میراژ دو هزار

میراژ دو هزار

یک . غروب یکی از روزهای بهاری اواسط دهه شصت بعد از نماز مغرب و عشاء داخل مسجد روستا ،آم رحیم و مش رمضانعلی  که هر دو از کشاورزان مرفه روستا بودند و سالها در کشت و زرع  و دامداری با هم در رقابت  بودند ، صحبت ها و قول و قرار هایی را که جهت مراسم شیرینی خوردن و انگشتر به دست کردن لیلا برای سعید داشتند را با همدیگر مرور می کردند . در نهایت قرار شد آسید ابوالقاسم صیغه محرمیت را بخواند تا این دوتا جوان آرام بگیرند . جشن عروسی را هم وعده کردند ان شاالله بعد از برداشت محصول که سر هر دو خانواده خلوت شد ، انجام گیرد .

اما سعید که سرباز فراری محسوب میشد و تن به سربازی رفتن نداده بود و در  صف نماز ، پشت سر پدر و و پدر زن آینده اش نشسته بود و تمام مدت حواسش ششدانگ به حرفهای آنان بود تاب نیاورد و با دلخوری گفت : اووییه تا برداشت محصول کی مرده وکی زنده وسط این جنگ و کشت و کشتار ؟  سر می دووئونید ها !

آم رحیم و مش رمضانعلی هر دو خندیدند و دندانهای روکش طلا شده را به رخ کشیدند . مش رمضانعلی تسبیح سبز رنگ بزرگش را بین انگشتانش بازی می داد و  گاهی  ذکر هایی زیر لب می گفت . مکثی کرد روبه پسرش و گفت : زمان ما تا شیرهء پسر رو نمی کشیدن براش زن نمی ستوندن ... والا از اول بهاره به تو گفتم اون زمین دشت پشتی را برا کشت شخم بزن ، انگار که به مترسک توی دشت بلال گفتم ... والا آم رحیم آخر زمونه بخدا ... این دوره جوونا میخوان زودتر دست زنه را بگیرن و برن ... از خرج و مخارج هم هیچی بارشون نیست ... بازهم هنی به تو که بدون اجباری رفتن سعید دخترت را دادی ... آم رحیم خندید تا جائیکه دوباره دندانهای طلایی زرد رنگش نمایان شد .

سعید از جا نیم خیز شد و با صورت برافروخته و برزخی گفت : اگه این بونه تون دشت پشتیه که مو امشو تا صبح تمام هفت هکتارشو شخم میزنم . نه یه بار . که سه ، سه بار به نه بار . اون وخ ببینم بازم بونه ای هست یا نه ؟

بعد به سرعت از جا کند و بدون اعتنا به قند وچایی سرد شده اش از در مسجد بیرون رفت .  آم رحیم و مش رمضانعلی هر دو آخرین جرعه چای را هورت کشیدند و خِرپ خِرپ مشغول جویدن قند شدند .تا قبل از اذان صبح تمام هفت هکتار خاک دشت پشتی به علت تکرار شخم زدن های سعید به گردی نرمتر از غبار تبدیل شد .

دو . حمید که در کودکی پدرش را از دست داده بود ، با کلی آشنا تراشی و پارتی بازی توانسته بود با قیمانده دوران خدمت را در همان نزدیکی روستای محل زندگی بیندازد . حمید و مهدی هر دو از دوران آموزشی باهم در یک گروهان بودند . دوتایی دوره مخصوص کارکردن با موشک های هدایت شونده را خیلی خوب گذرانده بودند و در پدافندی میان کوههای اطراف همان  روستا خدمت می کردند . حمید آنقدر نامه نامزدش را خوانده بود و تا کرده بود که کاغذ از چهار جهت تا آستانه پاره شدن قرار داشت  . حمید وضع مالی خوبی نداشت و هر روز امیدش برای رسیدن به عشق اش کمتر و کمتر میشد . خبرهایی از دوست و آشنا شنیده بود که برای نامزدش خواستگار آمده و پدرش هم فقط چشم اش به پول خواستگارهاست . مهدی از جریان حمید خبر داشت و برای اینکه چند لحظه ای فاز حمید را عوض کند ، روزنامه ای را که داخل آن معمولا نان خشک می گذاشتند برداشت و با صدای بلند خبر تیتر درشت روزنامه را در فضای سنگر مثل گوینده های اخبار با لحنی مسخره خواند :

