صعود به ناز و کهور

سرپرست با تعجب دید که راننده لکان لکان ، به آرامی با کمری خمیده و در حالیکه حتی کفش ها یش را هم درست به پا نکرده در بین دسته کلیدی سنگین دنبال سوئیچ می گشت و بعد با معطلی زیاد در حال آماده کردن مینی بوس شد . خستگی در چهره اش موج می زد . سرپرست که این شرایط نا مناسب را برای اولین بار می دید ، به آرامی در گوشش گفت : ما تا قله چهارهزار متری رفتیم و برگشتیم ، تو چرا اینقدر خسته و بی رمقی؟ چیزی شده ؟ برق گرفتتت ؟ چرا اینقدر له ای ؟

راننده گفت : نه والا،چیزی نشده؛ شرمنده ام بخدا ! الان آماده میشم که بریم. ببخشید خیلی دیر شد .

سرپرست گفت : ببین ! دوسه تا از بچه ها فردا جلسه دارن ، حالاخوبه اینو روز اول هم بهت گفتم ها، باید تخت گاز بری ها ! البته با احتیاط ، فقط تو میتونی با این حال و روزت ؟ کار دستمون ندی !! چرا چشمهات اینقدر بی حاله؟ چیزی زدی ؟

راننده در حالیکه سرش رابه زیر انداخته بود باشرمندگی گفت: خدا لعنتش کنه.کثافت رس ام را کشید!

بعدسیگاری روشن کرد و پک عمیقی زد و با خمیازه بلندی گفت :مهندس جان یه خواهشی ازت دارم! اگه میشه روی من را زمین ننداز . درحالیکه به در مینی بوس تکیه داده بود دستی به صورتش کشید و ادامه داد مهندس جان یه خواهش ... ترا بخدا مهندس ، میشه شما بشینی ؟

سرپرست که کم کم عصبانیت در چهره اش خط می انداخت با تعجب نگاهش کرد و جواب داد :

من بشینم ؟ چی داری میگی واسه خودت ؟ درسته که همه رفیق ایم و همکار،ولی اگه گزارش بشه ؟ اگه کسی لب تر کنه چی ؟میدونی مثل آب خوردن هر دومون بیکار می شیم ... به این فکر کردی ؟

راننده با التماس گفت : مهندس ترابخدا جلوی بچه ها آبروی منو نبر ! بگو مریض شده ! بگو دیشب سرما خورده ، چه میدونم بگو دل درد داره ، کمر درد گرفته ... یه چیزی بگو و سر و تهش را بهم بیار... منم کنار خودت رو صندلی شاگرد می شینم ... ولی مست خوابم متوجهی ؟ دمت گرم بخدا جبران می کنم.سرپرست به سمت تیم کوهنوردی برگشت و با اونا مشغول صحبت شد . ساعتی بعد ، روح الله در حالیکه تسبیج سبز رنگ دانه درشتی در دست داشت با لبخند گفت : آقائون کوه نوردها خیلی خیلی خوش آمدید . در پناه خدا . خدا نیگادارتون باشه . همزمان کوه نورد ها یکی یکی وارد مینی بوس شدند و طبق معمول صندلی های عقب پر از کوله پشتی ها شد و برخی راحت لم دادن و در جا از خستگی زیاد راحت بخواب رفتند .

سرپرست مینی بوس را بسختی جابجا کرد و زیر لب گفت : چه فرمونش سفته بی صاحاب .

و بعد با غیظ دنده را جا کرد و مینی بوس به سمت مقصد به راه افتاد .

صعود به قله ناز و کهور به عنوان یه برنامه تمرینی سنگین کوه نوردی در تقویم سالانه گروه پیش بینی شده بود . از مدتها قبل برنامه ریزی های تیم ورزشی کوه نوردی کارخانه با جزئیات انجام شده بود . تغذیه کوه نوردها و تدارکات سفر و حتی انتخاب راننده و مینی بوسی که قرار بود مناسب شرایط آن منطقه باشد .

