نوبت تخلیه

فرصت ها را از دست داده بودم و وقت زیادی نداشتم  همه شانس ها  یکی پس از دیگری برای دفاعیه می سوخت. دلم به خانوم دکتر شوقی خیلی خوش بود ولی  همین خانم دکتر بعد از سه مرحله که محتوی پایان نامه ام را دید ماه پیش پیامک دادکه به دلیل بازنشستگی پیش از موعد از ادامه همکاری معذورم . استاد راهنمای دیگری انتخاب کنید . بازنشستگی اش بهانه بود . همه دانشگاه فهمیدن . راحت و سریع جمع کرد و رفت کانادا و دست من را توی پوست گردو گذاشت . به توصیه آموزش دکتر رحمانی  تنها ترین گزینه بود . بقیه اساتید تا سال بعد رزرو شده بودند . رحمانی را میشناختم . جانباز بود و همیشه یک نفر با ویلچر او را در دانشگاه جابجا می کرد . رسما خدمتکاری داشت که راننده اش هم بود حتی داخل کلاس ها هم می آمد و اسلاید های پاورپوینت ها را ورق می زد . دکتر فقط می شنید و حرف میزد  و چون عضو هیئت علمی بود برای همین سر تکان دادن هایش در کلاس حقوق کلان هم میگرفت .  قطعا در نوع نگاهمون به بررسی محتوی و موضوع پایان نامه به مشگل برمی خوردیم ؛ ولی چاره ای نبود ، وقت ضیغ بود . دوتا نامه از مدیر منابع انسانی گرفته بودم که هرچه زودتر مدرک تحصیلی ام را ارائه بدم . با شرایط سختی که برای استخدامم ایجاد شده بود باید مدرک را کامل از دانشگاه می گرفتم .

از همکلاسی ها شنیده بودم که ماه به ماه ایمیل هاشو نگاه نمی کنه و میده براش چک میکنن و برای تماس تلفنی اول باید پیامک بدی و طرح موضوع کنی و چند روز بعد خودش زنگ میزنه . این روشها برای من بیفایده بود . از خدمتکارش آدرس اش را پرسیدم . آدرس آسایشگاهی را داد که بیشتر روزهای هفته اونجاست .

عنوان آسایشگاه و مرکز توانبخشی جانبازان ثارالله تابلویی بود که بالای در ورودی یک ساختمان بلند و عمارت باشکوه قدیمی ساز با آجر نمای سه سانتی دهه پنجاه شمسی خود نمایی می کرد .

وارد که شدم ، گل کاری و زیبایی فضا مغلوبم کرد . خوشم آمد ، درنگ کردم و با باغبان که همکلام شدم ، خیلی زود فهمیدم این منزل بزرگ از اول که آسایشگاه نبوده ؛ بلکه در حقیقت منزل مصادره ای رییس ستاد تامین تسلیحات ارتش دربار شاهنشاهی ،  تیمسار طوفانیان بوده که حالا خیلی با مسمی قطعه ای از بهشت در شهر بزرگ تهران لقب گرفته . جالب اینکه هنوز هم قبض برق بنام مالک صادر میشه .

وقتی ازکنار استخر بزرگ و گلکاری های زیبا رد میشدم ، تصور حضور خانواده  و دوستان تیمسار در کنار استخر در چهل و چند سال قبل با بیکینی و گیلاس شرابی در دست بسرعت از ذهنم گذشت .

از سوراخ شیشه ای تنگ اطلاعات سراغ دکتر رحمانی را گرفتم . گفتند : اتاق ایشون طبقه دوم است ولی این ساعت برادر ها غالبا در تردد هستند و جای ثابتی نیستند . سراغ بگیر تا پیدایش کنی .

طبقه اول سالن بزرگ و یکدستی داشت که وسط آن درست مقابل پلکان ، استیج دایره ای شکلی هم طراحی شده بود که پوششی با سنگ مرمر های سبز مغز پسته ای زیبا و گرانقیمت داشت . به راحتی قابل تصور بود که چقدر ابی ، داریوش و خواننده های معروف اون روزها روی همین استیج خوانده اند و چه جشن ها و رقص ها و پایکوبی ها و برنامه های شادی روی این استیج برپا شده . حتی میله هایی هم برای نورپردازی در بالا تعبیه شده بود  .

