پوران خانم
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
تکلیف کلاس :
با استفاده از خصوصیات ظاهری کاراکتر مادر را توصیف کنید .عکسی ساده که تکان نمی خورد ودیالوگ ندارد.
صرفا حس و میزان رابطه بیان شود .
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پوران خانم
حس خوب ناشی از نگاهی نافذ و عمیق و پر انرژی نشات گرفته از چشمهایی مشگی و آهوگون ، زیبا و درشت و مهربان ، اولین دشت دراولین نگاه بود .
بعدی موهایی پرپشت و مشکی پرکلاغی بود که به دفعات خودم برایش رنگ کردم . از کودکی با سری کامل رنگ موها مانوس بودم ، نسکافه ای ، شکلاتی ، بلوطی ، هایلایت و صد البته N5 که مخصوص روزهای پر هیاهوی آخر اسفند بود. N5 همیشه استرس اسفند و عید و خانه تکانی را تداعی میکرد با اکسیدان هایی که نه مفرح ذات بودند و نه ممد حیات.خرمن گیسوان و موهای بلند و پر پشتی که با هر بار کوتاهی ولو در حد رفع موخوره جزِیی غضب ظاهری و اخم ریزی را از پدر به همراه داشت ، در دستهای من مثل مومی نرم آرام می گرفتند و آغوش می گشودند برای پذیرایی تمام قد و توام با غمزه و کرشمه از محلول رنگ و اکسیدان وهمه آن رفتارهای هنرمندانه و عاشقانه و دقیق از سمت من ، که غالبا کیفیت بالا و توجیح اقتصادی خوبی را هم به همراه داشت ، هیچگاه مورد تایید برادران و پدر واقع نشد .
صورتی گرد و دلنشین و خوش فرم و رنگ پوستی سفید که الان من در دهه چهارم زندگی ام درک شایسته ای از کیفیت سفیدی اش دارم . شیربرنجی که نیاز به سفید کن پوست برایش بی معنی بود وبه موازات نیاز به کرم ضد آفتاب از ضروریات سفر و حتی پیک نیک سه ساعته عصرهای بلند آدینه تابستانی .
عبغبی ملایم و مدیر گونه که متناسب با درشتی اندام و هیکلی با استخوانبندی درشت از یکسو و هیبت مدیر مدرسه دخترانه بودن از سویی دیگر را تکمیل می کرد .
مدیری که هیچگاه بطور جدی عصبانی نمی شد و غالبا با خوشرویی مسایل را مدیریت می کرد و این خوشرویی و روی خوش تا بدانجا پیش می رفت که خنده های بلند و از ته دل و قهقه های مستانه و نغمه قوی خنده ها را به سادگی می توانستی در جماعت چهل و هفت نفری نسوان در دوره مهمانی های عصرهای کوتاه پاییزی و زمستانی سال تحصیلی ، تشخیص دهی .
خنده هایی که فرکانس ، اوج ، طنین و لحن و آوایش زبانزد بود و در عروسی ها و مجالس شهره و نیک نام .
چال گونه هایی ظریف و لطیف و کاملا کلاسیک دخترانه ، زیبایی خاصی در خنده ها به این چهره سفید دوست داشتنی عطا میکرد .
ابروانی نازک و کاملا قرینه وبالانس که خبر از وجود دستان صاحبی هنرمند میداد که نه تنها هنرش به بزک ساده و کلاسیک صورتش ختم نمی شد ، بلکه تو گویی بیان کننده و منعکس کننده تمام هنرهای شخصی و سبک وسیاق مدیریت زنانه اش در تمام امور منزل بود .
اموری سخت و بعضا طاقت فرسا که عاشقانه کار را دوست میداشت و لاینقطع فعال بود .
هرچند آشپزی اش محوریت واحد چهار گانه ای داشت و فرمولی یکسان و صد البته خوشمزه :
غذا باید پرگوشت ، پرملات ؛ پرادویه و پر زعفران و خوش روغن باشد. شایدشصت سالی با همین فرمان راند و همه هم راضی بودند . ته چین مرغ هایش در حد صادرات غیر نفتی اعلاء بود هرچند فقط به آبگوشت زعفران نمی زد ، دستپخت هادر مجموع شهره خاص و عام بودند و محصولات خروجی اش ، پسرهایی تپل مپل .
با همه جذابیت بالاوخوش فرمی موهایش جزتعدادی شانه ساده که غالبا از دستفروشی های دورحرم میخرید ، از ابزار دیگری برای نوازش خرمن گیسوها بهره نمی برد . بیشمار شانه ساده ولی با تنوع رنگی بالا .