تیم کوهنوردی شرکت از پرسنل خود کارخانه بود ، چند تایی از کارگرهای ورزشکار، چند نفر از کارشناسان بخش های مختلف و حتی یکی ، گاهی دو سه تا از مدیران میانی و ارشد هم درتیم بودند.

برنامه ریزی ها معمولا به نحوی انجام میشد که آخرهفته ها حرکت به سمت قله های مورد نظر انجام می گرفت و حداکثر تا آخر وقت جمعه شب هم همگی تیم به موقع بر می گشتند به شهر و منزل که برای شنبه صبح در محل کار خود ، به موقع و منظم در شرکت حاضر باشند .

روح الله پیرمردی بود با قامتی کوتاه ، پوستی سفید و کمی چاق و محاسن سفید با چهره ائی نورانی و جای مهر در پیشانی . معمولا واکنش اش نسبت به هر رخدادی ، لبخندی ملایم بود و به ندرت اخم می کرد و عصبانی میشد . سالها بود با بتول زندگی می کرد . این زوج خوش رو و خوش خنده فرزندی نداشتند . بتول بانویی ریز نقش بود که عصرها متولی امورات حمام برای نوبت زنان روستا بود و در کنار روح الله هر دو تولیت امامزاده روستا را هم بر عهده داشتند .

وقتی حوالی غروب مینی بوس به روستا رسید ، همه کوه نورد ها شیشه ها را کنار زدند تابا اشتیاق زیبایی های این روستای بکر را تماشا کنند . گله ای که از چرای روزانه بر می گشت و پشت سر خود گرد و غباری به هوا بلند کرده بود باعث شد تا چند دقیقه ای مینی بوس بایسند و صدای بع بع بز ها و گوسفند ها در دشت طنین انداز شد.

درکوچه پس کوچه های با صفا و کم عرض روستا دخترکی با دامن بلند چین دار قرمز و پیراهن سفیدش گاو هایش را هش داد تا مینی بوس کوهنورد ها بتواند از کوچه تنگ و باریک به سمت امامزاده در بالای روستا دنده را چاق کند و گاز بدهد و از سر بالایی گذر کند .

دخترک دامن گلی ، گوشه رو سری اش را جلوی دهانش گرفت تا کمی از دود گازوئیل مینی بوس در امان باشد و زیر چشمی مسافران مینی بوس را می پایید .

وقتی مینی بوس به امامزاده رسید ، روح الله که از قبل منتظر ورود شان بود ، برای آخرین بار ریش هایش را شانه کرد و شانه را به سرعت در جیب پیراهن سفیدش گذاشت و شروع کردبه فرمان دادن به راننده که جلوی حمام ماشین را پارک کند . حمام روستا و امامزاده در دو طرف مسیر بودند . راننده که خسته مسیر بود با تلخی گفت : حاجی خوب بذار همین ور پارک کنم ! ولی روح الله لبخندی زد و توضیح داد که پارک هیچ وسیله ای نباید مزاحم زیارت اهالی روستا شود . کوهنوردها با نظم کوله های خود را برمیداشتند و وقتی پیاده می شدند ، روح الله ابتدا خیلی سریع و دقیق سر تا پای طرف را برانداز می کرد و بعد آغوش اش را باز میکرد و سلام و علیک گرمی همراه با دیده بوسی با همگی داشت .

یکی دوتا از کوه نوردها هیچ از این رفتار خوششان نیامد و بعد از دیده بوسی با روح الله ، صورتشان را با پد الکلی و دستمال مرطوب تمیز کردند .

امامزاده حیاط با صفایی داشت ، درخت توت بزرگ و کهنسال که شاخ و برگهایش بر تمام محیط حیاط گسترده شده بود و خانه ساده و کوچک روح الله و بتول در کنج حیاط امامزاده بود و بقیه فضای دور تا دور هم توالت های زنانه و مردانه و وضوخانه ها بودند .

