Up Date

آپ دیت

 

" دقیقا گیر افتاد و زندانی شد ، صدای قفل شدن قفل آویز به  اتاقک آسانسور به نحو باور نکردنی در ذهن اش طنین انداز شد . صدای قدم ها کم کم دور شدند و سکوت سنگینی حکمفرما شد  . باورش نمی شد و اصلا انتظار چنین لحظاتی را نداشت . قدری طول کشید تا چشمهایش به تاریکی مطلق عادت کرد و سوز سرما نوازشی نا مهربان بر پیشانی عرق کرده اش می کشید . در مرور افکارش از حدس و گمان هایش بشدت خجالت زده بود . قدرت بازگو کردن و باز خوانی مجدد حدس و گمان هایش را حتی در تنهایی نداشت . خیلی زود داشت قضاوت میکرد و کوچکترین حرکت و اقدامی  میتوانست زندگی اش را خیلی ساده و راحت تباه کند . سکوت محض و شرایط دلهره آور با صدای آلارم کمتر از پنج درصد باطری تلفن همراهش شکسته شد. سریعا به تماس فوری با شیدا فکر کرد و بلافاصله پشیمان شد .  بابت شرح  رخداد و کشیده شدن کارش تا به این جا خداییش هیچ توضیحی نداشت که به شیدا بدهد . بین سه راهی گیر کرده بود که به صاحبخانه زنگ بزند یا به همسرش شیدا یا به یکی از صمیمی ترین دوستانش .

شرح دادن شرایط اش به هرکدام از این سه گزینه ، حکایت مثنوی هفتاد من کاغذ بود . مشغول تمرکز بر افکارش بود که گوشی اش زنگ خورد و صدای زنگ اختصاصی شماره شیدا در اتاقک آسانسور پیچید . "

" با شور و اشتیاق خاصی کارت پرواز را نشان مسئول حراست داد و بعد از گیت بازرسی دوم وارد سالن انتظار شد .

حس خوب و هیجان زایدالوصفی تمام وجود سام را فراگرفته بود . بی قرار و با اشتیاق راه می رفت . هیچ  حس و نظری به اقلام ارائه شده در فروشگاه فرودگاه نداشت  و بسیار امیدوار بود که پرواز راس ساعت و بدون تاخیر انجام شود .

گوشه ای آرام نشست ، گرسنه اش بود ولی میلی به خوردن نداشت ، ضعف پیشه کرد و به انتظار میان وعده داخل هواپیما منتظر ماند .

خیلی دلتنگ شده بود . جالب بود که این سفر غیر منتظره مهیا شد . پروژه در اوج متوقف شد ؛

دستور با پیامک ابلاغ شد ، پیامک بصورت گروهی برای همه مدیران ارسال شده بود و خوب می دانست دلیل توقف پروژه فنی نیست از اطراف شنیده بود که تصمیم مدیریت بیشتر بخاطر نتیجه حسابرسی صورتهای مالی است . سام هم بسرعت تصمیم گرفت که به منزل و نزد همسرش برگردد . این بارفاصله دیدارها طولانی و دلتنگ کننده شده بود .

بدون اطلاع دادن به همسرش و با اشتیاق زیاد برای سورپرایز کردن شیدا در اولین فرصت  بلیط هواپیما را با اپلیکیشن تلفن همراهش تهیه کرد و علی رغم اینکه کارهای عقب افتاده و انجام نداده زیادی در دفتر کار و محل استراحت اش داشت ؛ همه را رها کرد و بدون برگشت به سمت خوابگاه  فورا سواری دربست به سمت فرودگاه گرفت . "

"سه ماه پیش مراسم جشن سومین سالگرد ازدواجشان  را با حضور دوستان و برخی اقوام گرفته بودند . سه سالی که انصافا خیلی هم خوش گذشته بود .