پس از دوسال آموزش خلبانان عراقی در کشور فرانسه تعداد ده فروند هواپیمای سوپراتاندارد میراژ دو هزار فرانسوی که از آخرین سطح تکنولوژی کامپیوتری روز برخوردار است با شرایطی ویژه به دشمن بعثی فروخته شد تا از آن  در  ... حرفش را نیمه تمام گذاشت با تندی به حمید گفت  : پاره کردی اون لاشه کاغذو ... ببین حمید بنظرت این هواپیما جدیده که اینقدر ازش تعریف می کنند کارش چطوریه  ؟ چه کار خاصی میکنه مثلا ؟   حمید هیچ حوصله نداشت .  جوابی نداد و به پهلوی چپ دراز کشید و کاغذ را باز هم چهار تا کرد و در جیب جلوی لباس نظامی اش گذاشت .

سه . در مراسمی رسمی جشن باشکوهی برای افتتاحیه اولین پرواز عملیاتی توسط خلبانان عراقی با هواپیماهای پیشرفته میراژ دو هزار فرانسوی گرفتند و برگ های مهر و موم شده ماموریت و شرح عملیات به آنان داده شد . از ده فروند هواپیمای تحویل گرفته شده برای اولین بار سه فروند آماده پرواز شدند و به مقصد مشخص در داخل خاک ایران به پرواز در آمدند . توانایی پرواز در ارتفاع کم و قابلیت رادار گریزی از قابلیت های این هواپیما ها بود تا اینکه بالاخره رادار یکی از شهر های غربی اونها را گرفت و به تمام شهرهای اطراف اطلاع داد تا پدافند ها آماده باش باشند . حمید و مهدی هر دو از جا پریدند و مهدی با دمپایی پشت تیر بار ضد هوایی نشست و حمید با بیحوصلگی  ضربه محکمی با لگد به قفل و اتصالات زنگ زده موشک هدایت شونده زد تا قفل بشکند و باز شود . اما قفل نشکست . لحظات به تندی می گذشت و زمان برای پیدا کردن کلید ها نبود . با سنگ کوهی دو سه بار ضربه زد ولی افاغه نکرد . مهدی فریاد زد : ولش کن او بیصاحاب رو ... بدو بیا پشت دوربین . دوربین بکش ببین سمت کوههای غربی  چیزی می بینی ؟  حمید گفت : باشه . فقط بذار این گوه به تو را بازکنم . حالا یهو میبینی حفاظت میاد و میگه چرا هنوز این آکبنده و مسلح نشده ؟  مهدی هم تیر بار پدافند را رها کرد و به کمک حمید آمد و هر دو با فشار اهرم قفل را شکستند و دو نفری موشک را مسلح کردند . بیسم اعلام کرد میراژ ها توی موقعیت شما هستند . مهدی با دستپاچگی پرسید : حمید اینو می زدی روی این سنسور حرارتی و بعد فایر می کردی ؟ ...

