دیوارهء نازک حرمت

دیوارهء نازک حرمت

مدتی بود که مهناز از دست درد ناله و شکایت می کرد . بازوی دست چپش تیر می کشید  . به دفعات به دکتر رفت .  دکترها بعد از معاینات دلیل خاصی پیدا نکرده بودند و مهناز فقط تاثیر مسکن های مختلف را آزمایش می کرد  .   مهناز صمیمی ترین دوست آذر بود . درست مثل من و رضا که سالهاست با همدیگر رفیق و همکار هستیم  . آنشب در  مهمانی منزل ما ، مهناز از شدت درد به گریه افتادو به اتاق خواب ما رفت . رضا بی تفاوت به گریه های مهناز روی شزلون پذیرایی نشسته بود و تق تق تق تخمه آفتابگردان می شکست و کانال های ماهواره را بی هدف جستجو می کرد . چشمهای خسته اش از پشت عینک قطور باشیشه های چرک و کثیف اش خواب را تمنا می کرد و گهگاه روی هم می افتاد . آذر نگاهی به من انداخت و همزمان شانه هایش را توامان بالا برد و به سمت اتاقمان پیش مهناز رفت .

من هم سرگرم گوشی بودم که چند دقیقه بعد از رفتن آدر ، رگباری از پیامک های پی در پی را دریافت می کردم .

دینگ ... دینگ  :  بدون اینکه تابلو کنی بیا تو اتاق .

  همین آماده شدم که بروم ، دینگ ... دینگ : صبرکن ، اول یه چایی یا نسکافه برای رضا بریز ، بعد بیا .

و چند لحظه بعد ، دینگ ... دینگ : مستقیم نیایی ها ، به بهانه زباله ها یا چمیدونم پارکینگ رفتن بیا تو اتاق .

دینگ ... دینگ  : من به مهناز گفتم تو دوره حرفه ای ماساژ دیدی ، بیا طفلک دستش خیلی درد میکنه .

آشغالهای توی سینک را توی پلاستیک زباله ریختم و خواستم گره ای به پلاستیک زباله ها بزنم  که  :

دینگ ... دینگ  : صبر کن . من الان خودم میام  برای رضا چایی می ریزم . بعد تو بیا تو اتاق .

دینگ ... دینگ  : روغن های ماساژت توی همون کیف آبیه است  دیگه  ؟

وقتی بالای سر مهناز رسیدم ، بالش زیر سرش خیس ِ خیس شده بود . در نور ملایم و کم رمق چراغ خواب اتاق ، آستین تیشرت سفیدش را بالا زد و دستش را کامل به من سپرد و چشمانش را بست . گرفتگی عضلانی در کار نبود  . از روی آناتومی به دقت و با وسواس زیاد پیش می رفتم ، خبری از گرفتگی نبود . گهگاه ناله های خفیفی می کرد و من صدای ضربان تند قلب خودم را در سکوت اتاق می شنیدم .

بیست دقیقه ای گذشت و اندک اندک شکایت مهناز از درد کمتر شد . آذر به دفعات آمد و رفت و در مرتبه آخر گفت : رضا میخواد بره خونه خودشون . هر چی اصرار کردم بمونید فایده نداشت . میگه خوابم میاد و فردا جلسه کاری مهمی دارم ولی من گفتم : اگه میشه مهناز امشب اینجا بمونه . حرف که میزنیم درد را کمتر احساس میکنه .

وقتی من به پذیرایی برگشتم رضا ایستاده بود ودر حالیکه با حوصله نمک بر خیار می پاشید ، گفت : فردا موقع نهار می بینمت اگه شد از اون ترشی هاتون یه کم بیار . تا جلوی در بدرقه اش کردم ، وقتی رفت با هیجان زیادی به اتاق خواب کنار آذر و مهناز برگشتم . اینبار بعد از مدتها مهناز را با لبخند و چشمانی برق زده دیدم . تشکر کرد و از تاثیر عجیب همین چند دقیقه ماساژ گفت . دست چپش را راحت بالا آورد و خطاب به آذر گفت : آزی خوشبحالت با این شوهرت . مشغول مرتب کردن و تمیز کردن بودیم  که درست زمانی که آذر مشغول شستن و جابجا کردن ظرفهای شام بود ، یک بار دیگه هم رفتم توی اتاق خواب و بازوی مهناز را ماساژ دادم ولی اینبار کمی گستاختر و با وسعت ناحیه بیشتر  ولی خیلی باعجله و سریع تمومش کردم. حوالی ساعت یک شب بود که من برای خوابیدن در پذیرایی آماده می شدم و خانمها در زیر همان نور کم آباژور مشغول حرف زدن بودند .