هر چند با وجود مشکلات متعدد اقتصادی و شرایط سخت کاری از سال قبل مجبور شده بود که به عنوان مدیر پروژه و ناظر فنی مدیر عامل برای طرح ساخت سد  به شهرستان برود و به قول هر دو نفر زن و شوهر ،  صیغه دوری و دوستی جاری شد  . ماه های اول دلتنگی ها برای هر دو نفر زیاد بود  . شیدا غالبا شبها بی قراری میکرد و در تماس های آخر شب اش  بهانه های الکی میگرفت  . سه چهار ماه اول خیلی سخت گذشت ، اما اندک اندک شرایط عادی شد و  و بقول سام این خصلت بشر است که خود را با شرایط تطبیق می دهد و به شرایط جدیدش عادت می کند . در مرخصی ها این شیدا بود که قدر مردانگی و نعمت حضور فیزیکی سام را بشدت و هرشب می دانست و گهگاه که بلحاظ شرایط خاص زنانه  شیدا ، نمی توانستند ارتباط عمیقی داشته باشند ، این شیدا بود که عصبی و گر  گرفته و شاکی بود تا سام و انصافا در این مواقع سام آرام و موقر و صبور بود  "

" با اعلام دعوت برای سوار شدن به هواپیما به سرعت از جا بر خواست و اولین نفر در صف سوار شدن به اتوبوس قرار گرفت . داخل کابین هواپیما وقتی روی صندلی اش نشست ، مروری بر آخرین چت های تبادل شده و دلدادگی هایشان کرد ، لبخند معنا داری زد و چون گوشی زیر بیست درصد شارژ داشت ، گوشی را خاموش کرد و راحت خوابید تا برای امشب حسابی سرحال و پر انرژی باشد . توی خواب و بیداری خیلی دوست داشت چهره متعجب شیدا را موقع سورپرایز تجسم کند و در  درک حس خوشحالی عمیق اش  سهیم باشد  . خسته بود و کم کم  خوابید .

با اولین صدای نشستن هواپیما بر زمین تکانی خورد و بیدار شد . بسته غذا را دست نخورده داخل کیف اش گذاشت و اولین نفری بود که هواپیما را ترک کرد . چمدان و ساک و کیف اضافه ای نداشت و خیلی سریع خودش را به اولین تاکسی فرودگاه رساند و آدرس منزلش را داد و جلو جلو کرایه را هم با انعام حساب کرد . از گل فروشی که سر یکی از چهار راه ها در مسیر گلفروشی میکرد ؛ دسته گل نرگس خوشبویی خرید و به او هم با اشتیاق انعام چربی داد .

به آرامی کلید در ورودی مجتمع را چرخاند وارد شد و کلید را مجددا داخل کیف شانه ای انداخت.

در سکوت محض با دسته گلی در دست و کیف لوازم شخصی بر شانه ؛  مسیر پله ها را انتخاب کرد . عامدانه دکمه آسانسور را نزد ؛ زیرا ممکن بود صدای ایستادن آسانسور در طبقه چهارم در آن ساعت از شب توجه شیدا را بخود جلب کند و ازمیزان سورپرایزشدن شیدا کاسته شود .

ضربان قلبش در اوج بود . پله ها راچند تا یکی  با چابکی طی میکرد و زیر لب نجوا های عاشقانه ای میخواند در هر پاگرد چراغ های سنسور دار روشن می شدند و مسیر واضح میشد . تا طبقه چهارم یک نفس و چابک بالا آمد . وارد راهرو شد . قدمهایش آرام شد . آهسته و با متانت .

قبل از رسیدن به جلوی در واحدشان چند نفس عمیق کشید ؛ در تنفس عمیق سوم ؛ چشمانش را بست و دسته گل را جلوی صورتش گرفت تا عطر گرم و نافذ نرگس ها مجراهای مغزی اش را باز کند . چشمانش را باز کرد و موهایش را مرتب کرد و دست در کیف برد تا عطری به تن بزند. دست  چپ اش  به آرامی در کیف شانه  ای حال جستجو بود که چشمهایش عنصر غریبی دید . دست چپ اش یکی دوبار به دسته کلید ها خورد و صدایی زنگ دار در سکوت شب طنین انداز شد . چشمهایش را چند باری به سرعت باز و بسته کرد و آنچه را که می دید برایش قابل درک نبود  . یک جفت کفش مردانه ؛ کاملا غریبه و نا آشنا ؛ قرمز اسپرت ولی کهنه و رنگ و رو رفته . برای سومین بار دستش به کلید ها خورد و صدای زنگ داد . بیخیال عطر شد و همچنان بهت زده کفش ها را نگاه میکرد . دلیل حضور مهمان ناخوانده را نمی توانست بفهمد . اعصابش بهم ریخت و کنترل بر اعصابش برایش دشوار شد .

