دیوارهء نازک حرمت
دیوارهء نازک حرمت
مدتی بود که مهناز از دست درد ناله و شکایت می کرد . بازوی دست چپش تیر می کشید . به دفعات به دکتر رفت . دکترها بعد از معاینات دلیل خاصی پیدا نکرده بودند و مهناز فقط تاثیر مسکن های مختلف را آزمایش می کرد . مهناز صمیمی ترین دوست آذر بود . درست مثل من و رضا که سالهاست با همدیگر رفیق و همکار هستیم . آنشب در مهمانی منزل ما ، مهناز از شدت درد به گریه افتادو به اتاق خواب ما رفت . رضا بی تفاوت به گریه های مهناز روی شزلون پذیرایی نشسته بود و تق تق تق تخمه آفتابگردان می شکست و کانال های ماهواره را بی هدف جستجو می کرد . چشمهای خسته اش از پشت عینک قطور باشیشه های چرک و کثیف اش خواب را تمنا می کرد و گهگاه روی هم می افتاد . آذر نگاهی به من انداخت و همزمان شانه هایش را توامان بالا برد و به سمت اتاقمان پیش مهناز رفت .
من هم سرگرم گوشی بودم که چند دقیقه بعد از رفتن آدر ، رگباری از پیامک های پی در پی را دریافت می کردم .
دینگ ... دینگ : بدون اینکه تابلو کنی بیا تو اتاق .
همین آماده شدم که بروم ، دینگ ... دینگ : صبرکن ، اول یه چایی یا نسکافه برای رضا بریز ، بعد بیا .
و چند لحظه بعد ، دینگ ... دینگ : مستقیم نیایی ها ، به بهانه زباله ها یا چمیدونم پارکینگ رفتن بیا تو اتاق .
دینگ ... دینگ : من به مهناز گفتم تو دوره حرفه ای ماساژ دیدی ، بیا طفلک دستش خیلی درد میکنه .
آشغالهای توی سینک را توی پلاستیک زباله ریختم و خواستم گره ای به پلاستیک زباله ها بزنم که :
دینگ ... دینگ : صبر کن . من الان خودم میام برای رضا چایی می ریزم . بعد تو بیا تو اتاق .
دینگ ... دینگ : روغن های ماساژت توی همون کیف آبیه است دیگه ؟
وقتی بالای سر مهناز رسیدم ، بالش زیر سرش خیس ِ خیس شده بود . در نور ملایم و کم رمق چراغ خواب اتاق ، آستین تیشرت سفیدش را بالا زد و دستش را کامل به من سپرد و چشمانش را بست . گرفتگی عضلانی در کار نبود . از روی آناتومی به دقت و با وسواس زیاد پیش می رفتم ، خبری از گرفتگی نبود . گهگاه ناله های خفیفی می کرد و من صدای ضربان تند قلب خودم را در سکوت اتاق می شنیدم .
بیست دقیقه ای گذشت و اندک اندک شکایت مهناز از درد کمتر شد . آذر به دفعات آمد و رفت و در مرتبه آخر گفت : رضا میخواد بره خونه خودشون . هر چی اصرار کردم بمونید فایده نداشت . میگه خوابم میاد و فردا جلسه کاری مهمی دارم ولی من گفتم : اگه میشه مهناز امشب اینجا بمونه . حرف که میزنیم درد را کمتر احساس میکنه .
وقتی من به پذیرایی برگشتم رضا ایستاده بود ودر حالیکه با حوصله نمک بر خیار می پاشید ، گفت : فردا موقع نهار می بینمت اگه شد از اون ترشی هاتون یه کم بیار . تا جلوی در بدرقه اش کردم ، وقتی رفت با هیجان زیادی به اتاق خواب کنار آذر و مهناز برگشتم . اینبار بعد از مدتها مهناز را با لبخند و چشمانی برق زده دیدم . تشکر کرد و از تاثیر عجیب همین چند دقیقه ماساژ گفت . دست چپش را راحت بالا آورد و خطاب به آذر گفت : آزی خوشبحالت با این شوهرت . مشغول مرتب کردن و تمیز کردن بودیم که درست زمانی که آذر مشغول شستن و جابجا کردن ظرفهای شام بود ، یک بار دیگه هم رفتم توی اتاق خواب و بازوی مهناز را ماساژ دادم ولی اینبار کمی گستاختر و با وسعت ناحیه بیشتر ولی خیلی باعجله و سریع تمومش کردم. حوالی ساعت یک شب بود که من برای خوابیدن در پذیرایی آماده می شدم و خانمها در زیر همان نور کم آباژور مشغول حرف زدن بودند .