روح الله دست بر روی سینه گذاشته بود و مرتب می گفت : خوش آمدید ...خیلی خوش آمدید ... آقائون کوله مردا ، کوه نوردا ، به به به خوش آمدید خیلی خوش آمدید از این طرف بفرمائید و همه را به صحن داخل امامزاده هدایت می کرد . تاکید می کرد که کفش ها روی پله ها در بیارید و کفش به هیچ وجه داخل نبرید . بعد در حالیکه دستهایش را بهم می مالید ادامه داد ، بفرمائید از این طرف بفرمائید ، آبدارخانه اون گوشه است . فقط آخر وقت شیرگاز را باز نگذارید یه وقت . البته من شبها سرکشی می کنم.

کوهنورد ها به آرامی وارد شدند و کوله پشتی ها را در وسط روی هم انباشته کردند و لباس ها را عوض می کردند . بوی عطر مذهبی تندی فضای امامزاده را در بر گرفته بود و نور سبز ملایمی هم از لوستر سقفی آویزان شده به سراسر سالن می تابید به طوریکه نور سبز به لامپ های سفید و زرد غلبه کرده بود . روح الله همچنان یکریز حرف می زد و تند تند توضیح می داد . موقع خوابیدن هم لطفا مراعات مسایل شرعی و اخلاقی را بکنید . البته می دونم شما ورزشکار هستید ولی خواهشا حواستون باشه ، باد بی موقعی ، چیزی ، بله ، بله ، البته ببخشید که من بی رودربایستی مطرح می کنم ولی خوب بهتره که بگم . آلات قماری ، تخته نردی ، پاسور بازی چیزی ، این شطرنج هست ، چیه ، تاس و اینا ... این چیزها جاش اینجا نیست . موازین شرعی را رعایت کنید . سیگار که میدونم شما ورزشکارا اهلش نیستید . حرفها و نصیحت های روح الله خنده کوهنوردها را به همراه داشت . سرپرست و مربی و راننده هم خندیدند . روح الله هم خودش خنده اش گرفت و دندان های زردش زیر نور سبز به تیرگی می زد .

ساعتی بعد ، پس از صرف شام و چای ، مرور مسیر صعود توسط مربی انجام گرفت و کوهنوردها خیلی زود خوابیدند . تنها راننده بود که روی پله ها در زیر نور ماه سیگاری روشن کرده بود . شلوار راحتی با خودش نیاورده بود و با همان شوار لی کثیف اش طوری روی پله ها نشسته بود که قسمت بالای نشیمن گاه و پایین کمرش با پشم و موهای فراوان پوشیده نبود . پک های عمیقی می زد و دودش را در هوا رها می کرد.روح الله به آرامی نزدیک اش شدو پرسید : شماهم با اینا می ری بالا ؟

راننده گفت : نه عمو من راننده شون هستم . راننده شرکت ام . آرمش روی در مینی بوس هست .

روح الله گفت :عهه . پس ، فردا ، نهار بیا پیش مون . میگم عیال آبگوشت بذاره .

راننده گفت : نه عمو مزاحم خانواده نمی شم . ما ماموریتی میاییم . ماموریت ورزشی . ممنونم ازت.

روح الله دستی به ریش های بلند سفیدش کشید و گفت : عیال از سرظهر می ره حموم نوبت زنونه.

راستی صبح خواستی بیا حمام . یه دوش بگیر حسابی خستگی از تن ات در میاد .

راننده سیگار را با لبه پله خاموش کرد و با تعجب پرسید : راست می گی ؟ ولی من چیزی نیاوردم ها . روح الله با خنده گفت : اون با من . تو فقط بیا. هروقت بیدار شدی بیا . خودم اونجام .

صبح زود در تاریکی و روشنایی هوا کوه نوردها عازم شدند . بی سر و صدا و حرفه ای .

در صحن امامزاده همه چیز مرتب بود و تمیز بود و فقط درگوشه ای راننده خوابیده بودوپتورا بغل کرده بود .

گروه کوهنوردی طبق برنامه ، صعود را از یال جنوبی شروع کردند ، منظره روستا از دور دست معلوم بود و از آن ارتفاع در بالا ، دشت های اطرافش در نور ملایم و کم رمق خورشید در سپیده دم روشن شده بود و نور ملایم روی گلدسته های طلایی امامزاده خودنمایی می کرد .

