رسول
رسول
رسول وقتی از در پشتی آزمایشگاه وارد سالن شد ، مثل همیشه اش نبود . نه سلامی ، نه
علیکی ! عین چهارپاي برافروخته و راه گم کرده وارد شد . سبد قرمز پلاستیکی ظرفهاي
نمونه گیري را بطور واضح پرت کرد . رعایت دستورالعمل نمونه هاي گرفته شده که بماند .
حتی نزدیک بود ظرف نمونه نفتاي سبک روي سینک پخش شود . نمونه هاي گازي را هم
همان بالا روي سینک رها کرد . توپها ، دوسه تایی افتادن روي زمین . تاپ . تلوپ . تلپ .
تاپ . عین توپ بسکتبال کم رمق شده و بی بخار قل خوردند کنار دستگاه گاز
کروماتوگراف . رسول بی عتنا به تداوم حرکت توپ هاي نمونه هاي گازي ، دستهایش را
بسرعت شست و خیلی سریع در چشم برهم زدنی لباسکار سراسري یک تکه اش را از تن
کند و مچاله اش کرد داخل کیسه زباله و انداخت داخل کمد لباس هاي آلوده و آماده ارسال
به خشکشویی . نوبت خشکشویی لباسکارها و روپوش هاي پرسنل آزمایشگاهها دوشنبه ها
بود و کمد هنوز جاي خالی زیادي داشت .
رسول با شدت و سرعت شروع کرد به وضو گرفتن . شلپ . شالاپ . شلوپ . قطرات آب
روي آیینه دستشویی بصورت رگبار نقش می بستند . همزمان همراه با حرکات تند و سریع
وضو گرفتن شروع کرد به اذان و اقامه گفتن و زیر لب خیلی آهسته بس بس بس می گفت.
عباس سرپرست شیفت که از ابتدا با تعجب رفتار رسول را زیر نظر گرفته بود ، در حالیکه
هنوز چاي دوم صبحانه اش را نخورده بود ، سرش را به آرامی از پشت مانیتور بالاتر آورد و
گفت :چته ؟ چیزي شده ؟ وضو و نماز چه وقته ؟
رسول شیر آب را بستن و با دستهاي خیس موهاي سفید پریشان شده اش را نظم می داد .
: وضو واسه نماز چه وقته ؟ خیر باشه قبل از ظهري ! هنوز سه چهار ساعتی تا اذان ظهر
مونده ها ؟
2
رسول بی اعتنا به حرفهاي عباس ، تند ، تند و پیاپی هفت ، هشت ده برگ کاغذ دستمال
کاغذي بیرون کشید و شروع کرد به خشک کردن دست و صورتش . عباس که دیگه کاملا
از رفتارهاي نمونه گیر واحد شاکی شده بود باصداي بلند تري گفت : چه خبرته ؟ رسول این
بسته دستمال کاغذي سهمیه یک ماه واحده ها ! ... کجایی تو ؟ چته ؟
رسول بی تفاوت به حرفهاي عباس همانطور که زیر لب براي مرتبه چندم اذان و اقامه را
تند تند زمزمه می کرد ، تکه موکت لوله شده اي را که معمولا براي نماز خواندن به سمت
قبله پهن می کردند را برداشت و روي زمین انداخت و با وسواس به سمت قبله تنظیم کرد .
به محض باز شدن موکت ، بوي عرق پا و بوي رطوبت ناشی از رد کثیف جورابهاي خیس ،
مشام را آزار می داد . رسول زیر لب مدام بس بس بس می کرد . آیه هایی را می خواند .
اما فقط حرف (س) لابلاي سرعت بالاي کلامش قابل شنیدن بود و گاهی هم الله اکبر را
میشد شنید .
عباس که از پشت میز و سیستم کامپیوتر و مانیتور با لیوان چاي در دست بلند شده بود و با
دست دیگرش هم بینی اش را محکم گرفته بود ، در حالیکه به سمت در خروجی سالن
آزمایشگاه می رفت ، گفت : بوي هل و گلاب راه انداختی سر صبحی !
