آنتن روستایی                                                 تقدیم به دوست عزیزم  مهندس محمد مهدی عباسخانی

یک .

 مهندس تمام هدایای شب عید امسال را که ازشرکتها و افراد مختلف گرفته بود ،روی میز کنفرانس به تعداد تمام نیروهای خدماتی چید و روی  هریک  شماره ای گذاشت  و به  قید قرعه بین بچه های  نظافتچی و آبدارچی تقسیم کرد. برخی هدیه ها واقعا ارزشمند بودند و این را از برق شادی وتعجب توی چشم پرسنل میشد دید .

مهندس تصمصم گرفته بود ، نوروز امسال زن و بچه ها را به شهرستان بفرستد و خودش تمام تعطیلات دوهفته نوروز را در روستای زادگاهش در سکوت و تنهایی بگذراند . در آخرین جلسه با مدیران عالی مطرح کرد که تنها وسیله ارتباطی با او در این دوهفته ، فقط پیامک است  و خلاصه گزارشها و موارد ضروری را فقط با پیامک به او اطلاع دهند .

از اینترنت و ایمیل سازمانی و شبکه های اجتماعی همدر این مدت خبری نبود . به راننده اش دستور داد وسایل شخصی اش جهت اقامت دوهفته ای را در ماشین بگذارد . کارت بانکی اش را داد تا طبق لیست مواد غذایی و خوراک و مایحتاج جهت دو هفته خرید کند .

روستایشان از دور افتاده ترین روستاهای کویری جنوب دامغان بود که مثل اکثر روستاهای همجوار از بی آبی رنج می برد . تپه ای مرتفع مشرف به روستا بود که بخاطر ارتفاع مناسب اش  نسبت به  روستاهای اطراف  ، مدتی  بود که دکل آنتن موبایل روستایی برای آن منطقه در بالای تپه مشرف نصب شده بود . در ذهن اش برنامه ریزی کرده بود که هر روز صبح برای ورزش ، مسیر منزل پدری تا بالای بلندی تپه مشرف به روستا را بدود ، کنار آنتن چای آتشی علم کند و همزمان با طلوع خورشید پیامک ها را دریافت کند و دستورات لازم را بدهد . روستایشان روستای کم جمعیتی بود که امکانات روستا های بزرگ و پرجمعیت را نداشت و به همین دلیل می بایستی از همه مایحتاج به قدر کافی همراه میبرد .

در طی مسیر به راننده اش گفت : دلش لک زده برای خوابیدن زیر آسمان پرستاره کویر ، همراه با گهگاه بارش شهاب سنگ ها در اول شب و بیدار شدن صبح زود با صدای خروس ها . مدتها بود هیچ خبری از اهالی روستا نداشت . همان دیروز در آخرین جلسه بیشتر اختیارات اش را تفویض کرد ، آخرین ایمیل را ارسال کرد و تمام مدیران میانی را به حالت آماده بکار ، فراخواند  . از بابت شرکت خیالش راحت بود  . قدری با همسر و فرزندش صحبت کرد و قرار گذاشتند ، هر روز صبح زود در تماس باشند .

در طی مسیر با عبور از هر روستا ، خاطرات کودکی اش بود که در ذهن مرور می شد . در میانه راه ، تصمیم گرفت هنگام ورود به روستا سر پیچ حمام از ماشین پیاده شود و قرار دیدار دوهفته بعد را هم ، سر همان پیچ حمام روستا با راننده تنظیم کرد . مابقی راه خاکی بود و دوست نداشت شب عید ماشین راننده پر از گرد و خاک و گل و شل شود و ترجیح داد ساک و کوله و کیسه های خرید را به دست گیرد و راه طولانی باقیمانده را پیاده طی کند . مسافت کمی تا پیچ حمام مانده بود که از دور سیل عظیم جمعیتی را دید که مرده ای را به گورستان می برند . ناخودآگاه دلش لک زد برای مراسم عزا و عروسی در روستا و صفا و صمیمیتی که دیگرنظیرش را در هیچ جا پیدا نکرده بود .خاطره عروسی خواهر ها و برادر ها و لحظه های تلخ مراسم مرگ پدر بزرگ و پدر برایش زنده شد . چقدر ساده و چقدر صمیمی و بی ریا بود .

  دو .