روح الله با نان تازه و کره و پنیر و گردو و عسل محلی از راننده پذیرایی کرد و بعد هر دو به حمام رفتند . روح الله تخته نئوپان کوچکی به اندازه یک کاغذ آ چهار ، که روی آن نوشته بود : "بعلت تعمییرات آب سرد است "، را از پشت دستگیره و از لای شیشه پنجره نیمه شکسته به در حمام آویزان کرد و در را از داخل قفل کرد .

حوالی ظهر گروه به قله اصلی نزدیک شد . تا اینجا مسیر فنی و سختی بود و قرار شد ، فقط یه تیم پنج نفره که آماده تر هستند صعود و حمله نهایی به قله را انجام دهند . بقیه افراد گروه کمپ کردند تا تیم پنج نفره برگردند .

صدای خنده های روح الله و راننده در فضای کم نور و محیط نمور و خزه گرفته حمام می پیچید.

نزدیک ظهر سرپرست تیم که مرتب به ساعتش نگاه می کرد و به سمت قله دوربین می کشید ، با بی سیم با مربی تیم پنج نفره ارتباط گرفت و گفت : الو ... الو آقا قله را زدید ؟ هروقت رسیدید عکس ها را سریع بگیرید و زود برگردید . خیلی وقت نداریم . چند تا بچه ها فردا جلسه مهم کاری دارند . سریع تر لطفا . در جواب صدای نامفهوم پییششش ... پیییششش و خش خش می آمد که معلوم نشد فرکانس را دریافت کرده اند یا نه !

روح الله گوشت کوبیده زیادی برای راننده گذاشت و گفت : بخور ! بخور تا قوت بگیری! گوشت شکاره ، این الان گیر فلک نمیاد ، بخور جووان .

بذار خلفت بشه ، یه دود تلخی با هم بگیریم ،حسابی سفت شی .حیفه بخدا . مرد مثل تو .هزارماشاالله

راننده گفت : داش روح الله بیخیال دیگه بسه بخدا . بذار من برم یه دستی به ماشین بکشم اینا الان سرازیر میشن پایین .

روح الله خندید و بازهم دندانهایش نمایان شد ، اووووه ... حالا تا اونا بیان یکی دو راند دیگه می ریم هنوز جا داره بجان خودم ... بعد هر دو خندیدند .

عصر گروه با نظم و مرتب و با آرایش درست ، مسیر برگشت ازیال غربی را آغاز کردند .

راننده در خواب عمیقی بود که گروه وارد حیاط امامزاده شد .

سرپرست در کمال تعجب دید که نه ماشین جابجا شده و نه ماشین آماده حرکت است .

نگران شد و با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن راننده .

از روح الله پرسید : حاجی شما این راننده ما را ندیدی کجاست ؟

روح الله گفت خسته نباشید ، بفرمائید داخل . چای تازه دم کردم . چای کوهی . الان میاد . الان میاد.

سرپرست گفت : آخه ما سالهاست باهاش این ور و اون ور میریم تا حالاسابقه نداشته که آماده نباشه . اصلا الان خودش کجاست .

روح الله گفت شما بیایید داخل ، الان بیدارش می کنم . خسته بود . خوابیده .

سرپرست گفت : یعنی چی ؟کجا کپیده ؟ توی دیشب توی صحن بود ، الان کجا خوابیده خبر مرگش؟ آخه الان چه وقت خوابیدنه ؟

روح الله گفت : همه تون مهمان من هستید . مهمان حبیب خداست . توی اتاق من خوابیده . صبر کن الان صداش می زنم .شما هانمیخوایید دوش بگیرید ؟ امر بفرمائید براتون حمام را قرق می کنم . سرپرست بی اعتنا به حرفهای روح الله ، با صدای بلند راننده را صدا می زد .