رسول بی اعتنا قامت بست و کمتر از سی ثانیه به رکوع رفت و سجده کرد .
عباس در آستانه در بود که تلفن واحد زنگ خورد . سریع برگشت و برخلاف همیشه که با
همه همکارها با شوخی و طنز صحبت می کرد ، این بار خیلی رسمی و اداري جواب تلفن را
میداد : بله ، بله ، سرپرست خودم هستم .
چند ثانیه اي سکوت شد و گوش هاي رسول تیز تر از همیشه منتظر شنیدن بود تا اینکه
عباس ادامه داد : بله ، بله ، ایشون اینجا تشریف دارن ... بله ، مثل هر روز صبح ، بله ، نمونه
هاي نفتاي سبک ، بله و نمونه هاي گازي ...
رسول که بعد از شنیدن صداي زنگ تلفن واحد ، همچنان در سجده اول باقی مانده بود و
خشک اش زده بود به وضوع صداي تالاپ تالاپ ضربان قلبش را در آن حالت خمیده و سر
به مهر گذاشته شده می شنید .
3
عباس لیوان چاي را روي میز گذاشت و ادامه داد : بله ایشون سمپل من هستند ، بله همون
نمونه گیر ، ... اختیار دارید از من با سابقه تر هستند ... خواهش می کنم ... بله ، بله واحد
تخلیه نفتاي سبک هم نمونه گیري داریم هر روز صبح ... بله از همون تانکر هایی که از
عراق میاد ... ایشون ؟ بله هستند ... گوشی خدمتتون ، از من خدا حافظ ... رسووول !
رسول الله اکبر بلندي گفت و عباس ادامه داد : ببخشید سر نماز هستند . بله . والا منم نمی
دونم نمازچه وقته ! بله چشم صبر می کنم . نه خواهش می کنم . مشکلی نیست . گوشی
محضر شریف تون باشه ...
عباس گوشی تلفن را به آرامی روي میز گذاشت . رسول از همان سجده اول که بی حرکت
مانده بود ، سر بلند کرد و سریع سلام نماز را داد و نمازش را تمام کرد و به سمت گوشی
تلفن آمد . نفس عمیقی کشید . دو سه تا سرفه اي کرد تا صدایش صاف شود . گوشی را
برداشت و گفت : الو ... الو ... بوق ... بوق ... بوق ... تلفن بوق اشغال ممتد می خورد .
رسول پرسید : کی بود عباس آقا ؟
: عههه علیک سلام آقا رسول ... رییس حراست بود ، پی تو می گشت .
* * *
: آ آ آ آ عرض کنم محمد رسول خدامی مجد ، معروف به حاج رسول به شماره
پرسنلی 66694511 ، که عددشصت و نه مشخص می کنه ایشون سال 69 به
استخدام وزارت نفت درآمده ، نیروي زیر دیپلم ، مجرد و از ایثارگران محترم ... آ آ آ
پنج سال سابقه اسارت داشته ! آدم مذهبی و خیر ، معمولا براي عروسی همه
همکارهاش پول زیادي بهشون قرض می داده ولی هیچ وقت توي جشن عروسی
هیچ کدوم شرکت نکرده . میگن که براي هزینه ساخت خونه و یا حتی شهریه
دانشگاه ازاد بچه هاي همکاراهاش همیشه بهشون پول قرض می داده . کلا آدم
ساکت و محترمی هست . نه اهل دود و سیگار و نه اهل حاشیه اي چیزي ، فقط
گهگاه کوهنوردي می کنه و عضو تیم کوهنوردي شرکت هم هست ...
: آقا کافیه این اطلاعات خیلی به کار من نمیاد .. تعجبم از شما !
4
افسر آگاهی این را گفت و حرفهاي رییس حراست را قطع کرد .
اما رییس حراست با اخم و خیلی جدي خطاب به افسر آگاهی ادامه داد و گفت :
: آقا ... حواستون باشه ایشون از نیروهاي ارزشی و با سابقه و جبهه رفته شرکت
هستند . در آستانه بازنشستگی اند .از مظلوم ترین نیروهاي شرکت هست .
