ایستگاه ۷۸
ایستگاه ۷۸
زنگ اعلام حادثه ایستگاه که بلند شد ، آتش نشان ها مثل همیشه فقط ظرف چند ثانیه بسرعت تجهیز شدند . وقتی همه آماده شدند و حرکت کردند ، از صحبت های داخل بیسیم متوجه شدند حریق گسترده ای در یکی از مجتمع های مسکونی منطقه شکل گرفته و بسرعت در حال گسترش هست .
هرچند مرکز فرماندهی اعلام کرد از ایستگاه های مجاور هم در خواست کرده ولی مشخص بود در این ساعت با وجود این ترافیک سنگین ، ایستگاههای ۶۸ و ۸۸ قطعا به موقع نخواهند رسید .
صدای بلند آژیر بنز ۱۹۲۱ آتش نشانی در شلوغی مسیر راه را می شکافت و چند دقیقه بعد ، همه اعضای تیم و هر سه ماشین ایستگاه در مقابل مجتمع ایثار ایستادند . نقطه آغاز جایی در طبقات هشت و نه بود که به سرعت در حال گسترش به طبقات بالاتر بود . محوطه جلوی مجتمع ایثار پر از آدمهایی بود که با گوشی تلفن همراه مشغول فیلمبرداری بودند .
فرمانده عملیات سعی می کرد که با خواهش و تمنا از پشت بلند گو افراد عادی را متفرق کند و راه را برای انجام کامل عملیات تیم اعزامی باز کند .
نگهبان مجتمع توضیح داد که اکثر شیلنگ های آتش نشانی طبقات پوسیده اند و هیچ کارایی ندارند و در همین طبقات حادثه دیده هم ، باکس ها یا نازل ندارند و یا شیر . نگهبان مجتمع خیلی سریع توضیح داد که در هر طبقه دو واحد هست . همه بچه های ایستگاه آماده عملیات بودند و بسرعت وارد مجتمع شدند. صدای گوش خراش جیغ و فریاد و کمک کمک خواستن ممتد از طبقات بالا به گوش می رسید .
بسرعت آتش نشان ها وارد شدند و به طبقات بالایی رسیدند . دود سیاه همه را فراگرفته بود و در حال گسترش بود و چاره ای جز استفاده از کپسول هوا نبود .
اسماعیل و هادی با اشاره به راه پله و طبقه بالا فهماندند که هر دو به طبقه دهم می روند و مسعود و عرفان با تکان دادن سر مشخص کردند که فهمیدند و در همان راهروی طبقه نهم ماندند . دود همه فضای راهرو را گرفته بود و هد لامپ های مسعود و عرفان به سختی در واحد ها را نشان داد . هنوز مشخص نبود کانون اصلی حادثه کجاست . عرفان وارد واحد ۲۸ شد و در سیاهی انبوه گم محو شد و دیگر قابل دیدن نبود .
مسعود هرچقدر تلاش کرد ، در واحد ۲۷ باز نشد . داخل گوشی و بیسیم به فرمانده گفت : من جلو واحد ۲۷ هستم . در بسته است . عرفان رفت داخل واحد کناری و داره عملیات می کنه . برم کمک عرفان ؟
چند ثانیه ای سکوت پیش آمد که در آن شرایط صدای جیغ و وحشت بچه ها و خانم ها از طبقه بالا به گوش می رسید. تا اینکه فرمانده گفت : نه ! برو داخل .
: در بسته است ، قفله ، داخل هم ساکته و صدایی نمیاد
: نه ... نه ... برو داخل . حتما برو داخل . نگهبان مجتمع میگه واحد ۲۷ یک خانم هست که تنها زندگی میکنه و اتفاقا همین امروز عصر دیده که داخل شده و حتما خونه است .
: در را بشکنم ؟
: بشکن برو داخل عملیات کن ، گزارش هم بده از داخل . من به گوشم .