روبه کوه نوردها کرد و گفت : بچه ها دستشویی دارید برید ، سریع میخواییم برگردیم . پنج شش ساعتی در راه ایم . حاجی گفتی کجاست این مردک ؟

شهرام صاحب الزمانی ، هفتم بهمن ماه صفریک ، تهران ، نارمک ، دردشت

صعود به ناز و کهور

سرپرست با تعجب دید که راننده لکان لکان ، به آرامی با کمری خمیده و در حالیکه حتی کفش ها یش را هم درست به پا نکرده در بین دسته کلیدی سنگین دنبال سوئیچ می گشت و بعد با معطلی زیاد در حال آماده کردن مینی بوس شد . خستگی در چهره اش موج می زد . سرپرست که این شرایط نا مناسب را برای اولین بار می دید ، به آرامی در گوشش گفت : ما تا قله چهارهزار متری رفتیم و برگشتیم ، تو چرا اینقدر خسته و بی رمقی؟ چیزی شده ؟ برق گرفتتت ؟ چرا اینقدر له ای ؟

راننده گفت : نه والا،چیزی نشده؛ شرمنده ام بخدا ! الان آماده میشم که بریم. ببخشید خیلی دیر شد .

سرپرست گفت : ببین ! دوسه تا از بچه ها فردا جلسه دارن ، حالاخوبه اینو روز اول هم بهت گفتم ها، باید تخت گاز بری ها ! البته با احتیاط ، فقط تو میتونی با این حال و روزت ؟ کار دستمون ندی !! چرا چشمهات اینقدر بی حاله؟ چیزی زدی ؟

راننده در حالیکه سرش رابه زیر انداخته بود باشرمندگی گفت: خدا لعنتش کنه.کثافت رس ام را کشید!

بعدسیگاری روشن کرد و پک عمیقی زد و با خمیازه بلندی گفت :مهندس جان یه خواهشی ازت دارم! اگه میشه روی من را زمین ننداز . درحالیکه به در مینی بوس تکیه داده بود دستی به صورتش کشید و ادامه داد مهندس جان یه خواهش ... ترا بخدا مهندس ، میشه شما بشینی ؟

سرپرست که کم کم عصبانیت در چهره اش خط می انداخت با تعجب نگاهش کرد و جواب داد :

من بشینم ؟ چی داری میگی واسه خودت ؟ درسته که همه رفیق ایم و همکار،ولی اگه گزارش بشه ؟ اگه کسی لب تر کنه چی ؟میدونی مثل آب خوردن هر دومون بیکار می شیم ... به این فکر کردی ؟

راننده با التماس گفت : مهندس ترابخدا جلوی بچه ها آبروی منو نبر ! بگو مریض شده ! بگو دیشب سرما خورده ، چه میدونم بگو دل درد داره ، کمر درد گرفته ... یه چیزی بگو و سر و تهش را بهم بیار... منم کنار خودت رو صندلی شاگرد می شینم ... ولی مست خوابم متوجهی ؟ دمت گرم بخدا جبران می کنم.سرپرست به سمت تیم کوهنوردی برگشت و با اونا مشغول صحبت شد . ساعتی بعد ، روح الله در حالیکه تسبیج سبز رنگ دانه درشتی در دست داشت با لبخند گفت : آقائون کوه نوردها خیلی خیلی خوش آمدید . در پناه خدا . خدا نیگادارتون باشه . همزمان کوه نورد ها یکی یکی وارد مینی بوس شدند و طبق معمول صندلی های عقب پر از کوله پشتی ها شد و برخی راحت لم دادن و در جا از خستگی زیاد راحت بخواب رفتند .

سرپرست مینی بوس را بسختی جابجا کرد و زیر لب گفت : چه فرمونش سفته بی صاحاب .

و بعد با غیظ دنده را جا کرد و مینی بوس به سمت مقصد به راه افتاد .

صعود به قله ناز و کهور به عنوان یه برنامه تمرینی سنگین کوه نوردی در تقویم سالانه گروه پیش بینی شده بود . از مدتها قبل برنامه ریزی های تیم ورزشی کوه نوردی کارخانه با جزئیات انجام شده بود . تغذیه کوه نوردها و تدارکات سفر و حتی انتخاب راننده و مینی بوسی که قرار بود مناسب شرایط آن منطقه باشد .

