رسول

رسول
رسول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه
علیکی ! عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي
نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده که بماند .
حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم
همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .
تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گاز
کروماتوگراف . رسول بی عتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را
بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن
کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال
به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها
بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .
رسول با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب
روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع
وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت.
عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه
هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد و
گفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟
رسول شیر آب را بستن و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .
: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهر
مونده ها ؟
2
رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال
کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملا
از رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این
بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟
رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه را
تند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت
قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد .
به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ،
مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .
اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر را
میشد شنید .
عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و با
دست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن
آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !
رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .
عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با
همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن را
میداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .
چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه
عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه
هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...
رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود و
خشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سر
به مهر گذاشته شده می شنید .
3
عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون
نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحد
تخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... بله از همون تانکر هایی که از
عراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !
رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمی
دونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی
محضر شریف تون باشه ...
عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت
مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و به سمت گوشی
تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی را
برداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .
رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟
: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .
* * *
: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره
پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به
استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آ
پنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه
همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی
هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه
دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم
ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط
گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...
: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. تعجبم از شما !
4
افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .
اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :
: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت
هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .
افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي
پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط
نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط
ایشونه !
رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کار
این باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار
معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار IT سختی نیست . بچه هاي
توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه میتونه غیر
مستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یا
دوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در
بیارن !
افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید
پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکر
خارجی کشته شده . حساسیت هاي روي عراق را هم که شما خوب میدونید ...
رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..
: فقط چی ؟
فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی
بخورید ...
5
: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک
هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این
شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ... عههه فقط لطفا با گوشی
من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه
بزنید قطع میشه ...
: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه
دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...
رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی
نشسته بود و ظرف غذاي نهار اش هم دست نخورده کنارش بود .
: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري
بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟
رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ،
ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :
: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شما ؟
: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول
دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی
لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي
این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟
: اینا که دلیل نمی شه ... لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ... اسمش با خودشه ،
لباس کاره ...
: رسول گوش کن ... بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ... با این
حرفها میخوان ببرنت آگاهی ... نمی خوام اذیت بشی ... گوش کن ... علی رغم اینکه
صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ
6
صورت و ناحیه گردن ، در تشخیص پزشکی قانونی ، خفگی در اثر فشرده شدن
مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن با
گاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد با
توجه به کج و معوج آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندها پخش شده کف
کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل
کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟
: اي ول ... سبحان الله ... هوووم ... اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که
عالیه ... خدا رو شکر ... باید نماز شکر خوند ... حالا مرده ؟ قطعا مرده ؟ میخوام
بدونم ... صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید احیاش کنن !
: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...
تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می
کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش
ام را می کنم .
: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك
کردم کافیه برام ...
: یعنی چی این حرفها ؟
: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان
عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه ... خودش و
پسرش ...
: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی
ها عربی صحبت می کنی ...
: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از چهارده پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم
7
: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ... چی بهت گفت که دخل شو
آوردي ؟ پسرش کجاست ؟
: ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد که بالاخره تنها گیرش آوردم . اون پیر سگ
افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من
پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . عین پنج سالشو ازم کام گرفت ...
روزهاي اول به زور و اجبار ولی بعد ها عادي شد ... نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم
مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر روزي چند بار ...
در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش
جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم
خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...
: آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟
: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون
شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم ، دنیا روي سرم خراب شد و
همه خاطره ها برام زنده شد ... دیگه یقین پیدا کردم که بالاخره باید این لواط کار به
سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد و پسرش همراهش
نباشه ... همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خدا
گواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...
رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت .

شهرام صاحب الزمانی
آدینه هفتم فوریه 2025
اورلینز ؛ آنتاریو

هفده نفر

طبیعت کار

خورشید کم رونق شده بود و هوا داشت تاریک می شدکه وسط اوج شلوغی کار عصر ، یکی از راننده ها سراسیمه آمد و گفت : آقا بار آمد . بالاخره آمد .

همه مون به هم نگاه کردیم که یعنی الان وسط این همه شلوغی چکار کنیم ؟

منوچهر خودش ول کرد و رفت عقب . احتمالا بارها را موقت بچینه توی راهرو تا سر فرصت.

