ایستگاه ۷۸

ایستگاه ۷۸

زنگ اعلام حادثه ایستگاه که بلند شد ، آتش نشان ها مثل همیشه فقط ظرف چند ثانیه بسرعت تجهیز شدند . وقتی همه آماده شدند و حرکت کردند ، از صحبت های داخل بیسیم متوجه شدند حریق گسترده ای در یکی از مجتمع های مسکونی منطقه شکل گرفته و بسرعت در حال گسترش هست .

هرچند مرکز فرماندهی اعلام کرد از ایستگاه های مجاور هم در خواست کرده ولی مشخص بود در این ساعت با وجود این ترافیک سنگین ، ایستگاههای ۶۸ و ۸۸ قطعا به موقع نخواهند رسید .

صدای بلند آژیر بنز ۱۹۲۱ آتش نشانی در شلوغی مسیر راه را می شکافت و چند دقیقه بعد ، همه اعضای تیم و هر سه ماشین ایستگاه در مقابل مجتمع ایثار ایستادند . نقطه آغاز جایی در طبقات هشت و نه بود که به سرعت در حال گسترش به طبقات بالاتر بود . محوطه جلوی مجتمع ایثار پر از آدمهایی بود که با گوشی تلفن همراه مشغول فیلمبرداری بودند .

فرمانده عملیات سعی می کرد که با خواهش و تمنا از پشت بلند گو افراد عادی را متفرق کند و راه را برای انجام کامل عملیات تیم اعزامی باز کند .

نگهبان مجتمع توضیح داد که اکثر شیلنگ های آتش نشانی طبقات پوسیده اند و هیچ کارایی ندارند و در همین طبقات حادثه دیده هم ، باکس ها یا نازل ندارند و یا شیر . نگهبان مجتمع خیلی سریع توضیح داد که در هر طبقه دو واحد هست . همه بچه های ایستگاه آماده عملیات بودند و بسرعت وارد مجتمع شدند. صدای گوش خراش جیغ و فریاد و کمک کمک خواستن ممتد از طبقات بالا به گوش می رسید .

بسرعت آتش نشان ها وارد شدند و به طبقات بالایی رسیدند . دود سیاه همه را فراگرفته بود و در حال گسترش بود و چاره ای جز استفاده از کپسول هوا نبود .

اسماعیل و هادی با اشاره به راه پله و طبقه بالا فهماندند که هر دو به طبقه دهم می روند و مسعود و عرفان با تکان دادن سر مشخص کردند که فهمیدند و در همان راهروی طبقه نهم ماندند . دود همه فضای راهرو را گرفته بود و هد لامپ های مسعود و عرفان به سختی در واحد ها را نشان داد . هنوز مشخص نبود کانون اصلی حادثه کجاست . عرفان وارد واحد ۲۸ شد و در سیاهی انبوه گم محو شد و دیگر قابل دیدن نبود .

مسعود هرچقدر تلاش کرد ، در واحد ۲۷ باز نشد . داخل گوشی و بیسیم به فرمانده گفت : من جلو واحد ۲۷ هستم . در بسته است . عرفان رفت داخل واحد کناری و داره عملیات می کنه . برم کمک عرفان ؟

چند ثانیه ای سکوت پیش آمد که در آن شرایط صدای جیغ و وحشت بچه ها و خانم ها از طبقه بالا به گوش می رسید. تا اینکه فرمانده گفت : نه ! برو داخل .

: در بسته است ، قفله ، داخل هم ساکته و صدایی نمیاد

: نه ... نه ... برو داخل . حتما برو داخل . نگهبان مجتمع میگه واحد ۲۷ یک خانم هست که تنها زندگی میکنه و اتفاقا همین امروز عصر دیده که داخل شده و حتما خونه است .

: در را بشکنم ؟

: بشکن برو داخل عملیات کن ، گزارش هم بده از داخل . من به گوشم .

مسعود با ابزارهایی که داشت در واحد را باز کرد و داخل شد . داخل واحد از راهرو تاریکتر بود و تا در را باز کرد دود غلیظی از بالای در وارد راهرو شد و با دود سیاه داخل راهرو مخلوط شد . دود همه جا را گرفته بود و هیچ صدایی از داخل واحد شنیده نمی شد .نگاهی کلی به فضا انداخت . چیز خاصی را ندید . نور هد لامپ را روی حداکثر گذاشت . بازهم چیزی ندید . مسعود سریع وارد اولین اتاق شد . نور انداخت و بررسی کرد . فقط یک میز تحریر بود و صندلی و چند جلد کتاب . آنقدر حجم دود زیاد شده بود که برای دید بهتر باید دولا میشد و در این شرایط با وجود حمل سیلندر هوا دولا دولا راه رفتن دشواری انجام عملیات را بیشتر می کرد . فرمانده داخل گوشی گفت : مسعود به گوشم ، دیدی اش ؟

: نه کسی نیست . خیلی خلوته . رییس مطمینی اصلا کسی اینجا زندگی می کنه ؟ اگه عرفان داره عملیات می کنه و حجم کار بالاست میخوایی برم کمک اش ؟

: مسعود این آقا نگهبان میگه حتما خونه است. اگه شعله نداری ، قشنگ بگرد .

مسعود داخل حمام و سرویس بهداشتی را هم دید خبری نبود . حجم دود و گرمای محیط خیلی زیاد شده بود . همیکنه از کنار تلویزیون رد شد ، در انبوه دود و در میان تاریکی و نور کم قاب عکس دختر بچه ای روی دیوار توجهش را جلب کرد . نزدیکتر رفت و نور هد لامپ را روی قاب متمرکز کرد .

عجب شباهتی . یک قدم نزدیکتر برداشت و سعی کرد با وجود داشتن دستکش ضد حریق ، قاب عکس را بردارد .

