ایران بیست و دو

تکلیف کلاس      -    گفتگو بین دو نفر ، اتفاقی که از قبل افتاده توی دیالوگ ساخته شود

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" ایران 22"

-باورکن همه چیز در کسری از ثانیه رخ داد

: واقعا ؟

  • دقیقا خاطرم نیست که چی شد ، اصلا چرا من با اون سرعت اونطوری دو پایی زدم روی ترمز ؟

:       خوب حالا چرا نگه ند اشتی ؟

  • گیج بودم ، عقب و جلوی ماشین یکی شده بود ، ترمز ABS  هم که نداشتم ، لاستیک ها هم صاف ... همین شد که دور خودم چرخیدم

:      اونوقت Airback  عمل نکرد ؟

  • نه تنها اون ، حتی قطع کن بنزین هم عمل نکرد ، دو سه بار که دور خودم چرخیدم ، توی لاین سوم به مسیرم ادامه دادم ، هرچند به مرور تکه هایی از ماشین جدا می شد و می افتاد ... باور کن اصلا نفهمیدم که سپر جلو و پلاک جلوی ماشین کجا پرتاب شدند و چطوری از صحنه روزگار محو شدن  ... نفهمیدم تا صافکاره بهم گفت

:     حالا چه خبرت بود اینقدر سرعت زیاد ؟ پسرت گفت که صد و هفتاد تا را پر کرده بودی ...

  •   برای اینکه دوستم توی قم هفتاد و دو تن معطل من بود ، دوربین آفیش کرده بودم که بریم کاشان مستند بگیریم

:      خسته نشدی از این کارات ؟ اینهمه عکس و فیلم گرفتی آخرش چی شد  ؟  به چه دردت خورد  ؟ دو قرون پول شد واست ؟

  •  خوب تو که میدونی ، علاقه دارم ، بهم لذت و آرامش میده ...

:     عهههه ، الکل و نشه جات و سکس پارتی هم لذت و آرامش میدن ، منطق ات را قبول ندارم . حالا واقعا چرا نگه نداشتی ؟

  •  ترسیده بودم خووو ، بعدشم اصلا حال و حوصله پلیس را نداشتم ... چون حتما ماشین را می خابوند ، بالای یک میلیون جریمه دارم و بیشترش هم بخاطر سرعت زیاده

:    چرت نگو  ... منطقی نیست دلیل ات  ... راستش را بگو چرا نگه ند اشتی  ؟

  • آخه کارت ماشین را داده بودم برای ضمانت کرایه دوربین ها ... اما بخدا بیشترش ترس بود ... باورکن

:     فعلا خدا را شکر که فقط خسارت مالی دیدی ...

  •  آره شک ندارم که من به کسی نزدم ، درسته که دو سه بار دور خودم پیچیدم ولی مطمین ام که به کسی نزدم ... اما پشت سری ها خیلی ها شون خوردن به همدیگه ... قشنگ دیدم

:     برو به کارهات برس ، خیلی گرفتار شدی ، بیمه هم خووو نداری  ... واقعا بخاطر پول اش بیمه بدنه نزدی

  • نه والا ... بخاطر اینکه خط و خش زیاد داشت و نشد عکس خوب برای بیمه بگیری موند تا یه دست پولیش بزنم و بعد انجام بدم که موند که موند که موند تا اینطوری شد

:      بنظرم یه قربونی بکن ... خونریزی حتما یادت نره

  • باشه  ... حالا باید برم آگاهی ، کلانتری و شماره گذاری ... گم شدن اون پلاک درد سر بزرگی شد برام ... واقعا حیف شد دیگه 22 نمیدن ... چون این شماره میره توی لیست سیاه و یه شماره جدید دیگه به من میدن

:    چه چیزایی برات مهمه ؟  ... برو خدا را شکر کن خون از دماغ کسی بیرون نیامده ... دفعه بعد هم بیمه بدنه یادت نره

  • فعلا که اصلا اعتماد به نفس نشستن پشت ماشین را ندارم ... می ترسم  ... شبها گاهی کابوس می بینم ... اون صحنه ای که چرخیدم و ماشین ها از روبرو میامدن سمت من  ... واقعا وحشتناک بود ...