راننده کامیون و شاگردش عین گنجشک سرما زده آمدن چسبیدن به آون . پچ پچ می کردند . من که نفهمیدم چی میگن ولی انگار صحبت این بود که از صبح تا حالا چیزی نخوردن . منوچهر هنوز نرفته ، برگشت و گفت : یکی تون بیاد کمک کنه . بعد انگار که صاعقه ای زده باشه ، نگاهش به نگاه من گره خورد و گفت : یه چند دقیقه ای خودت هم دربیار و هم ببر . یه نگاه هم به بچه ها کرد و گفت : تند تر ، تند تر . دوباره شد دفتر چهل برگ . خیلی دس دس می کنید .

صبح ها ساعت نه باز می کنیم . خدا نکنه کسی چند دقیقه دیر بیاد . صد رحمت به پادگان و اضافه خدمت و بازداشتی . تازه ، حتی اگه سر ساعت نه هم برسی ، حسابت با کرام الکاتبین است . باید ده دقیقه به نه جلو مغازه باشی . منوچهر همیشه میگه : طبیعت این شغل اینه که ده دقیقه زودتر باید سر کارت حاضر باشی و ده دقیقه دیر تر هم بری خونه .

چند وقت هست که هر دوتا بازوهام درد می کنند . شب ها خواب ندارم از شدت درد . واقعا چرا هر دو بازو آخه ؟ من که چپ دست هستم .موقع شلوغی صدای جیغ جیغ چاپگر سوزنی واقعا آزار دهنده است . استرس زاست . صد رحمت به صدای آمبولانس و ماشین آتش نشانی .سفارش پشت سفارش ، قیژ قیژ پرینت میشه .همه سفارش ها هم محدودیت زمانی دارن .سفارش دیر بشه مجانی میشه و هیهات فلک . دیگه خر بیار و باقالی بارکن . همینطوری اش صدای منوچهر موقع شلوغی به قدر کفایت روی مخ میره : سریعتر ، سریعتر . تیم ضعیفه ها . همیشه این حرفها را وقتی که تند تند با قدمهای کوتاه کوتاه از پشت میاد سمت آشپزخانه میزنه . دسته کلیدش هم که شایدهفتصد هشتصد گرم انواع کلید و شاه کلید گاوصندوق بهش آویزانه ، همیشه به سر کمرش وصل هست . موقع راه رفتن تند تند با قدمهای کوتاه کوتاه مثل زنگوله به صدا در میاد . بارها شده که چیزی نداشته بگه و فقط از صدای زنگوله اش فهمیدیم که داره میاد سمت آشپزخانه !

سه روز در هفته بار میاد . معمولا روزهای زوج . صبح ها . همه مون هم باید ول کنیم وبریم بار جدید را بچینیم توی انبار و سردخانه . منوچهر میگه : روتیشن را رعایت کنید . منظورش اینه که جنس جدید بره عقب توی قفسه ها و جنس های قدیمی زودتر مصرف بشه . ما هم می گیم چشم . ولی خوب چشم میشه پشم ! توی اون کانکس سرد که هر لحظه استرس داری در به روت قفل بشه و تو اون داخل تاریک و تنها بمونی و یخ بزنی ، کسی حوصله روتیشن دیگه نداره . من که رعایت نمی کنم .بعضی وقتها که می فهمه خودش میره ودرستش میکنه ،هیچ وقت هم کسی گردن نمی گیره که چیو چطوری چیده !

امروز انگار جاده خراب بوده ، تصادف شده بوده ، راهبندان شده بوده ، چه میدونم ! فقط این وسط منوچهر شده عین مرغ سر کنده که چرا سفارش ها نیامده . هر چقدر هم موبایل راننده را میگیره در دسترس نیست . این جور وقت ها زنگ میزنه به شعبه های دیگه که اگر کتف و بال کم آوردم یا چه میدونم اون کوفت و اون زهر مار نرسید به دستم ، یکی از راننده ها می فرستم شما به من بدید تا وقتی که به دستم رسید بهتون بر می گردونم .

همیشه منفی ترین حالت میاد جلوی چشمش . خدا نکنه مشتری سفارش بده فلان چیز رو میخوام و فلان چیز تمام شده باشه . خصوصا سفارش های آن لاین . دیگه اون وقع منوچهر چشم هایش را می بندد و راحت دهانش را باز می کند و کلفت گویی و تیکه پرانی هایش مثل مسلسل روی حالت رگبار ، لاینقطع شروع میشه . یه نفس طول و عرض مغازه را میره و غر میزنه و میگه : هفده نفر را حقوق نمی دم که اینطوری بشه وضع و روزگارم !

