شیش تا شیش
بنام خدا
شیش تا شیش
- آقا ... آقا کرایه تون
وقتی چشم باز کرد ، چند ثانیه ای طول کشید تا توانست تمرکز کند . به خودش که آمد احساس کرد محیط بیرون غریبه است . چراغها ، مسیر ، تابلوهای واوان و اسلامشهر اصلا شبیه مسیر همیشگی اتوبان تهران به قم نبود . کرایه را که می داد از شاگرد راننده پرسید : ببخشید این کدوم مسیره ؟ چرا از جاده قدیم قم می رید ؟
- قم ؟ قم برای چی ما مثل همیشه از اتوبان ساوه می ریم همدان .
- همدان ؟ من که تا همدان نمی خوام برم ، سر راه همون اراک پیاده می شم .
- ما که از اراک نمی ریم همدان . شما همون ساوه باید پیاده بشی و با یه اتوبوس دیگه بری اراک
وقتی از اتوبوس پیاده شد توی تاریکی ساعتش را به سمت نور چراغ ماشین های عبوری گرفت و فهمید ساعت نه و نیم شب شده .مسیر نسبتا طولانی را پیاده رفت و از عرض اتوبان و لابه لای گارد ریلها به زحمت رد شد . گاهی باد ماشین های سنگین عبوری به وضوح کیف سامسونت مشگی اش را در هوا جابجا می کرد . به زحمت خودش را به عوارضی ساوه –سلفچگان رساند . اتوبوس ها گاهی نگه می داشتند ولی هیچکدام سمت اراک نمی رفتند . نیم ساعتی طول کشید که فهمید باید تا سلفچگان سوار اتوبوس اصفهان شود و از سلفچگان تا اراک با اتوبوس دیگری برود.
بالاخره اتوبوسی به مقصد اصفهان رسید ولی جا نداشت . با خواهش و تمنا سوار شد . گرمای بخاری داخل اتوبوس لذت بخش بود .کنار شاگرد راننده جا نبود . به ناچار روی رکاب نشست . حرکت که کردند شاگرد راننده چای و نبات برای راننده هم میزد جوری که صدای بهم خوردن قاشق به لیوان از صدای ملایم آهنگ هایده بیشتر به گوش می رسید .
راننده جرعه اول را که سرکشید شروع به فحاشی کرد و جد و آباد شاگرد راننده را به فحش کشید که چرا اینقدر تلخه و خوب هم نزدی و شیرین نیست . شاگرد راننده برای اینکه کمتر در معرض فحش باشد ، روی رکاب نشست و جایش را به مسافر جدید داد .راننده تا خود سلفچگان یه ریز غرغر می کرد و از ادب و شعور خودش وقتی که سالها پیش شاگرد راننده بوده تعریف می کرد . اینکه چقدر سختی کشیده و شب نخوابی داشته تا توانسته سه دانگ این اتوبوس را شریک شود. شاگرد راننده نبات اضافه می کرد و هم میزد و فحش میخورد . همزمان هایده آهنگ عنیقه را میخواند.
***
ساعت شش برگه امتحان میانترم را داد و خسته از آخرین امتحان دانشگاه به سمت ترمینال راهی شد . از آن روزهایی بود که ترمینال جنوب مملو از جمعیت بود و اتوبوس کم . مثل همیشه رفت تعاونی چهار ، ولی ساعت کاری بلیط فروشی که طی این چند سال دانشجویی باهاش آشنا شده بودتمام شده بود و خبری از بلیط نبود . هر چقدر دور زد اتوبوسی برای اراک پیدا نشد . ماشین برای قم بود ولی تجربه گیر کردن در قم و علافی میدان هفتاد و دو تن را دو ترم پیش داشت . کم کم به توصیه بلیط فروشها و افرادی که کنار اتوبوسها پرسه می زدند راضی به تهیه خرم آباد و همدان شده بود که سر راه اراک پیاده شود . یه لحظه سریع سوار اتوبوس خالی شد که جمعیت مسافر به سمت آن هجوم آورده بودند .صندلی های ردیف آخر جایی پیدا کرد و کنار سربازی نشست . آنقدر خسته بود و شب قبل برای امتحان امروز نخوابیده بود که به محض خارج شدن اتوبوس از ترمینال خوابش برد .
***
وقتی به زحمت خودش را بالا کشید و داخل کابین کامیون شد زیر نور کم رمق کابین ساعت اش را نگاه کرد . دو و نیم شب !
صدای گلپا و عکس های هنرپیشه های زن هندی زینت بخش فضای کابین بود .
- اراک میری جوان ؟
با تکان دادن سر تائید کرد و آرام نشست و کیف سامسونت را کنار خودش و در فضای بین راننده روی صندلی گذاشت .
