قصد مشترک
قصد مشترک
هر طور شده باید حداقل جلوی کار خانم همسایه را می گرفتم . همزمانی این اتفاق قطعا فاجعه بار بود . قربون خدا برم با این بنده های همفکرش . از وقتی که فهمیدم ، منو کامل از تمرین انداختن و خیلی هم ضایع میشه وقتی پیش بچه ها من کوک نیستم وخارج میزنم . تمرکز ندارم . حالا خوبه یا توی هال میخوابم یا شبها اونقدر دیر می خوابم که دیگه سکوت مطلق همه جا را فرا گرفته . همین جمعه شب بود که آمدم لباسهای صبح شنبه را اتو کنم ، متوجه شدم که پسره باز قرار صبح سه شنبه را با دوست دخترش گذاشت و حتی گفت بعدش دوتایی دوش میگیریم و نهار می ریم شاندیز می زنیم به رگ و قاه قاه با صدای بلند خندید . بارها توی آسانسور دیده بودمشان . دختره ظریف و لوندی بود .انگشتان جذاب و کشیده ای داشت که به درد ساز زدن میخورد . چشمهای گیرایی هم داشت . چهره اش به مراتب زیباتر از زن ِ پسره بود . البته من که خیره نمی شوم . صدای خاکبرسریشان هم غالبا همون حوالی ظهر روزهای فرد قشنگ به گوشم میخورد . برای همین این اتاق که دیوار مشترک نازکی داشت صرفا محل خواب من بود و من بیشتر وقت روز توی اتاق دوم تمرین موسیقی می کردم و با خیال راحت ساز می زدم . اونقدر با صدای بلند ساز می زدم تا صدای بلند خاکبرسری وقیحانه اونا در لابلای نت های من محو بشه . دوسه هفته پیش بود که بازهم توی آسانسور دیدمشان و برام سئوال شد این همه داد و جغ و فریاد از این هیکل ظریف و کوچولو موچولو بیرون میاد !
اما الان ذهنم واقعا قفل کرده . باید یه کاری میکردم . دوشنبه صبح وقتی دنبال جزوه کپی نت های اجرا لابلای کتاب ها و سی دی ها می گشتم ، شنیدم که زن همسایه داشت دل و قلوه تلفنی میداد و علنا به وضوح از یه نفر پشت تلفن پرسید : عههه پشت پس تو تپل و گوشتی دوست داری . بعدشم بلند بلند گفت : ای جای ای جان و غش غش خندید و ادامه داد : آب در کوزه و تو تشنه لبان می گردی . اهمیتی ندادم . جزوه را پیدا نکردم رفتم اتاق تمرین را هم زیر و رو کردم . نبود که نبود . وقتی دوباره به اتاق خواب برگشتم و زیر تخت را می گشتم متوجه شدم که زن همسایه داره توضیح میده که همیشه رزوهای فرد ساعت یازده صبح تا یک ظهر میره باشگاه و این ساعت مجتمع خیلی خلوته و زمان خوبیه که همدیگر را ببینند و رسما دعوتش کرد و آدرس میداد .
همونجا زیر تخت میخواستم بکوبم به دیوار و داد بزنم و بگم : بابا این سه شنبه نه ... جان عزیزانت نکن اینکار رو ... شوهرت پیش از نهار شاندیزش برنامه دارد و برنامه تون تداخل داره .
چند دقیقه ای همون زیر تخت موندم تا سرمای سرامیک منو به خودش آورد و از اون لحظه تمرکزم کاملا بهم ریخت . حواسم از اجرای پنجشنبه و جمعه رفت به اجرای مشترک زن و شوهر همسایه . معلومه دیگه وقتی آقا وقت و بی وقت دَدَر میره ، خوب چرا خانم خونه نره ؟ الان فهمیدم که چرا چند بار توی سوپر مارکت سر کوچه اونطور وقیحانه پا میداد ، رفتارش دیگه از نخ دادن گذشته بود و رسما طناب کشتی به همه اهل محل میداد . انصافا هم به سر و وضعش می رسید و حسابی جلب توجه می کرد . صحنه تقابل شون مرتب جلوی چشمم بود و حتی واکنش های بعدش . حوصله داد و بیداد و دعوا و چاقو کشی و آژان کشی نداشتم .که اگه رخ میداد تمرکز و روحیه ام برای اجرا کاملا از دست میرفت و شانس همراهی با این گروه و بچه های خوبش را برای همیشه از دست میدادم . هدفون بزرگه را به گوشم زدم و با صدای بلند مشغول تمرین شدم ولی جواب نمی داد . هدفون فایده نداشت و مغزم جای دیگه ای بود . برم با خانم همسایه صحبت کنم یا با شوهرش ؟ بعد به هرکدوم بگم که طرف مقابل ات میخواد با یکی دیگه بخوابه ؟ امکانپذیر نبود و فقط زمان فاجعه را جلو می انداختم. میشد پیش مدیر ساختمان رفت و موضوع را درمیون گذاشت . ولی بیفایده بود چون هم آبروی این زن و شوهر میرفت و هم کاری از دستش بر نمی آمد . شاید قفل کردن یا از سرویس خارج کردن آسانسورها . . . نه این هم نمی تونست کمک کنه خوب از پله ها میان . با خودم فکر کردم که ولش کن بابا ، خدا خودش یه مانعی سر راه یکی شون میگذاره و جورش جور نمیشه و اینا رخ تو رخ نمیشن . ولی آخه چطوری ؟ ساز توی دستم سرد شده بود که به فکرم رسید همین الان قبل از تاریک شدن هوا برم در خونه شون و بگم که فردا عمله و بنا میاد و میخواد یه تیغه روی دیوار مشترک مون بکشه که تبادل صدا را کمتر کنه و ممکنه که سر و صدا یا تخریب هم روی دیوار شما داشته باشه ، هم در جریان باشید و هم لطف کنید همکاری کنید . اینطوری نا خواسته برنامه هر دوشون کنسل میشد . آره ، این ایده خوبی بود . اما طبق اساسنامه ساختمان باید قبلش حتما با مدیر ساختمان هماهنگ باشم که هم حمایتم کنه جلو اونا و هم عمه و بنای تیم خودشو بیاره . بارها این موضوع را بهش گفته بودم و الان با وجود بی پولی ، بهترین فرصت برای اجرای این کار بود .لباس پوشیدم و خودمو مرتب کردم وزدم بیرون . سر درد گرفتم وقتی فهمیدم مدیر ساختمان با خانواده مسافرت اند و گوشی اش هم در دسترس نیست. نیاز به مسکن داشتم . نیاز به آرامش . نیاز به بی خیالی .
شهرام صاحب الزمانی 29/9/99