عدد هفده را از کجاش درمیاره واقعا نمی دونم . ما که چهار ، پنج نفریم . من هم تازه یکسال شده که آمدم . خودش و داداشش هم میگن از قدیم بودن .صندوق دار ها هم هستند که معمولا دختر هستند و پارت تایم میان . با راننده های دلیوری سرجمع با خودش و داداشش یازده نفر نمی شیم . اما اون هی میگه هفده نفر رو حقوق میدم .

امروز هم از اون روزهای شلوغه ، نمی دونم تعطیلات شده یا مسابقه ای چیزی هست ! من که تقویم از دستم در رفته . زرر ، زرر چاپگر واقعا استرس زا شده . رول کاغذ را از این ور می بلعه و از اون ور قی میکنه . کسی فرصت نمی کنه کاغذ را پاره کنه . لحظه به لحظه هم حجم کاغذ ها بیشتر و بیشتر میشه و بقول منوچهر میشه دفتر چهل برگ !

چشمهاش را گرد میکنه و میگه یکی به داد اون دفتر چهل برگ برسه . تازه یکی از بچه ها که کاغذ را جمع کنه باید بتونه به ترتیب اولویت بندی شون کنه .که معمولا داداشش اینکار را می کنه . اول سفارش های دلیوری ، بعد سفارشهای جلو ، دست آخر هم اسنپ فود .

اسنپ فود ها انگار بچه سرراهی اند . هر چی ریختی ، هر چی شد ، پخت ، پخت . نپخت ، نپخت . اصلا سوخت ، سوخت ! به کتف ات . آخ که چقدر کتف ام درد می کنه . منوچهر میگه سود اسنپ فود سیزده درصده و اصلا صرف نمی کنه و حساب نیست . روز شده تعداد اسنپ فودی ها از تعداد سفارش های خودمون بیشتر بوده ولی اصلا حساب نیست . فقط سفارش های خودمون قابل حسابه . مثلا میگه امروز خوب خلوت بودید ها چون عدد سفارش ها سه رقمی نشده .

بیست تا کتف و بال با سس باربیکیو روش . اینو یکی از بچه های خمیر زن داد زد و گفت .

نفر اول خط ، خمیر زن هست که سفارش ها را میگرد و خمیرش را آماده می کند و می دهد دست نفر بعدی برای سس زدن و پنیر پاشی . اگر هم سفارش سوخاری داشت با صدای بلند اعلام می کند تا اون وری ها بزنن .

تق تق صدای باز و بسته شدن در آون همیشه با موج شدید گرما همراه هست . ششدانگ حواسم به اون قسمت تاریک آون بود که یک مرتبه دختره سراسیمه آمد و گفت : اون دوتا مدیوم سبزیجات را در آوردی ؟

جوابش را ندادم . زررر ، زرررر صدای چاپگر وحشت آفرین شده ، انگار صداش توی گودی جمجمه چند دور می پیچه. توی این شرایط کم مونده کسی هم شکایت کنه و سفارش اش مفت و مجانی بشه . صدای زنگوله آمد و پشت بندش منوچهر داد زد : اونقدر پنیر نریز بابا ... گرونترین چیز همین پنیره خدا گواهه ! هنوز نفهمیدید ! بفکر سلامتی مشتری باشید ، نباید اینقدر چرب بشه . بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت : تند تر ، تند تر ... چرا اینقدر سوخته در میاری ؟ مشتری اینو ببینه دیگه این ورا نمیاد ها ! اینطوری نمی تونیم با هم ادامه بدیم ها ! آون دو ، آون سه ، اون عقب نذار زیرش سفید میشه . اینقدر نپخته ندید دست مردم . غر هاش را که زد ، دوباره برگشت عقب و صدای جیلینگ جیلینگ زنگوله اش کم کم ، کم شد . آون هاش هم خرابه . این طرف میذاری میسوزه و ذغال میشه اون طرف میذاری زیرش سفید درمیاد و میشه عین چلوار . داداشش هم میدونه . معمولا این جور مواقع یه نگاهی به من میکنه و هیچی هم نمی گه . موج گرما توی صورتم بود وخیس عرق شده بودم .دوباره دختره گفت : پرسیدم دوتا مدیوم را در آوردی ؟

گفتم : مدیوم داخل آون ها ندارم . فقط لارج هست و اکسترا لارج !