- من هیچوقت مسافر نمی زنم ها . اونم نصفه شب . میدونی واسه ما ریکسش زیاده
- میدونم خیلی لطف کردید آقا دستتون درد نکنه
- میدونی الان از کجا معلوم توی این کیف شوما تریاک نباشه ؟
بعد درحالیکه محکم روی کیف ضربه می زد ادامه داد :
- و بخوایی اینطوری نصفه شبی ماشین به ماشین ردش کنی تا ردی ازت نمونه ... ملتفتی واسه ما خیلی مسئولیتی داره اونم بار دولتی ...
- نه آقا تریاک چیه ...این کیف پراز لباس کثیف و کتاب و جزوه است . میخوایی باز کنم داخلشو ببین ؟
- نه آقا مهندس نمی خواد بازش کنی . خودت هم خوب میدونی اگه اهلش باشی جا ساز کردن توی این کیف هم کاری نداره ... ملتفتی ؟ من کلنی گفتم .
- نه آقا من اهل هیچی نیستم . خیالتون راحت . اصلا بدم میاد از این چیزا
- والا منم بدم میاد . ما خونمون تهرانپارسه ، من که اهلش نیستم . یعنی زیاد اهلش نیستم ولی لامصب همیشه کل مجتمع مون بوی تریاک میاد . یه مشت همسایه نفهم رسما شیره کش خونه راه انداختن . نه مراعات میکنن و نه چیزی ، نه شب جمعه حالیشونه و نه صبح شنبه . یه سره آدمو بو خوره می کنن .
از اواسط حرفهای راننده کامیون ریپ میزد تا آنقدر زیاد شد که حرفهای راننده قطع شد .
صدای ضبط را کم کرد و دنده را خلاص کرد . سرپایینی بود و خوب میرفت . در اولین شیب سر بالایی دنده را جا کرد و گاز محکمتری داد . چند لحظه بعد مجددا کامیون به ریپ ریپ کردن افتاد.
- ای بابا چه مرگته نصفه شبی ؟
به دفعات بادنده خلاص و کم گاز و پرگاز مسیر را طی کرد تا اینکه به نزدیکیهای ابراهیم آباد رسیدند. دور برگردان را به سمت تهران دور زد . چشمهای مرد جوان از تعجب گرد شد . پرسید :
- برمیگردید به سمت تهران ؟
- تهران ؟ نه بابا تهران چیه ؟ نه جوان خیالت راحت ، یه تعمیر گاه آشنا هست اون لاین می برمش ببینم چه مرگشه . خیلی وقت هم هست که میخواستم واسکازین بزنم . رسیدیم تو هم بیاد پایین یه چایی بخور . چایی اش همیشه به راهه .
راننده کامیون با صاحب تعمیرگاه خوش و بشی کرد و یکراست رفت داخل اتاق پشتی تعمیرگاه .
چند دقیقه ای که گذشت ، باصدای بلند فریاد زد :
- بیا تو جوان ... مجلس بی ریاست
تعمیرکار از سر و کول موتور کامیون بالا می رفت و زیر نور لامپ سیار مشغول کار بود .
راننده دوباره با صدای بلند تری گفت :
- آقا مهندس بیا داخل ... گفتم که مجلس بی ریاست ...
مرد جوان وقتی وارد اتاق پشتی تعمیرگاه شد ، منظره ای را دید که چند ثانیه ای خشک اش زد . راننده کامیون با زیر شلواری کردی به پهلوی چپ خوابیده بود و کنار منقل فلزی که وسط اتاق روی فرش کهنه ای داخل سینی مسی گردی گذاشته بود ، قطعه های هم اندازه تریاک را به حقه وافور می چسباند و گفت :
- میدونی مهندس این جور وقتا ذغال خوب از اولاد خوب هم بهتره
- بله ... حتما همینطوره که شما می فرمائید ... راستش من که زیاد بلد نیستم ولی شما که گفتی خیلی بدت میاد از این کارها و از دست همسایه های مجتمع تون حسابی شاکی بودی ؟
- آره مهندس شوما درست فرمایش می کنی ولی میدونی امشب اینقدر حرفشو زدیم که خدائیش به هوس افتادم . دیدم اینجا آماده است ، گفتم قسمتم بوده وگرنه خدائیش من دنبال این کارها نیستم . حالا شمام بفرما بیا یه کوله دودی بگیر ... یه کوچولو دانشجویی ... وگرنه اونجا وایسادی بو خوره میشی ها ...