افسر آگاهی گفت : با این همه مظلومیت اش از کجا می دونسته که دوربین هاي
پشت واحد تخلیه نفتا ، فقط لایو تصویر میدن و اصلا روي دیتا سنتر و سرورها ضبط
نمی شن ؟ این اطلاعات محرمانه را از کجا داشت ؟ الان تنها مظنون مون فقط
ایشونه !
رییس حراست چند ثانیه اي سکوت کرد و در جواب گفت : اگر برفرض محال کار
این باشه ، بازم میگم اگه کار این رسول بخواد باشه ، دونستن این موضوع کار
معمولا دهن شون چفت و بستی نداره . موقع نهار IT سختی نیست . بچه هاي
توي رستوران ، توي سرویس برگشت ، توي بانک ، توي کتابخونه میتونه غیر
مستقیم شنیده باشه . حتی شاید با یکی از اینا توي شهرك پتروشیمی همسایه یا
دوست باشه . اجازه بدید الان به بچه ها بسپارم اسم همسایه ها و دوستانش را در
بیارن !
افسر آگاهی گفت : اون ها را برام بفرستید اما با اجازه تون امشب همکارتون باید
پیش ما باشه تا بازجویی فنی بشه ! به هر حال پرونده قتل هست و یک راننده تانکر
خارجی کشته شده . حساسیت هاي روي عراق را هم که شما خوب میدونید ...
رییس حراست گفت : باشه رسول اینجاست . آماده است . فقط ... فقط عههه ..
: فقط چی ؟
فقط اگه میشه من یه دقیقه اي خودم باهاش صحبت کنم تا شما هم یه چایی
بخورید ...
5
: باشه آقا . فقط لطفا سریعتر . الان دادستان بشدت پیگر اعترافه و قاضی کشیک
هم از ظهر مرتب داره با من تماس می گیره ... زودتر باید کار را جمع کنیم . با این
شناختی که شما ازش دارید ، خیلی کار سختی نیست ... عههه فقط لطفا با گوشی
من تمام صحبت هاتون را ضبط کنید ... روي این بزنید ضبط میشه و یه بار دیگه
بزنید قطع میشه ...
: والا این خودش دیروز تک نفره براي همه مون زیارت عاشورا برگزار کرد ... من یه
دقیقه قسم اش بدم این مرد رو ...
رییس حراست دکمه را زد و وارد اتاقی شد که رسول در آن اتاق روي صندلی
نشسته بود و ظرف غذاي نهار اش هم دست نخورده کنارش بود .
: رسول ... جان جدت ، تو را به همه مقدساتت ، این کار تو بود ؟ آخه این چه کاري
بود که کردي مرد مومن ؟ سر چی در گیر شدي ؟
رسول که سرش را پایین انداخته بود و تسبیح می گرداند و زیر لب ذکر می گفت ،
ذکر را قطع کرد و پاهایش را روي هم انداخت و گفت :
: کسی علیه من مدرکی نداره ؟ چی میگید شما ؟
: رسول پنج دقیقه فرصت داري بگی چرا ؟ ببین رسول اینکه امروز اینقدر طول
دادي تا نمونه ها را آوردي ، اینکه لباسکارت پاره شده بود و انداختی قاطی
لباسکارهاي کثیف براي خشکشویی ، اینکه فقط نمونه گیر از تانکر هاي عراقی توي
این شیفت فقط تو هستی ؟ بازم دلیل می خوایی ؟
: اینا که دلیل نمی شه ... لباسکار گیر می کنه و پاره میشه ... اسمش با خودشه ،
لباس کاره ...
