تکلیف کلاس :

با استفاده از خصوصیات ظاهری کاراکتر ترسناک را توصیف کنید  .عکسی ساده که تکان نمی خورد ودیالوگ ندارد.

صرفا حس و میزان رابطه بیان شود .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گژ گوش

دندانهای زرد و کثیف و یک در میان سیاه اش اولین چندش واقعی در هنگام قهقه هایش بود .

کلونی تز موهایی بر صورت آبله روی اش که نه میتوانست از ته اصلاح کند و نه همت آن را داشت که بگذارد تا بلند شود و دست نوازش به روی شان بکشد و آرامش بگیرد . تونوک ؛ کم حجم ؛ که به زحمت میتوانستی ریش نام گذاری اش کنی .

موهایش آنقدر بلند بود که تنها حجابی دایمی برای گوش هایش محسوب میشد ، بلکه پوششی هم بود برای داغ جای بطری نوشابه درست در وسط پیشانی اش و به هنگام اخم های ترسناکش حجم انبوهی از موها که پریشان می شدند ، ابهت و هیمنه ترس را مضاعف می کردند . ابروانش نیز در خدمت مجموعه گیسوانش بودند، نامنظم ، پراکنده ، مدل آخوندهای سر شلوغ و قاضی های بی رحم و حتی شاید انسانهای بدوی و غار نشین .

جای در نوشابه داغ شده یادگار نا پدری اش درست در وسط پیشانی اش هیچ ربطی به کبودی پلک چشم راستش که بخاطر تنبه همان ناپدری بود ، نداشت . هر کدام به تنهایی محصول دوره ای خاص و حال و هوایی متفاوت بودند و دلایلی منفک داشتند .

یکی معلول خماری ناپدری بود و دیگری لطف ایشان برای تنبه بخاطر چرایی مردودی کلاس سوم با ترکه آلبالو .

هامارتیای خاصی نداشت ، مگر گوش چپ که دراوج حماقت و به نشانه ورزشکار بودن و گنده لات شدن و کشتی گیر شدن ، وقتی که هر دو گوش را لای در گنجه مطبخ گذاشت و خودش در را محکم بست تا گوش  اش بشکند و شمایلی مناسب بگیرد ؛ همان شب که همه برای عروسی به روستا رفته بودند و او تنها مانده بود ، از درد تا صبح به خودش پیچید تا مرد شود و بی اهمیت به شرایط به حمام رفت تا دردش تسکین بگیرد و در نهایت گوش چپ عفونت کرد و تاخیر در درمان سبب شد با حالتی زشت و ناخوشایند نصفه و نیمه سیاه شود و کنده شود و قطعا علت بلند کردن موهایش بدلیل پنهان کردن گوش نداشته و نصفه و نیمه چپ بود . چشمهایی ترسناک ولی تهی ازعظمت و اقتدار داشت ، فقط وحشت آنی و لحظه ای را ایجاد میکرد .

با احد الناسی تعارف نداشت ، وقتی که از خشم نعره میزد پره های دماغ نوک عقابی و زمخت اش مکمل حس اش بود و به هنگام فریاد کریه تا نمایش ته حلقش و سیب گلوی نا منعطف اش همراهی اش می کرد  .

عمدا تیشرت هایی تنگ و کهنه و رنگ و رو رفته را به تن میکرد تا به زحمت بازوانش رخ نمایی کنند . رگ هایی مکمل به دور آناتومی نحیف بازوانش پیچده شده بود که به سهولت خودنمایی میکرد .

همیشه پس گردن را تیغ می انداخت تا بجز نمایش فتیش گردن لخت و برهنه ، امکان نمایش تتو های گردن به پایین را هم به مناسبترین وجه میسر سازد .

هر چند پس از اینهمه سال از تتوی رخ دو رنگ که بر کتف چپ زده بود ناراضی بود ، ولی چون آن را محصول مدل کودکی و شانزده سالگی اش میدانست برایش بی اهمیت بود و کمتر فکرش را درگیر آن رخ میکرد .

در مجموع حداقل هفت انگشتر بر انگشتان دو دست با طرح هایی مسخره از اسکلت و صلیب و نماد زن و مرد و چه و چه و چه ... داشت . خودش هم خوب میدانست که هیچکدام شان مالی نبودند ، شاید چون همگی تیغی بودند و به زعم خودش یادگاری .

تسبیح را دور مچ دست چپ پیچیده بود و به زعم شرایط به سرعت باز میکرد و می گرداند و زیر لب آرام بِس ... بِس ... بِس میکرد. همراه با اخمی ساده و نه عمیق . شاید میخواست برای لحظاتی جدی باشد .

خیلی تلاش کرد که سیبیل هایی پر پشت رقم بزند ولی هیچگاه نشد که نشد که نشد . کلا از همان دوران نوجوانی از ریش و سبیل شانس نیاورد . تونوک و کوسه ای و مزخرف که نه یارای زدن اشان را داشت و نه لطفی برای هیبت اش محسوب می شدند . رسما تف سربالا بود . " عن توی این شانس " همیشه خودش میگفت و همواره آدمهایی با سیبیل پر پشت را رسما" تحویل می گرفت.

فقط  شاید صدای فریاد ها و نعره هایش ترسناک بود . برای نمایش بهتر و بیشتر عصبانیت اش هنگام راه رفتن صورتش را اخم آلود میکرد و دستی با عصبانیت به موهای پرپشت اش می کشید و عمدا گوش نصفه نیمه و مشمئز کننده چپ را عریان میکرد تا ترس مضاعفی بیفکند و چه بسا غالبا هم موفق بود .

به سرعت تیشرت را بالا می داد تا جای زخم چاقو  در پهلو ها و زیر نافش هویدا شود . زخم هایی با بخیه هایی زمخت و اسکارهایی به مراتب زمخت تر .

هیچگاه ساعت بر مچ نمی بست و گوشی تلفن همراه هم با خود نداشت تا مبادا از خودش ردی برجای بگذارد و همواره در حال فرار بود . فرار از خودش ، فرار از روزگار کودکی اش و شاید هم فرار از گوش نیمه پاره چپ اش .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیست و سوم خرداد  .  استاد علی مسعودی نیا