- نه ممنونم لباس ام بود میگیره
- پس لااقل یه چایی برای خودت بریز
با وجود اینکه تلویزیون رنگی پارس چهارده اینچ شوی طنین را از وئدیو پخش می کرد ولی ترجیح داد بیرون از محیط تعمیرگاه توی هوای سرد کنار جاده بایستد و استکان چایی ناصرالدین شاهی را هورت بکشد . از ظهر هیچی نخورده بود و احساس ضعف می کرد . چند ساعت گذشته را در ذهن اش مرور کرد که چه به سرش آمده . در افکار خودش غرق شده بود که از فاصله دور چراغ گردان ماشین پلیس توجهش را جلب کرد که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر هم میشد . ماشین پلیس در لاین مخالف درست روبروی تعمیرگاه ایستاد. سراسیمه به داخل تعمیرگاه برگشت و داد زد :
-بدبخت شدیم ... پلیس ... پلیس ... خاک بر سرم شد حالا چطوری ثابت کنم من با اینا نیستم ؟ آقا اون کیف منو بده من پیاده برم اراک بهتره ...
***
- میدونی بیشتر برای گنج و اینجور چیزا میرن سراغ جن و جن بازی
- مگه حبیب آقا هنوز گنج هم هست ؟ یعنی چیزی گذاشتن که بمونه ؟
- اختیار داری دایی ... الان این دشت ساوه را ببین زیرش پر از گنجه ... همین آوه هست ... همین آوه ... زیرش معدن گنجه
- یعنی جن اون زیر خاک و تپه را قشنگ می بینه ؟
- ببین من نمی دونم جن اون زیر را می بینه یا نمی بینه ولی خوب میدونم که جن جای گنج را خیلی خوب و قشنگ میدونه
- حبیب آقا ولش کن اینقدر جن جن نکن نصفه شبی ، اگه اسمشو زیاد ببری خودش میاد ... همه جا هم میاد ها ... حتی داخل این ده تن
چند دقیقه ای به سکوت سپری شد و ده تن به حرکتش با سرعت ادامه می داد
- حبیب آقا هر جا شد نگه دار آفتابه را آب کنم . غذاش خوب نبود .خودت هم یه چایی بریز توی این هوای سرد می چسبه
- باشه بذار بالای این پل سلفچگان به اراک نگه دارم . روی پل همه سرعت را کم می کنن . فقط قربون قدت تا جائیکه می تونی از من دور شوتا صدای گوزت را نشنوم و بوی ریدنت نیاد تو حلقم . زود هم قیچی اش کن خیلی مونده تا برسیم .
شاگرد راننده ده تن حسابی دور شد و رفت . در پناه شیب آخرین گارد ریل های پل کنار یک بوته بزرگ که اصلا هیچ سایه ای از خودش هم معلوم نبود . سیگاری در آورد و روشن کرد . بعد از چند پک عمیق سگک کمربندش را باز کرد و همزمان شلوار و شورت را پایین کشید و نشست . باد سرد ملایمی به کمرش می خورد .
***
اتوبوس اصفهان زیر پل سفلچگان به اراک نگه داشت و مهندس جوان از آن پیاده شد .از غرغرهای راننده اتوبوس بخاطر خوب حل نشدن شیره تریاک در چایی اش سر درد گرفته بود . چقدر زشت بود که کرایه کامل ساوه تا اصفهان را ازش گرفتند . آخرین بار که ساعتش را توی نور کم اتوبوس اصفهان دیده بود ، ساعت یکربع به دوزاده بود . از تابلوهای جاده فهمید که باید این سربالایی با شیب زیاد را بالا برود تا روی پل به مسیر جاده سلفچگان به اراک برسد .
باران پاییزی حسابی خاک را گل کرده بود و مهندس مرتب لیز می خورد .از مسیر دیگری تلاش کرد فایده نداشت . بازهم لیز خورد . چشمش به تاریکی مطلق عادت کرده بود . هرازگاهی ماشینی از روی پل یا از زیر پل رد میشد و سکوت را می شکست .در تاریکی بوته بزرگی در وسط شیب توجهش را جلب کرد که ابعادش تا کنار جاده ادامه داشت . کمی فکر کرد . اگر به زحمت به پایین بوته بزرگ خودش را می رساند با دست گرفتن شاخه های بزرگ بوته طی کردن بقیه مسیر دشوار نیود . با هر زحمتی که بود بالاخره از شیب تند بالا رفت . چند باری لیز خورد ولی زود متوجه شد که جای پایش را کج کج بگذارد تا کمتر لیز بخورد . به نفس نفس افتاده بود . وقتیکه بالاخره به پایین بوته رسید مرد نحیف و لاغر اندامی را درحال قضای حاجت دید . نه راه پس داشت و نه راه پیش. همزمان وقتی شاگرد راننده ده تن چشمانش را بسته بود و زور میزد و وقتی اولین دفع اش به زمین افتاد با آرامش چشمهایش را که باز کرد یکمرتبه چهره مهندس با کله ای صاف و بدون مو و چشمانی برق زده و متعجب را دید و ترسید . ناخودآگاه فریاد زد :
- ج ج جن ... یا خدا جن ... بدبخت شدیم حبیب جن
بسرعت مثل فنر از جا پرید و شلوار به دست و آفتابه در دست دیگر به سمت ده تن فرار کرد . مهندس وحشتزده و مات و مبهوت سرجایش میخکوب شده بود . کم کم نفس اش بالا آمد و خودش را به کنار جاده رساند . در فاصله ای کمی دورتر از این بوته بزرگ ، درست بالای پل کامیون ده تن بسرعت روشن شد و به حرکت درآمد و درحالیکه بوق ممتد میزد دور شد .