این ماههای آخر آسید آبوالقاسم تمام شب و روزش را  بپای سکینه گذاشته بود ، ولی سرت رشد تومور بالا بود و علی رغم چندین جلسه شیمی درمانی و هزینه های زیادی که با فروختن زمین بالا رود به باجناق اش و فروختن باغ انگور به سید  ، تامین شد ، ولی  در جلسه آخر دکتر به آهستگی گفت : دیگه بیمار را نیارید اینجا ، اذیت میشه . همون خونه و در محیط روستاتون استراحت کنه بهتره . تمامی اهالی دهات از درد سکینه خبر داشتند ولی بیشتر نگران آخر و عاقبت دخترهای قد و نیم قدش بودند . آسید ابوالقاسم که درد بی پولی و فروش مفت زمین بالا رود و باغ انگور بیشتر اذیتش می کرد ، مرگ سکینه را پذیرفته بود و اخیرا در ذهن اش مدام سراغ زن ها و دخترهای دهات را می گرفت تا از بین آن همه ، همسر جوان و تر و تازه و خوش بر  و  روی واجدالشرایطی که می توانست همسرش شود را پیدا کند و مرتب سازگاری او را با دخترهای خودش را در ذهن مرور می کرد . در این اوصاف هرکسی که به عیادت سکینه می آمد ، مدام از مردانگی و انسانیت آسید ابوالقاسم تعریف و تمجید می کرد و در حرف ها ، همه منشاء و علت این سرطان کوفتی را آنتن موبایل می دانستند که مدتی است در تپه بالای روستایشان نصب شده است و امواج مضر آن روی سر زن و بچه آسید ابوالقاسم هست و علت اصلی این بدبختی و سیاه روزی همین آنتن است  . 

فردا صبح وقتی که زنهای فامیل جنازه سکینه را غسل دادند و کفن کردند ، تمام اهل روستا رخت عزا به تن کرده بودند و برای تشییع جنازه آماده شده بودند . بعد از خاکسپاری و درست بالای قبر سکینه ، حمزه آنقدر از مردم گریه گرفت و عامل اصلی تمام بدبختی ها و خشکسالی ها و حتی کم بودن برکت شیر گاو و گوسفند ها را هم به وجود این آنتن در روستا نسبت داد . جماعت گریه می کردند  و حمزه از اینترنت که این روزها بلای جان ایمان جوانهای روستا شده بود به امام عصر شکایت می برد و شرمنده امام زمان میشد . وقتی که به صحرای کربلا زد ، آنتن را در نقش شمر نمایان کرد که قاتل سکینه مظلوم و بی دفاع شده است . مردم روستا هم که بهانه مناسبی برای گریه بخاطر مشکلاتشان پیدا کرده بودند ، آنقدر گریستند و شور حسینی گرفتند تا عاقبت آسید ابوالقاسم بیلی را که با آن خاک بر جنازه سکینه ریخته بود را در دست گرفت و به سمت دکل روستا و بلندای تپه حرکت کرد .  همه جوانها و مرد ها هم همراهی اش کردند . گرد و غباری در هوا بلند شد . همزمان راننده مهندس که او را در کنار حمام آبادی پیاده کرده بود ، از پیچ انتهایی روستا گذر کرد و به سمت جاده اصلی حرکت کرد . بیل ، کلنگ ، سنگ ، چوب ، چماق و هر وسیله ای که دم دست بود ابزاری ، برای شکستن قفل ها و پاره کردن فنس های توری دکل شده بود . یحیی و جواد با کلنگ به سرعت از دکل بالا رفتند و ضربات محکم و پرقدرتی به آنتن اصلی وارد کردند ، بطوریکه قطعات خرد شده بر روی سر دیگران در پایین می ریخت . هر کسی که تازه نفس از راه می رسید ، قسمتی از تاسیسات را برمی داشت و غنائم جمع می کرد . تقی دنبال صفحات فلزی برای کپ کردن درز طویله اش می گشت . سیم ، کابل و بردهای متعدد الکترونیکی دست به دست می شد . خشم اهالی روستا در کمتر از ده دقیقه تمام تاسیسات آنتن را به قطعات کوچک و خرد شده تقسیم کرد و الان دیگر نوبت پسر بچه های روستا بود که خرده ریز ها را از زیر دست بزرگتر ها جمع کنند . انگار شباش عروسی از زیر دست و پای بزرگتر ها جمع می کردند و هر قطعه ای را با هیجان به همدیگر نشان می دادند و پز می دادند و در عوالم کودکی فخر فروشی می کردند . باطری های سربی سنگین نصیب ملا علی شد و محمد باقر در آن شلوغی کولر گازی را زیر بغل زد و بسرعت از جماعت دور شد .

سه .

وقتی مهندس آخرین سفارش ها را به راننده کرد ، از ماشین پیاده شد و قرارشان را دوازدهم فروردین کنار حمام روستا گذاشتند . راننده اصرار داشت در حمل وسایل کمک کند ولی مهندس با زحمت زیاد همه کیف و ساک دستی را در دو دست گرفت و کوله پشتی بزرگش را به خود آویزان کرد و در مسیر منزل پدری به راه افتاد .