تیم کوهنوردی شرکت از پرسنل خود کارخانه بود ، چند تایی از کارگرهای ورزشکار، چند نفر از کارشناسان بخش های مختلف و حتی یکی ، گاهی دو سه تا از مدیران میانی و ارشد هم درتیم بودند.

برنامه ریزی ها معمولا به نحوی انجام میشد که آخرهفته ها حرکت به سمت قله های مورد نظر انجام می گرفت و حداکثر تا آخر وقت جمعه شب هم همگی تیم به موقع بر می گشتند به شهر و منزل که برای شنبه صبح در محل کار خود ، به موقع و منظم در شرکت حاضر باشند .

روح الله پیرمردی بود با قامتی کوتاه ، پوستی سفید و کمی چاق و محاسن سفید با چهره ائی نورانی و جای مهر در پیشانی . معمولا واکنش اش نسبت به هر رخدادی ، لبخندی ملایم بود و به ندرت اخم می کرد و عصبانی میشد . سالها بود با بتول زندگی می کرد . این زوج خوش رو و خوش خنده فرزندی نداشتند . بتول بانویی ریز نقش بود که عصرها متولی امورات حمام برای نوبت زنان روستا بود و در کنار روح الله هر دو تولیت امامزاده روستا را هم بر عهده داشتند .

وقتی حوالی غروب مینی بوس به روستا رسید ، همه کوه نورد ها شیشه ها را کنار زدند تابا اشتیاق زیبایی های این روستای بکر را تماشا کنند . گله ای که از چرای روزانه بر می گشت و پشت سر خود گرد و غباری به هوا بلند کرده بود باعث شد تا چند دقیقه ای مینی بوس بایسند و صدای بع بع بز ها و گوسفند ها در دشت طنین انداز شد.

درکوچه پس کوچه های با صفا و کم عرض روستا دخترکی با دامن بلند چین دار قرمز و پیراهن سفیدش گاو هایش را هش داد تا مینی بوس کوهنورد ها بتواند از کوچه تنگ و باریک به سمت امامزاده در بالای روستا دنده را چاق کند و گاز بدهد و از سر بالایی گذر کند .

دخترک دامن گلی ، گوشه رو سری اش را جلوی دهانش گرفت تا کمی از دود گازوئیل مینی بوس در امان باشد و زیر چشمی مسافران مینی بوس را می پایید .

وقتی مینی بوس به امامزاده رسید ، روح الله که از قبل منتظر ورود شان بود ، برای آخرین بار ریش هایش را شانه کرد و شانه را به سرعت در جیب پیراهن سفیدش گذاشت و شروع کردبه فرمان دادن به راننده که جلوی حمام ماشین را پارک کند . حمام روستا و امامزاده در دو طرف مسیر بودند . راننده که خسته مسیر بود با تلخی گفت : حاجی خوب بذار همین ور پارک کنم ! ولی روح الله لبخندی زد و توضیح داد که پارک هیچ وسیله ای نباید مزاحم زیارت اهالی روستا شود . کوهنوردها با نظم کوله های خود را برمیداشتند و وقتی پیاده می شدند ، روح الله ابتدا خیلی سریع و دقیق سر تا پای طرف را برانداز می کرد و بعد آغوش اش را باز میکرد و سلام و علیک گرمی همراه با دیده بوسی با همگی داشت .

یکی دوتا از کوه نوردها هیچ از این رفتار خوششان نیامد و بعد از دیده بوسی با روح الله ، صورتشان را با پد الکلی و دستمال مرطوب تمیز کردند .

امامزاده حیاط با صفایی داشت ، درخت توت بزرگ و کهنسال که شاخ و برگهایش بر تمام محیط حیاط گسترده شده بود و خانه ساده و کوچک روح الله و بتول در کنج حیاط امامزاده بود و بقیه فضای دور تا دور هم توالت های زنانه و مردانه و وضوخانه ها بودند .