***
بسرعت همه وسایل را جمع و جور کرد . کتری و قوری را از روی گاز شلخته ارج برداشت و گذاشت روی منقل ، وافور و انبر و بست های تکه تکه شده تریاک را لای بالش کرد و پتو را هم چهار تا کرد و انداخت روی آن . یه پتوی هم انداخت روی ویدئو و فیش و سیم برقش را هم کشید و جمع کرد . تلویزیون را هم خاموش کرد و وقتی از اتاق بیرون آمد رنگ به رخسار نداشت . نفس نفس میزد و به تعمیرکار گفت آقا تو راحت به کارت ادامه بده . چیزی نشده . مگه چیزی شده ؟
چند دقیقه ای گذشت . ماشین پلیس همان لاین مخالف ایستاده بود و از جایش تکان نمی خورد . یواش یواش کار تعمیر کامیون تمام شد و به راه افتادند . ماشین پلیس همچنان لاین روبرو جا خوش کرده بود. قبل از دور برگردان مهندس جوان پرسید : راستی ببخشید بار شما چیه ؟
- مواد
- مواد ؟ ... شوخی میکنی ؟ یه کامیون مواد ؟ وایی خدا با بار مواد میخوایی از جلوی پلیس ها رد بشی ؟
- نه از اون مواد ها مهنس ... مواد پرتوشیمی ... بارنامه ام مواد پرتوشیمی هس ... می برم برای پرتو شیمی اراک
- آهان مواد شیمیایی
پلیس ایست داد و راننده پایین رفت . مهندس خیلی زود متوجه شد خانواده ای که با پیکان سواری سفید به سمت خمین می رفتندماشین شون خراب شده و حالا پلیس از راننده کامیون درخواست کرد که پیکان و خانواده سرنشین اش را تا اراک بکسل کنه .راننده کامیون هم که حسابی سرش داغ شده بودبا سرعت سیم بکسل را باز کرد و به پیکان وصل کرد و گفت :
- بشین جفت راهنما بزن ...
پلیس تشکر کردو کامیون به راه افتاد . سه راه خمین که رسیدند کنار تعمیرگاهی ایستادند و سیم بکسل را باز کردند و راننده پیکان سواری ضمن تشکر پرسید : چقدر تقدیم تون کنم ؟
- هرچقدر دوست داری ؟
- نه شما یه عددی بگید
- گفتم که هرچقدر دوست داری
راننده پیکان مقداری پول به راننده کامیون داد و راننده کامیون با تلخی سیم بکسل را جمع کرد و سوار شد . مهندس نگاهی به ساعتش انداخت . پنج و نیم صبح شده بود . راننده سیگاری روشن کرد و فحش های رکیک به راننده پیکان می داد که پول کمی داده .پول ترمزش هم نبوده . که پول باز و بسته کردن سیم بکسل هم نبوده که داده . از کمربندی اراک رفت و سردشت ایستاد . مهندس پرسید :
- چقدر بدم ؟
- هر چقدر دوست داری ؟
- اونوقت هر چقدر هم که بهت بدم تا خود پتروشیمی میخوایی فحش بهم بدی که کم دادی و پول چایی اش هم نبود . قشنگ خودت بگو چقدر؟
راننده کامیون خنده ای کرد که دندانهای زرد اش نمایان شد . مهندس کرایه را داد و از کامیون پیاده شد . هوا روشن شده بود . به ساعتش نگاهی کرد . ساعت شش صبح بود . مسیر سه چهار ساعته همیشگی را قشنگ از شش عصر تا شش صبح در راه بود .
تاکسی دربست گرفت تا سه راه ارمنه و کوچه عضد .
شهرام صاحب الزمانی
تهران بیست و دوم شهریور ماه هزار و چهارصد