• - - - - - - - - - - - - - - - - - -

سی و سه سال بعد

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تابستان بود ، مردادبود ، هوا در باغ شهر اراک داغ و تفدیده نبود ، شاید کلاس پنجم بودم ، شنبه بود ، پنجم مرداد بود ، آن وقت ها هنوز به امثال آقای ذهبی ،  آقای پاکی در محله ها گفتن باب نبود ،نام اش آشغالی بود ، ذهبی صبح با بد خلقی زباله ها را با گاری دستی جمع می کرد ، حوالی هشت و نیم تا نه صبح در کوچه ما پرسه می زد ، آشغالی کارمند شهرداری بود ، کارمندها و کارگرهای کارخانه ها صبح ها خیلی زودتر سوار سرویس هایشان می شدند ، سرویس ها غالبا اتوبوس و مینی بوس بنز قدیمی بود ، بدون کولر برای کارگرهای دیگ های آلمینیوم ، صادق جودکی شاید هنوز خواب بود که پدرش با سرویس به واگن پارس رفته بود .

زندگی ساده و آرام درباغ شهر اراک در جریان بود . چندکارگر موقع تعویض لباس در رختکن بلند بلند خندیدند .  کلاغها پریدند . صدای آژیر آمد ، رنگش قرمز بود ، بوی خون آمد ، ذهبی غر می زد و به زمین و زمان فحش میداد . صدای شلیک ممتد پدافند آمد.

صدای شلیک بی وقفه پدافند با صدای جولان هواپیماهای عراقی در آسمان اراک در هم پیچید . اراک بی دفاع شده بود . از هر طرف شهر چند جنگنده شکاری و بمب افکن مارش رقص مرگ می نواختند و جولان می دادند . ذهبی بی تفاوت زباله ها را وارسی میکرد و زیرلب فحش میداد که چرا تفاله چایی روی نان خشک ها ریخته شده . صادق از خواب پرید . من با دوچرخه دهسالگی در دامنه کوه مستوفی بودم . مسلط به صحنه رقص میراژ ها و میگ ها ، روسیه بعد ها دوست شد ، برادر شد و از همان میگ ها به ما هم داد، اما فرانسه هیچگاه میراژ نداد . پروانه ها در محیط گلکاری شده کارخانه ها پر پر می زدند و این سو و آن سو می رفتند .

صدا آمد ، زمین لرزید ، صدای بمب ها در انبوه کر کننده صدای پدافند ها گم شد .

ذهبی ترسید ، صادق به پناهگاه رفت . دود مهیبی شرقی ترین نقطه اراک را در برگرفت . دود سفید بود . مثل قارچ شد . بزرگ و بزرگتر شد . دود خاکستری شد . و بعد هم در آخر سیاه شد و سیاه روزی به شهر اراک سایه انداخت .ذهبی با مشت به در خانه ها میکوبید که زباله بیاورید . برق ها قطع شده بود .صدای جگر سوز ناله آمبولانس ها سوزناک بود . مثل جیغ بود . شهر در وحشت و اضطراب بود ، زنان کارگران جیغ می کشیدند . صادق گیج بود .هر ماشینی که از پل شهرصنعتی رد میشد حامل مجروح و جنازه بود، اورژانس بیمارستان ولیعصر سوزن انداز نبود . مثل بیمارستان قدس . صدای گریه و مویه و فغان حجم میدان ولیعصر را پر کرده بود . آسفالت به مرور قرمز شد . رد لاستیک آمبولانس ها روی خونهای ثبت میشد . شهر رنگ مرگ گرفت . صادق تا ظهر فهمید که روح پدرش و خیلی از کارگرها همراه با پروانه ها پرپر زدند و به آسمان رفتند . صادق گریه کرد . تا عصر بیمارستانهای اراک پر از مجروح شد و گورستان اراک پر از جنازه سوخته شهدای کارگر.ذهبی خسته از کار به خانه اش در محله فوتبال رفت . شب زباله ها و فرصت ها توسط مسئولان سوزانده شدند . اخبار سکوت را گزارش داد . مادر صادق بیوه شدن را فهمید . قطعه شهدای کارگر جزیی ازبهشت زهرای شهر اراک شد . جنگ تمام شد . کوه مستوفی پارک امیر کبیر شد . عراق برادر شد .سفربه کربلا سهل شد .  بازی با ناموس ایرانی برای برادران عراقی در قم و مشهد سهل و آسان شد . صادق خیلی آسان دکتر شد و در قشم ساکن شد . پسرذهبی مدیر روابط عمومی یکی از کارخانه های بزرگ شد . پنجم مرداد ورزشگاه شد . سی و سه سال بعد من چهل و سه ساله شدم و بازهم پنجم مرداد شنبه شد .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سوم مرداد ماه  .  استاد علی مسعودی نیا ، تمرین جریان سیال ذهن