: بابا ... بابا ... من بازم میخوام عکس بگیرم

: بریم دیگه بابا کار داریم . الان مهمونها میان ها ...

: تراخدا ... یکی دیگه ... یکی دیگه ... یکی دیگه

برای لحظه ای مسعود چشمانش را بست و چند ثانیه بعد باز کرد . دوباره دقیق نگاه کرد . اشتباه نمی کرد . عکس رها بود . مسعود آشفته شد که عکس رها در این خانه چه می کند ؟

بله اشتباه نمی کرد . عکس عکس رها بود . همان عکس معروف اش که در تولد هفت سالگی اش به همه مهمانها هدیه دادند . روی همین شاسی . همین اندازه سیزده در هیجده . همان عکس معروف که بعد از آن حادثه لعنتی ، مسعود خودش سفارش داده بود روی سنگ مزار کار کنند .

: فعلا که حضانت بچه با من هست ، الانم دو هفته عید میخواییم بریم شمال ، شب ها هشت تا نه شب میتونی بهش زنگ بزنی ... برنداری زر زر زر زنگ بزنی ها

: شمال ؟ تو خودت را نمی تونی جمع کنی ! دوباره نرید توی اون ویلای خراب شده و بساط و برنامه ردیف کنی و این بچه را ول کنی به امان خدا ...

: گفتم دخالت نکن ، رها تنها نیست . بچه های دیگه هم هستند .

مسعود یقین پیدا کرد که این واحد مسکونی یا مربوط به همسر سابق اش است و یا مادر همسرش یا یکی از خواهر های همسرش . بالاخره یک نفر آشنا که عکس رها را دارد . الان هفت هشت سالی بود که از خانواده همسر قبلی اش هیچ خبری نداشت . با خودش فکر کرد اگر الان رها زنده بود چه شکلی بود ؟ دختر چهارده ساله چه شکلی میشد؟ دود در فضا در هم می پیچید و شکلهای عجیب و غریب می ساخت . برای رهایی از این افکار و تمرکز برکار با فرمانده تماس گرفت و گفت : رییس نربادن بلنده رسید ؟

: توی راهه . بچه های ایستگاه ۸۸ نزدیک اند . تا شش هفت دقیقه دیگه می رسند .

: رییس زنه پیر هست یا جوان ؟

: این چه سوالی هست که می پرسی آخه ؟

چند ثانیه ای سکوت برقرار شد تا اینکه مسعود ادامه داد

: آخه آقا من همه جا را دیدم مصدوم رویت نشد .

: بهت میگم ... این نگهبانه داره سر شیلنگ میگیره و کمک میکنه بذار پیداش کنم ... بهت میگم

همین که مسعود وارد اتاق خواب شد ، احساس کرد پوتین ضد حریق اش به بدن فردی خورد که روی زمین افتاده است . یکه خورد . هد لامپ را روی صورت مصدوم متمرکز کرد . مصدوم به پشت افتاده بود و فقط موهای فر انبوهش پخش شده بود .

: با بچه ها داشتند توی حیاط ویلا بازی می کردند ... مثل هر روز

: ای خراب بشه اون ویلای بابای گور به گور شده ات که بچه ام را فرستادی توی گور ... من ازت شکایت می کنم . می اندازمت زندان ... حالا می بینی

: برو تخم گدا ، برو بابا ... برو شکایت از جنازه اون راننده ۲۰۶ بکن که لاستیک اش ترکید و خورد به دیوار ویلا و ...

: مسعود این نگهبانه میگه یه خانم سی و هفت هشت ساله است . تقریبا جوانه و پیر نیست ... تو مطمینی که چیزی ندیدی ؟

: نه قربان مصدوم نداره این واحد . آقا برم کمک عرفان ؟

: نه عرفان مصدوم هاش رو پایین آورده و الان هم نازل دستشه ، تو دقیق تر نگاه کن ، اگه مصدوم نبود ، منتظر دستور باش ، شاید بگم بری طبقه بالا ...

: همکار ها توجه داشته باشید این لباس های جدید و خصوصا ماسک ها هم سنسور دمایی دارن و هم سنسور اکسیژن و خوب البته تمام مکالمات تون را با مرکز فرماندهی و پشتیبانی را هم ضبظ می کنند و البته خوب این ضبط مکالمات بیشتر کاربرد آموزشی داره برای خودتون و مدیرها برای بهبود عملکرد در عملیات های بعدی ... فقط حواستون به حرف زدن هاتون باشه در حین عملیات ...

مسعود خم شد و هیکل مصدوم را برگرداند . خودش بود . تمام خاطرات یکی یکی زنده شدند . خاطرات زندگی با همان عفریته بد دهن . همسر سابق اش که با کینه و نفرت و حادثه تلخ فوت دخترشان هفت سال قبل از همدیگر جدا شده بودند .

مسعود بخوبی میدانست که تمام مکالمات اش با مرکز و بیسیم همگی ضبظ می شوند و بعد ها که مشخص بشه کسی اونجا بوده ، قطعا باید پاسخگوی سهل انگاری اش باشه و اگر مدیریت ایستگاه بفهمند که مصدوم همسر سابق اش بوده ، قطعا از نظر شغلی و کاری دچار مشکل خواهد شد . دستکش ضد حریق اش را درآورد و نبض مصدوم را گرفت . نبض اش می زد . بیهوش شده بود .

: مسعود داخل واحدی هنوز ؟ اینور ما دیگه شعله نداریم . خفه کردیم . مهار شد اینور . میتونی بری بالا به بچه ها ملحق بشی ؟

مسعود عمدا جوابی نداد . نگاهی به میز آرایش انداخت که روی آیینه آن عکس سه نفره شان روی سی و سه پل اصفهان بود و با بی نظمی سمت چپ عکس را بریده بودند و قسمتی که عکس مسعود بود را قیچی کرده بودند .