:     تو برو به کارهات برس  ، من میرم تعمیرگاه یه سری به لاشه ماشین ات میزنم

  •  مرسی

:   فعلا ...

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری .....  سی ام شهریور ماه نود و هشت خیامی

زنجیز در زنجیر

تکلیف کلاس      -      اکسپرسیونیسم

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" زنجیر در زنجیر"

اواخر پاییز وقتی که هوا برفی شد ، داخل انباری رفتم تا زنجیر چرخ ماشین را بردارم . چراغ مهتابی انبار مرتب خاموش و روشن میشد . پیداکردنش مشگل نبود . جعبه اش را باز کردم ، بنظرم زیاد تر آمد ، شاید دو سری یا سه سری زنجیر بود . تعجب کردم من از کسی زنجیر چرخ امانت نگرفته بودم ، شاید از زمستان گذشته تا الان یعنی دقیقا در همین نه ماهه تکثیر پیدا کرده بودند . شاید تقسیم سلولی ، شاید هم قلمه زدن . امکان بلند کردن جعبه نبود . خیلی زور زدم سنگین بود . منصرف شدم . فقط یک رشته زنجیر برای نشان دادن به پلیس و جریمه نشدن در جاده برفی کافی بود . یک رشته را برداشتم و جمع کردم . هر چقدر جمع می کردم بازهم تمام نمی شد . قلاب در قلاب ، زنجیر در زنجیر ، تمامی نداشت . به خاموش و روشن شدن لامپ مهتابی انبار عادت کردم . کف دستانم سیاه و زنگ زده شده بود . بوی بدی میداد . هرچه زنجیر جمع کرده بودم رها کردم کف انبار . تمام محوطه شش متری انبار پر از زنجیر شد . نفهمیدم چقدر زمان گذشت و من همچنان از داخل جعبه زنجیر بیرون می کشیدم . عرق کرده بودم . نفس ، نفس میزدم . تصمیم گرفتم برای بریدن تکه ای از آن زنجیر از کسی کمک بگیرم . یک قدم که به عقب برگشتم زنجیر ها به دور مچ هر دو پای ام پیچید و تعادلم را از دست دادم و سقوط کردم به داخل چاله زنجیر های سرد و مرطوب . چراغ انبار بطور کامل خاموش شد .

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه کارنامه .... کلاس استاد مسعودی نیا .....   شهریور ماه نود و هشت خیامی

بار شیشه

تکلیف کلاس

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" بار شیشه "