گوشه استیج چند تا گونی کنفی برنج که پر از کاه شده بود روی هم چیده بودند ، مثلا مثل سنگر و چند تا شمع نیم سوخته هم ، احتمالا برای دعای توسل یا زیارت عاشورا کنار میکروفن قدیمی صفحه ای پنجاه سال  پیش که دیگه الان رسما عتیقه محسوب میشد ، بود . یه نخل  داغون و لت و پار هم به دیوار تکیه داده بودند و عکس چند تا از این مداح های معروف که گاه و بیگاه گروپ زدن ها شون توی صیغه بازی های متداول خبر ساز میشه هم به در و دیوار زده بودند . پله ها شیب ملایمی داشت . دیوارها پوشیده از قاب عکس هایی بود مربوط به برخی از همین جانبازهای ساکن در اینجا که الان دیگر زنده نبودند و اصطلاحا شهید شده بودند و برخی قاب عکس ها با پلاک فلزی همین شهید ها به دورش تزیین شده بود . بوی عود تایلندی فضا را پرکرده بود .پلاک و چفیه و انگشتر و ساعت و گلوله خمپاره شصت و پوکه توپ صد و بیست هم روی تاقچه ها زینت بخش بود با نورپردازی های سبزرنگ که روکار سیم کشی کرده بودند . طبقه دوم اتاق های متعددی داشت . فضا نسبتا تاریک و ساکت بود . فقط گهگاه پرستاری تردد میکرد . در برخی از اتاق ها باز و برخی هم بسته بود .  هیچ نام و نشانی هم از هیچ کس  نبود . داخل اولین اتاق با در باز که درست روبروی پله ها بود سه نفر روی تخت هایشان بودند . آرام وارد اتاق شدم صدای گام برداشتن ام تنها صدایی بود که شنیده میشد هوای اتاق سرد بود با  بوی زننده توالت که کاملا به فضا غالب شده بود . اطراف  تخت ها  پر از بسته های کادویی بود که مشخص بود هیچ میل و انگیزه و رغبتی برای بازکردن کادو ها ندارند . آرم بسیاری از شرکتها و کارخانجات معروف روی کاغد کادو ها حک شده بود . یکی تاق بازخواب بود ، دیگری روی تخت نشسته بود و خیره نگاه می کرد و هیچ نمی شنید ؛ سومی هم گوشی در گوش به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و به پنجره خیره شده بود و آرام اشک می ریخت .

در اتاق بعدی نیمه باز بود . آهسته وارد شدم . در جلوی در فضا بوی عطر امامزاده ها در فضا پیچیده شده بود . بازهم سه تخت بود ولی فقط یک نفر حضور داشت با زیر پوشی کثیف و انگشتانی دفرمه و مچاله شده که شانه هایش می لرزید و هق هق گریه میکرد . دو تخت دیگر خالی بود .. کلکسیونی از داروها روی میزش بود  . بغض گلویم را میفشرد به محض داخل شدن به اتاق بوی تند توالت بوی بعدی بود که به مشام می رسید .  برگشتم . در راهرو به اولین پرستار با صدای آهسته سلامی کردم و پرسیدم :

ببخشید  . . . آقای رحمانی کجاست ؟

گفت : اگه پیداش نکردی از حاج آقا عابدی بپرس توی لیست امروز نیست !

+ ببخشید حاج آقا عابدی کجاست

با چشمهایش انتهای راهرو را نشان داد و رفت .راهرو تا پشت ساختمان ادامه داشت . از کنار چند اتاق با در بسته که رد شدم از دور مشخص بود . قد بلندی داشت و چند نفری دوره اش کرده بودند . کت و شلوار مارک داری پوشیده بود که ظاهرش را خیلی شیک و آراسته نشان میداد . با لهجه خاصی حرف میزد . مخلوطی از گیلانی و خوزستانی . به نحوی که رعایت تجوید برخی حروف حلقوی را خیلی غلیظ ادا میکرد و همزمان به ته لهجه گیلکی هم وفا دار بود . بعد ها متوجه شدم از سیزده سالگی اسیر بوده  . کارهای مراجعان را در همان حال راه رفتن به سرعت رسیدگی میکرد ؛ دستور می داد و ایستاده پاراف میکرد . نوبت به من که رسید ، سراغ دکتر رحمانی را گرفتم . نگاهی سریع به برگه ای که همراهش بود انداخت و گفت : ان شاالله فردا ... امروز رحمانی نوبت تخلیه داره ! پرسیدم : نوبت تخلیه دیگر چیست؟

از پاسخ دادن طفره رفت و در پیچ راهرو وارد اتاق دربسته ای شد . همراهی اش کردم . تند تند و با همان لهجه خاص اش دستوراتی میداد با برخی جانباز ها با تحکم و با برخی با ملاطفت سخن میگفت . به امکانات آن اتاق نگاهی با حسرت انداختم . سیستم های کامپیوتریی وجود داشت از سیستم های دانشگاه ما برتر بود . تجمیع این همه امکانات مدرن و به روز جالب بود .    