کم کم پلکهایم سنگین و گوشهایم غیر فعال شده بود که دینگ ... دینگ صدای پیامک گوشی بیدارم کرد . از دست آذر شاکی و عصبی شدم . خواب از سرم پرید . آماده پرخاشگری شده بودم که متوجه شدم ارسال کننده پیام مهناز هست . تعجب کردم . نوشته بود : بیداری ژلوفن من ؟ . پاسخ دادم بله عزیزم . اینبار مهناز بود که با هر پیامی درد و دلی از وضع زندگی اش و رابطه سردش با رضا را شرح می داد . ضربان قلبم اوج گرفت ، بدنم گرم شد و خواب بطور کامل از سرم پرید . با پاسخ های کوتاه و به عمد محبت آمیز من ، شرایط جدیدی در رابطه ها شکل گرفت . مهناز به دفعات گفت که آذر از شدت خستگی عمیق خوابیده و صدای خرو پفش در هواست . مهناز که در آتش بی توجهی عاطفی رضا گر گرفته بود ، در یکی از پیامک ها باز هم درد و ماساژ دستش را بهانه کرد و پیشنهاد کرد اینبار او به داخل سالن پذیرایی بیاید که راحت تر باشیم ! قدرت و گرمای دستهای من که با عث آرامش و تسکین دردهایش شده بود را در جملاتش مرتب بیان می کرد و مرتب مرا ژلوفنم خطاب میکرد . در طول این سالها دوستی و رفاقت هیچوقت سابقه نداشت همدیگر را با اسم مخفف شده کوچک و واژه های نفسم و جانم و عمرم و دلبرم صدا کنیم . اما همه این اتفاقات در کمتر از ده دقیقه رخ داد و مسیر عادی شدنش را طی کرد . محبت های رضا در تمام طول این سالها و حرمت نان و نمکی که باهم خورده بودیم ، هر گونه افکار بیهوده و مزاحمی را از سرم دور می کرد . مهناز از من اجازه گرفت که به گفته خودش بخاطر اینکه تیشرتش آلوده به روغن نشود و آرامش به تمام نقاط بدنش گسیل شود با لباس زیر وارد پذیرایی شود . همین چند دقیقه پیش یادش آمد که شکایت کهنه ای از درد کمر هم از قدیم داشته و الان چه فرصت مناسبی برایش ایجاد شده . مهناز خیلی زود و راحت درد دلش را جهت دار کرد و سریع رفت سر اصل مطلب و علنا گفت : با وجود آنکه اولین و آخرین عشق اش رضاست و هیچ مردی را به اندازه او دوست ندارد ولی بیشتر از یکسال است که اصلا و ابدا از سمت رضا لمس نشده و محل خوابشان از همدیگر جداست ! حرفها کم کم رنگ و بوی دیگری گرفت و حالا هر دوی ما می دانستیم که خواسته اصلی چیست و مقصود کدام است و خانه و بتخانه همه بهانه اند . اما من از چند جهت تحت فشار بودم . اگر آذر کوچکترین بویی از قضیه می برد تمام لطافت و زیبایی روابط عاطفی صمیمی مان خاکستر می شد و از بین می رفت . حتی فکر کردن به چنین خیانتی اصلا در شان من نبود . از طرفی حرمت نان و نمکی که با رضا خورده بودم ، حرمت خلوتی های دوتایی مان و از همه مهمتر پاسخ اعتمادش به من قطعا خیانت در امانت نبود . فکر کردن به این چیزها باعث شد که از هر سه پیامک مهناز ؛ من با اکراه یکی را پاسخ بدهم . کم کم لحن ام عوض شد و سعی کردم که منصرف اش کنم . ولی هم دیر شده بود و هم بی فایده بود . مهناز از واژه های التماس آمیز استفاده می کرد . یک مرتبه گویا ارتباط قطع شد . چند دقیقه ای گذشت و پیامکی نیامد . صدای عقربه ثانیه شمار ساعت سکوت مطلق حاکم بر محیط را می شکست . ساعت حوالی دو بامداد بود . صدای پایی شنیدم . در تاریکی پذیرایی مهناز روی مبل سه نفره در مجاورت من دراز کشید و صدایی گرفته و خیلی آرام شروع کرد به گریه . در لابلای هق هق ها کلمات نامفهومی می گفت و مرتب تهدید می کرد . از تهدید به خودکشی تا تهدید به رسوایی من .با ناراحتی از جا نیم خیز شدم و تصمیم گرفتم که کار را یکسره کنم. مهناز به یکباره آرم شد ولی همچنان هق هق میکرد . چند لحظه ای به فکر فرو رفتم و تمام گذشته را مرور کردم . نه اینکار واقعا عملی نبود . حداقل باید آذر را بیدار می کردم تا از سمت خودم مشگلی ایجاد نشود . کامل بلند شدم که به سمت اتاق خواب بروم . مهناز با لحنی خشن عین یه ماده گرگ گرسنه و درنده از پشت پیراهن رکابی ام را گرفت و کشید و گفت : کجا آقا ؟ عشقت خوابه . رکابی را از دستش رها کردم و قدم بلندی به سمت اتاق برداشتم . با صدایی بلند تر گفت : یک قدم دیگه اون ور تر بری جیغ می زنم و آبرویت را جلوی همسایه ها می برم . همین امشب فقط . امشب فقط . همین امشب فقط . فقط یه امشب شوهر من باش . همین امشب فقط . امشب فقط . چشم تو چشم شده بودیم و من با عصبانیت بهش خیره شده بودم . تازه الان فهمیدم فقط با لباس زیرِ ست شده جلوی من ایستاده . گرمم شده بود و صدای ضربان قلبم را می شنیدم .
شهرام صاحب الزمانی 9/9/99