تازه چکونده بودم . چت بودم اساسی ، هوا سرد بود وحال میداد که با بخار دهن روی پستی و بلندی های مریخ با دست طرح بته جقه بزنی خخخخخخه . چراغ برقها را ببین از ابتدا تا ته راسته خیابان همگی محو بودند و هی پرنور و کم نور می شدند مثل رقص نور . کثافت آشغال زر زر زر زد که گفت آخرین باره  که نسیه کارم را راه انداخته ، مهم نبود ، فعلا که حالم خوب بود . رقص نورها آنقدر در هم پیچیدند تا به تابلوی نئون قرمز داروخانه شبانه روزی رسید . ععع اینجا را می شناختم .  زیاد آمده بودم برای گرفتن سرنگ و متادون . نمی دادن دیوث ها . مهم نیست . مهم الانه که توپم . توی داروخانه تک و توک آدم بود . پرشیای سفیدی نزدیک بود از روی پام رد بشه . اینم انگارحالش خوش نیس ها . جلو پام نگه داشت . راننده اش سریع رفت داخل داروخانه . باور کردنی نبود . ماشین روشن بود و درست در سه قدمی من قرار داشت. درنگ جایز نبود . سریع نگاهی به اطراف انداختم و پریدم داخل . داخل ماشین گرم بود و شیشه ها بخار کرده بودند. بسرعت گاز دادم و در امتداد پیچ خیابان توی آیینه دیدم که راننده بیچاره چند متری دنبال ماشین دوید تا از نظرم محو شد . خخخخخخه .   سریع به خودم مسلط شدم . سخت نبود . خدا خودش گذاشت تو دامنم . خخخخخخخه . ضبط ماشین را روشن کردم وصدا را تا آخر بلند کردم . حالا دیگه کسی حق نداشت به من بگه بی عرضه . خیلی راحت میشد اوراقش کرد ، همه اش پول بود . با اینکه دیر وقت بود ولی خیلی حال میداد دور دور کنم . از همه چراغ قرمز ها با سرعت رد شدم . وقتی با سرعت زیاد از روی سرعت گیرها رد می شدم قشنگ حس پرواز کردن بهم دست میداد . خیلی حال میداد . خخخخخخخه  . به سرم زد برم سری به بچه محل هابزنم . حتی میشد سراغ پری هم برم . صدای موزیک در اوج بود که حس کردم ناله های خفیفی همراه با جیغ هم قاطی موسیقی است . اهمیت ندادم . چت بودم . شاید تاثیرمواد بود . خخخخخخه . حس کردم چیزی روی صندلی عقب تکون میخوره . اهمیت ندادم . مردمک چشمم را تنگ و گشاد کردم و دستی به صورتم کشیدم تا حالم جا بیاد. وقتی خودم را در آیینه دیدم متوجه حجم برآمده ای روی صندلی عقب شدم . سریع سرم را چرخاندم و دستی را دیدم که محکم پشت صندلی شاگرد را چسبیده بود . از النگوهاش فهمیدم که باید زن باشه با دستهایی کلفت و انگشتهایی باد کرده و لاک زده . یا باب الحوایج این دیگه کجا بود  این وقت شب ؟ نئشگی ام پرید . صدای ضبط را کم کردم . حالا خیلی واضح شنیدم که صدایی با ناله و بیحالی گفت : مسعودجان آرامتر ، بار شیشه داری ها ... ماشین هم امانته . دوباره صندلی عقب را دیدم . یه زن حامله دراز به دراز روی صندلی عقب خوابیده بود . با چشم بسته ناله و مویه می کرد و به صورتش چنگ می انداخت . تف به این شانس من بخدا . هرچی زده بودم پرید . عرق سردی روی پیشونی ام نشست . با وجود این زن توی ماشین عملا هیچ کاری ممکن نبود . اگر گرفتار بشم ، الکی الکی آدم ربایی هم ضمیمه پرونده است . اگر بلایی سر توله اش بیاد ، که دیگه کارم تمومه . خیلی راحت قاتل می شم و میکشنم بالا . حکم اعدام روشاخشه  . عن توی این شانس تمام نقشه هام پوکید . پولا تو مشتم بود ها . بخاری را کامل خاموش کردم . سرعت را هم کم کردم . حالا دیگه انتهای خیابان واضح شده بود  و بهتر از قبل میدیدم . اصلا نفهمیدم چه زمانی به کمربندی رسیده بودم . با صدای ناله و ضعیف پرسید : هنوز نرسیدیم ؟ دارم از درد میمیرم . زیرم خیسه . فکر کنم کیسه آبم را پاره کردی با این سرعت رفتن ات مسعووووود . سرش داره میاد بیرون مسعوووود . دارم از درد می میرم .

 اصلا نمی تونستم جوابش را بدم . درد سر ساز بود . جیغ بلندی کشید و مادرش را صدا میزد . بی هدف و مستاصل شده بودم . بفکرم رسید ماشین را کنار اورژانس بین جاده ای رها کنم و خودم هم فرار کنم . اما کجا وسط بیابون توی این هوای سرد . با ناله ای گرفته بلند تر از قبل جیغ میکشید و مادرش را صدا می زد . کج کردم داخل شهر . چند خیابان جلوتر ، جلوی یه بیمارستان نگه داشتم . شیشه های جلو را پایین کشیدم . بخاری را روی زیاد گذاشتم و ماشین روشن ، پیاده شدم . هوا خیلی سرد بود . چند قدم که دور شدم فریاد می زد:  مسعود  ... مسعود ترابخدا زود باش .... باور کن سرش بیرونه ...مامان ، مامان کمکم کن ... از دور دیدم که نگهبان ها با عجله بیرون آمدند . برگشتم و به سرعت و فراتر از حد توانم فرار کردم .