هنوز حرفش تموم نشده بود که سه تا میراژ با ابهت از بالای سرشون در ارتفاع نسبتا کم رد شدند و لحظه ای سایه هر سه هواپیما روی سر اونها و سنگر شون افتاد . مهدی با وحشت پرسید : بزنم  ؟  حمید دستش را دراز کرد و گفت آره دیگه لعنتی و شلیک کرد . گرد و غباری به هوا برخواست و موشک غرش کنان در مسیری مستقیم به دنبال حرارت اگزوز خروجی میراژ رفت و چند لحظه بعد میراژ با تمام کبکبه و دبدبه اش به آرامی و سبک بالی در خاک سست و فوق العاده نرمی که سعید شب قبل بسترش را آماده کرده بود ، آرام گرفت . تانیروهای نظامی برسند هم ولایتی های سعید انگشتر و ساعت و فانوسقه و حتی شلوار خلبان را غنیمت گرفتند . در اولین فرصت لاشه نسبتا سالم هواپیما برای بررسی منتقل شد . موضوع در صدر اخبار قرار گرفت . فرانسه به دلیل مسایل امنیتی ، نه فروند هواپیمای باقیمانده را پس گرفت . حمید در روستایشان به یک قهرمان دلیر تبدیل شد و  در اولین روز از  مرخصی تشویقی با پاداش مالی خوبی که گرفته بود جشن نامزدی مفصلی راه انداخت .سعید ناکام و مغموم منتظر برداشت محصول ماند .

 

شهرام صاحب الزمانی  01/10/99

قصد مشترک

قصد مشترک

هر طور شده باید حداقل جلوی کار خانم همسایه را می گرفتم . همزمانی این اتفاق قطعا فاجعه بار بود . قربون خدا برم با این بنده های همفکرش . از وقتی که فهمیدم  ، منو کامل از تمرین انداختن و خیلی هم ضایع میشه وقتی پیش بچه ها من کوک نیستم وخارج میزنم  . تمرکز ندارم  . حالا خوبه یا توی هال میخوابم یا شبها اونقدر دیر می خوابم که دیگه سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته . همین جمعه شب بود که آمدم لباسهای صبح شنبه را اتو کنم ، متوجه شدم که پسره باز قرار صبح سه شنبه را با دوست دخترش گذاشت و حتی گفت بعدش دوتایی دوش میگیریم و نهار می ریم شاندیز می زنیم به رگ و قاه قاه با صدای بلند خندید . بارها توی آسانسور دیده بودمشان . دختره ظریف و لوندی بود .انگشتان جذاب و کشیده ای داشت که به درد ساز زدن میخورد . چشمهای گیرایی هم داشت . چهره اش به مراتب زیباتر  از زن ِ پسره بود . البته من که خیره نمی شوم .  صدای خاکبرسریشان هم غالبا همون حوالی ظهر روزهای فرد قشنگ به گوشم میخورد . برای همین این اتاق که دیوار مشترک نازکی داشت صرفا محل خواب من بود و من بیشتر وقت روز توی اتاق دوم تمرین موسیقی می کردم و با خیال راحت ساز می زدم . اونقدر با صدای بلند ساز می زدم تا صدای بلند خاکبرسری وقیحانه اونا در لابلای نت های من محو بشه . دوسه هفته پیش بود که بازهم توی آسانسور دیدمشان و برام سئوال شد این همه داد و جغ  و فریاد از این هیکل ظریف و کوچولو موچولو بیرون میاد !

اما الان ذهنم واقعا قفل کرده . باید یه کاری میکردم  . دوشنبه صبح وقتی دنبال جزوه کپی نت های اجرا لابلای کتاب ها و سی دی ها می گشتم  ، شنیدم که زن همسایه داشت دل و قلوه تلفنی میداد  و علنا به وضوح از یه نفر پشت تلفن پرسید : عههه پشت پس تو تپل و گوشتی دوست داری . بعدشم بلند بلند گفت :  ای جای ای جان و غش غش  خندید و ادامه داد : آب در کوزه و تو تشنه لبان می گردی . اهمیتی ندادم . جزوه را پیدا نکردم رفتم اتاق تمرین را هم زیر و رو کردم  . نبود  که نبود  . وقتی دوباره به اتاق خواب برگشتم و زیر تخت را می گشتم متوجه شدم که زن همسایه داره توضیح میده که همیشه رزوهای فرد ساعت یازده صبح تا یک ظهر میره باشگاه و این ساعت مجتمع خیلی خلوته و  زمان خوبیه که همدیگر را ببینند  و رسما دعوتش کرد و آدرس میداد .