دختره با تعجب گفت : وا ... یه ساعت پیش سفارش را از جلو گرفتم ، چطور تا حالا آماده نشده ؟ بعدش رفت اون طرف و از بچه های خط پرسید و اونا گفتن زدیم .

صدای زنگوله آمد و منوچهر رسید و با تعجب از دختره پرسید تو اینجا چکار میکنی ؟

دختره گفت : آقا دوتا مدیوم سبزیجات از جلو سفارش گرفتم نیست !

: نیست ؟ یعنی چی که نیست ؟ کو ؟ کو ؟ کو کاغذ سفارش اش کجاست ؟ بده ببینم ...

یهو خودش عین سگ پلیس شروع کرد تند تند گشتن لای کاغذهای سفارش ها ...

یکی فریاد زد : دوتا ، ده تا کتف و بال بدون سس .

دختره خیلی حق به جانب گفت : آقا اینا میگن زدیم ، ایشون میگه توی آون فقط سایز بزرگ دارم .

گرمای آون ها نفس ام را گرفته بود و تند تند پیتزاها را بیرون می آوردم و با برگ سفارش مطابقت می دادم و سریع می بریدم . خیلی به کتف و بازو فشار میاد وقتی حجم کار بالا میره .

ناگهان منوچهر فریاد زد : ایناهاش ! این را که در آوردی کجاست ؟ کوش ؟ کجا گذاشتی ؟ چرا نیست ؟ بعد شروع کرد به گشتن این ور و اون ور و لا به لای همه پیتزاها ! در جعبه ها را باز می کرد و نگاه می کرد و ایراد می گرفت .

:چه خبره اینقدر پپرونی ریختید ؟ مگه سفارش مال پسرخاله ات ه ؟

روی آون ، زیر آون را می گشت و تق تق در کابینت ها باز و بسته میکرد و میگفت : چرا اینجا اینقدر بی صاحاب شده ؟ حتی توی سطل زباله ها را هم دید و بازرسی کرد . نبود که نبود .

برگ سفارش را که دیدم ، یهو یادم افتاد ، عهه آره یه ربع بیست دقیقه پیش در آورده بودم . بعد از اینکه کات زدم و بریدم ، مثل همیشه گذاشتم روی آون تا بیان ببرن جلو .

اما الان نیست . توی افکار خودم غوطه ور بودم که یک مرتبه منوچهر داد زد و گفت :

اون دوتا مدیوم کجاست ؟ از ترس یه تکونی خوردم وحرفی نداشتم که بزنم فقط با تعجب نگاهش می کردم و تند تند پیتزا می بریدم . وضعیت دشواری بود اگر قبول می کردم که دیدم و بریدم ، باید الان نشون میدادم و می گفتم ایناهاش ! اما واقعا چیزی اونجا نبود . تنها حرفی که تونستم بگم این بود که : آقا الان فقط سایز بزرگ داخل آون دارم .

گردنش را سی درجه سمت من کج کرد و گفت : یعنی تو ندیدی ؟ نبریدی ؟ نپختی اصلا ؟

همزمان که پیتزا می بریدم و به پته پته افتاده بودم توی صورت منوچهر نگاه می کردم . صورتش شده بود عین اون وقتها که بازرس بهداشت میاد و گیر میده به سوسیس و کالباس های تاریخ گذشته. عصبی شده بود . یک مرتبه حواسم پرت شدو یهو انگشت خودم را با کاتر بریدم و خون زیادی آمد و خون سرخ قاطی سس قرمز پیتزا شد .

منوچهر با خونسردی گفت : برو دستت رو بشور و بعد رو کرد به بچه های خط و گفت یه ذره پنیر بریزید روی این قرمزی ها و دوباره بذارش توی آون چهل ثانیه بمونه .