: رسول گوش کن ... بذار دو خط گزارش بعد از ظهري اینا را بخونم برات ... با این
حرفها میخوان ببرنت آگاهی ... نمی خوام اذیت بشی ... گوش کن ... علی رغم اینکه
صحنه بطرز کاملا ماهرانه اي چیده شده است ، اما حالت چشمها و بخصوص رنگ
6
صورت و ناحیه گردن ، در تشخیص پزشکی قانونی ، خفگی در اثر فشرده شدن
مجراي تنفسی بوده و نه به علت گاز گرفتگی ناشی از انتشار گاز منواکسید کربن با
گاز پیک نیکی داخل کابین راننده ! افسر تجسس پلیس آگاهی هم تشخیص داد با
توجه به کج و معوج آیینه هاي داخل کابین و قندان خالی و قندها پخش شده کف
کابین و بهم ریختگی عمومی فضاي کابین ، قطعا قبل از وقوع قتل ، زد و خورد داخل
کابین راننده صورت گرفته ... بازم بگم یا کافیه ؟
: اي ول ... سبحان الله ... هوووم ... اون راننده عراقی پیرسگ سقط شد ؟ این که
عالیه ... خدا رو شکر ... باید نماز شکر خوند ... حالا مرده ؟ قطعا مرده ؟ میخوام
بدونم ... صداي امبولانس را که شنیدم گفتم شاید احیاش کنن !
: رسول چرا کشتیش ؟ نمی خوام این آگاهی چیا ببرن بزنندت ... لت و پارت کنن ...
تو به من بگو چرا ؟ من با هییت مدیره صحبت می کنم دیه شو بدن ... یه کاري می
کنیم همون بگن در اثر خفگی با گاز بوده ... من قول نمی دم بهت ولی تمام تلاش
ام را می کنم .
: مهم نیست ... دیگه برام مهم نیست ... همین که کابوس سالهاي سال را پاك
کردم کافیه برام ...
: یعنی چی این حرفها ؟
: اون پیر سگ یه جورایی شاگرد پسرش بود . میشناختمشون . همیشه از کردستان
عراق و کرکوك نفتاي سبک میارن براي واحد الفین .دو سالی میشه ... خودش و
پسرش ...
: عههه ! پس کامل میشناختی اینو ؟ شنیده بودم عربی بلدي و با این راننده عراقی
ها عربی صحبت می کنی ...
: آره خو ... من پنج سال اسیر بودم ... از چهارده پونزده سالگی تا وقتی که برگشتم
7
: خیلی ها اسیر بودن ولی مثل تو عربی یاد نگرفتن ... چی بهت گفت که دخل شو
آوردي ؟ پسرش کجاست ؟
: ماه ها منتظر این بودم که تنها بیاد که بالاخره تنها گیرش آوردم . اون پیر سگ
افسر بازنشسته ارتش عراق بود . معاون بازداشتگاه اسراي ایرانی در الرمادي ... من
پنج سال اسارت خدماتی ویژه دفترش بودم . عین پنج سالشو ازم کام گرفت ...
روزهاي اول به زور و اجبار ولی بعد ها عادي شد ... نزدیک روزهاي تبادل اسرا اسم
مرا گذاشت نفر آخر ... آخرین نفر ... روزهاي آخر روزي چند بار ...
در حالیکه رسول به گوشه اتاق خیره شده بود ، باریکه زلالی از اشک از چشمهایش
جاري شده بود ... ادامه داد : همیشه از خودم بدم می آمد و صد بار میخواستم
خودکشی کنم که خدا رو شکر آمدم سر کار و سرم گرم شد اینجا ...
: آخه حاج رسول تو از کجا میدونی که این اون افسره بوده که اذیتت می کرده ؟
: من که روز اول شناختمش ... از تن صداش ... از راه رفتن اش ... اما وقتی تابستون
شدوبخاطر گرما گاهی لخت و کم لباس بدنشو دیدم ، دنیا روي سرم خراب شد و
همه خاطره ها برام زنده شد ... دیگه یقین پیدا کردم که بالاخره باید این لواط کار به
سزاي عملش برسه ... مدت ها منتظر بودم تا یه دفعه تنها بیاد و پسرش همراهش
نباشه ... همه مدارك ماشین و بازرگانی به اسم پسرشه ، اگه پتروشیمی نبود ، خدا
گواهه خودش و ماشین اش را یکجا آتیش می زدم ...
رییس حراست دکمه ضبط صدا را روي توقف نگه داشت .
شهرام صاحب الزمانی
آدینه هفتم فوریه 2025
اورلینز ؛ آنتاریو