شوقات
فصلی بود ... جمعه ای بود ... برفی بود ... جشنی بود ... آدم برفیی بود
توی این جشن آدم برفی شهر ما ... هر کسی کاری می کرد
یه نفر کاسبی می کرد
بعضی ها بازی می کردن
بعضی ها شادی می کردن
انصافا" گاهی وقتها بعضی ها کار می کردن
بعضی ها دنبال تیپشون بودن
بعضی ها دنبال بازیشون بودند
هلال احمری های گل آلود شده خیلی زحمت کشیدند
توی این جشن آدم برفی شهر ما بعضی ها هوای سگ شون را داشتن تا یه وقت حیونی گلی نشه ... کثیف و بد ریخت نشه ... بغلش کرده بودن ... بعضی ها هم در قید نبودند ... بیشتر به فکر زندگی آینده بودند ... !
توی این جشن آدم برفی شهر ما بعضی ها هم سگ برفی ساخته بودند ... بعضی ها هم با تانک برفی حفظ ارزش کرده بودند اون وسط ...
اما انگاری اون وسط بعضی ها یادشون نبود که ماه ماه صفر بودش رقص و آواز بساط کردن بودند ... موزون متحرک می شدن به روشهای گوناگون داخلی و خارجی ... طفلی ها یه جورایی ...یه کمبودی ... یه حقی ... یه چیزی بود اون وسط انگاری ...
طفلکی تر از همه اون دخترا اون وسط با چشم حسرت می دیدن رقص پسرا را ... می شد یعنی نچ نع نمی شد ... اگرم بازی می کردن گوله برفی بود که سرشون می بارید مزد جسارت بازیشون ...
بعضی از این پسر خوبا قاطی کرده بودن ایام ارزشی چندی قبل را و با مشت های گره کرده به استعمار و استکبار شعار می دادن و گاهی هم سینه می زدن ... قاطی بودن دیگه ... شایدم ظرفیت این همه آزادی را نداشتن دیگه ... !
خیلی ها خشتکشون جواب نداد ... خسته شد ... پاره شد ... قهر کرد و جر خورد ... خشتکشون هم شاید ظرفیت نداشت
صدا و سیمان اراک هم گزارش می گرفت نمی دونم چیزی برای پخش گرفت ... نمی دونم شاید به زور یه چند نمایی مطلوب گرفت ... اما خیلی چیزا را دید و نگرفت ...
شایدم می ترسیدن گلی بشن طفلکی ها ...
مهم اینه که شما شاد باشین تابعد ...