بنام خدا     تیپ حاجی بازاری   ، شهرام صاحب الزمانی ، موسسه کارنامه ، دوم خرداد ماه نود و هشت خیامی  .  مدرس : استاد علی مسعودی نیا            :      " آلفارموِئو"

تشخیص دکتر ، پاپیلوم بود . با لحنی سرشار از کنایه به حاج غلامحسین گفت : حجی کمتر بده دمش . کمترش کن توجهت به این بی صاحاب رو . حاجی قدری ترسید و زیر لب به افشین بد و بیراه می گفت و ناخواسته پیشانی اش عرق کرد . افشین باید در انتخاب دلبرکان دقتی مضاعف میکرد . دکتربا خنده پرسید :چه خبرتونه حجی ؟ باورکن تهش در نمیاد بیصاحابش بمونه !  حاجی هم خندید و دندانهای طلایی اش را نمایان ساخت . لباس زیر و شلوارش را پوشید و سگک کمربند رنگ و رو رفته را روی آخرین جای ممکن ، محکم زیر شکم بزرگ و شل و وارفته اش بست و در حالیکه خیلی سعی میکرد ترس و اضطرابش را در پس لبخند های ملیح پنهان کند از دکتر پرسید : علاجش چیه حالا ؟  چه خاکی باید بر سر کنم ؟ دکتر تلختر خندید و در پاسخ گفت : روش زیاده حج غلومحسین لیزر، کربن دی‌اکسید،سرمادرمانی با نیتروژن مایع، اینترفرون آلفا، و فوتودینامیک تراپی با آمینولولونیک اسید ، اما نترس بیا چند جلسه ای برات لیزرش میکنم و دارو هم همزمان مصرف کن . فقط حجی جون ، لطفا مهارش کن طی دوره درمان که آب در هاونگ نکوبیم . حاج غلامحسین با استرس پرسید : اهل بیت چی ؟ حتی برای منزل هم ؟  دکتر سرش پایین بود و چیزهایی می نوشت . آرام گفت : تعطیله حاجی . حتی برای اهل منزل هم .

از مطب که بیرون آمد شایدبرای اولین بار بود که به انبوه میس کال ها و پیامک های خوانده نشده بی اعتنا بود . تمایلی هم نداشت . " مرده شور یکایک شون را ببره " این را گفت و سوییچ را چرخاند . حوصله تعمیرات دوره ای سری اس پانصد را هم نداشت . حوصله افشین و حتی دفتر را  . کج کرد سمت منزل . ته دلش بشدت نگران بود . مرگ حق بود . اما بی آبرویی را رخ بر نمی تافت . با آنکه در ابتدای همه روابط اش بلااستثنا صیغه محرمیت را خوانده بود و خاطر جمع بود گناه که نکرده است ، هیچ ، همچنان هم معتقد بود که تمام عملکردش ثوابی عظیم داشته است . اما الان دیگر از همه آن روابط بیزار و متنفر بود.  سر راه از گلفروشی گل مریم گرفت . حاج خانم عاشق گل مریم بود . توی ذهنش بررسی کرد ، پنجشنبه جمعه بروند پابوس آقا . هواپیمایی معراج و هتل قصر یا آرمان . فقط هم یک شب . ماهان بیخودی اسم در کرده بود . سرویسهای مشهدش چنگی به دل نمی زد هتل درویش هم مثل ماهان شده بود ، بالای سر ظرف سلف سرویس بلدرچین سرخ شده اش ، یک نفر را گماشته بودند که کسی بیشتر از یک بلدرچین بر ندارد . پفیوزها . هتل پنج ستاره و حساب و کتاب و لاشی گری . ای روزگار . دلش هوای نجف را هم کرد . قدم زدن دروادی السلام را دوست می داشت و سبک اش میکرد . دلش هوای سفر دونفره با حاج خانم به ویلای شمجاران را کرد . با BMW Z4 بروند آنهم حرکت چهار صبح  و نماز هم پمپ بنزین گچسر . با آلفارمئو هم حال میداد . همین اواخر حاج محسن یکی اش را آورده بود و سگ صاحاب حسابی دلبری میکرد از حاج غلامحسین . کوچک و وجمع و جور و ظریف . مثل تایپ دلبرکان ظریف که حاجی دلش غنج میرفت برای هرچه اناث ظریف بود . ترجیحا زیر پنجاه کیلو . حواسش لحظه ای پرت شد و دستش رفت سمت گوشی که ناخودگاه به خودش آمد و یاد توصیه دکتر افتاد و دوباره تنفراز دلبرکان سراسر وجودش را فرا گرفت . اما  انصافا دیگر سن وسالشان از Z4 وجولیتا گذشته بود . هرچند حاج غلامحسین از زمان پادویی در کبابی حسن آقا عاشق آلفارمئو بود اما اخیرا فهمیده بود که خود ایتالیایی ها به این ارابه ظریف جولیتا میگویند . بوی عطر دل انگیز مریم فضای کابین بنز اس پانصد را در بر گرفته بود . از جلو مسجد محل که رد شد یادش آمد امشب دعای توسل است و ماه ها بود که شرکت نکرده بود و بدک نبود اگر حضور پیدا میکرد . به منزل که رسید از صدای شرلی فهمید که یاسر و دوستانش در استخر خانه دورهمی دارند . در دل گفت : جوان است دیگر، توبه گرگه هم مرگه . سری به اطراف چرخاند و کشاله ران را خاراند . یادداشت حاج خانوم که برای جلسه ختم قرآن به منزل عصمت خانوم رفته بودند پکرش کرد . دسته گل مریم را در تنگ شرابی رنگ ریخت و داخل اتاق خواب برد. جالب بود که زهرا هم مادرش را در ختم قرآن همراهی کرده بود . قطعا قصد و نیتی پنهان داشته . باید سر از کار زهرا در می آورد . به فکر فرو رفت . به زحمت صدای موزیک از زیر زمین شنیده می شد . مهم نبود . لباس ها را کند و روی تخت دراز کیشد . نگاهی به لیست پیامک های خوانده نشده انداخت . آخرین پیامک از ظریف کرمانشاهان بود . اصلا و ابدا نامش را بخاطر نمی آورد اما میدانست دلبرکی چهل کیلویی با چشمانی درشت و جذاب است . پیامک را باز کرد . نوشته بود : امشب کجایی تپلی  مو نقره ای ؟ ... درنگ نکرد ، با هیجان سریع جواب داد : سلام دلبرم ، تا ده و نیم تنهام فقط زود باش . دستی به کشاله ران برد و خیره به صفحه گوشی،  با هیجان منتظر پاسخ ماند .

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار ، استاد علی مسعودی نیا