زیورآلاتش صرفا از طلای 24 عیار یزد بود و گهگاه گردنبندهای سه رنگ ایتالیایی و بندرت گردن آویز مروارید و دستبندهای طلای هندی و خیلی کمتر گوشواره های فرانسوی . طلای قم را داخل زیورآلات حساب نمی کرد و همیشه کنایه اش طلای 12 عیار قم بود و کارهای خرکی و حجیم دهاتی پسند را با عیار طلای قم رقم میزد.
ست انگشترهایش هموراه برایم آشنا بود ، ازانگشتر ساده و محسور کننده بریان اصل اش که از ترس مفقود شدن بندرست به دست میکرد تا انگشتر یاقوت کبود فاخرش که صرفا بجهت مراسم ختم و عزاداری و روضه خوانی های لاکچری بر دست میکرد . در این میان انگشتری هم بود ساده و دست ساز که سه تا ربع پهلوی را از قسمت کله شاه کنار هم چیده بودند و انگار کله سه نفر کنار هم جوش خورده بود که مثلا اشاره ای داشت به ما سه پسرش که براش مثل شاه بودیم ، در مهمانی های فامیلی افتخار استفاده ازش مهیا میشدو درنهایت تعدادی انگشتر فیروزه اصل نیشابور و عقیق یمنی وحتی نقره ساده که این آخری را همیشه بر دست داشت .
بهترین و شیک ترین لباس ها می پوشید و در پوشش شیک از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد .
سریع و مصمم انتخاب میکرد ، بدون تامل و دلزدگی و وسواس .
مرحوم کهنسال از زمان شاه فقید خیاط مسلط زنانه دوزی بود که متر خیاطی مغازه دو نبش اش در ابتدای خیابان شهربانی صرفا" سایز اندام نسوان امرای ارتش و شهربانی و ساواک را سانت میزد و متواتر در نصیحت بود که :
بانو دقت کردی چاق شدی ، بانو کفل آوردی ها ، بانو حواست هست سینه هات آب شدن ، چه بر سر خودت آورده ای ؟ کمتر شیر بده به اون توله سگ ات ؛ بسه دیگه ، بانو بیشتر به صورتت برس ، بانو کمتر بخور ، بانو بیشتر بخور ، بانو شیر موز بخور با دارچین و گلاب تا بچه تون بشه ، بانو عرق رازیانه بخور تاسینه هات پر شیر بشه ، بانو بیا اینبار اینو بخور ، بانو دیگه اونو نخور ، بانو . . . . ، بانو . . . ، بانو . . . .
شاید به نوعی یک ترانس سکشوال بود و بیش از حد مسلط به احوالات زنانه .
عکس ها و مدل های لاکچری مغازه اش حسب مدل سال و فصل جدید همیشه تغییر میکرد از پوسترهای مدل هایی با تصاویر نیمه عریان تا کاملا پوشیده و نسبتا محجبه ولی پوستر برج ایفل و پوسترنماد شانزه لیزه در کنار شمایل حضرت علی جایگاه ثابتی داشتند . از چهارده ، پانزده سالگی به بعد با تیکه و کنایه و متلک مانع حضور من در مغازه اش میشد و گاهی در مقابل بی تفاوتی های من در حضور مشتری خانم ثالثی خشابی پر از رگبار کنایه را خالی میکرد .
اسم مغازه اش دیبا بود ، حتی بعد از انقلاب هم تابلو راتغییر نداد و صد البته این نام مغازه هیچ ربطی به فرح دیبا نداشت. همه آنچه شرحش رفت ، پاتوق مادر بود در روزهایی از هر ماه به همراه صرف چای و رصد کاتالوگ هایی از بوردا و مادرکییر و دفاکتو گرفته تا گوجی و ورساچه و چانل و جاکوبز که همه را پسرش از پاریس می آورد و انتخاب توام با طمانیه مادر برای همه مایحتاجش تا عینک آفتابی و دستکش که زیرکانه یادداشت میکرد و سرک کشیدن من به صفحات لباس های زیر که به تندی نگاه آقای کهنسال و جمع آوری کاتالوگ ها ختم میشد .
بینی متعادل و نسبتا ظریف و لب هایی ملیح کامل کننده آن چهره نورانی بودند.
هرچه بود مادر حامی ترین همراه دل دردهای دوران کودکی و درد دل های ایام جوانی بود و قلبش دره ژرفی بود که ته آن همیشه بخشش و عشق وجود داشت . عشقی غریزی و کاملا حسی ، عشقی بدون اندیشه و تعقل ، عشقی یک طرفه و منحصرا ناشی از غریزه .
شهرام صاحب الزمانی
موسسه کارنامه کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیست و سوم خرداد . استاد علی مسعودی نیا