آخرین دیالوگ های رد و بدل شده را بسرعت مرور کرد ، خبری از خرابی شیر آب و یا گرفتگی فاضلاب و تعمیرات و امثالهم نبود . گیج و عصبی شده بود  . صدای خروج نفس هایش از بینی به خوبی شنیده میشد . همزمان هم ، دندان هایش بهم می فشرد  وهم دسته گل در دست اش را بشدت و محکم فشار می داد .

بسرعت تمام حرفهای مشاور قبل از ازدواج به ذهنش آمد که تشخیص  داده بود سام ذاتا یک مرد سرد مزاج هست و مشاور با چشمهایی زل زده و لحنی جدی خطاب به سام گفت : در جریان باشید که خانم شما از حس و حرارت بالاتری نسبت به شما برخوردار هست و کلا توازن کشش جنسی بین شما زوج برقرار نیست .

یک قدم جلو تر رفت . بعد از اون جلسه تلخ با مشاور قبل از ازدواج انگار تازه وارد دنیای مفاهیم جدیدی  در زندگی اش شده بود و مرتب دنبال فیلتر شکن بود تا با جستجو  های بیشتری در فضای مجازی و اینترنت ؛ مفاهیم و مطالب دنیای جدید را هر روز بیشتر از روز قبل فرا گیرد .

یک قدم دیگر جلو رفت  . هرچه در ذهن اش بود را مرتب مرور میکرد . غالبا روابط آن دو حداقل در کلام راضی کننده بود و در ظاهر شیدا هیچ اعتراض خاصی نداشت . پس دلیلی برای خیانت وجود نداشت  . یعنی ماحصل آن همه عشق و عاشقی و وفای به عهد و پیمان و اخلاقیات و چه و چه و چه ... نه ؛ قطعا نمی توانست خیانت باشد .

یک قدم دیگر جلو تر رفت .صداهایی مبهم بافرکانس های مختلف و لهجه هایی خاص از داخل واحد می آمد .

اضطراب و نگرانی اش مضاعف شد . آرام و سریع خودش را به جلوی در رساند و گوش راستش را به در چسباند و ساکت ماند تا بتواند صدا ها  را بیشتر و واضح تر ازداخل واحد بشنود .

کافی نبود . محکمتر چسباند . دسته گل را روی زمین انداخت و گوش چپ اش را هم گرفت ؛ بی صدا و بی حرکت نفس را در سینه حبس کرد .  مدت طولانی آرام ماند .

سنسور چراغ اتوماتیک راهرو خاموش شد .

در سکوت صدای ضربان قلبش را بخوبی می شنوید .

الان مشخص شد که گاهی صداهایی با لهجه انگلیسی غلیظ شنیده می شود و گاهی بنظر عربی ، شاید و گاهی صداهایی دیگر . شرایط خاصی داخل واحد بود . قدری آرام شد  . هرچه بود صدا های شنیده شده فضای شهوت آلودی را تداعی نمی کرد . قدری از شدت چسبندگی اش به در کم کرد ولی هنوز گیج بود . حس کرد صدا پایی نزدیک و نزدیکتر می شود .

بلافاصله از در فاصله گرفت . چراغ راهرو با اولین تکان روشن شد .

به سرعت به سمت راهرو بالایی رفت  و سعی کرد خودش را به نوعی مخفی کند .  درواحد باز شد و نور زیادی از داخل واحد بیرون را روشن کرد . پسری جوان با تیپ و ظاهری معمولی  بیرون آمد . از خشم چشمهایش را بست و دندانهایش را فشرد و دوباره تپش قلب اش اوج گرفت . سام در یک لحظه تمام لباس ها و اندام پسر جوان را دقیق بررسی کرد و به دستاورد خاصی پی نبرد . پسرک زیبایی خاصی هم نداشت و از جذابیت خاصی هم بهره مند نبود . نحیف و لاغر با ریش هایی اصلاح نکرده .