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری .....  شنبه شانزدهم شهریور ماه نود و هشت خیامی

خیامی

منافع عمومی

تکلیف کلاس :  یک مهمانی را بسازید

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" منافع عمومی "

امشب باید تکلیف یکسره میشد . شک نداشتم که قطعا تا ساعت نه شب سر و کله همگی شان یکی ، یکی پیدا می شود . از نیامدن جناب سرهنگ بیم داشتم که از قضا اولین نفر حاضر شد . در هوای سرد زمستانی سرو چای داغ هرچند پشت سر هم ولی بازهم می چسبید .

هیچ خوشم نیامد که رضوان و راحله توله هایشان را هم دنبال خودشان به مهمانی امشب راه انداخته بودند.

عصر موقعی که دوش میگرفتم تمام حرفهایی را که باید امشب میزدم با چشمانی بسته وسر و صورت کف آلود به دفعات در ذهنم مرور کردم یه بار منافع را اول حرفهایم آوردم ولی بعد از لیف زدن به این نتیجه رسیدم که آخرش منافع را باید گفت .

خلاصه اینکه حرفهایم به نفع همه بود .

- خوش بگذره ، فقط تاکید کن غذا ها را گرم سر ساعت نه و نیم تحویل من بدن ، آدرس را که  داری ؟

: خیالتون راحت ، درسته که نیستم ولی نگران نباشید خودم مدیریتش می کنم .

-جناب فارسی یه وقت دیر و زود نشه ها ...

: راس ساعت اونجا هستند قربان ، دفعه اول مون که نیست ، خیالتون راحت .

کم کم همه آمدند با چهرهایی مثل بچه های کلاس اول دبستان در نخستین روز سال تحصیلی که عطش آموختن دارند ؛ آنها هم منتظر بودند که من نتیجه قدرالسهم ها را برایشان شفاف کنم .

ساعت از نه و نیم گذشت و هنوز خبری از حضور پیک فارسی نشده بود .شلوغی مسیر و ترافیک شب جمعه واژه های آشنایی بودند . در حالیکه به ماهرخ و تارخ میوه تعارف کردم و سر پرتقال ها را برایشان کندم تا مجبور شوند کامل پوست بگیرند و میل کنند با دست چپ شماره وحید فارسی را گرفتم ، در دسترس نبود ! استرس سراسر وجودم را ارزیابی کرد تا در فرصت مناسب ، فراگیر شود .

9:38 که شد آرام ، آرام رفتم تمام قد جلوی پنجره پذیرایی ایستادم ، آرام پرده را کنار زدم تا بتوانم تمام کوچه را در یک نگاه ببینم .

کوچه خلوت و آرام بودو تنها صدای چیدمان قاشق و چنگال ها روی میز و نق و نوق توله های رضوان و راحله سکوت فضا را می شکست .

9:49 برای مرتبه دوازدهم شماره فارسی را گرفتم ، در  دسترس نبود . حرارت بدنم بالا رفت و بی اختیار شومینه را خاموش کردم . صورتم گر گرفته بود و چهره برافروخته ام بشدت تابلو شده بود .

-چیزی شده ؟

: نه جناب سرهنگ ، این پیک که قرار بود شام بیاره دیر کرده و گوشی اش هم در دسترس نیست.

-خووو زنگ بزن به مغازه شون ببین کدوم گوری رفته مرتیکه ... آشناست  ؟

: آشناست تقریبا ، از فارسی گرفتم ... ظهر با مسولش هماهنگ کردم ... میاد الان .

نگاه های تند و سنگینی بین من و غزاله رد و بدل شد . شانه هایش را بی اعتنا بالا انداخت و برای مرتبه چندم قاشق و چنگال ها را مرتب کرد.

هومن در حالیکه روی خیارگلخانه ای که خیلی با سلیقه عین موز پوست گرفته شده بود ؛  نمک می ریخت گفت : عمو میخوایی زنگ بزنم فلافلی مامان جون ؟ سه سوته میاره ها ...  همه خندیدن . سختم شد . جوابی نداشتم .

