سندروم Rett
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
سندروم Rett
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
درخشش برق شادی ناشی از کشف جدید در چشمهای خاکستری رنگ ستوان رضایی کاملا مشهود بود . کنار پنجره رفت تا پرده های کنده شده را بررسی کند و در همین کنار پنجره پذیرایی بود که خیلی راحت وسریع فهمید ، پسر همسایه مجتمع مجاور که تمام مدت بررسی صحنه جرم میخکوب و عین یه مجسمه برنزی ناظر کارهای تیم تجسس بود ؛ احتمالا می تواند بهترین شاهد صحنه قتل باشد . خصوصا اینکه قبل و یا حین دعوا پرده های پذیرایی کاملا از جا کنده شده بود .
با صدای بلندی که به شادی میزد استوار را صدا زد و در گوش اش چیزهایی گفت و استوار با سرعت محل حادثه را ترک کرد و صدای قدمهای محکم و استوارش در تمام راهروی مجتمع " آرمان " پیچید . باقی بچه های تیم تجسس نیم نگاهی به همدیگر انداختند و در سکوت مشغول ادامه کار اثر انگشت برداری شدند ، گهگهاه صدای بیسیم تمرکز می زدایید .
با هماهنگی و احترام ، در حالیکه علیرضا رسما به مادرش آویزان شده بود کشان کشان از در کلانتری وارد اتاق افسر نگهبان شد .
ستوان رضایی با خوشحالی به سرهنگ جدیدی گفت ، بفرماییدقربان اینم شاه کلیدمعما و فرشته نجات حادثه مجتمع آرمان که خدمتتون عرض کردم . مادر علیرضا سلام کرد و همینکه گفت جناب سرهنگ بخدا ... همزمان سرهنگ جدیدی حرف اش را قطع کرد و گفت : مادر از همکاری تون ممنونم . خیالتون راحت . بچه های ما کارشون را خیلی خوب بلدند . دوره دیده اند . نگران نباشید.
بوی مشمِز کننده و میکس شده عرق پا و جوراب با کمک پنکه سقفی بطور یکنواخت در هوا آنقدر پخش شده بود که خانم رحمانی مقنعه را کامل جلوی دهان گرفت و همین باعث شد تا درجه های روی مانتو اش خود نمایی کنند .
وقتی علیرضا پشت میز نشست ، خیلی سریع دست برد به سمت جا مدادی و خودکار قرمز را قاپید و شروع کرد به پر کردن نقاط تو خالی دایره های کلمات روی صفحه روزنامه ای که برای صرف نان و چای ، سربازها روی میز گذاشته بودند و مملو از کنجد و سبوس نان بربری بود با چند دایره نا متقارن وقطع شده ناشی از رد پای لیوان های چای .
صورت سرد و نگاه بی روح علیرضا باعث شد تا ستوان رضایی، سرهنگ احمدی و سرگرد خانم رحمانی متناوب به همدیگر نگاه کنند تا در نهایت با اشاره چشم و ابرو های رد و بدل شده ، خانم رحمانی شروع کرد به تحسین و تعریف از کودک هشت ساله که علیرضا با تحکم دستش را روی میز کوبید و گفت : علیرضا آب میخواد و چندین مرتبه تکرار کرد . رفتارش عجیب بود . از نگاه پرسنل کلانتری شاید ناشی از شوک بود . وقتی آخرین جرعه لیوان یکبار مصرف را بالابرد و نوشید ، چشمش خیره به پنکه سقفی اتاق سرباز ها دوخته شد . بیشتر از دو دقیقه در سکوت محض به پنکه زل زد تا اینکه همزمان لیوان و خودکار قرمز را پرت کرد و فریاد زد : چاقوی قرمز داشت ... خون اش قرمز بود ... چاقوش قرمز بود ... مثل این خودکاره قرمز بود ... چشمهاش غیر عادی شد . تیم سه نفره کلانتری دوباره شروع به واکاوی چشم و ابروی همدیگر کردند وکار را ادامه دادند . پنج دقیقه زمان کافی بود تا کم کم متوجه توضیحات مادر علیرضا قبل از آمدنشان به کلانتری بشوند .
هر سه مغموم و نا امید به اتاق افسر نگهبان برگشتند و هر سه به موازات غرق در افکاری شدند که اصلا و ابدا هیچ ربطی به حادثه ساختمان آرمان نداشت .
ستوان که معتقد بود این بچه را آل برده و جنی شده و یاد داستانهای مادر بزرگش در روستا افتادو مقایسه اش با رخداد امروز و سرهنگ که بلافاصله پشت سیستم اش نشست و دست به سرچ شد تا از کم و کیف بیماری علیرضا اطلاع حاصل پیدا کند وعمیق تر از همه خانم رحمانی که ترس و استرس بخاطر جنین سه ماهه اش برای امکان ابتلا به اوتیسم همه وجودش را فراگرفته بود و به چیدمان نامنظم سرامیک های کف اتاق افسر نگهبان خیره ماند .
علیرضا در حالیکه سفت و محکم به آغوش مادرش چسبیده بود ، کلانتری 123 را ترک کرد .
شهرام صاحب الزمانی
موسسه کارنامه کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه ششم خرداد نود و هشت خیامی . استاد علی مسعودی نیا
عکس رسانهای است که گاه بیشتر از هزاران واژه را در یک شات مختصر میکند و لحظهای از زمان و مکان را فریز میکند، عکس به وسیله مهارتهای تکنیکی، موقعیتشناسی و زاویه دید عکاسش، یک برش زمانی و مکانی را جاودان میکند.