کم کم پلکهایم سنگین و گوشهایم غیر فعال شده بود که دینگ ... دینگ صدای پیامک گوشی بیدارم کرد . از دست آذر شاکی و عصبی شدم . خواب از سرم پرید  . آماده پرخاشگری شده بودم که متوجه شدم ارسال کننده پیام مهناز هست . تعجب کردم . نوشته بود : بیداری ژلوفن من ؟ . پاسخ دادم بله عزیزم . اینبار مهناز بود که با هر پیامی درد و دلی از وضع زندگی اش و رابطه سردش با رضا را شرح  می داد . ضربان قلبم اوج گرفت ، بدنم گرم شد و خواب بطور کامل از سرم پرید . با پاسخ های کوتاه و به عمد محبت آمیز من ، شرایط جدیدی در رابطه ها شکل گرفت . مهناز به دفعات گفت که آذر از شدت خستگی عمیق خوابیده و صدای خرو پفش در هواست . مهناز که در آتش بی توجهی عاطفی رضا گر گرفته بود ، در یکی از پیامک ها باز هم درد و ماساژ دستش را بهانه کرد و پیشنهاد کرد اینبار او به داخل سالن پذیرایی بیاید که راحت تر باشیم ! قدرت و گرمای دستهای من که با عث آرامش و تسکین دردهایش شده بود را در جملاتش مرتب بیان می کرد و مرتب مرا ژلوفنم خطاب میکرد . در طول این سالها دوستی و رفاقت هیچوقت سابقه نداشت همدیگر را با اسم مخفف شده کوچک و واژه های نفسم و جانم و عمرم و دلبرم صدا کنیم . اما همه این اتفاقات در کمتر از ده دقیقه رخ داد و مسیر عادی شدنش را طی کرد  . محبت های رضا در تمام طول این سالها و حرمت نان   و نمکی که باهم خورده بودیم ، هر گونه افکار بیهوده و مزاحمی را از سرم دور می کرد . مهناز از من اجازه گرفت که به گفته خودش بخاطر اینکه تیشرتش آلوده به روغن نشود و آرامش به تمام نقاط بدنش گسیل شود  با لباس زیر وارد  پذیرایی شود . همین چند دقیقه پیش یادش آمد که شکایت کهنه ای از درد کمر هم از قدیم داشته و الان چه فرصت مناسبی برایش ایجاد شده . مهناز خیلی زود و راحت درد دلش را جهت دار کرد و سریع رفت سر اصل مطلب و علنا گفت : با وجود آنکه اولین و آخرین عشق اش رضاست و هیچ مردی را به اندازه او دوست ندارد ولی بیشتر از یکسال است که اصلا و ابدا از سمت رضا لمس نشده و محل خوابشان از همدیگر جداست ! حرفها کم کم رنگ و بوی دیگری گرفت و حالا هر دوی ما می دانستیم که خواسته اصلی چیست و مقصود کدام است و خانه و بتخانه همه بهانه اند . اما من از چند جهت تحت فشار بودم  . اگر آذر کوچکترین بویی از قضیه می برد تمام لطافت و زیبایی روابط عاطفی صمیمی  مان خاکستر می شد و از بین می رفت . حتی فکر کردن به چنین خیانتی اصلا در شان من نبود . از طرفی حرمت نان و نمکی که با رضا خورده بودم ، حرمت خلوتی های دوتایی مان و از همه مهمتر پاسخ اعتمادش به من قطعا خیانت در امانت نبود . فکر کردن به این چیزها باعث شد که از هر سه پیامک مهناز ؛ من با اکراه یکی را پاسخ بدهم . کم کم لحن ام عوض شد و سعی کردم که منصرف اش کنم . ولی هم دیر شده بود و هم بی فایده بود . مهناز از واژه های التماس آمیز استفاده می کرد . یک مرتبه گویا ارتباط قطع شد . چند دقیقه ای گذشت و پیامکی نیامد . صدای عقربه ثانیه شمار ساعت سکوت مطلق حاکم بر محیط را می شکست . ساعت حوالی دو بامداد بود . صدای پایی شنیدم . در تاریکی پذیرایی مهناز روی مبل سه نفره در مجاورت من دراز کشید و صدایی گرفته و خیلی آرام شروع کرد به گریه . در لابلای هق هق ها کلمات  نامفهومی می گفت و مرتب تهدید می کرد  . از تهدید به خودکشی تا تهدید به رسوایی من .با ناراحتی از جا نیم خیز شدم و تصمیم گرفتم که کار را یکسره کنم. مهناز به یکباره آرم شد ولی همچنان هق هق میکرد . چند لحظه ای به فکر فرو رفتم و تمام گذشته را مرور کردم . نه اینکار واقعا عملی نبود . حداقل باید آذر را بیدار می کردم تا از سمت خودم مشگلی ایجاد نشود . کامل بلند شدم که به سمت اتاق خواب بروم . مهناز با لحنی خشن عین یه ماده گرگ گرسنه و درنده از پشت پیراهن رکابی ام را گرفت و کشید و گفت : کجا آقا ؟ عشقت خوابه . رکابی را از دستش رها کردم و قدم بلندی به سمت اتاق برداشتم . با صدایی بلند تر گفت  : یک قدم دیگه اون ور تر بری جیغ می زنم و آبرویت را جلوی همسایه ها می برم . همین امشب فقط . امشب فقط . همین امشب فقط . فقط یه امشب شوهر من باش . همین امشب فقط . امشب فقط . چشم تو چشم شده بودیم و من با عصبانیت بهش خیره شده بودم . تازه الان فهمیدم فقط با لباس زیرِ ست شده جلوی من ایستاده . گرمم شده بود و صدای ضربان قلبم را می شنیدم .