خنده ها که تمام شد ، رضوان خیلی محترمانه گفت : دایی جان حالا شما بزرگواری کنید و اصل مطلب را بگید ، شام فرع قضیه است . ما همه سرتا پا گوش ایم . بلافاصله ماهرخ با صدای سرما خورده و تودماغی گفت : من با شکم گرسنه چیزی حالیم نمیشه . نهار هم نخوردم به هوا امشب . ساعت ده شد و اخبار شبانگاهی داشت گزارش برف و کولاک در جاده را میداد و اینکه چقدر مسافر در راه مانده . با اشاره چشم و ابرو غزاله به داخل آشپزخانه رفتم . دهانش را نزدیک گوشم کرد و خیلی آرام گفت : سریع زنگ بزن به یه جای دیگه و فقط بگو هر چی که دارن بیارن ، زود باش لطفا .

وقتی که وارد اولین دقیقه ها از روز جمعه شدیم و ساعت از دوازده شب که گذشت ، سفره شام را جمع کردند .بقدری استرس بهم وارد شده بود و اعصابم بهم ریخته بود که بدفعات رشته کلام از دستم پرید و تپق های وحشتناکی زدم که انصافا از من بسیار بعید بود .

به هر حال و با هر زحمتی که بود ، حالیشون کردم که اگر همگی رضایت دارند و فروشنده واقعی هستند ، فعلا مشتری هست . تقریبا همه راضی بودند و فقط جناب سرهنگ بود که گفت اصلا عجله ای برای فروش با این قیمت ندارم و مجلس را بهم ریخت . حالا دیگه همه کارشناس فنی شده بودند و مهارشون دشوار شد . کلا نتیجه ای نگرفتیم و موضوع فروش زمین و قدر السهم ها ماند برای بعد از عید و سال جدید . غروب همان روز مشخص شد که وحید فارسی احمق شب جمعه را با جمعه شب اشتباه گرفته بوده . شاید اگر شام همان غذای مخصوص چلو گردن بره را جناب سرهنگ کوفت میکرد و سیبیل اش اساسی چرب میشد به فروش با قیمت پیشنهادی رضایت میداد .

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری ..... تابستان نود و هشت خیامی

سپید

سپید

" بعد از آن همه دوندگی، مبارزه و جنگیدن و اثبات بی گناهی،که پنج سال تمام از مفید ترین سالهای عمرم را تلف کرد ؛ عاقبت رای نهایی ابلاغ شد . وقتی که از پله های دادگستری بسرعت پایین می آمدم ، بوی مشمئز کننده عرق دست متهم روی دستبند استیل فضا را پرکرده بود و دوباره حس سرمای دستنبد روی دستم پاهایم را سست کرد . تک به تک پاگردها خاطره انگیز بودند و تداعی گر چهره های تاثیر گذار این سالها بودند . عکس پرسنلی همه شهود ، همه شاکی ها ، همه قاضی ها و همه دادیارها با ریتم تند از جلوی چشمانم عبور می کردند .

واقعا نفهمیدم اصلا چرا کار به اینجا کشید ؟ درست مثل یک کابوس بود . کابوسی از درک حس نابودی و فهم متلاشی شدن و پوسیدن در گور شعبه 13 تا شکوه پرواز آزادی و رهایی بندهای گشوده قدرت در شعبه 77 ؛ از قرار گرفتن در آستانه انحطاط مسلم تا لذت آرامش پس از انزال ؛ درک مرگ بر اثر خفگی و فشار طناب دار و کمبود اکسیژن تا لذت پرش از ارتفاع  و آبتنی در برکه ای گل آلود در گرمای تفدیده مردادماه .

