بنام خدا         " شیدا  "

تیپ پلنگ ، شهرام صاحب الزمانی ، موسسه کارنامه ، دوم خرداد ماه نود و هشت خیامی

مدرس : استاد علی مسعودی نیا

روی تخته وایت بردی که بخاطر نصب محکم و قوی روی دیوار اتاق تنهای وسیله مشترکی بود که خواهرش همراه نبرد ، جلوی اسم رهام هم با ماژیک وایت برد قرمز تیک زد . عمدا اسامی پسرها را به انگلیسی نوشته بود تا مادر پی به جریان خاصی نبرد . سبک بال و سرشار از حس غرور جستی زد و به روی تخت فرسوده و پیر ، پرید و بالشی را که گاهی شبها از گریه های بی امان در امان نبود سفت و محکم در آغوش کشید و به مرور خاطرات امروز پرداخت . لذت چشاندن حس ناکامی به رهام در تمام واپسین لحظات شیرین و دلچسب می نمود و لبخندهایی توام با حک چال گونه روی چهره اش در رفت و آمد بودند . پسرک دیاق با اون لگن به اصطلاح شاسی اش چقدر علاقمند شده بود که نتیجه تفاوت رنگ سولار را از نزدیک روی بدن شیدا ببیند .

آرام دراز کشید . مرور کرد . رهام هم مثل عرشیا ؛ عرشیا هم مثل همایون و همایون هم مثل فریدون و این داستان مرتب به عقب بر میگشت و لذت تمام حس های قشنگ ناکام گذاشتن پسر ها را برایش دوچندان می کرد  .  رسما تیپ روانی کلاستر B  بود  . در حد اعلا.

از همون هایی که قدرت بالایی دارند که تا لب چشمه تشنه ببرند و تشنه برگردوند و در نهایت ضعف بروند از خلق موقیعت و چهره مغموم آن پسرک و لذتی شگرف ببرند و دلشان ضعف برود به مثابه ضعف رفتن ناشی از لذت انزال .

بنظر اینبار نوبت استاد دولت شاهی بود . شیدا ، رسما با رفتارش پیرمرد را شیدا کرده بود . هر دو هم نیک می دانستند که خواسته چیست. روش کار را بلد بود، شاید از همان هفت ، هشت سالگی که اطرافیان در بیان زیبایی چشمهایش همواره می گفتند : شیدا ! چشمهات واقعا سگ داره . اما دولت شاهی باید نمره بیست را رد می کرد . بیست در کارشناسی ارشد لذت مضاعف دارد. آنهم برای پایان نامه . دولت شاهی هنوز جای کار داشت . خودش پروژه ای کمتر از پایان نامه نبود . چون غالبا اساتید کام را می گرفتند و بعد نمره را رد می کردند و همیشه میزان شیرینی کام ارایه شده با میزان بالابودن نمره اخذ شده ، نسبت مستقیم داشت . اما شیدا مثل همیشه به کارش مسلط بود . دولت شاهی هم مثل بقیه . بماند تا به وقتش . همه شون یه جماعت اند و با یه فرمون هدایت میشوند . این جمله را در ذهن مرور کرد و خواست که بخوابد  .

کشوی سوم و چهام از پایین درآور رنگ و رو رفته اش کلکسیونی مشتمل بر بیش از هشتاد ، شایدم نود قطعه از زیور آلات ، خنزرپنزر و حتی گوشی و کالاهای ارزشمند دیگری بود که از همان سیزده سالگی تا الان از پسرها و آقایون هدیه و کادو گرفته بود و گاهی حتی دریغ از یک تماس یا توجه . اصلا لذت رصد خماری این جماعت نرینه فراتر از هر لذت دیگری بود . مثل همه پلنگ ها عاشق جلب توجه بود و اتو بازی . ولی دیگر توی این سن و سال ، پارک وی و اندرزگو و فردوس غرب انصافا خز شده بود. این اواخر گاهی از برخی تتوهایش خسته و پشیمان میشد . اما هرچه بود ، در نظر اول گیرا بود . دیگه حوصله دورهمی های ساده و خوش و بش با پسرهای مایه را هم نداشت حتی سامی با اینکه پول عمل لابیا پلاستی اش را نقد داد . فقط شاید شبهای کیش ، آنهم شاندیز صفدری و حتی شاندیز VIP تا چهار صبح قدری حال میداد . البته یوسف غالبا کارتش را شارژ میکرد . کارت به کارت با گوشی  که متداول شد ، اوضاع بهتر شد .حتی نصفه شب هم یوسف شارژش میکرد . از وقتی که درگیری بین دوستداران محیط زیست و به اصطلاح سبزها و آفرود بازها بالا گرفت ، روی آفرود بازی هم مثل اسم تمام اون پسرها ضربدر بزرگی زد و دلخوشی هایش روز به روز کمتر شد .

کارت استخر باشگاه انقلاب را که از عثمان هدیه گرفته بود ، مدتها بود که استفاده نکرده بود و دقیقا نمی دانست تاریخ انقضاء کارت کی هست . اصلا هم براش مهم نبود . میخواست همین روزا اون کارت را به شادی هدیه بده ، تا شاید اون استفاده کنه و سهمیه کارتها هدر نرود . شاید سالها بود هیچ عاطفه خواهرانه ای رد و بدل نشده بود .

یادش نمی آمد که آخرین عکس سه نفره ای که با مادر انداختند نوروز کدام سال بود . از بیست و سه سالگی که پدر فوت کرد ، کمتر شنید که " چقدر چشمهات سگ داره " . دلش حظ میرفت با شنیدن این جمله خصوصا از سمت بابا . دلش آغوش امن و بی دغدغه میخواست. با همه عشق اش به مامان ، حوصله اش را هیچ نداشت . خصوصا حوصله سرزنشهای مستمر و خنده دار . گاه هفته ها بجز سلام واژه ای میانشان رد و بدل نمی شد . پلنگه چشم قشنگه خوابش نمی برد  . تنهایی را بیش از هر زمان دیگری حس میکرد . پتو را در آغوش کشید

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار ، استاد علی مسعودی نیا