 شهرام صاحب الزمانی  9/9/99

دووز

دوز

هواي پاییزي تهران آنقدر سرد و آزار دهنده نبود که لازم باشد پسرك بیش از اندازه خودش را بپوشاند. مراحل پذیرش و بستري خیلی منظم و راحت و بسهولت انجام گرفت . سرپرستاربخش پسر و پدرش را به اتاق شماره دو راهنمایی کرد . بخش 2 بیمارستان ده اتاق داشت که اتاقهاي یک و دو مخصوص کودکان بود. هادي با آنکه هفت سال بیشتر نداشت به زحمت خودش را درون تخت هاي مخصوص کودکان که میله هاي محافظ بلند سفیدي داشتند و از تختهاي عادي کوچکتر بودند جاي داد. پاها از مچ بیرون از تخت افتاد. شکایتی نکرد . پدرش در حالیکه از شیر دستشویی آب مختصري به صورت زد تا غبار راه را بشورد ؛ شانه کوچکی از جیب پیراهنش در آورد و موهاي جو گندمی اش را شانه اي زد و رو به پسرش گفت : دیگه بزرگ شدي ها . . . نه . . . جات نمی شه . ازعضوی بنام لب پایین خبري نبود و فک پایین هم به بالاي سینه اش چسبیده بود و بعلت بازماندن دهان امکان نگهداري آب و بزاق دهان میسیر نبود شاید به همین دلایل بود که تزئینات ، زرق و برق ها و کاغذ کشی هاي رنگی و عروسکهاي آویزان شده به در و دیوار اتاقهاي یک و دو که براي شاد کردن کودکان بستری در آن محیط بکار رفته بود ، براي هادي چنگی به دل نمی زدو جذابیتی نداشت . با هم قرار گذاشتند بلافاصله پس از بستري پدر به شهرستان برود و به محض انجام عمل مجددا پیش هادي بازگردد. غم جدایی و تنهایی در سن کم گهگاه دل شکسته و سوخته پسرك را می آزرد . پدر بعد از خوش و بش کوتاهی  با برخی و مادران و قدری هم توصیه و سفارش و سپردن پسرش به آنها به شهرستان بازگشت . پست سازمانی نسبتا مهمی در محل کار داشت و غیبت هاي متوالی و مستمر از سال قبل بخاطر حادثه سوختگی شدیدپسرش وجهه کاري اش را تا حد زیادي دستخوش تنزل کرده بود . شصت درصدسوختگی شدید درجه یک و سپري کردن دوره درمان در بیمارستانهاي مختلف و انجام عمل هاي جراحی متعدد و مستمر و سپري کردن دوران نقاهت پس از عمل هاي جراحی در این مدت آنقدر تکرار شده بود که طی کردن مسیر رفت و برگشت تا شهرستان جزیی از زندگی روزمره شان شده بود . تقریبا همه اعضاي خانواده هادي به این فرایند عادت داشتند. اکثر بچه هاي بستري شده در اتاق دو لبشکري بودند و جملگی بیمار دکتر محبی ، شاید به علت تسلط دکتر محبی بر ـ لب ـ بود که هادي نیز به خیل بیماران دکتر محبی پیوسته بود. البته تسلط و آوازه دکتر بسیارفراتر از تهران و ایران  رفته بود . هادي بعد از اطمینان بابت رفتن پدر و غلبه بر تنهایی اولیه شروع به شناسایی محیط کرد . این بیمارستان با بیمارستان های قبل تفاوتهاي زیادی داشت . در درجه اول بسیار ساکت و آرام بود . به نظر می رسید از نظم  و سکوتی مناسب برخوردار است . چون بیمارستان تخصصی برای عمل های  ترمیمی بود و اکثر بیمارها فقط براي معالجات ترمیمی مراجعه می کردند از اورژانس شلوغ و بخش سوانح و اتفاقات مرسوم آنجا خبري نبود. در ابتداي بخش لابی کوچکی بود که چند مبل و صندلی و تلویزیون آنجا قرار داشت و اکثر بچه ها براي دیدن برنامه کودك آنجا جمع می شدند ، البته برخی با ویلچر و برخی حتی با تخت مخصوص بیمار براي دیدن برنامه ها می آمدند. دو تا حیاط با درخت هاي کاج بلند و چمن هاي یکدست محل مناسبی براي استراحت عصرگاهی برخی بیماران بود . داخل حیاط اصلی فضا حتی براي فوتبال بازي هم مهیا بود و فوتبال بازي کردن برخی بیمارها با سر و صورت بانداژ شده واقعا خیلی دشوار بود.اما  براي هادي نه تنها حوصله بازي نبود بلکه اگر هم می خواست بلحاظ بدنی نمی توانست . وجود چندین آسانسور متفاوت هم در این بیمارستان برایش خیلی جالب بود . آسانسور عادي که باظرفیت بزرگ همه افراد را جابجا می کرد ، آسانسور مخصوص حمل بیمار که فقط بیماران را تا اتاق عمل می برد و آسانسور مخصوص حمل غذا که از زیر زمین به داخل آشپزخانه هاي هر بخش راه داشت . یکی دو روزي بود که مهمان این بیمارستان شده بود و در این مدت آزمایشات و عکسبرداري هاي لازم جهت انجام عمل جراحی سنگین صورت گرفت . حالا دیگه اغلب سوراخ سمبه هاي بیمارستان را می شناخت . وقتی گشتی بین بخش ها می زد متوجه شد که بجز بخش3 که مختص بیماران چشم است ، در سایر بخشها بیماران مشابهی مانند خودش بودند و این نوید که در آینده شاید دستها و انگشتها را هم بتوان در همین بیمارستان بهبود بخشد براي هادي روزنه امیدی ایجاد کرده بود. اما فعلن وضعیت گردن چسبیده ولب پایین خیلی اسفناك بود . دیگر شنیدن این جمله که ـ خدا ترا از نو داده ـ و یا اینکه ـ در صد بالایی سوختگی داري و چطور زنده ماندي ؟ ـ و یااین یکی ـ خیلی شانس آوردي که چشمات نسوخته ـ و جملات مشابهه از این دست ، از طرف پرستاران و سایر کارمندان درمانی بیمارستان و تعجب آنها ، برایش کاملا عادي و تکراري و بی تفاوت شده بود . از حرفها و رفتار پرستارها و صحبت هاي دکتر در حین ویزیت ها می شد حدس زد نوبت عمل فرارسیده است . دکتر با چند تا از دوستانش آمدند داخل اتاق بچه ها و هادي همینطور بی حوصله روي تخت توي حال و هوای خودش بود. دکتر روان نویسی از جیبش درآورد و شروع به کشیدن خطوطی روي صورت هادي کرد . هادي بقدري غافل گیر شده بود که حتی فرصت نیافت سلام دهد. هر چند دکتر و همراهانش جواب سلام مادر بچه ها را هم علیک نکردند و در همان حال جر و بحث و بیان نظرات علمی و فنی از اتاق بیرون رفتند . کارهاي مقدماتی انجام گرفت و قرار شد اولین صبح روز شنبه نوبت عمل باشد . یک مرتبه دِلش هري ریخت پایین . با وجود آنکه قبل از آمدن به این بیمارستان بیست و چند عمل جراحی با وجود سن کم انجام داده بود ولی یکمرتبه کمی ترسید . بقول مادرش البته که عمل در هر صورت کمی ترس دارد . یک مرتبه دلش براي مادرش تنگ شد . دلتنگی بچه ها براي مادر ، با دیدن مادر بچه ها کنارش بیشتر و بیشتر می شد  . با تلفن عمومی سکیه ای ، به مادرش زنگ زد و ماجرا را گفت . صداي مهربان مادر التیام بخش بود. ـ الهی بمیرم من مادر . . . بابات حتما فردا خودشو می رسونه . . . نگران نباش  . شب شنبه بالاي سرش روي تخت اتاق نوشته شدNPO یعنی رژیم ناشتا  و این البته آغاز کار بود . شب کمی بی قراري کرد و خوابهاي ترسناکی  دید که هیچ کدام سر و ته نداشتند . زیاد هم شام نخورده بود . صبح دوشنبه با سر و صداي نمونه گیر آزمایشگاه بیدار شد و سوزش اولین سوزن را در  صبحگاه  دریافت کرد.کلاغ ها داخل حیاط با صداي بلند قار و قار می کردند . با دیدن مادرها کنار بچه ها کمی بغض کرد. شاید دلش می خواست مادر خودش هم اینجا بود. خبري از بابا نبود. خیلی دلش می خواست دوباره برود و زنگ بزند و بفهمد پدرش چه وقت راه افتاده و چه وقت به بیمارستان می رسد  . معمولا این جور وقتها، قبل از عمل بابا یا مامان براش دعا می خواندند. ولی اینبار حسابی تنها بود ، کسی هم نبود برایش دعا بخونه . سرپرستار و خدماتی هاي بخش آمدند و برانکارد مخصوص اتاق عمل را آوردند. همه لباسها را در آورد و لباس مخصوص اتاق عمل را پوشید. نیازي به برانکارد نبود خودش با پای خودش تا داخل اتاق عمل پیاده آمد . هنوز از بابا خبري نبود . هیچ خبري . حتی نمی دانست  آیا اصلا می آید یا نه . همه جاي این بیمارستان جدید را دیده بود ، الا اتاق عمل ها را . اتاق عمل ها هم به نظرش مدرن تر و پیشرفته تر می آمدند. بالاخره روي تخت اتاق عمل خوابید . چون هر دو دستش سوخته بود ، پیدا کردن رگ همیشه یکی از معضلات بود . خودش با صدایی لرزان راهنمایی کرد ـ مچ پاهام ! مچ پاهام رگ میده . به زحمت سرم نصب شد . هادي کمی سردش شده بود. پرستار ها و تکنسین هاي اتاق عمل به دکتر ها خبر دادند که بیمار برای بیهوشی  آماده است. دکتر متخصص بیهوشی شاو سرخوش  در حالیکه سعی می کرد هیچ نکته ای از جزیئات مهمانی و پارتی دیشب را از قلم نیاندازد و با اشتیاق نکات را طوري براي خانمهاي پرستار تعریف کند که خانمهای اتاق عمل همواره مشتاق شنیدن بقیه تعریف هایش بودند ؛ دستهاي گوشت آلود و پر مویش را به دهان هادي نزدیک کرد و از هادي پرسید : چند سالته بچه جون ؟ ـ هفت سال آقاي دکتر . . . سلام . دوباره پرسید : چند کیلویی پسرجون  ؟ هادی جواب داد .  دکتر بیهوشی با رعایت استاندارد هاي لازم مقدار مشخصی از داروي بیهوشی را تزریق کرد و به صحبتهایش ادامه داد. با پرسیدن سن  و وزن بیمار ، مقدار دوز مشخصی از داروي بیهوشی را بکار برد و این اطلاعات برای دکتر بیهوشی کافی بود.  دکتر بیهوشی تعریف اش را ادامه می داد ؛ غافل از اینکه هادي تا همین چند هفته قبل در بیمارستانهاي مختلف چندین عمل جراحی سنگین انجام داده بود و به نوعی سیستم بدنش نسبت به داروي بیهوشی عادت کرده بود و آماده و قوي شده بود . هادي بیهوش شد و دیگر چیزي نفهمید . دکتر محبی و همکاران مشغول انجام کار شدند. لحظات براي دکتر محبی به کندي می گذشت . مادر هادي در شهرستان مشغول دعا بود . هادي در بیهوشی کامل بود و مانیتورها سیگنال خوبی را نشان  می دادند. اتوبوسی که پدر هادي در آن بود به نزدیکیهاي تهران رسیده بود و پدر هادي مرتب به ساعت مچی اش نگاه می کرد . دکتر بیهوشی با وجود آنکه جریان تنفس را بدقت تحت نظر داشت ولی تمام رقص ها و اتفاقات دیشب نا خواسته جلوي چشمش مرور می شد .  دکتر محبی تیغ جراحی را فرو برد و شکاف را ایجاد کرد  . بخوبی از نتیجه کارش مطمئن و خردسند بود و از اینکه باز هم تا مدتها در بیمارستان شاهکارش زبانزد همگان خواهد شد بخودش می بالید و خستگی را احساس نمی کرد. کار از نیمه گذشته بود و چنیدین رگ اصلی در مسیر بناچار پاره شده بودند و خونریزی شدید شده بود  .  