من اینجا گیر افتادم ... میدونی که حکم جلب ام را دارن هنوز .
- خوب این که قابل حله ... درست میشه .
- نه میدونی رکسانا ؟ من خیلی گیر افتادم اینجا .
- دقیق بگو ببینم گیر و گور کارت چیه اینجا ؟
- رکسانا من زن و بچه دارم . من دختر صاحب این باغ را گرفتم و الان بچه مون ...
رکسانا بقیه حرفهای سعید را نشنید و درحالیکه با هر دو دستش جلوی صورتش را گرفته بود و زار میزد از در ورودی باغ خارج شد . مرد جوان با عجله دنبالش دوید و گفت : خانوم گوشی تون ... گوشی تون یادت رفت خانوم
شهرام صاحب الزمانی ......... بیستم فروردینماه هزار و چهارصد و یک خیامی