مسعود با ابزارهایی که داشت در واحد را باز کرد و داخل شد . داخل واحد از راهرو تاریکتر بود و تا در را باز کرد دود غلیظی از بالای در وارد راهرو شد و با دود سیاه داخل راهرو مخلوط شد . دود همه جا را گرفته بود و هیچ صدایی از داخل واحد شنیده نمی شد .نگاهی کلی به فضا انداخت . چیز خاصی را ندید . نور هد لامپ را روی حداکثر گذاشت . بازهم چیزی ندید . مسعود سریع وارد اولین اتاق شد . نور انداخت و بررسی کرد . فقط یک میز تحریر بود و صندلی و چند جلد کتاب . آنقدر حجم دود زیاد شده بود که برای دید بهتر باید دولا میشد و در این شرایط با وجود حمل سیلندر هوا دولا دولا راه رفتن دشواری انجام عملیات را بیشتر می کرد . فرمانده داخل گوشی گفت : مسعود به گوشم ، دیدی اش ؟
: نه کسی نیست . خیلی خلوته . رییس مطمینی اصلا کسی اینجا زندگی می کنه ؟ اگه عرفان داره عملیات می کنه و حجم کار بالاست میخوایی برم کمک اش ؟
: مسعود این آقا نگهبان میگه حتما خونه است. اگه شعله نداری ، قشنگ بگرد .
مسعود داخل حمام و سرویس بهداشتی را هم دید خبری نبود . حجم دود و گرمای محیط خیلی زیاد شده بود . همیکنه از کنار تلویزیون رد شد ، در انبوه دود و در میان تاریکی و نور کم قاب عکس دختر بچه ای روی دیوار توجهش را جلب کرد . نزدیکتر رفت و نور هد لامپ را روی قاب متمرکز کرد .
عجب شباهتی . یک قدم نزدیکتر برداشت و سعی کرد با وجود داشتن دستکش ضد حریق ، قاب عکس را بردارد .
: بابا ... بابا ... من بازم میخوام عکس بگیرم
: بریم دیگه بابا کار داریم . الان مهمونها میان ها ...
: تراخدا ... یکی دیگه ... یکی دیگه ... یکی دیگه
برای لحظه ای مسعود چشمانش را بست و چند ثانیه بعد باز کرد . دوباره دقیق نگاه کرد . اشتباه نمی کرد . عکس رها بود . مسعود آشفته شد که عکس رها در این خانه چه می کند ؟
بله اشتباه نمی کرد . عکس عکس رها بود . همان عکس معروف اش که در تولد هفت سالگی اش به همه مهمانها هدیه دادند . روی همین شاسی . همین اندازه سیزده در هیجده . همان عکس معروف که بعد از آن حادثه لعنتی ، مسعود خودش سفارش داده بود روی سنگ مزار کار کنند .
: فعلا که حضانت بچه با من هست ، الانم دو هفته عید میخواییم بریم شمال ، شب ها هشت تا نه شب میتونی بهش زنگ بزنی ... برنداری زر زر زر زنگ بزنی ها
: شمال ؟ تو خودت را نمی تونی جمع کنی ! دوباره نرید توی اون ویلای خراب شده و بساط و برنامه ردیف کنی و این بچه را ول کنی به امان خدا ...
: گفتم دخالت نکن ، رها تنها نیست . بچه های دیگه هم هستند .
مسعود یقین پیدا کرد که این واحد مسکونی یا مربوط به همسر سابق اش است و یا مادر همسرش یا یکی از خواهر های همسرش . بالاخره یک نفر آشنا که عکس رها را دارد . الان هفت هشت سالی بود که از خانواده همسر قبلی اش هیچ خبری نداشت . با خودش فکر کرد اگر الان رها زنده بود چه شکلی بود ؟ دختر چهارده ساله چه شکلی میشد؟ دود در فضا در هم می پیچید و شکلهای عجیب و غریب می ساخت . برای رهایی از این افکار و تمرکز برکار با فرمانده تماس گرفت و گفت : رییس نربادن بلنده رسید ؟
: توی راهه . بچه های ایستگاه ۸۸ نزدیک اند . تا شش هفت دقیقه دیگه می رسند .
: رییس زنه پیر هست یا جوان ؟
: این چه سوالی هست که می پرسی آخه ؟
چند ثانیه ای سکوت برقرار شد تا اینکه مسعود ادامه داد
: آخه آقا من همه جا را دیدم مصدوم رویت نشد .
: بهت میگم ... این نگهبانه داره سر شیلنگ میگیره و کمک میکنه بذار پیداش کنم ... بهت میگم
همین که مسعود وارد اتاق خواب شد ، احساس کرد پوتین ضد حریق اش به بدن فردی خورد که روی زمین افتاده است . یکه خورد . هد لامپ را روی صورت مصدوم متمرکز کرد . مصدوم به پشت افتاده بود و فقط موهای فر انبوهش پخش شده بود .
: با بچه ها داشتند توی حیاط ویلا بازی می کردند ... مثل هر روز
: ای خراب بشه اون ویلای بابای گور به گور شده ات که بچه ام را فرستادی توی گور ... من ازت شکایت می کنم . می اندازمت زندان ... حالا می بینی
: برو تخم گدا ، برو بابا ... برو شکایت از جنازه اون راننده ۲۰۶ بکن که لاستیک اش ترکید و خورد به دیوار ویلا و ...
: مسعود این نگهبانه میگه یه خانم سی و هفت هشت ساله است . تقریبا جوانه و پیر نیست ... تو مطمینی که چیزی ندیدی ؟
: نه قربان مصدوم نداره این واحد . آقا برم کمک عرفان ؟
: نه عرفان مصدوم هاش رو پایین آورده و الان هم نازل دستشه ، تو دقیق تر نگاه کن ، اگه مصدوم نبود ، منتظر دستور باش ، شاید بگم بری طبقه بالا ...
: همکار ها توجه داشته باشید این لباس های جدید و خصوصا ماسک ها هم سنسور دمایی دارن و هم سنسور اکسیژن و خوب البته تمام مکالمات تون را با مرکز فرماندهی و پشتیبانی را هم ضبظ می کنند و البته خوب این ضبط مکالمات بیشتر کاربرد آموزشی داره برای خودتون و مدیرها برای بهبود عملکرد در عملیات های بعدی ... فقط حواستون به حرف زدن هاتون باشه در حین عملیات ...
مسعود خم شد و هیکل مصدوم را برگرداند . خودش بود . تمام خاطرات یکی یکی زنده شدند . خاطرات زندگی با همان عفریته بد دهن . همسر سابق اش که با کینه و نفرت و حادثه تلخ فوت دخترشان هفت سال قبل از همدیگر جدا شده بودند .
مسعود بخوبی میدانست که تمام مکالمات اش با مرکز و بیسیم همگی ضبظ می شوند و بعد ها که مشخص بشه کسی اونجا بوده ، قطعا باید پاسخگوی سهل انگاری اش باشه و اگر مدیریت ایستگاه بفهمند که مصدوم همسر سابق اش بوده ، قطعا از نظر شغلی و کاری دچار مشکل خواهد شد . دستکش ضد حریق اش را درآورد و نبض مصدوم را گرفت . نبض اش می زد . بیهوش شده بود .
: مسعود داخل واحدی هنوز ؟ اینور ما دیگه شعله نداریم . خفه کردیم . مهار شد اینور . میتونی بری بالا به بچه ها ملحق بشی ؟
مسعود عمدا جوابی نداد . نگاهی به میز آرایش انداخت که روی آیینه آن عکس سه نفره شان روی سی و سه پل اصفهان بود و با بی نظمی سمت چپ عکس را بریده بودند و قسمتی که عکس مسعود بود را قیچی کرده بودند .
: از من و تو دیگه گذشته ! اما تو دخترت را داری عین خودت شلخته و گوه بار میاری ... نمی خوایی بگی خواهرات بیان یخچال ات را مرتب کنن ؟ خواهرات کی میان رختخواب هامون را مرتب کنن ؟
: تربیت بچه ام به تو ربطی نداره ...
: ربط اش اینه که پس فردا که شوهر کنه ، فحشش را من میخورم ... چون داره عین خودت شلخته و گوه سلیقه بار میاد
: ببند مسعود ... بالاتون را دیدیم ... پایین تون را هم دیدیدم ... ببند مسعود ...
: الو مسعود داری میری بالا ؟
: نه آقا ... نمی تونم برم ... کپسول ام کم فشاره ! برای عملیات جدید جواب نمیده
: تو که ظهر داشتی شارژ می کردی ؟
: بله قربان ... ولی اینقدر اینجا رو دود گرفته که همه اش مجبور شدم دولا دولا راه برم که مصرف دوبرابر شد ... الانم کم فشارم ... بذار کامل ببینم واحد رو
فرمانده پشت بیسیم داد زد : ما کانون حادثه را مهار کردیم ... عملیات اکثر بچه ها تموم شده ! اونوقت تو هنوز داخل واحد گیر کردی ؟ حساب وقت و زمان ات را داری ؟ میگی هنوز کامل ندیدی مسعود . چکار داری می کنی تو اونجا ؟
حالت خوبه ؟
مسعود روی زمین نشسته بود و همانطور که به حرفهای فرمانده پشت بیسیم گوش میداد با موهای فر فری فایزه بازی می کرد و پیچ و تاب میداد ...
: بله خوبم ... ادامه میدم . حسب گزارش که گفتید قطعا یک نفر داخل هست دارم کامل و دقیق نگاه میکنم
: به هر حال شاید اونم آمده باشه بیرون . وقت را تلف نکن . برو بالا . از تو بعیده ها ...
: چشم قربان
: هر چی من شیفت میدم و به آب و آتیش میزنم و با سختی پول در میارم ، تو میری میدی این آرایشگره که بکندت عین ببعی ؟ چندشی بخدا ! اه ه
: حسووود ... فر مده ... مسعود حسوود
: ببین ... چاه باید از خودش آب داشته باشه ، آب دستی بریزی توش میگنده ... فایزه شلخته پلخته ... اصل اینه که سلیقه نداری
: مسعود حسود
: شلخته پلخته ... نی قلیون
گرمای محیط خیلی زیاد شده بود و برای مسعود که در کنار پیکر فایزه نشسته بود تحمل پوشش لباس عملیات غیر ممکن شده بود . مسعود لحظه ای بفکر فرو رفت و دوباره نبض فایزه را گرفت . ضعیف تر از قبل میزد . دود سیاه و غلیط تا نیمه دیوار پایین آمده بود که ناگهان با صدای انفجار تمام شیشه های واحد شکست و شعله های آتش دوباره از سمت آشپزخانه زبانه کشید . فرمانده پشت بیسیم با نگرانی پرسید : مسعود ... مسعود انفجار را شیندی ؟ اعلام موقعیت کن ... کجایی تو پسر ؟
: من توی کانون اش ام . الان بین آتش و بالکن گیر کردم . توی اتاق خواب همون واحد هستم .
: هنوز توی اون واحدی ؟
: آره همین الان پیداش کردم . نبض ضعیفی داره . بیهوشه درخواست آمبولانس کنید .
: باشه . الان همه میایم اون واحد . بخواب زمین . اگه میتونی مصدوم را جای امن منتقل کن .
: مصدوم سبکه . ولی من نمی تونم تکون بخورم . حرارت سمت پنجره است .
: شعله ها را از بیرون دارم می بینم . الان میاییم بالا . تو مصدوم را تکون دادی؟
: نه ! من خودم نمی تونم تکون بخورم .
: عهه پس از کجا میگی سبکه ؟
دقایقی بعد با کمک همه آتش نشانها ، بالاخره آتش بطور کامل مهار شد . مصدوم را سوار آمبولانس کردند و فرمانده رو به مسعود کرد و گفت : پسر تو که کپسول ات هنوز شارژه ؟ چرا گفتی خالی کردی ؟
مسعود دنبال جواب می گشت که حالت تهوع به کمک اش آمد و داخل جوی جلوی مجتمع ایثار شروع کرد به استفراغ کرد و بالا آوردن ...
شهرام صاحب الزمانی . آدینه چهاردهم مارس 2025 . اورلینز ؛ آنتاریو