یکی از راننده ها آمد داخل آشپزخانه و گفت : آقا اینا میخوان برن ، مرجوعی چیزی نداری ببرن ؟ بعد یه نگاهی به من کرد و گفت : اوه اوه دستت چی شده ؟ محکم بگیر محکم بگیر تا خون اش بند بیاد . بعد رو کرد به منوچهر و گفت : آقا فلاسک شون را هم آب جوش کردم براشون ، خیلی هم تشکر کردن برای پیتزا . منم گفتم آقا منوچهر سفره داره ، درخونه بازه ، همیش به کارگر جماعت میرسه ! آقا براشون جالب بود و میگفتن از کجا میدونستید ما وجترین هستیم ؟چند لحظه ای سکوت شد . کسی حرفی نمی زد و فقط صدای چاپگر روی مخ بود . راننده سکوت را شکست و گفت : پس چیزی نیست بدم ببرن آقا ؟

راننده که رفت دوباره چند لحظه ای سکوت شد . من دستم را می بستم و نگران بودم چیزی توی آون نسوزه .منوچهر که آروم شده بود ، گشت دنبال برگ سفارش و داد به بچه های خط و گفت : اینو دوباره بزنید . صدای زنگوله اش می آمد که به دختره گفت : بهش بگو بیست دقیقه دیگه درمیاد .

نمی تونستم پارو را توی دستم بگیرم و وقتی در آون را بازکردم با هجوم حرارت انگشتم ذوق ذوق می کرد . لعنتی درد اینم امشب اضافه شد .

دختره گفت : آقا خیلی وقته منتظره ها . شاکی نشه یه وقت !

منوچهر گفت : بگو شرمنده ، میبینه که شلوغیم !

صدای بلندی فریاد زد : دوتا بیست تا کتف و بال با سس هالوپینو روش ...

شهرام صاحب الزمانی

یکشنبه ، بیست و ششم ژانویه 2025

اورلینز ؛ آنتاریو

صحبت الله

حاج صحبت الله فاضلی
: خجالت بکش ... حیاکن ، دست به من نزن ، جیغ می کشما !
- باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره حرفی زده بودم ، پاش هستم .
: برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !!
- یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟
: خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! میدونم کجاها را زیارت می کنی !
- خوب من که هر شب زیارت میرم ... اینو که همه میدونن ... کارمه ... کارهر شبه
: همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟
حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت : این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم !
رحیمه دستهای حاجی را پس زد و گفت : بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که واسه خودش خونه را خالی کنه !
بعد از کارتن ها پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و به سرعت جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت : خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی ...
رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت : آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، گفتم خوابه در نزدم و آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ... قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من میخوام برم زیارت ؛ نه ازپشت پنجره ! میخوام برم پیش آقا و زار بزنم واسش ...
- رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ... اذیت مون نکن این دم آخری ... بذار بخیر و خوشی تموم بشه ... من گوه بخورم دیگه
رحیمه حرفش را قطع کردو گفت : برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرته بکنه ... برو کنار از جلو در ... داد می زنما
- رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات حساب می کنم
: یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راهم برو کنار ... فقط برگردیم بلدم چکار کنم .
حاجی چشمکی زد و گفت : رحیمه امشب ساعت دو بیا اتاق خودم ...
- برو بابا ...
...
درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود . هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودندومرتب دستهایشان را بهم می مالیدند از دور و برسطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده به پرواز در آمدند. بوی فساد غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . سطل قند بدون در رها شده هم میزبان مگس ها بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم روی هم تلمبار شده بودند.
...
حاج صحبت الله فاضلی سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت .به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود .همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتنددیگر اکثر سفرهایشان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرفشور ونظافتچی را هم یکی کرد و خودش هم تا جایئکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و برای وعده غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد .
چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود .هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد. رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ؛ چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره !
...
: بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟
- اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست !
حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :
چیزی لازم نداری ؟
جوابی نشنید . دوباره پرسید . همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟
چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟
رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :
خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم!
حاج صحبت الله که جا خورده بود گفت :
یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...
الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...
حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .
بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت :
حرم را می بینی ؟ سلام بده ...
خودش همزمان پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد ... اسلام علیک یا ...
دوباره گفت : حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ...
همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم ، مشغول نوازش و کشف بود . ناخواسته چادرش به آرامی روی زمین افتاد . موهای کوتاهش حفاظتی از گردن سفید و مرمری اش نمی کردند . رحیمه چشمهایش را بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت . صدای نفس زدن هایش تند تر می شد که ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :
این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت .

شهرام صاحب الزمانی
بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴
اورلینز ؛ آنتاریو

صحبت الله

صحبت الله

خجالت بکش ... حیاحاج کن ، دست به من نزن ، دستت بهم بخوره جیغ می کشما ! 