: از من و تو دیگه گذشته ! اما تو دخترت را داری عین خودت شلخته و گوه بار میاری ... نمی خوایی بگی خواهرات بیان یخچال ات را مرتب کنن ؟ خواهرات کی میان رختخواب هامون را مرتب کنن ؟

: تربیت بچه ام به تو ربطی نداره ...

: ربط اش اینه که پس فردا که شوهر کنه ، فحشش را من میخورم ... چون داره عین خودت شلخته و گوه سلیقه بار میاد

: ببند مسعود ... بالاتون را دیدیم ... پایین تون را هم دیدیدم ... ببند مسعود ...

: الو مسعود داری میری بالا ؟

: نه آقا ... نمی تونم برم ... کپسول ام کم فشاره ! برای عملیات جدید جواب نمیده

: تو که ظهر داشتی شارژ می کردی ؟

: بله قربان ... ولی اینقدر اینجا رو دود گرفته که همه اش مجبور شدم دولا دولا راه برم که مصرف دوبرابر شد ... الانم کم فشارم ... بذار کامل ببینم واحد رو

فرمانده پشت بیسیم داد زد : ما کانون حادثه را مهار کردیم ... عملیات اکثر بچه ها تموم شده ! اونوقت تو هنوز داخل واحد گیر کردی ؟ حساب وقت و زمان ات را داری ؟ میگی هنوز کامل ندیدی مسعود . چکار داری می کنی تو اونجا ؟

حالت خوبه ؟

مسعود روی زمین نشسته بود و همانطور که به حرفهای فرمانده پشت بیسیم گوش میداد با موهای فر فری فایزه بازی می کرد و پیچ و تاب میداد ...

: بله خوبم ... ادامه میدم . حسب گزارش که گفتید قطعا یک نفر داخل هست دارم کامل و دقیق نگاه میکنم

: به هر حال شاید اونم آمده باشه بیرون . وقت را تلف نکن . برو بالا . از تو بعیده ها ...

: چشم قربان

: هر چی من شیفت میدم و به آب و آتیش میزنم و با سختی پول در میارم ، تو میری میدی این آرایشگره که بکندت عین ببعی ؟ چندشی بخدا ! اه ه

: حسووود ... فر مده ... مسعود حسوود

: ببین ... چاه باید از خودش آب داشته باشه ، آب دستی بریزی توش میگنده ... فایزه شلخته پلخته ... اصل اینه که سلیقه نداری

: مسعود حسود

: شلخته پلخته ... نی قلیون

گرمای محیط خیلی زیاد شده بود و برای مسعود که در کنار پیکر فایزه نشسته بود تحمل پوشش لباس عملیات غیر ممکن شده بود . مسعود لحظه ای بفکر فرو رفت و دوباره نبض فایزه را گرفت . ضعیف تر از قبل میزد . دود سیاه و غلیط تا نیمه دیوار پایین آمده بود که ناگهان با صدای انفجار تمام شیشه های واحد شکست و شعله های آتش دوباره از سمت آشپزخانه زبانه کشید . فرمانده پشت بیسیم با نگرانی پرسید : مسعود ... مسعود انفجار را شیندی ؟ اعلام موقعیت کن ... کجایی تو پسر ؟

: من توی کانون اش ام . الان بین آتش و بالکن گیر کردم . توی اتاق خواب همون واحد هستم .

: هنوز توی اون واحدی ؟

: آره همین الان پیداش کردم . نبض ضعیفی داره . بیهوشه درخواست آمبولانس کنید .

: باشه . الان همه میایم اون واحد . بخواب زمین . اگه میتونی مصدوم را جای امن منتقل کن .

: مصدوم سبکه . ولی من نمی تونم تکون بخورم . حرارت سمت پنجره است .

: شعله ها را از بیرون دارم می بینم . الان میاییم بالا . تو مصدوم را تکون دادی؟

: نه ! من خودم نمی تونم تکون بخورم .

: عهه پس از کجا میگی سبکه ؟

دقایقی بعد با کمک همه آتش نشانها ، بالاخره آتش بطور کامل مهار شد . مصدوم را سوار آمبولانس کردند و فرمانده رو به مسعود کرد و گفت : پسر تو که کپسول ات هنوز شارژه ؟ چرا گفتی خالی کردی ؟

مسعود دنبال جواب می گشت که حالت تهوع به کمک اش آمد و داخل جوی جلوی مجتمع ایثار شروع کرد به استفراغ کرد و بالا آوردن ...

شهرام صاحب الزمانی . آدینه چهاردهم مارس 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو

اسپاسم

اسپاسم

وقتی میگن مفیده ، واقعا مفیده ها . حالا بماند که توی اون وضعیت هزار تا فکر و خیال هم توی سرم می چرخید . همه چیز داشت خوب پیش می رفت و انصافا خیلی لذت بخش بود تا اینکه نمای بسته ای از مچ دستش جلوی چشمانم ظاهر شد . لاک قشنگی زده بود . اینهمه قدرت از این دست ظریف بعید بود . با اشاره دست به من فهماند که برگردم . سرم را از داخل فیس هول یا همون حفره سر بیرون کشیدم و با خجالت و شرم از وضعیتی که داشتم برگشتم . همین که برگشتم ، یکه خورد . انگار برق گرفتتش . یه جیغ کوتاهی کشید و خیلی سریع خودش را مرتب کرد . شتابزده حوله را برداشت و با هر چیزی که دم دستش بود خودش را کیپ و کور کرد و پوشاند . خیلی جا خورد . منم خیلی جا خوردم . تف به این شانس . اصلا انتظارشو نداشتم . از اول نباید قبول می کردم و اینجا می آمدم . نوراین اتاق هم خیلی کم بود اما توی همین نور کم هم قیافه اش خیلی آشنا بود . ولی من که هیچ وقت کسی از آشنا و فامیل را با این سر و وضع نیمه برهنه ندیده بودم . ضربان قلبم بالا بود . جوری عرق کرده بودم که دردم پاک یادم رفت . من من کنان سلام داد و گفت :س س س سلام آقا جواد! به محض اینکه حرف زد دیگه کاملا شناختمش . آبروم رفت . آبروی ورزشکاری و خانوادگی ام رفت . آش نخورده و دهن سوخته . من که اهل این حرفها نبودم . چرا اینقدر اصرار کردی . منم به خودم آمدم و سعی کردم خودم را بپوشانم ، اما چیزی دم دست نبود . اون پیش دستی کرده بود و سریعتر بفکر افتاده بود . لبخند تلخی زدم و خواستم از تخت پایین بیام و دمپایی ها رابپوشم و بروم که محکم دستش را روی سینه ام گذاشت و گفت : صبر کن جواد کارت دارم .

گفتم : ول کن بابا بیخیال . شتر دیدی ، ندیدی ! من سرم ، گرم کار خودمه خیالت از بابت من یکنفر راحت . بخدا من تا بحال این جور جا ها نیامده بودم .

گفت : ببین باید به حرف هام گوش بدی . بعدا عذاب وجدان نگیری

پایین را نگاه می کردم و دنبال دمپایی می گشتم که بپوشم و توی اون فضای کم نور در خروجی را پیدا کنم که شروع کرد به قسم و آیه دادن به هفت جد و آبادی که هر دومون می شناختیم و گریه امانش را برید .

***

خدا بگم چکارت کنه محمد رضا ! با این پیشنهادت همه چیو بهم ریختی . من که حواسم به همه چیز بود ، الا اینکه بخوام از این قضیه بخورم و ضایع بشم .

باید هر طور شده به مسابقات می رسیدم . این همه وقت گذاشته بودم . این همه هزینه کرده بودم . این همه تمرین برو و خودت را جر بده توی سرما و گرما . میدونستم حتی اگه جز پنج تای آخر بیام روی استیج ، بر و بچه های باشگاه خودمون که هیچی ، از باشگاه های اطراف هم حتما می آمدند تا ازمن برنامه و دستور غذایی و اسم مکمل بگیرن . همه چیز داشت خوب پیش می رفت . روی برنامه بودم و روی نمودار . تا اینکه اون آسیب دیدگی لعنتی پیش آمد . نه میتوانستم استراحت کنم و نه میتوانستم درست و حسابی تمرین کنم .

نه استراحت جواب میدادو نه تمرینات با درد مفید بود . داشتم می ریختم . از نمودار زدم بیرون . استرس گرفتم . چند جلسه فیزیوتراپی هم فایده ای نداشت. فقط همون ساعتی که دستگاه روی عضله برق می گذاشت ، آروم می شد . بعدش تا می آمدم بیرون دوباره ماهیچه می گرفت و اسپاسم شدید و اصلا انگار نه انگار .

محمد رضا پسر شیطون باشگاه بود . واسه تازه واردها مکمل تاریخ مصرف گذشته می آورد . هورمون و آمپول یواشکی به این و اون می فروخت . دست آخر هم ، اون پیشنهاد کرد که بریم ماساژ ! هم فال هست و هم تماشا . من که اهل حاشیه و این چیزا نبودم . اما اون گفت اینا حرفه ای اند و دوره دیده ماساژ ریلکسی میدن ، انرژی درمانی می کنن و سنگ داغ میذارن رو کمرت درست میشی ، نمک صورتی میذارن و از این چرت و پرت ها . هم برای روحیه ات خوبه و حالت میاد سرجا و هم اینکه اسپاسم ات خوب میشه .

گفتم من اینقدر برای مکمل و برنامه گرفتن و این اواخر فیزیوتراپی رفتن هزینه کردم که دیگه واقعا ندارم بدم . من که مثل تو دوتا دوتا بیمه ندارم . تو همه هزینه هات را بیمه تکمیلی میده .

گفت : هزینه اش را من میدم . مهمون من ! تو که این همه فیزیوتراپی رفتی حالا یه جلسه هم بیا بریم اینا ماساژت بدن ، شک نکن درست میشه .

محمد رضا می خواست جبران کنه . همیشه توی باشگاه حواسم بهش بود . اوایل که آمده بود خودم بهش برنامه داده بودم و اونم خوب گوش کرد و بدنش گرفت . هر وقت هم فیگور میگیره ، جلوی همه بچه ها میگه من هر چی دارم از تو دارم .

محمد رضا اصرار داشت که بریم ماساژ فور هند .

: گفتم که نگران پولش نباش . مهمون من هستی . حله دیگه !

: فورهند یعنی چی ؟

: یعنی چهارتا دست روی بدنت کار می کنن . چهارتا دست ظریف روح ات را نوازش می کنن ، بعید می دونم بعدش ماهیچه ات همچنان قفل باشه .

: محمد رضا دهنت سرویس من روم نمیشه بخدا ... ولش کن . من تا حالا از این غلطا نکردم

: تو که دمر خوابیدی و چیزی نمی بینی ! باورکن حسابی ریلکس میشی و توی این شرایط که اینقدر استرس داری که میرسی به مسابقه یا نه واقعا برات مفیده ، شک نکن . آخرش هم که دیگه عالیه ... نگم برات . تازه ...

: تازه چی ؟

: قبلش هم خواستی میتونی یه دودی بگیری ، اونجا همه چی هست ...