جوان با صدایی بلند و با لحنی معمولی و نرمال گفت : خانم من باید برم بالا و از بالا هم تنظیم کنم.

جوابی در پاسخ نیامد . جوان بی اعتنا به دسته گل روی زمین کفشهای اسپرت قرمزش را پوشید و به سمت راه پله حرکت کرد .

سام به سرعت و مثل گربه تا خرپشته پله ها را چند تا یکی طی کرد و همین که خواست به محوطه پشت بام برود متوجه شد که در پشت بام قفل آویز دارد و قفل است . شرایط بد تر شد .

زمانی برای پیدا کردن کلید از میان دسته کلید مهیا نبود . صدای گامهای پسرک هم نزدیک و نزدیک ترمیشد . در کمال تعجب در اتاق آسانسور باز بود  بسرعت خودش را داخل اتاق کابین آسانسور کرد و سریع درب را بست .

برای چندمین بار امشب صدای نفس هایش و صدای ضربان قلبش در هم پیچیده شده بود  .

مرد جوان هم رسید و با اطلاع از قفل بودن در خرپشته مسیر طی شده را برگشت و از داخل راهرو با صدایی که تا کابین آسانسور شنیده میشد ، گفت : خانم در بالا قفله .

صدای شیدا در پاسخ چیزهایی گفت ، ولی مبهم بود و اصلا شنیده نمی شد .

مرد جوان گفت : بسیار خوب  باشه ؛

سام از جایش تکان نخورد ، بدنش سرد شده بود . قدرت حرکت نداشت . فقط بلحاظ روحی و ذهنی قدری خیالش از بابت خیانت جمع شده بود .

همین چند دقیقه پیش فکرش تا کجا ها که نرفت  . حتی لحظه ای تصمیم گرفته بود که برای این صحنه پدید آمده شاهد یا شاهدانی را هم ردیف کند تا اگر خیانت آشکار شد و قرار بر جدایی و طلاق ؛ خیالش از بابت مهریه دادن هم راحت باشد . واقعا از خودش خجالت کشید . انصافا زیاده روی کرده بود  . آب دهانش خشک شده بود و بدنش سرد و کرخ .

در همین احوال بود که صدا توامان صاحبخانه و مرد جوان او را به خود آورد. پیرمرد صاحبخانه گفت : بخاطر زمستان و هوای سرد و از ترس گربه ها فقط زمستانها در پشت بام را قفل میکنم .

در حقیقت قفل این اتاق آسانسور را زمستانها به در خرپشته می زنم .

مرد جوان هم گفت : حاجی زود باش . ایام کریسمس و ژانویه است و همه مردم رسیورهاشون نیاز به آپ دیت شدن دارند .... در حقیقت الان موقع کاسبی ماست . من قرار بود عصری بیام اینجا که تا به خودم آمدم شد ساعت ده شب . این خانم هم گفت ترجیحا شب نیایید ؛ بهتره . ولی واقعا نشد . بعد از اینجا هم قرار هست سه جای دیگه هم برم . نه شام خوردم و نه نهار .

راستی شما ریسورت آپ دیت هست  ؟

صدای باز شدن قفل در خرپشته ، منجر به  ختم گفتگوی آن دو شد .

پسرک به سطح پشت بام رفت .

مرد صاحبخانه از باز بودن در اتاق آسانسور شاکی شد . با خودش گفت : فردا برای این هم یه قفل بگیرم و بزنم اینجا ؛ یه وقت گربه  داخل تاسیسات نره و درد سر درست نکنه .

وهمان لحظه قفل آویز در خرپشته را به روی در اتاق آسانسور زد و منتظر ایستاد تا کار پسرک تمام شد و هر دو از پله ها پایین رفتند..."  

بهمن نود و هفت .

شهرام صاحب الزمانی

کلاس داستان نویسی استاد امیر حسن چهل تن