 باع ! یعنی چی ؟ پس اون همه قول و قرارمون چی شد ؟ من واسه خودت میگم ؛ بالاخره منم حرفی زده بودم ، پاش هستم دیگه 

 برو بابا ... الان دیگه نه ! برو پی کارت ! بعد از این همه وقت الان ؟ اونم اینجا ؟ جلو چشم آفا !! 

 یعنی چی عزیزم ؟ آخه مگه من فرصت داشتم و نیامدم ؟ خودت که داری می بینی ؟ خدا وکیلی وقت داشتم و دریغ کردم ازت ؟ انصافا وقت شد ؟ 

 خبر دارم وقت نداری ! میدونم که هر شب زیارت میری ! خیلی هم خوب میدونم که کجاها را زیارت می کنی ! 

 خوب من که هر شب زیارت میرم ؛ آره ؛ اینو که همه میدونن کارمه ... کارهر شبه 

 همه هم میدونن غسل زیارتت را به جماعت بجا میاری ؟ 

حاجی که انگار با مشت ضربه محکمی به سرش خورده باشه دستهایش را از دور کمر رحیمه شل کرد و خیره شد به چشمهای سبز رحیمه و با غیظ گفت :  این چرت و پرت ها چیه داری میگی ؟ حرف دهنت رو بفهم ! 

رحیمه دستهای حاجی را کامل پس زد و گفت :  بذار برگردیم . شوهر عشرت باید کلاه اش را بالاتر بذاره ؛ هر چند همه اهل محل میدونن عشرت را رد کرده اینجا که اون ور واسه خودش خونه را خالی کنه ! 

بعد از روی کارتن های رب گوجه و روغن نباتی پایین آمد و چادرش را از زمین برداشت و سرش کرد و به سرعت به سمت در خروجی رفت . حاجی که گیج و منگ شده بود و قافیه را باخته بود به خودش آمد و با سرعت خودش را جلوی در آشپزخانه رساند ؛ محکم ایستاد و گفت :  خیلی اشتباه گرفتی رحیمه ، من دیشب گوهر شاد بودم تا یه ساعت بعد از نماز صبح که رفتم نونوایی نون تازه واسه صبحونه بگیرم 

رحیمه که گوشه چادرش را محکم گرفته بود گفت :  آره آره میدونم تو آدم با خدایی هستی ؛ فقط نمی دونی که برنجی که اینطوری ری می کشه و قد علم می کنه را باید همون دم سحر بیایی خیس کنی که واسه نهار ظهرت جواب بده . چادر عشرت را که واسش آوردم ، با خودم گفتم شاید خوابه در نزدم و یواشی آمدم تو که شنیدم صداتون از توی حموم میاد ! غسل زیارت به جماعت قبول باشه حاجی ! من که همه چیو دیدم و چیزی هم تا الان نگفتم و با خودم گفتم باشه تا به موقع اش ... الانم خودت میدونی و ظرفهای نشسته ات و شام امشب ات و نهار و شام فردات ... من دیگه میخوام برم زیارت ؛ اما نه ازپشت پنجره ! میخوام راستی راستی برم پیش آقا و زار بزنم واسش 

صحبت الله که عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود ؛ با چشمانی شرمنده و خمار ملتمسانه روبه رحیمه کرد و گفت : رحیمه ... رحیمه من نوکرتم بخدا ! جان جدت اذیت مون نکن این دم آخری ! بذار بخیر و خوشی تموم بشه ؛ من گوه بخورم دیگه ... 

رحیمه حرفش را قطع کردو گفت :  برو بابا ... اصلا مریض ام ... ناخوش ام ... کی گفته من مثل حمال واست کار کنم و خوشی اش را عشرت عنتر بکنه ... برو کنار از جلو در ... برو کنار و گرنه داد می زنما 

 رحیمه من جبران می کنم برات ... عین ده روزش را باهات دو برابر حساب می کنم 

 یک کلمه دیگه حرف بزنی آبروتو می برم ... از سر راه برو کنار ... فقط برگردیم ... خوب بلدم چکار کنم ... 

صحبت الله آخرین تیر در ترکش اش رارها کرد و تمام تمرکزش را بر لوندی صدای دورگه مردانه اش گذاشت و با ظرافت چشمک ریزی زد و گفت  رحیمه جون امشب ساعت دو بیا اتاق خودم عزیز دلم ... 

 برو بابا ... اییشش

...