مادر هادي دلشوره عجیبی داشت و مرتب ذکر هاي مختلفی می گفت و نذر هاي متنوعی می کرد . چون بدن و سیستم عصبی هادي در اثر تکرار عمل هاي جراحی ؛ هم قوي و هم آماده شده بودند ، داروي بیهوشی پیش از پایان عمل در حال از دست دادن تاثیر خود بود . پدر هادي از اتوبوس پیاده شد و بسرعت یک سواري دربست به سمت دو راهی یوسف آباد گرفت . مانیتور ها و دستگاههاي متصل به بدن هادي سیگنالها و علایم نامرتبطی را ارائه می دادند . دکتر بیهوشی افکار شب قبل را رها کرد و شروع به دستکاري و تنظیم دستگاهها کرد . هنوز تمرکز دکتر بیهوشی بر روي علایم ثابت مانده بود که فریاد بلند هادی سکوت اتاق عمل را در هم شکست . . . ـ مامان جون . . . مامان . . . کمک . . . ولم کنید . . . درد داره . . . دکتر محبی تیغ به دست مات و مبهوت دکتر بیهوشی را نگاه کرد و گفت :  مرتیکه عوضی . . . چیکار کردي بچه مرُدم را ؟ برخی خانمهاي پرستار که تا حالا یه چنین صحنه اي ندیده بودند با وحشت از تخت فاصله گرفتند و یکی دو قدم از تخت اتاق عمل دور شدند . هادي هنوز داد می زد و تقلا می کرد. . . حالا دیگر سعی می کرد بطور کامل  از روي تخت بلند شود  دکتر بیهوشی که خودش هم مات و مبهوت مانده بود گفت ـ من . . . من . . .من بیست دوز زدم آقاي دکتر . خودش گفت هفت سالشه . . . بخدا خودش دکتر محبی با تعجب و عصبانیت گفت . :گند زدي به کار من کثافت آشغال . . . مرتیکه نفهم . . . هادي با صداي بلند گریه می کردو خون از گردن و چانه اش فوران می زد کم کم پرستار ها به خود آمدند و متوجه اتفاقی که افتاده شدند ، چند نفري سعی در مهار هادي داشتند . هادي چشمهایش نمی دید ولی درد زیادي در چانه اش احساس می کرد. وقتی بلند شد تمام لوله بیهوشی که داخل ناي شده بود را بسرعت بیرون کشید و همین کارش باعث شد تا تمام مجراي داخلی ناي پاره شود و خون بالا بیاورد. اوضاع بد جوری بهم ریخت  . دکتر محبی و دکتر بیهوشی در آستانه گلاویز شدن قرار گرفتند . کف اتاق عمل مملو از خون هاي جاري شده از دهان ، چانه و گردن هادي شده بود و هر لحظه خون بیشتري از یک رگ نازک به سمت جلو پاشیده می شد . پرسنل اتاق عمل ابتکار عمل را در دست گرفتندو به سرعت به دو گروه تقسیم شدند و آقایان میانجی گري دکتر ها را به عهده گرفتندو گروهی دیگر در نشاندن و بستن هادي به تخت اقدام می کردند . خانمهای پرستاربه محض اینکه به هادی نزدیک شدند ، با هر جابجای صورت هادی خون از رگ بریده شده به سر و صورت آنها می پاشید و گرمای خون هادی را روی صورت خود حس می کردند  . یکی از خدمه اتاق عمل هم که به کمک آمده بود روی خون های ریخته شده لیز خورد و کمردرد عجیبی گرفت.  دکتر محبی که تمام ابهت و اعتبار خود را در معرض خطر می دید فریاد می زد : چه غلطی کردی با این بیهوش کردنت لعنتی . . . زود باش . . . سریع . . . سه واحد خون تزریق کنین . . . عجله کنین الان می میره . . . زود باشید ...  هر چند مردن در بیمارستان ترمیمی خیلی کم سابقه بود ولی وضعیت فشار خون هادي در آن لحظه اصلا رضایتبخش نبود. هادي ناله هاي خفیف و نامفهومی می کرد و خیلی از شدت تقلایش کم شده بود ولی همچنان خون با فشار زیاد از لب پایین اش به جلو می پاشید . یکی از پرستارهای مرد از پشت هادی را بغل گرفت و به آرامی  مجددا روی تخت خواباند و  دستش را روی محل خونریزی گذاشت و کار عمل مجددا از نو آغاز شد  . دکتر بیهوشی در حالی که بسیار عصبی و مضطرب شده بود و بیش از هر چیز نگران از گزارش کار و عملکردش بود ، آنچنان دوز بیهوشی بالای ویژه بالغین به هادي تزریق کرد که پسرك رسما تا سه روز در بیهوشی و گنگی کامل بعد از عمل بسر برد .. پرستارها مراقب بودند روي خونهاي لخته شده مثل همکار خدماتی  سر نخورند وبیش از این اوضاع خراب نشود. هرچند بیشتر مراقب کفشهاي خود بودند تا آلوده و خونی نشود.ولی همگی سعی می کردند محیط کثیف و آلوده شده را تمیز کنند .  پدر هادي ساکش را در اتاق دو روي تخت خالی هادي گذاشت و جلوي درب اتاق عمل منتظر هادي شد. سرپرستار چون پاهاي هادي بیرون تخت می افتاد و به پاها سِرُم وصل کرده بودند دستور داد هادي را به اتاق سه یعنی اتاق بزرگتر ها بردند . نظافتچی اتاق عمل بی خبر از همه جا از دیدن این همه خون روي زمین ریخته شده تعجب کرد و با خود گفت  حتما گاو کشتن اینجا ! چه خبرشون بوده ؟ پدر هادي مرتب با صداي بلند خدا را شکر می کرد که گردن پسرش کمی ـ باز ـ شده است . تا یک هفته تمام ناي هادي سوزش داشت و مرتب خون بالا می آورد. صبح روز جمعه مادرش به ملاقاتش آمد. دکتر محبی هیچ گزارش منفی براي دکتر بیهوشی رد نکرد و با عمل سنگینی که انجام داد برگ زرینی به افتخاراتش افزود  دو هفته بعد هادي با بهبودي نسبی و اندکی کنترل آب دهان از بیمارستان مرخص شد .

