بنام خدا   تکلیف کلاسی : این هفتمین بار بود که او را می کشتند . . .    ادامه      

این هفتمین بار بود که او را می کشتندو هر دفعه هم مشابهه . خسته شد از بس که هلاک شد و کشته شد . خبرهای کشنده که هر کدام به تنهایی برای فروپاشی و محو یک زندگی کفایت می کند . مرتضی پسر بزرگش سال شصت شهید شد . آن موقع هنوز حاج یدالله بلحاظ روحی درگیر هیجانات انقلابی بود ولی اصلا تصورش را نمی کرد که این روحیه شهادت طلبی با چه میزان قدرت و سرعتی در منزلش باب شود . نتیجه آن شد که مصطفی در بهمن شصت و چهار افتخار حاج یدالله و زینب خانم را دوچندان کرد و در عملیات ولفجر هشت پرکشید . سعید هم که دیگر بخاطر برادر دو شهید بودن معاون گردان شده بود و سر تیم تحقیق و اطلاعات عملیات دقیقا دی شصت و پنج ، عملیات کربلای پنج پا جای پای دو برادر دیگر گذاشت . اما خبرهای ضد و نقیض و مبهمی از شرایط یوسف به گوش میرسید .در حقیقت هر خبری ، خبر دیگر را نقض می کرد و سرنوشت یوسف چه در اسارت و چه در شهادت مبهم بود . یوسف فرزند کوچک خانواده در تمام گردان دست چپ و راست داداش سعید بود و الان مدتها بود که هیچ خبری از یوسف نبود .

وقتی شبانه وارد منزل شدند اول خیال کرد که بازهم مثل همیشه برای مصاحبه و دیدار و این جور چیز ها آمده اند . اما رفتار برادر ها متفاوت بود . وقتی معصومه را با چشم بند بردند ، خیالش جمع بود که اشتباهی شده . معصومه دخترپاک و ساده و سنگینی بودکه بی دلیل شبانه دستگیرش کردند . بالاخره آنقدر در بین دوست و آشنا و محل خانواده ای با سه شهید و یک جاوید الاثر زبانزد  شده بود که انصافا کم دشمن نداشتند . معصومه هم خواهر سه شهید والامقام بود . تا به خودش آمد که پیگیر آشنایی در بنیاد شهید باشد تا بلکه برای معصومه کاری کنند یا لااقل ملاقاتی داشته باشد که از خود معصومه بپرسد چه شده است، خبر آمد که معصومه اعدام شده است . شوک شد . اینبار این داغ و این خبر مرگ با نمونه های قبل متفاوت . از عزت و احترام خبری نبود . جنازه ای را هم تحویل نداند . سراسر توهین و بی احترامی به خانواده داغدار . لامصب ها چرا یادشان رفته بود که زینب خانم مادر سه شهید است. چرت و پرت هم زیاد می گفتند. که مثلا اول معصومه را شبانه عروس کرده اند و بعدش اعدامش کرده اند . قاب عکس معصومه در کنار قاب  عکس های سه برادرش جا خوش کرد .  داغ معصومه آنقدرسنگین بود که چند ماه بعدش حاج یدالله را در قطعه صالحین دفن کردند. سالها بعد ، سال هفتاد و یک که  خیلی چیزها تغییر کرده بود و زینب خانم برای زیارت حرم بانوی تاثیر گذار هم نامش در کربلا از طرف بنیاد شهید به سوریه رفته بود ، یونس آخرین بازمانده و همدم و مونس مادر ،  خودش برای عملیات تفحص شهدا رفت که مین دستش را به دست فرشتگانی داد که او را هم نزد برادرانش بردند . زینب خانم تنهای ، تنها شد و هم دم و مونس کبوتر ها و یاکریم ها روزگار می گذراند و  خدا را شکر میکرد و به تنهایی عادت میکرد . هنوز هم پنجشنبه ها بعد از مزار شهدا حتما سری به خاوران میزد و دلش برای تنها دخترش بشدت تنگ بود . دختری که حتی مزار و نشانه ای هم نداشت و ساعتها به دیوار آجری کنار اتوبان خیره می ماند . با درز آجر ها حرف میزد گاهی هم با مورچه های زرد و سیاه . زینب خانم خسته و خمیده شده بود از مصاحبه های پی در پی و الگو شدن های مستمر و برنامه های زنده تلویزیونی در این شبکه و آن شبکه رفتن و گزارش گرفتن ها و سوژه شدن ها و مصاحبه با فلان مجله و فلان روزنامه . فراتر از کوی و برزن چهره خاص و عام شده بود ولی  تمام این احترام های ظاهری  برایش بی ارزش بوند زندگی ساده ای داشت تا اینکه اویل سال هفتاد و نه چند استخوان منسوب به جنازه یوسف را برایش آورند . الاستیک و مات و بی روح و قدری هم بی تفاوت برای استخوانها مراسم گرفت .

این هفتمین بار بود که او را میکشتند

 

شهرام صاحب الزمانی  ، موسسه کارنامه ، کلاسهای درسی  ترم بهار، پنجشنبه نهم خردادماه نود و هشت خیامی  ، استاد علی مسعودی نیا