درحالیکه خمیازه می کشید وارد آشپزخانه شد . چرت بعد از نهار واقعا نعمتی بود ، هر چند کوتاه . وسط این همه شلوغی کارها می چسبید . وارد که شد ، سمت راست انبوه ظرفهای شسته نشده و تلمبار شده روی سینک توجهش را جلب کرد . سیاهی لشگر مگس هایی که مهمانی گرفته بودند و از خوشی مفرط مرتب دستهایشان را بهم می مالیدند و بر فراز سطل زباله ای که مشخص بود از دیروز خالی نشده شادی کنان به پرواز در می آمدند. بوی فساد ته غذاهای مانده بینی را آزار می داد . این شرایط برایش قابل قبول نبود . هیچگاه سابقه نداشت که آشپزخانه اینطوری شده باشد . شایسته نبود کسی اینجا را در این وضعیت ببیند. خیلی تعجب کرد . خواست زیر کتری را روشن کند و چای عصر را بگذارد که دید جعبه چای خالی است . روی سطل قند هم که بدون در رها شده بود از فوج مگس سیاهی میزد . انگار سطل قند فقط میزبان مگس ها شده بود . روی زمین قابلمه ها و دیگ های شسته نشده هم ، روی همدیگر تلمبار شده بودند و گوشه و کنار و زیر قابلمه های کثیف فضا مهیا بود برای ضیافت سوسک ها که با اولین قدم های ورود صحبت الله به آشپزخانه همگی بسرعت متفرق شدند .

...

حاج صحبت الله سالهای سال بود که در این کار تجربه داشت . به اصطلاح زیر و بم کار دستش بود . همیشه هم همه جوانب کار را بررسی می کرد . طبیعت کار طوری بود که معمولا حوادث و اتفافات غیر منتظره زیادی هم در طی آن پیش می آمد . آنقدر در این مسیر ها رفت و آمد کرده بود که برای هر حادثه و رخدادی همیشه حاضر و آماده بود و راه حلی در چنته داشت . خودش به خوبی میدانست که چقدر مسولیت سنگینی دارد . غالبا یک جماعت حدود چهل نفره را با خودش همراه می کرد و این طرف و آن طرف می برد . اما این روزها شرایط طوری بود که کاسبی قدری دشوار شده بود ، هزینه ها بالا رفته بود و به اصطلاح دخل و خرج نمی کرد .آنها هم که پول و پله ای داشتند دیگر اکثر سفرهای شان را با ماشین شخصی می رفتند و از آن برنامه های هفتگی و ماهانه رسیده بود به دو سه ماهی یکبار برنامه .تازه این اواخر لیست هم به زور پر میشد . آنقدر در مسجد محل تبلیغات می کرد و شرایط اقساط می پذیرفت تا شاید لیست اتوبوس پر شود . این سفر آخر هم که برای کم کردن هزینه ها همه تیم را از بین خود زائرها چید .آشپز و ظرف شور و نظافت چی را هم یکی کرد و خودش هم تا جاییکه می توانست کمک حال بود و همکاری می کرد تا کار جمع شود و به محض اینکه سفره را جمع می کردند ، سریع برای وعده های غذایی بعدی شرایط را فراهم می کرد . در تمام این سالها مدیریت هییتی را خوب بلد شده بود .

اما چند وقتی بود که لیست روی عدد ۳۹ قفل شده بود و کسی هم مشتاق نبود . هر چقدر هم در مسجد بین دو نماز از ثواب زیارت ها نقل قول گفتند و حرف زدند ، لیست پر نشد که نشد . اما در مسجد هر وقت کسی نذری مفصلی داشت همیشه مقدار زیادی از کارهایش را رحیمه انجام می داد . شوهری نداشت و اختیارش با خودش بود . زیت و تر و فرز بود و حاج صحبت الله اینها را خیلی خوب میدانست . رحیمه می توانست برای چهل نفر به راحتی آشپزی کند .خودش هم وردست بود . فقط این موضوع که خودش و او بتوانند دو نفری در طبقه چهارم مهمانپذیر همکاری کنند و اگر احیانا در حین کار دست شان به هم خورد یا حجابی کم و زیاد شد واحیانا گوشه لباسی بالا یا پایین رفت و... خلاصه برای اینکه حرف و حدیثی پیش نیاید را با رحیمه مطرح کرد و پیشنهاد داد که صیغه محرمیتی بخوانند و لازم نیست که کسی هم خبردار شود . رحیمه ابتدا هیچ نگفت . اما وقتی صحبت الله پیشنهاد داد که صیغه ده روزه ای بخوانند و مهریه اش هم هزینه سفر رحیمه باشد، رحیمه گفت : حاج صحبت الله من سفره دویست نفری انداختم و جمع کردم ، چهل نفر که دیگه واسه من کاری نداره ! 