روح الله دست بر روی سینه گذاشته بود و مرتب می گفت : خوش آمدید ...خیلی خوش آمدید ... آقائون کوله مردا ، کوه نوردا ، به به به خوش آمدید خیلی خوش آمدید از این طرف بفرمائید و همه را به صحن داخل امامزاده هدایت می کرد . تاکید می کرد که کفش ها روی پله ها در بیارید و کفش به هیچ وجه داخل نبرید . بعد در حالیکه دستهایش را بهم می مالید ادامه داد ، بفرمائید از این طرف بفرمائید ، آبدارخانه اون گوشه است . فقط آخر وقت شیرگاز را باز نگذارید یه وقت . البته من شبها سرکشی می کنم.

کوهنورد ها به آرامی وارد شدند و کوله پشتی ها را در وسط روی هم انباشته کردند و لباس ها را عوض می کردند . بوی عطر مذهبی تندی فضای امامزاده را در بر گرفته بود و نور سبز ملایمی هم از لوستر سقفی آویزان شده به سراسر سالن می تابید به طوریکه نور سبز به لامپ های سفید و زرد غلبه کرده بود . روح الله همچنان یکریز حرف می زد و تند تند توضیح می داد . موقع خوابیدن هم لطفا مراعات مسایل شرعی و اخلاقی را بکنید . البته می دونم شما ورزشکار هستید ولی خواهشا حواستون باشه ، باد بی موقعی ، چیزی ، بله ، بله ، البته ببخشید که من بی رودربایستی مطرح می کنم ولی خوب بهتره که بگم . آلات قماری ، تخته نردی ، پاسور بازی چیزی ، این شطرنج هست ، چیه ، تاس و اینا ... این چیزها جاش اینجا نیست . موازین شرعی را رعایت کنید . سیگار که میدونم شما ورزشکارا اهلش نیستید . حرفها و نصیحت های روح الله خنده کوهنوردها را به همراه داشت . سرپرست و مربی و راننده هم خندیدند . روح الله هم خودش خنده اش گرفت و دندان های زردش زیر نور سبز به تیرگی می زد .

ساعتی بعد ، پس از صرف شام و چای ، مرور مسیر صعود توسط مربی انجام گرفت و کوهنوردها خیلی زود خوابیدند . تنها راننده بود که روی پله ها در زیر نور ماه سیگاری روشن کرده بود . شلوار راحتی با خودش نیاورده بود و با همان شوار لی کثیف اش طوری روی پله ها نشسته بود که قسمت بالای نشیمن گاه و پایین کمرش با پشم و موهای فراوان پوشیده نبود . پک های عمیقی می زد و دودش را در هوا رها می کرد.روح الله به آرامی نزدیک اش شدو پرسید : شماهم با اینا می ری بالا ؟

راننده گفت : نه عمو من راننده شون هستم . راننده شرکت ام . آرمش روی در مینی بوس هست .

روح الله گفت :عهه . پس ، فردا ، نهار بیا پیش مون . میگم عیال آبگوشت بذاره .

راننده گفت : نه عمو مزاحم خانواده نمی شم . ما ماموریتی میاییم . ماموریت ورزشی . ممنونم ازت.

روح الله دستی به ریش های بلند سفیدش کشید و گفت : عیال از سرظهر می ره حموم نوبت زنونه.

راستی صبح خواستی بیا حمام . یه دوش بگیر حسابی خستگی از تن ات در میاد .

راننده سیگار را با لبه پله خاموش کرد و با تعجب پرسید : راست می گی ؟ ولی من چیزی نیاوردم ها . روح الله با خنده گفت : اون با من . تو فقط بیا. هروقت بیدار شدی بیا . خودم اونجام .

صبح زود در تاریکی و روشنایی هوا کوه نوردها عازم شدند . بی سر و صدا و حرفه ای .

در صحن امامزاده همه چیز مرتب بود و تمیز بود و فقط درگوشه ای راننده خوابیده بودوپتورا بغل کرده بود .

گروه کوهنوردی طبق برنامه ، صعود را از یال جنوبی شروع کردند ، منظره روستا از دور دست معلوم بود و از آن ارتفاع در بالا ، دشت های اطرافش در نور ملایم و کم رمق خورشید در سپیده دم روشن شده بود و نور ملایم روی گلدسته های طلایی امامزاده خودنمایی می کرد .