موقع خروج از اتاق پرسیدم  : ببخشید فرمودید امروز از اینجا تخلیه میشوند ولی فردا هستند ان شاالله ؟

درست متوجه نشدم .

جواب داد : گفتم امروز نمی تونی ببینیش ، اصرار نکن ، نوبت تخلیه داره و بعد از تخلیه هم حال و روز خوشی نداره  برو فردا بیا . التماس دعا .  

اینبار بلند تر پرسیدم  :  نوبت تخلیه دیگه چیه ؟

خیره نگاهم کردو انگشت اشاره را جلوی بینی اش گرفت که یعنی هیس ...

در حالیکه هر دو از پله ها به سرعت پایین آمدیم ، با عجز گفتم خواهش می کنم ، درگیر شرایط استخدامی ام ، کلمات را بریده ، بریده و با بغض وبا ریتم عبور از پله ها می گفتم  ؛ داخل حیاط شدیم .

تمام قد جلوش ایستادم و مجددا خواهش کردم ، آقا بخدا فقط یه سئوال دارم ببینم منو قبول می کنن یا نه ؟ همین باورکنید خیلی وقت شون را نمی گیرم . چشمهای ملتمسم را که دید گفت : برو زیر زمین ، اگه نوبتش نشده باشه ، حرف ات را بزن . حواست باشه جوان قبل از ورود به حمام حتما یا اللهی چیزی بگو ...

با وجود فن های بزرگ و قوی که سر و صدای زیادی هم داشتند ، سراسر زیر زمین بوی مستراح های عمومی ترمینال جنوب را میداد . حتی حضور گلدانهایی بزرگ با  گلهای طبیعی زیبا وخوش بو هم کاری از پیش نبرده بود .

پیرمردی نظافتچی مرتب روی موزائیک های کف زیر زمین دکتول می ریخت و تی میکشید ولی بازهم مسیر کثیف بود . در حمام شماره یک نیمه باز بود . زیر چشمی نگاهی انداختم .لحظه ای استادرحمانی را دیدم ، لخت مادرزاد با بدنی نحیف درحالیکه دوتاپرستارزیر شانه هایش راگرفته بودند ویک نفر هم بادقت و ظرافت بااندام تحتانی اش کاری میکرد .

بوی تعفن کثافت هم فضا را کامل پر کرده بود به نحویکه قشنگ حس کردم ، همه لباسهایم بوی گه و کثافت گرفته . پرستاری نزدیک شد . خودم را جمع و جور کردم و صحنه را از دست دادم . جوانی ریز نقش و هم سن و سال خودم بود با ته ریش های کوسه ای و حزب الهی . پرسید اینجا چه کار داری ؟

خیلی آهسته توضیح دادم که استاد رحمانی ... حرف ام را قطع کرد و گفت : استاد تازه شیاف سوم شون را زدن و هنوز تخلیه نشدن و الان درست نیست شما اینجا باشید .  بعد با انگشت اشاره و دستکش یکبار مصرفی که پر از گه و کثافت اسهالی و آبکی بود مسیر راه پله را نشانم داد. درحالیکه پره های دماغم را محکم گرفته بودم به دستکش اش اشاره کردم و گفتم : چرا اینقدر کثیف اید ؟

گفت حمام بغلی حاج مراد را تخلیه کردم .  البته هنوز کامل تخلیه نشده .  پرسیدم چطوری تخلیه میکنید این بنده خدا ها را  ؟  جواب داد : خوب بستگی داره ؛ معمولا دو تا سه ساعت بعد از اینکه سه تا شیاف وارد مقعدشون می کنیم ، پاهاشون را از دو طرف باز می کنیم تا روده ها تخلیه بشن . هفته ای یکی دوبار برای قطع نخاعی ها چون خودشون قدرت دفع ندارند اینکار انجام میشه . حالا میشه بری بالا ؟ زشته معصیت داره ، وایستادی و داری تماشا می کنی . لال شدم و قدرت تکلم نداشتم. . مشامم به بوی کثافت عادت کرده بود . هیچی نگفتم و با استیصال بین ماندن و رفتن از پله ها بالا رفتم .

  

 

+ + +

شهرام صاحب الزمانی

بازنویسی  آذر ماه نود و هشت خیامی