شزلون
تکلیف کلاس : لحظه جدایی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
" شزلون "
در نهایت قرار شد پنجاه ، پنجاه بکوبیم و بسازیمش . شش طبقه صد و بیست متری جواب میداد . سه سال بعد از فوت مامان همه وسایل اش را جمع و جور کردیم و دادیم به خیریه ها . آبشارعاطفه های و خیریه امام هادی سهم بیشتری داشتند . خواسته هر سه نفرمون بود . عصر اون جمعه پاییزی ، وقتی که کارگر ها شزلون سلطنتی را می بردند . تمام کودکی و نوجوانی ام جلو چشمم مرور شد . شخصا مانع شدم . یکی از پایه هاش را با دست محکم گرفتم و گفتم : این را من میخوام . واسه باغ میخوام . کسی حرفی نزد . کارگرها مثل موریانه افتادند به جان خانه و تجزیه اش کردند تا لامپ و کلید و پریز و شیرآلات و حتی کانال کولر. کم کم بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود و فشار می داد توان ماندن را ازمن سلب می کرد . آلبوم ها را دادم هومن اسکن کند تا عکس ها در اختیار همه باشد .
زندگی مشترک چهل و چند ساله هر دوی آنها تمام شده بود و دیگر هیچ چیزی ارزشی نداشت . مگر عطر وجودشون که به برخی لباسهای مجلسی و رسمی گیر کرده بودو قلاب شده بود .
انعام کارگرها را دادم و با تلخی بیرون آمدم .کمک کردند شزلون را داخل صندوق عقب گذاشتم .
تک به تک ریزه کاریهای چوبی اش برام خاطره داشت . چه آن وقتی که خان داداش ساعتها روی آن لم میدادو با نامزدش تلفنی صحبت میکرد و من کنجکاو از پشت دیوار پذیرایی فال گوش می ایستادم و یا حتی نامزد بازیهای خواهرم مژگان با فرهاد که چطوری مژگان خودش را ولو میکرد روی شزلون و تمام بدنش در اختیار فرهاد بود و من با همون حس کنجکاوی اقتضای سن ام از انعکاس آینه توی پذیرایی که از پنجره آشپزخانه ای که سالها بعد اوپن اش کردیم ، یواشکی دید میزدم که چطور در هم می لولند و خیلی از دست آجی عصبانی و شاکی شدم و همان عصر جمعه ای که همه به باغ رفته بودند و من بخاطر امتحان شنبه خانه مونده بودم ، جواب خداحافظی فرهاد را ندادم و شام هم نخوردم و خنده دار بود که مدتها تا وقتی که بزرگ شدم و عقل رس همیشه از فرهاد بابت رفتار آن روزش روی شزلون بدم می آمد و تا مدتها با مژگان هم سر سنگین شده بودم .
اصرار مادر برای خرید شزلون در شب عید آنسال را بخوبی بیاد دارم . بی تفاوتی پدر و اصرار مادر و در نهایت چک هایی که دایی منوچهر داد و بعد ها به مرور مادر خودش چک ها را پاس کرد .پدر عمدا به شزلون بی تفاوت بود و هیچ وقت بیاد ندارم که با حس خوبی روی شزلون نشسته باشد. در مهمانی ها به عمد هر وقت روی شزلون می نشست دست به سینه بود و با خندی ای کشدار و خنک در حالیکه چهار زانوی روی آن می نشست ابهت شزلون را به سخره میگرفت . حالا می فهمم که به نوعی جنگ قدرت بود و چون حرفش دوتا شده بود و شزلون علی رغم میل باطنی اش به منزل آمده بودبا آن مثل غریبه ها رفتار می کرد .پارچه اش نرم و خیلی لطیف بود . جیگری خاص . گرما میداد به بدنت . ترکیب قرمز جیگیری با رنگ طلایی روی دسته ها و تاج و پایه هاش ، عجیب دل بری میکرد از اهل دل . جای خواب دست می ماند روی پارچه اش . کلا همیشه حس خوبی داشت ، خصوصا وقتی در اولین ارتباط ها و تماس های تلفنی با پارتنر هایت روی آن ولو میشدی و ساعتها حرف میزدی و گپ میزدی و دست به پارچه جیگری میکشیدی و جای خواب دست می ماند و طرح قلب در آوردی . سالها بعد تلفن بی سیم آمد و گوشی بیسیم تا صبح توی رختخواب باطری خالی میکرد . دوباره بغض کردم ، چشمهام بارانی شد . شانس آوردم به موقع چراغ سبز شد وگرنه یقینا گریه امانم را برده بود . شزلون سوگلی خونه بود ، چه موقع گردگیریهای عید و چه موقع رنگ کاری ها و کاغذ دیواری زدن های خانه . بهترین جای پذیرایی مکان اش بود . بندرت گاهی جابجا می شد ولی در نهایت همان کنج مشرف پذیرایی مآوای همیشگی اش بود که آرام و ساکت و با وقار ساعتها و روزها و هفته ها وماه ها و سال ها می ایستاد . با شکوه و سنگین .
تاج سلطنتی اش در بالا خوش رخ بود ، ترکیبی از خراطی ماهرانه و رنگ و نقاشی دوگانه . منحصر بفرد بود که دل مادر را ربوده بود . غرق رویاهام بودم که دیدم جلوی در خانه ام . به خودم آمد . جایی برای شزلون در منزل نبود . حتی امکان پیشنهاد دادن حضورش برای چند روز در بالکن هم میسر نبود و قطعا واکنش تندی در پی داشت . اصلا این چه کاری بود که من کردم . شاید این باشکوه قدیمی الان دیگر در نهایت فقط به درد همان باغ می خورد .اما حالا این وقت شب دیگه زمان باغ رفتن نبود . با زحمت زیاد اما عاشقانه توی پارکینگ جلوی در انبار گذاشتمش تا در اولین فرصت این یادگار چوبی عزیز را به باغ ببرم . شاید این جمعه پیش رو بروم . شاید . وقتی کلید آسانسور را زدم و از دور در نور کم پارکینگ نظاره گرش شدم ، همچنان با شکوه بود و با وجود کهولت سن و فرسودگی آن فضای محقر چیزی از ارزشهایش کم نشده بود .
عصر شنبه طبق اساسنامه ساختمان که به امضای همگی رسیده بود و صد البته در غیاب من شزلون توسط مدیر ساختمان بیرون گذاشته شد و سریع تر از آنچه فکرش را بکنم برده شد. حق اعتراض نداشتم ، بجز مرور در رویاهایم ، به هیچ کس ، هیچ سفارشی نکرده بودم .
شهرام صاحب الزمانی
موسسه کارنامه کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه سیزدهم تیرماه نود و هشت . استاد علی مسعودی نیا