: دود ؟

: آره یه دود تلخی بگیری ... اونم برات خوبه ... هم کمرت سفت میشه و هم ...

: خجالت بکش ورزشکار حرفه ای ! عوضی

: تو حرفه ای ی . همه که حرفه ای نیستن !

: میگما ، محمد رضا ، مریضی ، چیزی نگیریم یه وقت ، من میترسم بخدا . نکردم تا حالا از این کارا

: نترس بچه مثبت ، حالا تو میخوایی محض احتیاط با خودت یه هوله بیار . ضرر نداره . هرچند اینا کارشون بهداشتیه و دوره دیده اند و بلد کار هستن .

وقتی رسیدیم قشنگ مشخص بود که محمد رضا بار چندم هست که اینجا آمده . میدونست جای پارک ماشین کجاست . انتخاب آسانسور را بلد بود و دقیقا رفت جلو در واحد و زنگ زد . با اینکه تلفنی هماهنگ کرده بود که فورهند میخواد اما خانم میانسالی که در واحد را برای ما باز کرد و خیلی هم با محمد رضا راحت بود و خوش و بش می کرد گفت : الان فقط دوتا ماسور دارم که اگه فورهند میخوایید هر کدوم باید یکساعت صبر کنید . محمد رضا که هیجان زیادی داشت گفت : نه ولش کن اینقدر وقت نداریم . الان کیا سرکار هستند . من می شناسم شون ؟

: نه اتفاقا هر دو از بچه های جدید هستند . البته کار بلد و حرفه ای اند . اینجا هر کسی میاد بعد از مدتی خودش با مشتری های شماره تلفن رد و بدل میکنه و بعدش دیگه خیلی پا بند اینجا نیست که بخواد با من درصدی کار کنه . یکی از بچه ها اتفاقا امروز اولین روز کاریش هست و شما هم اولین مشتری اش هستید .

: عهه پس ماسور فرش دارید ؟ چند سالشه ؟

از وقتی که وارد شدیم من سرم پایین بود و فقط به حرفهای این دوتا گوش میدادم . بوی عود ملایمی به مشام می رسید . یواش یواش سرم را بالا گرفتم سقف نورپردازی مخفی قشنگی داشت که نور ملایم و یکنواخت و ضعیفی را به محیط می داد . روی سنگ اپن هم یه عالمه شمع روشن بود . صدای موسیقی ملایمی هم از توی یکی از اتاق ها می آمد . محمد رضا ادامه داد : من میرم اتاق اینوری . بعدشم رو به من کرد و چشمکی زد و گفت : اگه نمی خوایی که لباس زیرت روغنی بشه همون اولش راحت لخت شو .

* * *

: بخدا قسم اگه قبول نکنی من خودمو می کشم . عذاب وجدان نگیری وقتی آگهی فوت منو ببینی . قسم ات میدم به جون عزیزات

: بخیال بابا . ول کن بذار بریم . شما را بخیر و ما را بسلامت . من اصلا چیزی ندیدم امروز . فقط ...

: فقط چی ؟

: فقط شوهرت در جریان کارهات هست ؟

: شوهرم ؟! یعنی شما نمی دونی ؟

: من خیلی با فامیل و دوست و آشنا رفت و آمد ندارم ... از کسی خبر ندارم ، دیگه چه برسه به فامیل دور ...

: من خیلی وقت جدا شدم

: عهههه چرا میگفتن که شما خیلی عاشق معشوق اید ...

: شیشه ای شد ... توهم میزد ... میدونی چند بار سقط کردم ... قاضی راحت حکم داد ... بدون مهریه ... بدون نفغه ... جونم را گرفتم دستم و در رفتم ...

:عه چه بد ! من خبر نداشتم اینا رو ، ببین بخدا من خجالت میکشم اینطوری جلوی تو . درست نیست . زشته . بسه دیگه ها برم من ؟

خواستم بلند بشم از روی تخت که دوباره اشک از اون چشمهای قشنگش سرازیر شد و شروع کرد قسم و آیه دادن . وسط قسم و آیه دادن و گریه کردن هاش گفت : آقا جواد من از همون وقتی که شما بچه بودید و تابستونها می آمدید دهات از تو خوشم می آمد .

بعدش آدرس روزی را داد که توی حیاط پشتی خونه باغ آقا جون ؛ دخترخاله ها و دختر دایی ها رفتن که برگ مو بچینن و منم که خاک و خلی تازه از صحرا آمده بودم رفتم که سبدهاشون که پر و سنگین شده بود را بیارم . یه دختره ریزه میزه ای هم بود بین شون که من تا اون روز ندیده بودمش . کرت سوم انگور عسکری ها یواشکی از یکی از دخترخاله پرسیدم این دختره چشم قشنگه دیگه کیه کرت عقبی ؟ گفت : عمو زا زن دایی هست دیگه ! چشمت گرفته ؟

توی چشمهاش نگاه کردم . همون چشمها بود . اما خودش خیلی بزرگ شده بود . موهای بلند و قشنگ . صورت زیبایی هم داشت . نگاه ام پایین تر روی گردنش رفت و تازه داشتم مستقیم کشف اش می کردم که سرم را بالا گرفت و گفت : نگاه کن زندگی خیلی سخت شده ؛ خدا گواهه امروز اولین روز کاری ام بود . خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این کار را قبول کردم . یکی از همسایه هامون که حال و روز منو می دونست منو معرفی کرد .

: عهه ! چه جالب منم اولین بارم بود پا تو اینجور جاها گذاشتم . منم دوستم گفت بیام . اما گفتن که همه تون دوره دیده اید .

:کی گفته اینا رو ؟ این زنه ؟ زر میزنه . از صبح خودش یه چیزایی گفت بهم و یه دوسه تا فیلم نشونم داد وروی اون یکی دختره تمرین کردم .