روح الله با نان تازه و کره و پنیر و گردو و عسل محلی از راننده پذیرایی کرد و بعد هر دو به حمام رفتند . روح الله تخته نئوپان کوچکی به اندازه یک کاغذ آ چهار ، که روی آن نوشته بود : "بعلت تعمییرات آب سرد است "، را از پشت دستگیره و از لای شیشه پنجره نیمه شکسته به در حمام آویزان کرد و در را از داخل قفل کرد .

حوالی ظهر گروه به قله اصلی نزدیک شد . تا اینجا مسیر فنی و سختی بود و قرار شد ، فقط یه تیم پنج نفره که آماده تر هستند صعود و حمله نهایی به قله را انجام دهند . بقیه افراد گروه کمپ کردند تا تیم پنج نفره برگردند .

صدای خنده های روح الله و راننده در فضای کم نور و محیط نمور و خزه گرفته حمام می پیچید.

نزدیک ظهر سرپرست تیم که مرتب به ساعتش نگاه می کرد و به سمت قله دوربین می کشید ، با بی سیم با مربی تیم پنج نفره ارتباط گرفت و گفت : الو ... الو آقا قله را زدید ؟ هروقت رسیدید عکس ها را سریع بگیرید و زود برگردید . خیلی وقت نداریم . چند تا بچه ها فردا جلسه مهم کاری دارند . سریع تر لطفا . در جواب صدای نامفهوم پییششش ... پیییششش و خش خش می آمد که معلوم نشد فرکانس را دریافت کرده اند یا نه !

روح الله گوشت کوبیده زیادی برای راننده گذاشت و گفت : بخور ! بخور تا قوت بگیری! گوشت شکاره ، این الان گیر فلک نمیاد ، بخور جووان .

بذار خلفت بشه ، یه دود تلخی با هم بگیریم ،حسابی سفت شی .حیفه بخدا . مرد مثل تو .هزارماشاالله

راننده گفت : داش روح الله بیخیال دیگه بسه بخدا . بذار من برم یه دستی به ماشین بکشم اینا الان سرازیر میشن پایین .

روح الله خندید و بازهم دندانهایش نمایان شد ، اووووه ... حالا تا اونا بیان یکی دو راند دیگه می ریم هنوز جا داره بجان خودم ... بعد هر دو خندیدند .

عصر گروه با نظم و مرتب و با آرایش درست ، مسیر برگشت ازیال غربی را آغاز کردند .

راننده در خواب عمیقی بود که گروه وارد حیاط امامزاده شد .

سرپرست در کمال تعجب دید که نه ماشین جابجا شده و نه ماشین آماده حرکت است .

نگران شد و با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن راننده .

از روح الله پرسید : حاجی شما این راننده ما را ندیدی کجاست ؟

روح الله گفت خسته نباشید ، بفرمائید داخل . چای تازه دم کردم . چای کوهی . الان میاد . الان میاد.

سرپرست گفت : آخه ما سالهاست باهاش این ور و اون ور میریم تا حالاسابقه نداشته که آماده نباشه . اصلا الان خودش کجاست .

روح الله گفت شما بیایید داخل ، الان بیدارش می کنم . خسته بود . خوابیده .

سرپرست گفت : یعنی چی ؟کجا کپیده ؟ توی دیشب توی صحن بود ، الان کجا خوابیده خبر مرگش؟ آخه الان چه وقت خوابیدنه ؟

روح الله گفت : همه تون مهمان من هستید . مهمان حبیب خداست . توی اتاق من خوابیده . صبر کن الان صداش می زنم .شما هانمیخوایید دوش بگیرید ؟ امر بفرمائید براتون حمام را قرق می کنم . سرپرست بی اعتنا به حرفهای روح الله ، با صدای بلند راننده را صدا می زد .

روبه کوه نوردها کرد و گفت : بچه ها دستشویی دارید برید ، سریع میخواییم برگردیم . پنج شش ساعتی در راه ایم . حاجی گفتی کجاست این مردک ؟

شهرام صاحب الزمانی ، هفتم بهمن ماه صفریک ، تهران ، نارمک ، دردشت