اصفهان - باغ پرندگان

سیزده بدر ۱۳۸۹

عجب رسمیه رسم زمونه ... قصه برگ و باد خزونه 

می رن آما از اونها فقط خاطره هاشون بجا می مونه

 

دوشنبه صبح اول شهریورماه مثل همیشه سوار بر سرویس عازم محل کار بودم . شماره نا آشنایی زنگ زد . همسایه بالایی مادر بود . گفت بیایید خونه مادرت حالش خوب نیست ... همین جمله سرآغاز یک درام سنگین بود .

صدای ضجه های سنگین  دختر برادرم هنوز در گوشم طنین دارد . همه چیز به سرعت برق و باد گذشت ... مراسم برگزار شد ... فامیل ها از دور و نزدیک آمدند ... دور هم بودیم ... ماه رمضان هم دست و پا گیر بود . با این همه تلخی این واقعه هنوز در کامم است . مادرم در شصت و شش سالگی فوت کرد .  خیلی با غرور و با شکوه .  روز جمعه یعنی دقیقا دو روز قبلش با من  تصویه حساب کامل  کرد و البته که گویا با همه حساب کرده بود و هدیه خوبی هم برای پرستارش که شبها پیشش بود گرفته بود و همان شب تا ساعت سه صبح هر دو بیدار بودند و گپ می زدند و پرستار متعجب از هدیه... صبح هنوز بدنش گرم بود .

یادش بخیر و  روحش شاد . آمیخته ای ازامید و مهربانی در خاک آرمید .

همین چند روز قبل که حسابی مشغول کار بودم و سرم گرم بود از روی ضمیر ناخود آگاه گوشی را برداشتم تا تماس بگیرم و حالش را بپرسم در شماره سوم و چهارم تازه یادم آمد که چه شده ... خیلی بغض کردم و دلم شکست ... از همه ممنونم بابت تمام محبت هایی  که باعث شدند اندکی تسلی خاطر ایجاد شود .

بین انبوه همدردی ها و تسلیت ها و تاج گل ها این شعر خیلی جلب توجه کرد

من که از پژمردن یک شاخه گل

از فغان یک قناری در قفس

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

مرگ او را از کجا باور کنم

....

دلم برای تماس های صبحگاهی  و  تکه کلام های ویژه اش تنگ شده ... خیلی ...  

بعد از فوت پدر در پانزده سالگی این دومین شوک روحی بزرگ بود ... روح هر دو شاد