 

شهرام صاحب الزمانی                                     بازنویسی آبان نود و نه

BTS    روستایی

آنتن روستایی                                                 تقدیم به دوست عزیزم  مهندس محمد مهدی عباسخانی

یک .

 مهندس تمام هدایای شب عید امسال را که ازشرکتها و افراد مختلف گرفته بود ،روی میز کنفرانس به تعداد تمام نیروهای خدماتی چید و روی  هریک  شماره ای گذاشت  و به  قید قرعه بین بچه های  نظافتچی و آبدارچی تقسیم کرد. برخی هدیه ها واقعا ارزشمند بودند و این را از برق شادی وتعجب توی چشم پرسنل میشد دید .

مهندس تصمصم گرفته بود ، نوروز امسال زن و بچه ها را به شهرستان بفرستد و خودش تمام تعطیلات دوهفته نوروز را در روستای زادگاهش در سکوت و تنهایی بگذراند . در آخرین جلسه با مدیران عالی مطرح کرد که تنها وسیله ارتباطی با او در این دوهفته ، فقط پیامک است  و خلاصه گزارشها و موارد ضروری را فقط با پیامک به او اطلاع دهند .

از اینترنت و ایمیل سازمانی و شبکه های اجتماعی همدر این مدت خبری نبود . به راننده اش دستور داد وسایل شخصی اش جهت اقامت دوهفته ای را در ماشین بگذارد . کارت بانکی اش را داد تا طبق لیست مواد غذایی و خوراک و مایحتاج جهت دو هفته خرید کند .

روستایشان از دور افتاده ترین روستاهای کویری جنوب دامغان بود که مثل اکثر روستاهای همجوار از بی آبی رنج می برد . تپه ای مرتفع مشرف به روستا بود که بخاطر ارتفاع مناسب اش  نسبت به  روستاهای اطراف  ، مدتی  بود که دکل آنتن موبایل روستایی برای آن منطقه در بالای تپه مشرف نصب شده بود . در ذهن اش برنامه ریزی کرده بود که هر روز صبح برای ورزش ، مسیر منزل پدری تا بالای بلندی تپه مشرف به روستا را بدود ، کنار آنتن چای آتشی علم کند و همزمان با طلوع خورشید پیامک ها را دریافت کند و دستورات لازم را بدهد . روستایشان روستای کم جمعیتی بود که امکانات روستا های بزرگ و پرجمعیت را نداشت و به همین دلیل می بایستی از همه مایحتاج به قدر کافی همراه میبرد .

در طی مسیر به راننده اش گفت : دلش لک زده برای خوابیدن زیر آسمان پرستاره کویر ، همراه با گهگاه بارش شهاب سنگ ها در اول شب و بیدار شدن صبح زود با صدای خروس ها . مدتها بود هیچ خبری از اهالی روستا نداشت . همان دیروز در آخرین جلسه بیشتر اختیارات اش را تفویض کرد ، آخرین ایمیل را ارسال کرد و تمام مدیران میانی را به حالت آماده بکار ، فراخواند  . از بابت شرکت خیالش راحت بود  . قدری با همسر و فرزندش صحبت کرد و قرار گذاشتند ، هر روز صبح زود در تماس باشند .