چند ثانیه بعد از دور شدن ماشین ، سکوت سنگینی در فضا حاکم شد . به اولین چشمه که رسید تا قدری استراحت کند؛ متوجه شد سبزه ها و درخت های اطراف مدتهاست دست نخورده اند و مهر و محبت انسان ندیده اند . وقتی از کوچه مسجد گذشت متوجه شد که همه اهالی برای مراسم تدفین یکی از اهالی به گورستان قدیمی دهات رفته اند و انگار هیچ کس در روستا حضورندارد ، هیچ کدام از اهالی را ندید و کسی هم متوجه حضور او نشده بود . سربالایی مسیر اذیتش می کرد و نفس هایش به شماره افتاد و دیدن سقف های آوار شده و دیوارهایی بدون تکیه گاه و در آستانه فرو ریختن حالش را گرفت .

وقتی کلید خانه پدری را از جیب کوله پشتی درآورد حسابی خیس عرق شده بود . هر چقدر تلاش کرد قفل زنگ زده روی خوش به مهمان نشان نداد و باز نشد . با سنگ بزرگی به زحمت قفل را شکست و وارد حیاط خانه شد . دلش سخت گرفت . سکوت وهم انگیزی  تمام محیط را در بر گرفته بود . به ندرت صدای پرنده ای در دور دست شنیده می شد . سقف چوبی طویله و سقف مطبخ ویران شده بود . تمام چوبهای راه پله را شکسته بودند و انگار برای هیزم از آن استنفاده کرده بودند . تمام درختان آن حیاط باصفا و پر عشق خشک شده بودند و فقط اسکلت بی جان درختان سنجد و گردو در حیاط باقی مانده بود . وسایل را جلوی در  و در ابتدای راه پله گذاشت و از پله ها بالا رفت . به بالکن که رسید  لحظه ای چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید . وقتی چفت در دولنگه چوبی را باز کرد ، چند کبوتر از در خارج شدند و گرد و خاک مختصری به هوا برخاست . تعجب کرد . سقف چوبی و کاهگلی اینجا هم خراب شده بود . زیلوی نیمدار قدیمی شان غرق در گل و خاک و چوب های شکسته شده بود . طاقچه های سفید وعکس نوشته زیارت عاشورا و رحل خالی قرآن دست نخورده سرجای خودشان بودند . همان بالای اتاق که همیشه آقا  جان  می نشست . عکس دسته جمعی که به زیارت امام رضا رفته بودند با پونز های بیشمار به دیوار چسبانده شده بود و کاملا غبار گرفته بود .

این حجم خرابی نیازمند زمان زیاد و حوصله زیادی برای سر و سامان دادن اش داشت  . ساعت را نگاه کرد ، هنوز مستقر نشده بود و باید بفکر شام و روشنایی شب و حتی جای خواب مناسب می بود . دلهره عجیبی گرفت . با دیدن شرایط خانه از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد . حتی لحظه ای بفکرش رسید که شماره راننده را بگیرد . در همین افکار بود که قدم داخل منزل گذاشت . دومین قدم را که برداشت  صدای مهیبی آمد و سقف همکف فروریخت و مهندس همراه با تلی از گرد و غبار و چوب شکسته به طبقه پایین سقوط کرد . وقتی سر و صدای شکستن چوبها آرام شد گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود .  درد عجیبی در زانوی پای چپش حس می کرد  . از پیشانی اش خون جاری شده بود و رد گرمای خون روی گونه های سردش خود نمایی می کرد  . لب بالایی اش هم شکافته بود و مزه خون در دهانش حس می شد  . با  انگشتان دست راست دو طرف شکاف لب را گرفت تا خونریزی کمتر شود . به زحمت آوار را کنار زد ولی نتوانست قدم بردارد  . درد از زانوی چپ به سراسر بدنش می پیچید  .  حدس زد زانوی چپ اش دچار شکستگی شده  در تاریکی طبقه همکف گوشی موبایل را از جیب بیرون آورد . صفحه کلید را روشن کرد . بدون فکر و سریع آخرین شماره که شماره راننده بود را گرفت . ارتباط برقرار نشد  . آنتن دهی بطور کامل قطع شده بود . با تحمل درد زیاد و به سختی گوشی را خاموش و روشن کرد . وقتی گوشی مجددا روشن شد شبکه بطور کامل از دسترس خارج شده بود  .  هرچه در توان داشت فریاد زد . ولی صدایش فقط در همان طبقه همکف پیچید و بیرون نرفت . هوا کم کم سرد و تاریک می شد.

گریه اش گرفت . شوری اشک با شوری خون قاطی شد و مزه جدیدی پیدا کرد ...

 

پایان                                                                                          شهرام صاحب الزمانی  - پاییز نود و نه