واقعا یادم نیست چند بار بازداشت شدم و به دادگاه رفتم و تبرئه شدم و چند بار سرمای دستبند پلیس به مچ دستم تمام بدنم را لرزاند و پاهایم قفل شد . چند بار فریاد زدم : « اشتباه می کنید ، من اونو نکشتم . » "

 "« فقط وقتی تافل ات را گرفتی ، سرت را بالا بگیر» ؛ این جمله پدر مانع اصلی جوانی کردن من شد و آنقدر تاثیر گذار بود که درست قبل از سربازی ، خودم مدیر و مدرس بهترین آموزشگاه زبان شهرمان بودم . پدرحتی مدیریت رستوران بزرگ ارثیه پدری خود را در شأن و شخصیت من نمی دانست و رویا و آرزوهای بسیار بزرگی را برای من در سر می پروراند . "

"پریسا از هر حیث ایده آل بود ، چشمهای زیبا و نافذ و دست های ظریف اش دلبرانه هایش را کامل می کرد ، همان دختری که در  رویاهایم جستجو می کردم ، جذاب و خواستنی . ملغمه ای از شخصیت و نجابت و شعور در اوج گرمی و حرارت وصف ناشدنی . گیسوان بلند حنایی رنگ اش و چال گونه ای که همواره در کمترین لبخند ها دیده می شد و اندام کشیده و موزونی که که بشدت تایپ من بود .  پری سفید برفی دوست داشتنی.سالها قبل در دانشگاه دیدمش ، همان سالهایی که من شاگرد چند تن از شاگردان آموزشگاه خودم شده بودم . همان دورانی که بخاطر تسلط بر زبان انگلیسی بیشمار پارتنر مجازی در سراسر دنیا داشتم و اصلا حواسم به هیچ کس و هیچ چیز و هیچ جای دیگری نبود . واقعا حیف آن قامت بلند سراسر سفید و ناب و بی نقص که به زیر دومتر خاک رفت و خوراک مورچه ها شد ."

"درآمد ثابتم در آموزشگاه انتظار پدر را برآورده نمی کرد و رفتن من به میلان برای گرفتن مستر صرفا بهانه ای بود برای فرار از فشار انتظارات بی پایان پدر و برآورده کردن توقعاتش که ناگهان فوت بد هنگام پدر بزرگ و اصرار عموها برای فروش رستوران عملا پدر را در آستانه ورشکستگی قرار داد و بعد هم که برگشتم با جیب خالی و غروری که مثل کاغذ مچاله شده  بود ؛ باید از صفر و حتی زیر صفر شروع می کردم بدون هیچ حمایتی و سرمایه ای . همان روزهایی که پریسا دوباره به تورم خورد ، اما اینبار در تهران و با شرایط بهتری که خودش برای خودش رقم زده بود .

"هرچه بود پریسا منزل مستقل و شیک و مرتبی داشت و از همه مهمتر بخاطر شغلش در پروازهای طولانی مدت پکن و مسکو و مادرید ؛ من وقت بیشتر و فضای آزاد تری برای تعامل با دوستان و شرکا و همچنین طراحی و توسعه برنامه های کار جدیدم پیدا می کردم ."

" این چه کاریه آخه ؟ ... اصلا لازم نیست من کلید خونه تو را داشته باشم ، عسلم ... الهی دورت بگردم که اینقدر باشعوری تو دختر ... سفید برفی من ...

: نه ... رهام ... پروازه ... یه وقت دیر و زود میشه و گاهی کنسلی داره و تو توی تهران خونه نداری تپلی من ... "

"وکیل پدر پریسا روبه قاضی شعبه 13 کرد و با نگاهی تلخ  و اخم آلود گفت : جناب قاضی حتی روی قلاده و زنگوله گربه و تمام لوازم شخصی مقتوله هم اثر انگشت متهم دیده شده و تمام همسایه های مجتمع هم از تردد های مستمر وقت و بی وقت متهم آگاهند و یکایک شهادت داده اند .