در طی مسیر با عبور از هر روستا ، خاطرات کودکی اش بود که در ذهن مرور می شد . در میانه راه ، تصمیم گرفت هنگام ورود به روستا سر پیچ حمام از ماشین پیاده شود و قرار دیدار دوهفته بعد را هم ، سر همان پیچ حمام روستا با راننده تنظیم کرد . مابقی راه خاکی بود و دوست نداشت شب عید ماشین راننده پر از گرد و خاک و گل و شل شود و ترجیح داد ساک و کوله و کیسه های خرید را به دست گیرد و راه طولانی باقیمانده را پیاده طی کند . مسافت کمی تا پیچ حمام مانده بود که از دور سیل عظیم جمعیتی را دید که مرده ای را به گورستان می برند . ناخودآگاه دلش لک زد برای مراسم عزا و عروسی در روستا و صفا و صمیمیتی که دیگرنظیرش را در هیچ جا پیدا نکرده بود .خاطره عروسی خواهر ها و برادر ها و لحظه های تلخ مراسم مرگ پدر بزرگ و پدر برایش زنده شد . چقدر ساده و چقدر صمیمی و بی ریا بود .

  دو .

این ماههای آخر آسید آبوالقاسم تمام شب و روزش را  بپای سکینه گذاشته بود ، ولی سرت رشد تومور بالا بود و علی رغم چندین جلسه شیمی درمانی و هزینه های زیادی که با فروختن زمین بالا رود به باجناق اش و فروختن باغ انگور به سید  ، تامین شد ، ولی  در جلسه آخر دکتر به آهستگی گفت : دیگه بیمار را نیارید اینجا ، اذیت میشه . همون خونه و در محیط روستاتون استراحت کنه بهتره . تمامی اهالی دهات از درد سکینه خبر داشتند ولی بیشتر نگران آخر و عاقبت دخترهای قد و نیم قدش بودند . آسید ابوالقاسم که درد بی پولی و فروش مفت زمین بالا رود و باغ انگور بیشتر اذیتش می کرد ، مرگ سکینه را پذیرفته بود و اخیرا در ذهن اش مدام سراغ زن ها و دخترهای دهات را می گرفت تا از بین آن همه ، همسر جوان و تر و تازه و خوش بر  و  روی واجدالشرایطی که می توانست همسرش شود را پیدا کند و مرتب سازگاری او را با دخترهای خودش را در ذهن مرور می کرد . در این اوصاف هرکسی که به عیادت سکینه می آمد ، مدام از مردانگی و انسانیت آسید ابوالقاسم تعریف و تمجید می کرد و در حرف ها ، همه منشاء و علت این سرطان کوفتی را آنتن موبایل می دانستند که مدتی است در تپه بالای روستایشان نصب شده است و امواج مضر آن روی سر زن و بچه آسید ابوالقاسم هست و علت اصلی این بدبختی و سیاه روزی همین آنتن است  . 

فردا صبح وقتی که زنهای فامیل جنازه سکینه را غسل دادند و کفن کردند ، تمام اهل روستا رخت عزا به تن کرده بودند و برای تشییع جنازه آماده شده بودند . بعد از خاکسپاری و درست بالای قبر سکینه ، حمزه آنقدر از مردم گریه گرفت و عامل اصلی تمام بدبختی ها و خشکسالی ها و حتی کم بودن برکت شیر گاو و گوسفند ها را هم به وجود این آنتن در روستا نسبت داد . جماعت گریه می کردند  و حمزه از اینترنت که این روزها بلای جان ایمان جوانهای روستا شده بود به امام عصر شکایت می برد و شرمنده امام زمان میشد . وقتی که به صحرای کربلا زد ، آنتن را در نقش شمر نمایان کرد که قاتل سکینه مظلوم و بی دفاع شده است . مردم روستا هم که بهانه مناسبی برای گریه بخاطر مشکلاتشان پیدا کرده بودند ، آنقدر گریستند و شور حسینی گرفتند تا عاقبت آسید ابوالقاسم بیلی را که با آن خاک بر جنازه سکینه ریخته بود را در دست گرفت و به سمت دکل روستا و بلندای تپه حرکت کرد .  همه جوانها و مرد ها هم همراهی اش کردند . گرد و غباری در هوا بلند شد . همزمان راننده مهندس که او را در کنار حمام آبادی پیاده کرده بود ، از پیچ انتهایی روستا گذر کرد و به سمت جاده اصلی حرکت کرد . بیل ، کلنگ ، سنگ ، چوب ، چماق و هر وسیله ای که دم دست بود ابزاری ، برای شکستن قفل ها و پاره کردن فنس های توری دکل شده بود . یحیی و جواد با کلنگ به سرعت از دکل بالا رفتند و ضربات محکم و پرقدرتی به آنتن اصلی وارد کردند ، بطوریکه قطعات خرد شده بر روی سر دیگران در پایین می ریخت . هر کسی که تازه نفس از راه می رسید ، قسمتی از تاسیسات را برمی داشت و غنائم جمع می کرد . تقی دنبال صفحات فلزی برای کپ کردن درز طویله اش می گشت . سیم ، کابل و بردهای متعدد الکترونیکی دست به دست می شد . خشم اهالی روستا در کمتر از ده دقیقه تمام تاسیسات آنتن را به قطعات کوچک و خرد شده تقسیم کرد و الان دیگر نوبت پسر بچه های روستا بود که خرده ریز ها را از زیر دست بزرگتر ها جمع کنند . انگار شباش عروسی از زیر دست و پای بزرگتر ها جمع می کردند و هر قطعه ای را با هیجان به همدیگر نشان می دادند و پز می دادند و در عوالم کودکی فخر فروشی می کردند . باطری های سربی سنگین نصیب ملا علی شد و محمد باقر در آن شلوغی کولر گازی را زیر بغل زد و بسرعت از جماعت دور شد .