همونجا زیر تخت میخواستم بکوبم به دیوار و داد بزنم  و بگم  : بابا این سه شنبه نه  ... جان عزیزانت نکن اینکار رو ... شوهرت پیش از نهار شاندیزش برنامه دارد و برنامه تون تداخل داره  .

چند دقیقه ای همون زیر تخت موندم تا سرمای سرامیک منو به خودش آورد و از اون لحظه تمرکزم کاملا بهم ریخت  . حواسم از اجرای پنجشنبه و جمعه رفت به اجرای مشترک زن و شوهر همسایه . معلومه  دیگه  وقتی آقا وقت و بی وقت  دَدَر میره  ، خوب چرا خانم خونه نره  ؟ الان فهمیدم که چرا چند بار توی سوپر مارکت سر کوچه اونطور وقیحانه  پا میداد ، رفتارش دیگه از نخ دادن گذشته بود و رسما طناب کشتی به همه اهل محل میداد . انصافا هم به سر و وضعش می رسید و حسابی جلب توجه می کرد  . صحنه تقابل شون مرتب جلوی چشمم بود و حتی واکنش های بعدش .  حوصله داد و بیداد و دعوا و چاقو کشی و آژان کشی نداشتم .که اگه رخ میداد تمرکز و روحیه ام برای اجرا کاملا از دست میرفت و شانس همراهی با این گروه و بچه های خوبش را برای همیشه از دست میدادم  . هدفون بزرگه را به گوشم زدم و با صدای بلند مشغول تمرین شدم ولی جواب نمی داد . هدفون فایده نداشت و مغزم جای دیگه ای بود  . برم با خانم همسایه صحبت کنم یا با شوهرش ؟ بعد به هرکدوم بگم که طرف مقابل ات میخواد با یکی دیگه بخوابه  ؟ امکانپذیر نبود و فقط زمان فاجعه را جلو می انداختم. میشد پیش مدیر ساختمان رفت و موضوع را درمیون گذاشت . ولی بیفایده بود چون هم آبروی این زن و شوهر میرفت و هم کاری از دستش بر نمی آمد . شاید قفل کردن یا از سرویس خارج کردن آسانسورها . . . نه این هم نمی تونست کمک کنه خوب از پله ها میان . با خودم  فکر کردم که ولش کن بابا ، خدا خودش یه مانعی سر راه یکی شون میگذاره و جورش  جور نمیشه و اینا رخ تو رخ نمیشن . ولی آخه چطوری  ؟ ساز توی دستم سرد شده بود که به فکرم رسید همین الان قبل از تاریک شدن هوا برم در خونه شون و بگم که فردا عمله و بنا میاد و میخواد یه تیغه روی دیوار مشترک مون بکشه که تبادل صدا  را کمتر کنه و ممکنه که سر و صدا یا تخریب هم روی دیوار شما داشته باشه ، هم در جریان باشید و هم لطف کنید همکاری کنید . اینطوری نا خواسته برنامه هر دوشون کنسل میشد . آره ، این ایده خوبی بود  . اما طبق اساسنامه ساختمان باید قبلش حتما با مدیر ساختمان هماهنگ باشم که هم حمایتم کنه جلو اونا و هم عمه و بنای تیم خودشو بیاره . بارها این موضوع را بهش گفته بودم و الان با وجود بی پولی ، بهترین فرصت  برای اجرای این کار بود  .لباس پوشیدم و خودمو مرتب کردم وزدم بیرون  .  سر درد گرفتم وقتی فهمیدم مدیر ساختمان با خانواده مسافرت اند و گوشی اش هم در دسترس نیست. نیاز به مسکن داشتم . نیاز به آرامش . نیاز به بی خیالی .

 

شهرام  صاحب الزمانی 29/9/99