همان روزهای بازجویی  که کابوس طناب دار خوراک هر شب من شده بود ، چه مستند محکمه پسندی بجز یک کارت پرواز داشتم ؟ که سیستمی هم نبود و دستنویس بود و تقریبا ارزشی نداشت برای تبرئه شدن . با همه تلخی های دوران بازجویی ، رشد زیر مجموعه ها هیچگاه متوقف نشد و تقریبا درآمدم به ماهی پنج میلیون تومان خالص نزدیک شده بود . "

" عشق ما حقیقی بود ، رابطه ای عالی شکل گرفته بود ، در عشق حل شده بودیم ؛ توی روان یکدیگر ذوب شده بودیم ؛ هرچه بود شیرین بود ؛ زیبا و دلبرانه ؛ مثل حل شدن شکر در آب در عشق حل شده بودیم ؛  رومانتیک به معانی واقعی . ولی من نمی خواستم ازدواج کنم . واقعا شرایط اش را نداشتم . صرفا هدفم کسب درآمد با روش جدید بود که هم پاسخ سرکوب های پدر باشد و هم کسب درآمدی منطقی که بعد از برگشت از ایتالیا بشدت به آن نیاز داشتم و چاره ای جز آن نبود . اما پریسای عزیزم رویای ازدواج داشت . خنده دار بود که گاه بفکر تهیه جهیزیه می افتاد .  از نگاه های اغواگرانه اش تا چهره غمگین و ملتمس اش که زیبا تر و دورترش میکرد . از ریتم ملایم نوازش های عاشقانه انگشتان ظریف اش با موهای پرپشت سر من تا شنیده شدن ضربان قلبش وقتی که سرخ و سفید میشد و تاریخی برای خواستگاری تعیین می کرد و منتظر واکنش سرد و بی تفاوت من می ماند ؛ همگی خبر از جدی بودنش برای ازدواج می داد . "

" اولین بار موقع برگشت از اهواز وقتی که برای بررسی عملکرد زیرمجموعه های رحمان رفته بودم ، توی فرودگاه دستگیر شدم . رد تلفن همراه را به راحتی زده بودند . گیج و منگ بودم تا اینکه عصر همان روز دستگیری قاضی کشیک با دیدن کارت مچاله شده پرواز برگشت ، دستور آزادی به قید وثیقه را صادر کرد . گیج و منگ بودم ؛ واقعا نمی فهمیدم ؛ اتهام من قتل پریسایی بود که در همان پرواز برگشت ، در رویاهایم معاشقه شبانه را با او مرور می کردم  و واقعا قرار بود همان شب طبق روال شب های قبل به منزل اش بروم.

وقتی فهمیدم قاضی کشیک تا تعیین نتیجه کالبد شکافی هنوز اجازه دفن جسد پریسا را صادر نکرده است ، دنیا روی سرم چرخید و باور مرگش محال بود.فریادم در تمام سرسرای ساختمان دادگستری در آن عصر خلوت وخاکستری پنجشنبه دلگیر زمستانی پیچید و طنین انداز شد و انعکاس فریادم بارها به صورتم کوبیده شد . به زحمت و با کمک دارو آرام گرفتم . "

"پدر هیچگاه به ملاقاتم نیامد  و  تمام هزینه های وکیل ها را خودم پرداختم . از رای دادگاه اول و دادگاه دوم تا رای دادگاه تجدید نظر و در نهایت رای آخر . هنوز هم معتقدم شاید اگرنامزدی ساده ونیمه رسمی داشتیم و بعدش کار به جدایی می کشید و خلاص میشدیم ؛ اصلاهیچگاه به اینجا ها نمی رسیدیم  . دوستان پریسا خیلی زودتر از خودش فهمیدند که در رابطه بین ما،ازدواجی شکل نخواهد گرفت و وقتی پریسا بخاطر کنسلی پرواز مسکو در آن شب لعنتی سرد و یخ زده زمستانی سر زده به خانه خودش برگشت و آن صحنه را دید ، اوضاع کاملا خراب شد و ورق برگشت . پریسا میخواست هیجان حضور سر زده اش را جشن بگیریم که بی دلیل تلخی و تندی جایگزین شد .

شاید پریسا در جستجوی گربه اش از بالکن سقوط کرده بود یا بخاطر مصرف زیاد داروهای آرام بخش تعادلش را از دست داده بود و یا شاید خیلی زودتر از یخ بستن برف روی باند فرودگاه مسکو من او را کشته بودم . "

شهرام صاحب الزمانی

مرداد و شهریور نود و هشت خیامی