سه .

وقتی مهندس آخرین سفارش ها را به راننده کرد ، از ماشین پیاده شد و قرارشان را دوازدهم فروردین کنار حمام روستا گذاشتند . راننده اصرار داشت در حمل وسایل کمک کند ولی مهندس با زحمت زیاد همه کیف و ساک دستی را در دو دست گرفت و کوله پشتی بزرگش را به خود آویزان کرد و در مسیر منزل پدری به راه افتاد .

چند ثانیه بعد از دور شدن ماشین ، سکوت سنگینی در فضا حاکم شد . به اولین چشمه که رسید تا قدری استراحت کند؛ متوجه شد سبزه ها و درخت های اطراف مدتهاست دست نخورده اند و مهر و محبت انسان ندیده اند . وقتی از کوچه مسجد گذشت متوجه شد که همه اهالی برای مراسم تدفین یکی از اهالی به گورستان قدیمی دهات رفته اند و انگار هیچ کس در روستا حضورندارد ، هیچ کدام از اهالی را ندید و کسی هم متوجه حضور او نشده بود . سربالایی مسیر اذیتش می کرد و نفس هایش به شماره افتاد و دیدن سقف های آوار شده و دیوارهایی بدون تکیه گاه و در آستانه فرو ریختن حالش را گرفت .

وقتی کلید خانه پدری را از جیب کوله پشتی درآورد حسابی خیس عرق شده بود . هر چقدر تلاش کرد قفل زنگ زده روی خوش به مهمان نشان نداد و باز نشد . با سنگ بزرگی به زحمت قفل را شکست و وارد حیاط خانه شد . دلش سخت گرفت . سکوت وهم انگیزی  تمام محیط را در بر گرفته بود . به ندرت صدای پرنده ای در دور دست شنیده می شد . سقف چوبی طویله و سقف مطبخ ویران شده بود . تمام چوبهای راه پله را شکسته بودند و انگار برای هیزم از آن استنفاده کرده بودند . تمام درختان آن حیاط باصفا و پر عشق خشک شده بودند و فقط اسکلت بی جان درختان سنجد و گردو در حیاط باقی مانده بود . وسایل را جلوی در  و در ابتدای راه پله گذاشت و از پله ها بالا رفت . به بالکن که رسید  لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید . وقتی چفت در دولنگه چوبی را باز کرد ، چند کبوتر از در خارج شدند و گرد و خاک مختصری به هوا برخاست . تعجب کرد . سقف چوبی و کاهگلی اینجا هم خراب شده بود . زیلوی نیمدار قدیمی شان غرق در گل و خاک و چوب های شکسته شده بود . طاقچه های سفید وعکس نوشته زیارت عاشورا و رحل خالی قرآن دست نخورده سرجای خودشان بودند . همان بالای اتاق که همیشه آقا  جان  می نشست . عکس دسته جمعی که به زیارت امام رضا رفته بودند با پونز های بیشمار به دیوار چسبانده شده بود و کاملا غبار گرفته بود .

این حجم خرابی نیازمند زمان زیاد و حوصله زیادی برای سر و سامان دادن اش داشت  . ساعت را نگاه کرد ، هنوز مستقر نشده بود و باید بفکر شام و روشنایی شب و حتی جای خواب مناسب می بود . دلهره عجیبی گرفت . با دیدن شرایط خانه از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد . حتی لحظه ای بفکرش رسید که شماره راننده را بگیرد . در همین افکار بود که قدم داخل منزل گذاشت . دومین قدم را که برداشت  صدای مهیبی آمد و سقف همکف فروریخت و مهندس همراه با تلی از گرد و غبار و چوب شکسته به طبقه پایین سقوط کرد . وقتی سر و صدای شکستن چوبها آرام شد گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود .  درد عجیبی در زانوی پای چپش حس می کرد  . از پیشانی اش خون جاری شده بود و رد گرمای خون روی گونه های سردش خود نمایی می کرد  . لب بالایی اش هم شکافته بود و مزه خون در دهانش حس می شد  . با  انگشتان دست راست دو طرف شکاف لب را گرفت تا خونریزی کمتر شود . به زحمت آوار را کنار زد ولی نتوانست قدم بردارد  . درد از زانوی چپ به سراسر بدنش می پیچید  .  حدس زد زانوی چپ اش دچار شکستگی شده  در تاریکی طبقه همکف گوشی موبایل را از جیب بیرون آورد . صفحه کلید را روشن کرد . بدون فکر و سریع آخرین شماره که شماره راننده بود را گرفت . ارتباط برقرار نشد  . آنتن دهی بطور کامل قطع شده بود . با تحمل درد زیاد و به سختی گوشی را خاموش و روشن کرد . وقتی گوشی مجددا روشن شد شبکه بطور کامل از دسترس خارج شده بود  .  هرچه در توان داشت فریاد زد . ولی صدایش فقط در همان طبقه همکف پیچید و بیرون نرفت . هوا کم کم سرد و تاریک می شد.

گریه اش گرفت . شوری اشک با شوری خون قاطی شد و مزه جدیدی پیدا کرد ...

 

پایان                                                                                          شهرام صاحب الزمانی  - پاییز نود و نه