صحبت الله که موقع طرح موضوع خیلی جدی شده بود و مرتب دستی به ریش های پر پشت اش می کشید ، وقتی این حرف را شنید ، ناگهان ریش هایش را رها کرد و مثل مگس تنها در داخل سرویس بهداشتی های بین راه ، که مدتهاست نظافت نشده دستهایش را بهم مالید و گفت :  پس زودتر جمع و جور کن که پس فردا حرکته 

...

 بهت گفتن غذات خیلی کم نمک بود ؟ 

 اون همه نمکدون ، خوب نمک بزنن به غذا شون . عوض تشکر و دست درد نکنی شون هی غر می زنن ! یه روز میایی و میگی که میگن ترشه ! شب اول یادته گفتن شور بود ؟ همینه که هست ! 

حاج صحبت الله از جسارت و حاضر جوابی رحیمه تعجب کرد و جا خورد . پیش خودش فکر کرد شاید خسته است . حتما خیلی خسته است که اینجا را با این همه کثافت رها کرده به حال خودش . به سمت یخچال رفت و داخل یخچال را نگاه کرد و گفت :

چیزی لازم نداری ؟ 

جوابی نشنید . دوباره پرسید: همین ها که داری کافیه ؟ گفتی چیزی نمی خوایی ؟

چیزی شده ؟ قهری ؟ رحیمه ! الو ؟

رحیمه با وجود هیکل ریز و اندام نحیف اش به خشم آمد و با صدایی بلند گفت :

خجالت نمی کشی ؟ من همه اش توی این آشپزخونه جون می کنم و نه خیری از شما دیدم و نه حتی یه زیارت ساده رفتم . همه اش هم شب و روز مثل کلفت توی این آشپزخونه بودم! 

حاج صحبت الله که با این لحن حرف زدن رحیمه چشمهایش گرد شده بود با تعجب گفت :

یواش بابا ... رحیمه حالا خو سوار اتوبوس نشدیم که برگردیم که بخوایی گلایه کنی ...

الان بیا ... بیا ... می خوایی زیارت کنی ؟ بیا این ور ... بیا دم پنجره ...

حاج صحبت الله دست رحیمه را گرفت و کشید سمت پنجره روبه حرم و در طی مسیر با پا بشقاب ها و کاسه های خورشت خوری که خورشت ظهر روی شان ماسیده بود را کنار زد و لیوان های یکبار مصرف کثیف دوغی را هم با نوک پا شوت کرد سمت سطل زباله که پرواز دسته جمعی مگسها بالای سطل زباله را سیاه کرد .

بعد سریع جعبه روغن و رب را روی هم گذاشت و خیلی فرز و با مهارت رحیمه را بغل کرد و گذاشت روی جعبه ها و گفت : حرم را می بینی ؟ سلام بده ... 

خودش همزمان آرام و ریتمیک پهلوی رحیمه را می مالید و زیر لب سلام داد :  اسلام علیک یا س س س  و چیزهای نا مفهومی میگفت

دوباره گفت :  حیاط را میبینی چقدر شلوغه ؟ ضریح اسماعیل طلا را می بینی ؟ سلام بده ... سلام بده ... زود باش 

همین که رحیمه خواست سلام بدهد ، بازدم نفس اش را با فشار زیاد بیرون داد و سفیدی چشمهایش ابتدا به سبزی و سپس به تمام فضای حدقه غلبه کرد . پاهایش شل شد و خودش را سپرد به دست های قوی حاج صحبت الله که با مهارتی خاص کم کم ، بالاو بالاتر می رفت و در حرکتی ملایم و مستمر ، مشغول نوازش و کشف بود . ناخواسته چادرش به آرامی روی زمین افتاد . موهای کوتاهش حفاظتی از گردن سفید و مرمری اش نمی کردند . رحیمه چشمهایش را بسته بود و چیزی نمی دید و نای ایستان نداشت . صدای نفس زدن هایش تند تر می شد که ناگهان صدایی از بیرون آشپزخانه پرسید :

این چایی عصر آمده نشد ؟ میخواییم بریم زیارت . دیر میشه ها .

شهرام صاحب الزمانی

بیست و چهارم اکتبر ۲۰۲۴

اورلینز ؛ آنتاریو