• - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : راوی توی اتاق پرو است و بیرون اتاق پرو قتل رخ می دهد .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" بوتیک رومانتیک  "

هر سه تا را باید تن میزدم و امتحان می کردم . اساسا پیراهن برای من کاربرد بیشتری دارد و همه جا هم سه ایکس لارج به راحتی پیدا نمی شود . عجله ای نداشتم و با دقت تمام رگال آخر را هم گشتم و سایز بزرگ چهارمی را هم پیدا کردم . پیرمرد صاحب مغازه پشت میزش نشسته بود و با پسر جوانی ظاهرا مشغول حساب و کتاب بودند . روی میز تعداد زیاد کاغذ و رسید و فاکتور بود و مرتب تق تق تق تق روی ماشین حساب می زدند و یادداشت می کردند . چهره هر دو اخمو و برافروخته بود . با اشاره سر سلامی کردم و رد شدم . اما نه اون ها به من نگاه کردند و نه من اهمیتی دادم . اینطوری بهتر شد . دنبالم راه نیفتادند که برای انتخاب استرس وارد کنند . رفتم داخل اتاق پرو چوبی زیر پله ای . کلید را زدم . لامپ و فن هردو همزمان روشن شدند.

هر چهار پیراهن را بترتیب روی جا لباسی فلزی که دقیقا فقط چهار تا جای لباس داشت ، آویختم . پیراهن اول را که پوشیدم ، نظرم پنجاه ، پنجاه بود . نه تایید نهایی کردم و نه عدم انتخاب . فوق العاده نبود . صرفا اندازه بود . دکمه سوم از بالای پیراهن دوم را که بستم احساس کردم سر و صدایی از بیرون اتاق پرو میاد . حرف پول و چک و سفته و مهلت و این چیزها بود و گاهی سر و صدا بالا و بالاتر می رفت . مشتری مداری حکم میکرد که رعایت حال من مشتری را بکنند ولی بلند بلند فریاد می زدند .پیراهن دوم خوش نقش و خوش پوش بود  . داشتم فکر می کردم که هم با کراوات سفید راحت ست میشه و هم با کراوات مشکی و حتی با کراوات سبز تیره ، که بنظر رسید بلندی صدا ها بیشتر و بیشتر شد و حالا دیگه علنا با چاشنی فحش ناموسی و الفاظ رکیک و مادر فلان و  مادر بهمان توام شد . بنظرم بیشعوری و عدم مشتری مداری حسابی با هم ست شده بودند و صدای کوبیدن دست روی میز شیشه ای هم به وضوح به گوش می رسید . پیراهن سوم را که برداشتم ، وسط فحش و دعوایی که دیگه داشت برام عادی میشد ، صدای بلند  شکسته شدن شئی شیشه ای آمد و بلافاصله صداها قطع شد . سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت ، بطوریکه الان دیگه به وضوح صدای نحیف فن اتاق پرو خود نمایی میکرد . حتی حرکت دست های من توی آستین پیراهن سوم خیلی بلند بنظرم آمد . آستین دوم را که پوشیدم صدای پایی به سهولت شنیده شد ودور شد و بعداز  صدای باز و بسته شدن در فروشگاه  مجددا همه جا در سکوت محض فرو رفت . مشخص بود وضعیت غیر عادی شده . استرس همه  وجودم را فرا گرفت . تمرکز نداشتم و فکرم برای انتخاب پیراهن سوم خیلی خوب کار نمی کرد سریع بیرون آوردمش و بیخیال پیراهن چهارم شدم و فقط همون پیراهن سبز رنگ را برداشتم وجمع و جور کردم تا سریع حساب کنم و از اینجا بیرون برم .

آهسته در اتاق پرو را باز کردم و دیدم مقدار زیادی کاغذ کف مغازه پخش شده و گاهی برخی با نوازش باد کولر جابجا می شوند.همینکه دوم قدم بیرون آمدم و وسط مغازه رسیدم از دیدن هیکل زمین افتاده و سر و صورت غرق بخون شده پیرمرد شوکه شدم . حالا دیگه من بودم و پیراهن سبز در دست و پیرمرد زمین افتاده و صورت خونی . می لرزیدم  ... هر چه در توان داشتم فریادزدم  : ... کمک  ... کمک  ....  کمک کنید  ... کاسبهای همسایه کم کم سر رسیدند . فشارم افتاد و بیحال  زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم .

 

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا