انجدان
انجدان
یک ساعتی میشه که زنگ زدم و منتظرم تا پلیس بیاد . با این تصادفی که شد و گندی که زدم ماشین ام خیلی کار داره و قشنگ یک هفته ای باید بخوابه . از همون اول خودم مقصر بودم .وسط اون همه شلوغی کار و مراسم نباید کارالان اضافه که تقریبا هیچ نفعی برام نداشت را قبول می کردم .اولش هم خودم ششدانگ راضی نبودم .
- ها ... مثلا میخوایی بری انجدان عکاسی کنی که چی ؟
- : محمدی گفت دیگه ؛ میدونی که معمولا زمستونها برنامه میگیره ؛ حتما برنامه زنده دعوتم میکنه
- مثلا داری مردم داری میکنی؟ یعنی چی الان وسط مراسم وشلوغی ها ؛ توی کار خودمون موندیم اونوقت تو میخوایی بری انجدان عکاسی کنی ؟ پیامک بده بهش و بگو نتونستم و خلاص یا چه میدونم از عکسهای قبلی ات بده بره یا سرچ کن ببین چی هست توی نت بفرست براش بره
- آره دیگه محمدی هم گوش هاش درازه و توی سازمان شون هم کسی نیست بره سرچ کنه
خودم باید حدس می زدم که وسط تابستون اونم عصر جمعه ؛ انجدان بخاطر همه قشنگی هاش باید اینقدر شلوغ باشه . اصلا شرایط مناسبی برای عکاسی نبود . دور و بر سرآب و سرچشمه که قیامت بود از شلوغی ؛ همه زیر اندازهای رنگ وارنگ انداخته بودن و بساط آش رشته عصر جمعه همه جا برپا بود . بوی آش دلم را برد . سمت رودخونه هم همینطور از دور معلوم بود ماشین های سفید وسیاه کنار هم یکدست نا منظم پارک کرده بودن و حتی کوچه باغهای گردو پشت سر هم کیپ تا کیپ ماشین پارک شده بود . اونقدر که به زور لایی رد می کردم . دور و بر اسل آب که سوزن انداز نبود . حتی جا برای گله گوسفند ها نبود که بیان آب بخورن . با این همه شلوغی موقع عکاسی نبود . ولش کن . باید این فضای قشنگ را وسط هفته که خلوته بیام . به محمدی میگم که اگه ممکنه برنامه اش رو عقب بندازه . صادقانه بهش میگم که فقط بخاطر کار تو رفتم ولی خیلی شلوغ بود و نمیشد کار کرد . باید از اول به حرف خانمم گوش می دادم .
وقتی که تند و سریع برگشتم ؛ سرپیچ خروجی از دهات خواستم نزنم به ماشین های پارک شده کنار رودخانه ؛ عجله ام داشتم ؛ دستپاچه شدم و توی محاسبه موقعیت کم آوردم و محکم کوبیدم به کناره دیوار سنگی . صدای بلندی داد و طوریکه همه نگاه هابرگشت سمت ماشین و من . جلو سمت شاگرد قشنگ رفت .جمع شد . کاسه چراغ خورد شد . برای تهیه کروکی و استفاده از بیمه باید زنگ می زدم پلیس بیاد توی این شلوغی و ازدحام جمعیت . همین الانش چند نفری دور و برم جمع شده بودن . یه نفر پیشنهاد کرد الان اگه زنگ بزنی به پلیس بگی تا نصفه شب علاف میشی .ماشین ات را آروم ببر دهات یه جای امن پارک کن و فردا صبح که خلوته خودت بیا و زنگ بزن ۱۱۰ ؛ اینطوری کمتر علاف میشی.
پیشنهادش وقتی کاملتر شد که گفت خودمم می رسونمت شهر.
هوا خیلی عالی بود و گوش بعد از چند دقیقه به صدای غرش آبی که از سرچشمه با فشار زیاد بیرون می آمد و ذرات قطرات آب را در هوا اسپری می شد عادت می کرد . سر در های خونه های قدیمی با صفا و سنگی برای نشستن و رفع خستگی و شاید هم گپ و گفت که جلوی در هر خانه کنار در تعبیه شده ؛ چشم انداز زیبایی ایجاد کرده بود .
همینکه خواستم قدری پایین تر برم از دوردست ماشین راهنمایی و رانندگی را دیدم .وقتی رسید شیشه اش را تا نصفه پایین آورد من دولا شدم و سلام دادم . سلام جناب سرهنگ ؛ ببخشید جناب سروان .
سروان درشت هیکل و چهارشانه بودبا موهای سیاه و چشمانی زاغ . وقتی که پیاده شد ؛ قبل از اینکه ماشین ام را نگاه کنه ؛ فقط چشم در فضای سرچشمه انداخت و اطراف را می پایید.
بدون اینکه سلام و علیکی بکند گفت: عجب دهات با صفایی هست؛چه آبی داره ماشاالله ... چی بود اسمش اینجا؟
راننده اش که پسر خوش تیپ و خوش قیافه ای بود پیاده شد و گفت : موقعیت را روستای انجدان بیسیم کردن قربان .
راننده اش سرباز وظیفه ای بود با چشمان آبی و موهای خیلی کوتاه بور . چهره اش دلنشین بود .
یکی دوقدم جلو تر رفتم و مجددا عرض ادب و احترام کردم و خوشامد گفتم .
سروان هنوز به مناظر اطراف چشم می دواندو نه به من و نه به ماشین هیچ نگاهی نمی کرد .
مسیر قدم هایم را به سمت ماشین کج کردم که یعنی تخته سیاه مورد نظر این ور هست .
سروان به راننده اش گفت : رسولی تا میتونی اینجا نفس بکش. ببین چه هوای خوبی داره . زندگی واقعی را اینا میکنن ها
بعد دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید . چند بار تکرار کرد تا اینکه صدای زنگ موبایل اش نفس عمیق کشیدن اش و باز کردن دستهایش را برهم زد . سریع به گوشه ای رفت و مشغول مکالمه شد . آرام شمره و خصوصی حرف می زد .
حرف هایش که روبه پایان بود به سمت من آمد . در آخرین حرفش گفت : باشه باشه عزیزم ؛ خودم به راننده وانت زنگ می زنم و هماهنگ می کنم که چه زمانی وسایل سیسمونی را بیاره و بعد بهت میگم که تو هم با آبجی ات هماهنگ کنی واسه چیدمان ؛ باشه باشه فعلا ...گفتم که هماهنگ می کنم . مکالمه اش که تمام شد ؛ جلو رفتم و با احترام دو دستی مدارک خودم و ماشین را تقدیم اش کردم و همزمان توضیح دادم که خودم زدم به دیواره سنگی و فقط کشیدن کروکی مزاحم شون شدم .
سروان یکی دو قدم جلو آمد ودر حالیکه هنوز گوشی اش دستش بود ؛ هیچ اعتنایی به مدارک نکرد . نگاهی سرسری به ماشین انداخت و گفت : این کروکی لازم نداره ؛ کروکی نمی خواد فقط گفتی ساعت چند تصادف کردی؟
من و من کردم و گفتم : من فقط یه کروکی برای بیمه میخوام که بتونم از بیمه اش استفاده کنم . فقط همین . شکایتی هم از کسی ندارم . حالا شما میشه لطف کنید ؟
اصلا جالب نبود بهش بگم دیشب تصادف کردم و الان زنگ زدم پلیس . خواستم وساطت راننده اش همون پسره سربازه را هم بگیرم که یک لحظه رد نگاهم ختم شد به چهره پسره سربازه که به بدنه ماشین پلیس تکیه داده بود . بنظرم خیلی برای عکاسی مدل مناسب بود . اگه موهاش را بذاره بلند بشه عالی میشه . کیس خوبیه برای مدل . تو حس خودم بودم که سروان پرسید : این دیواره کجاست ؟
گفتم : دیوار سنگی منظورتون هست ؟
گفت : نه اون را که گفتم دیگه ؛ مهم نیست و کروکی نمی خواد . این دیوار را پرسیدم کجاست ؟ همین که ازش دود در میاد .
بعد اشاره کرد به دودکش حمام روستا .
گفتم : حمام روستاست دیگه . حمام قدیمی و جالبیه ؛ تازه بازسازی اش کردن .خزینه هم داره . آبش هم همیشه تازه و تمیزه . صبح شنبه هم کسی حمام نمیره معمولا تا غروب . خلوت خلوته . فقط جناب سروان ببخشیدا من به بیمه بگم افسر فرمودن کروکی نمیخواد ؛ آخه این خسارتش زیاده ها ...
جوابم را نداد و در حالیکه دکمه بالای پیراهنش را باز کرده بود و به آرامی موهای سینه اش را نوازش می کرد ؛ رو به سرباز کرد و گفت : رسولی دربیار بریم حموم !
سرباز گفت : نه ممنونم جناب سروان من دیشب آسایشگاه دوش گرفتم .
سروان گفت : رسولی گیرت نمیاد از این حمام های روستا ؛ جایی نیست دیگه از این حمام ها
سرباز گفت : آخه جناب سروان وسایل حمام که چیزی همراهمون نیست قربان ؛ نمی شه که بی وسیله قربان
سروان گفت : وسیله نمی خواد ؛ لنگ هست که حتما خودشون میدن ؛ چیزی هم نیاز بود می خریم ؛ حمام قدیمی ها همیشه همه چی دارن ؛ پارک اش کن زیر سایه اون درخت بزرگه و قفل اش کن و بیا ...
سرباز در حالیکه به من نگاه می کرد و چشم ابرو بالا می انداخت خیلی محترمانه گفت : من بخدا احتیاجی به حمام ندارم ؛ صبر می کنم تا شما برید و بیایید . حالا شاید اصلا نوبت زنانه باشه ؛ آخه حمام های دهانه میدونم زنانه مردانه صبح و عصره
سروان اخم تندی به سرباز کرد و گفت:خاک بر سر بیشعورت کنن . حقته که از صبح تاشب توی ظل گرما کنار جاده وایستی و مثل حمال ها پست بدی و عرق از چاک کونت سرازیر بشه ؛ وقتی بهت میگم بیا ؛ بیا دیگه بفهم .
سرباز گفت : آخه ... من ...الان ! آخه نمی گن چرا ماموریت اینقدر طول کشید؟ پشت بیسیم باشم بهتر نیست ؟
سروان گفت : زر اضافه نزن ... من رفتم تمام ؛ آمدی ها .
سرباز گفت : بخدا جناب سروان من بیست و یک ماه خدمتم و فقط سه ماه دیگه مونده ؛ نگن ترک پست کرده ... بیخال من شو ... خداییش
سروان در حالیکه همچنان اخم کرده بود با تحکم گفت : گوشی ات را خاموش کن ولی بیسیم را بذار روی اون حالت که فقط پیام می گیره ...
سرباز گفت : قربان عقیدتی چی ... داستان رفیعی نشه دوباره ... برای خاطر خودتون میگم ... ببخشید ها جسارت نباشه سروان گفت : رفیعی خودش میخارید و می خواست کل آسایشگاه را بکشه به خودش ؛ حساب اون گوه با تو خیلی فرق می کنه ؛ بعد در حالیکه بقیه دکمه های پیراهن اش را باز میکرد از پله های حمام پایین رفت .
من که تا این لحظه هاج و واج به حرفهای این دوتا حیران مونده بودم و کم کم فهمیدم قضیه از چه قراره ؛ سریع پریدم آخرین پله و پرسیدم : ببخشید جناب سروان کروکی ...
حرفم را قطع کرد و گفت: چرا متوجه نیستی گفتم دیگه کروکی نمی خواد ؛ برو بیمه اگر خواستن من هر روز سه راه خمین هستم بیا اونجا برات کروکی می کشم ؛ بعد طوری داد زد رسولی کجایی ؟ که صداش در محیط بسته حمام روستا طنین انداز شد . سریع رفت سمت لنگ های خشک و داد زد یا الله یا الله کسی نیست ؟
من همون جلوی در گفتم نه فکر نکنم حمومی الان باشه نوبت آب داره واسه باغش تا ظهر نمیاد . مخصوصا اینطوری گفتم که راحت باشه خیر سرش کثافت کولاخ .
سروان در حالیکه گوشی تلفن همراهش را خاموش می کرد رو به من کرد و گفت : پدر جان شما هم زودتر ماشین را بردار و ببر درستش کن ؛ با این وضعیتش چهل پنجاه تا بیشتر نمی تونی بری . بیمه هم واحد خسارتش تا ساعت یک بیشتر نیستن ؛ زودتر برو که امروز کارت انجام بشه .
فاصله انجدان تا سه راهی خمین که فقط یک مسیر داشت را همیشه بیست دقیقه تا نیم ساعته می رفتم . اما حالا با این وضعیت ماشین ام ؛ یک و ساعت و نیم طول کشید بخاطراینکه خیلی آهسته آمدم و در تمام مدت هیچ ماشین پلیسی ندیدم که از من جلو بزنه .
شهرام صاحب الزمانی ؛ اورلینز؛ ۱۴ اکتبر ۲۰۲۳
عکس رسانهای است که گاه بیشتر از هزاران واژه را در یک شات مختصر میکند و لحظهای از زمان و مکان را فریز میکند، عکس به وسیله مهارتهای تکنیکی، موقعیتشناسی و زاویه دید عکاسش، یک برش زمانی و مکانی را جاودان میکند.