انگار که آروم شده باشه اشک هاش را با گوشه هوله پاک کرد و بعد یه کمی به من نزدیک تر شد طوریکه بوی عطرموهاش قشنگ حس میشد و گفت : ترا بخدا ؛ بیا باهم باشیم . من تنهام . خیلی تنهام . کمک ام کن . باورکن آبروی من آبروی توعه

:آخه من چه کمکی میتونم بکنم ؟ گفتم که شتر دیدی ندیدی . بذار برم اصلا نخواستم ماساژکوفتم شد .

: نه اینطوری نیست . هر دو مون خیلی چیزا دیدیم . یه ذره کمک کن ؛ باهام باش ؛ حمایت کن . وقت بذار . مثل همه آدما چکار می کنند ؟ بخدا من صد ام را برات میذارم .

: بابا بیخیال . همین مون مونده توی فامیل بپیچه که من و عموزا زن دایی ام !

: کسی قرار نیست بفهمه . الانم برگرد دراز بکش ببینم . گفتی کجات گرفته . ماشاالله چه هیکل ورزشکاری پر و قشنگی هم داری .

: من هیچ قول و تعهدی نمی دم ها . من آدم زن بلد و بگیری نیستم ها گفته باشم .

: دخترخاله هات که چیز دیگه ای می گفتن . گوشی ات کجاست ؟ توی جیب شلوارته ؟ حواست باشه من پشت سر شما میام بیرون . به این رفیق ات هم چیزی نگو .انگار رابطه اش با این زنه خیلی خوبه مشتری قدیمی اش هست .

: چقدر دستت گرمه یه کم یواشتر . درد داشتم که آمدم اینجا. ببین باورکن بخدا حتی یادم نیست اسمت چی بود ؟ از سالهابه بعد من که دیگه تو را ندیدم.

: ولی من همیشه حواسم به تو بود . همیشه می ترسیدم محل ندی ضایع شم. بزن شماره منو . صفر نهصد و ....

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم مارس 2025 . اورلینز

تخلیه نفتا

تخلیه نفتا

اواخر پاییز بود و هوای بیرون سرد بود . تمام فضای شیشه جلوی کابین و هر دو در شاگرد و راننده تانکر را بخار گرفته بود . از بس تقلا کردند ؛پتو و پشتی و زیر اندازها پخش و پلا شد . آیینه بزرگ که لحظه ای راننده از آن آویزان شده بود تا رها شود ؛ کج و معوج شد . تسبیح سبز رنگی که به آیینه آویزان شده بود ؛ پاره شد و دانه های تسبیح هر کدام به سویی افتاد. لای شیار دنده ؛ لای تمام درزها و بیشتر زیر پا پخش شدند . مشخص نشد که کدامشان دستش به قندان روی داشبورد خورد و تمام قند ها و خاک قند ها روی داشبورد و صندلی شاگرد و حتی کف کابین پخش شد . گاز پیک نیکی کوچک همچنان با شعله ای اندک به رنگ آبی ملایم می سوخت . شیف در حال عوض شدن بود و همه منتظر بودند تا شب کار ها خلاصه گزارش و عملکرد واحد ها را به پرسنل صبحکار بدهند .

***

سول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه علیکی ! هیچی . عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده پیشکش .

حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گازکروماتوگراف . رسول بی اعتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .

رسول بی اعتنا به بسته کیسه زباله هایی که روی کابینت پخش شده بود ؛ با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت. عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد وگفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟

رسول شیر آب را بست و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .

: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهرمونده ها ؟

رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملااز رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟

رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه راتند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد . جای قرار گرفتن گوشه موکت روی سرامیک ها با ماژیک علامت گذاری شده بود ولی معمولا با چند بار تی کشیدن پاک میشد و رسول از این موضوع همیشه شاکی بود ، هر چند زاویه و سرامیک را حفظ شده بود .

به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ، مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر رامی شد شنید .

عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و بادست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !

رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .

عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن رامیداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .

چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...

رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود وخشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سربه مهر گذاشته شده می شنید ، زیر چشمی از آن زاویه پایین و تنگ و کج در حالت سجده ، عباس و میز سرپرستی را می پایید .

عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحدتخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... مطابق دستورالعمل اجرایی ... بله از همون تانکر هایی که ازعراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !

رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : عههه ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمیدونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی محضر شریف تون باشه ...

عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و آهسته به سمت گوشی تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی رابرداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .

رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟

: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .

* * *

: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره

پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به

استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آپنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...

: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. من با همه احترامی که به سلسله مراتب دارم و درک درستی از جایگاه جنابعالی در شورای تامین امنیت استان دارم ؛ اما ... ببخشید ها ... واقعا تعجبم از رفتار شما !

افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .

اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :

: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت

هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .

افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط ایشونه !

رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کاراین باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار سختی نیست . بچه های آی تی معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه اصلا هر جایی ، میتونه غیرمستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یادوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در بیارن !

افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکرخارجی کشته شده . حساسیت هاي روي این عراقی را هم که شما دیگه خودتون خوب میدونید این روزا ...

رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..

: فقط چی ؟

فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی

بخورید ...

: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ...اما فقط لطفا با گوشی من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه بزنید قطع میشه ...

: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...

رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی

نشسته بود و یک بطری آب معدنی کوچک و ظرف یک بار مصرف غذاي نهار اش هم دست نخورده و باز نشده کنارش بود .

: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟

رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ، ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :

: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شماها ؟ از کی هست من را آوردید اینجا نشوندید ! بذار برم نمونه های عصر را جمع کنم ...

: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول

دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی

لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟

: اینا که دلیل نمی شه ،لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ،اسمش با خودشه ،لباس کاره دیگه ...

: رسول گوش کن ، بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ، با این حرفهامیخوان ببرنت آگاهی.خدا گواهه نمی خوام اذیت بشی،گوش کن نوشته :علی رغم اینکه صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ صورت وکبودی ناحیه گردن ، در بررسی اولیه صحنه جرم و بخصوص تشخیص اولیه نماینده پزشکی قانونی،خفگی در اثر فشرده شدن مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن باگاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد باتوجه به کج و معوج شدن آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندهای پخش شده کف کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟

: خوب پس سبحان الله ! هوووم ، خوب خدا را شکر اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که عالیه .خدا رو شکر.باید نماز شکر خوند .حالا واقعا مرده ؟ قطعا مرده؟میخوام بدونم صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید برسن و بتونن احیاءش کنن!

: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...عزت و آبروی تو برای من و شرکت مهمه ؛ فقط تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش ام را می کنم .

: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك

کردم کافیه برام ... میدونی چند سال از خودم متنفر بودم ؟

: یعنی چی این حرفها ؟ متوجه نمی شم ...

: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه خودش و پسرش ...

: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی ها عربی صحبت می کنی ...

: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از همون پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم .

: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ؛ تو خیلی باهوش بودی که عربی یاد گرفتی ... حالا مگه چه چیزی بهت گفت که دخل شوآوردي ؟ الان پسرش کجاست ؟

: پسرش رفته قم . دیروز رفت . اینا وقتی میان اینجا و تانکرهاشون توی صف منتظر می مونن واسه تخلیه نفتا ؛ میرن شهرک پتروشیمی آژانس میگرن و میرن قم...

: میرن قم زیارت ؟

: نخیر میرن قم صیغه بازی و کثافت کاری ! اونجا عراقی زیاده . دوست و آشنا زیاد دارن ...

: تو آخه چطور از این جزییات خبر داری ؟

: خوب این بیشرف ها همه اش برای همدیگه تعریف می کنن دیگه ... من از حرفهای خودشون متوجه میشم ...

: یعنی الان تو بخاطر خوشگذرونی و کثافت کاری اینا غیرتی شدی ؟

: نه راستش چون ما یه زمانی با اینها رو در رو می جنگیدیم ... دشمن بودند ...

: پس به این دلیل که دشمن دیروزت شده دوست خوشگذرون امروزت زدی یارو را نفله کردی ؟

: نه ... من ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد داخل که بالاخره تنها گیرش آوردم . آخه میدونی اون پیر سگ افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من عین پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . خودش منو از بین یه جماعت اسیر انتخاب کرد ، آشغال عوضی عین پنج سالشو ازم کام میگرفت ...

: یا خدا ... یعنی چی ؟

روزهاي اول به زور و اجبار و کتک انجام شد ... اینقدر من را زد ... با اون بازوهای قوی و ورزیده اش دستهای من را از پشت می گرفت و به زور ...

رسول آب دهانش را قورت داد و ادامه داد : آخه من فقط پونزده سالم بود ... نه ریش داشتم و نه سیبیل ؛ تازه اعزام شده بودیم که اسیر شدم ... یه بار وقتی میخواست ترفیع بگیره ... ؛ رسول آه بلندی کشید و سکوت کرد ...

: وقتی میخواست ترفیع بگیره چی ؟

: بیشرف وقتی میخواست ترفیع درجه بگیره ؛ منو یک هفته به مافوش هدیه داد ... هدیه داد ... می فهمی یعنی چی ؟ بخدا اگه بفهمی یعنی چی ! خیلی بلا سر من آورد ... خیلی ... دوست ندارم تکرار کنم ... از خودم بدم میاد ...

رسول نفس عمیقی کشید و ادامه داد

: نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر هم روزي چند بار ...

در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...

: اما آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟ میدونی الان چند سال از جنگ گذشته ؟

: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم و اون خالکوبی بزرگ روی بازوهاشو دیدم بعدش ، دنیا روي سرم خراب شد وهمه خاطره ها برام زنده شد ؛ دیگه یقین پیدا کردم حالا که خودش با ماشین پسرش تا اینجا آمده ؛ دیگه بالاخره این کثافت باید به سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد داخل سایت و پسرش همراهش نباشه ؛ میدونستم پسرش مدارک را داده و دربست گرفته رفته قم ؛ تا باباش بیاد داخل و تخلیه کنه ؛ همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خداگواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...

رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت . بطری آب معدنی کوچک را برداشت و باز کرد و داد به دست رسول .

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم فوریه 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو

تخلیه نفتا

تخلیه نفتا

اواخر پاییز بود و هوای بیرون سرد بود . تمام فضای شیشه جلوی کابین و هر دو در شاگرد و راننده تانکر را بخار گرفته بود . از بس تقلا کردند ؛پتو و پشتی و زیر اندازها پخش و پلا شد . آیینه بزرگ که لحظه ای راننده از آن آویزان شده بود تا رها شود ؛ کج و معوج شد . تسبیح سبز رنگی به آیینه آویزان شده بود ؛ پاره شد و دانه های تسبیح هر کدام به سویی افتاد . مشخص نشد که کدامشان دستش به قندان روی داشبورد خورد و تمام قند ها و خاک قند ها روی داشبورد و صندلی شاگرد و حتی کف کابین پخش شد . گاز پیک نیکی کوچک همچنان با شعله ای اندک به رنگ آبی ملایم می سوخت . شیف در حال عوض شدن بود و همه منتظر بودند تا شب کار ها خلاصه گزارش و عملکرد واحد ها را به پرسنل صبحکار بدهند .

***

سول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه علیکی ! هیچی . عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده پیشکش .

حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گازکروماتوگراف . رسول بی اعتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .

رسول بی اعتنا به بسته کیسه زباله هایی که روی کابینت پخش شده بود ؛ با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت. عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد وگفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟

رسول شیر آب را بست و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .

: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهرمونده ها ؟

رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملااز رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟

رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه راتند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد . جای قرار گرفتن گوشه موکت روی سرامیک ها با ماژیک علامت گذاری شده بود ولی معمولا با چند بار تی کشیدن پاک میشد و رسول از این موضوع همیشه شاکی بود ، هر چند زاویه و سرامیک را حفظ شده بود .

به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ، مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر رامی شد شنید .

عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و بادست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !

رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .

عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن رامیداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .

چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...

رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود وخشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سربه مهر گذاشته شده می شنید ، زیر چشمی از آن زاویه پایین و تنگ و کج در حالت سجده ، عباس و میز سرپرستی را می پایید .

عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحدتخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... مطابق دستورالعمل اجرایی ... بله از همون تانکر هایی که ازعراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !

رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : عههه ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمیدونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی محضر شریف تون باشه ...

عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و آهسته به سمت گوشی تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی رابرداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .

رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟

: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .

* * *

: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره

پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به

استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آپنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...

: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. من با همه احترامی که به سلسله مراتب دارم و درک درستی از جایگاه جنابعالی در شورای تامین امنیت استان دارم ؛ اما ... ببخشید ها ... واقعا تعجبم از شما !

افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .

اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :

: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت

هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .

افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط ایشونه !

رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کاراین باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار سختی نیست . بچه های آی تی معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه اصلا هر جایی ، میتونه غیرمستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یادوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در بیارن !

افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکرخارجی کشته شده . حساسیت هاي روي این عراقی را هم که شما دیگه خودتون خوب میدونید این روزا ...

رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..

: فقط چی ؟

فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی

بخورید ...

: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ...اما فقط لطفا با گوشی من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه بزنید قطع میشه ...

: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...

رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی

نشسته بود و یک بطری آب معدنی کوچک و ظرف یک بار مصرف غذاي نهار اش هم دست نخورده و باز نشده کنارش بود .

: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟

رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ، ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :

: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شماها ؟ از کی هست من را آوردید اینجا نشوندید ! بذار برم نمونه های عصر را جمع کنم ...

: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول

دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی

لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟

: اینا که دلیل نمی شه ،لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ،اسمش با خودشه ،لباس کاره دیگه ...

: رسول گوش کن ، بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ، با این حرفهامیخوان ببرنت آگاهی.خدا گواهه نمی خوام اذیت بشی،گوش کن نوشته :علی رغم اینکه صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ صورت وکبودی ناحیه گردن ، در تشخیص اولیه نماینده پزشکی قانونی،خفگی در اثر فشرده شدن مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن باگاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد باتوجه به کج و معوج شدن آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندهای پخش شده کف کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟

: خوب پس سبحان الله ! هوووم ، خوب خدا را شکر اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که عالیه .خدا رو شکر.باید نماز شکر خوند .حالا واقعا مرده ؟ قطعا مرده؟میخوام بدونم صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید برسن و بتونن احیاءش کنن!

: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...عزت و آبروی تو برای من و شرکت مهمه ؛ فقط تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش ام را می کنم .

: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك

کردم کافیه برام ... میدونی چند سال از خودم متنفر بودم ؟

: یعنی چی این حرفها ؟ متوجه نمی شم ...

: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه خودش و پسرش ...

: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی ها عربی صحبت می کنی ...

: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از چهارده پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم .

: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ... چه چیزی بهت گفت که دخل شوآوردي ؟ الان پسرش کجاست ؟

: پسرش رفته قم . اینا وقتی میان اینجا و تانکرهاشون توی صف منتظر می مونن واسه تخلیه نفتا ؛ میرن شهرک پتروشیمی آژانس میگرن و میرن قم...

: میرن قم زیارت ؟

: نه میرن قم صیغه بازی و کثافت بازی ... اونجا عراقی زیاده . دوست و آشنا زیاد دارن ...

: تو آخه چطور از این جزییات خبر داری ؟

: خوب این بیشرف های همه اش برای همدیگه تعریف می کنن دیگه ... من از حرفهای خودشون متوجه میشم...

: یعنی الان تو بخاطر خوشگذرونی و کثافت کاری اینا غیرتی شدی ؟

: ما یه زمانی با اینها رو در رو می جنگیدیم ... دشمن بودند ...

: پس به این دلیل که دشمن دیروزت شده دوست خوشگذرون امروزت زدی یارو را نفله کردی ؟

: نه من ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد داخل که بالاخره تنها گیرش آوردم . آخه میدونی اون پیر سگ افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . خودش منو از بین یه جماعت اسیر انتخاب کرد ، آشغال عوضی عین پنج سالشو ازم کام گرفت ...

: یا خدا ... یعنی چی ؟

روزهاي اول به زور و اجبار و کتک شد ... اینقدر من را زد ...

رسول نفس عمیقی کشید و ادامه داد

: نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر هم روزي چند بار ...

در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...

: اما آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟ میدونی الان چند سال از جنگ گذشته ؟

: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم ، دنیا روي سرم خراب شد وهمه خاطره ها برام زنده شد ... دیگه یقین پیدا کردم که بالاخره باید این کثافت به سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد و پسرش همراهش نباشه ... همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خداگواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...

رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت . بطری آب معدنی کوچک را برداشت و باز کرد و داد به دست رسول .

شهرام صاحب الزمانی . آدینه هفتم فوریه 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو