• - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تکلیف کلاس : پیرزنی که شنوایی اش کم است .

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" توپ دو لایه "

جنگ قدرت جاری ها در اوج بود و هر دو پسر سعی در آرام کردن اوضاع داشتند . این وسط طفلک خود بی بی بود که شخصیت اش خورد میشد و اعتبارش له میشد . کار بجایی رسیده بود که لج بازی گسترده ای برای پوززنی طرف مقابل در نگهداری از مادر از هر دو طرف در حال شکل گیری بود و ما بچه ها هم صرفا نظاره گر رفتار بزرگتر ها بودیم.

پدر درحالیکه تسبیح می گرداند ، بی تفاوت به چای سرد شده روی عسلی رنگ و رو رفته ، رو به بی بی بلند گفت :

= بی بی بریم خونه ما ؟

: ها ؟

پدر ایندفعه با صدای بلند تری گفت

= ننه میایی بریم خونه ما  ؟

: آره ، قرص هامو خوردوم ، از وقتی که اون دوتاقرص آبی ها را هم می خوروم ، گلاب به روت حسن جون ، دیه شکموم قشنگ کار نمی کنه ... ملتفتی ؟

پدر تسبیح را رها کرد و کاملا گردن بی بی را به دهانش نزدیک کرد و بلند گفت

= میگم بیا بریم خونه ما ، راحت تری  .

: نه ، ننه اینجو هم خوبه راحتم  . تو زن ات واسواسیه ... اذیتش نکن ... اینجا می مونم تا بلکه خدا زودتری ازوم راضی بشه و هق هق هق هق زد زیر گریه ...

= این چه حرفیه بی بی ... برکت داره وجودت ... حالا بیا بریم .

بابا در غیاب عمو حسین  و بی اعتنا به خواهش ها و حرفهای زن عمو  کار خودش را کرد ، پدر خیلی چالاک و سریع بی بی را کول کرد و به من زیر چشمی اشاره کرد که ساک و وسایل اش را سریع جمع کنم و سریع راه افتادیم . زن  عمو حسین به گریه افتاد و با التماس جلوی در مانع شد اما من ماشین دربستی گرفتم و سوار شدیم .

شب در حالیکه پدر راضی و خشنود بنظر می رسید ، تمام گفتار مادر سرشار از نیش وکنایه بود. بمباران می کرد با حرفهاش که بی بی بدون مقدمه گفت  :  ایی وای حسن آقا ، قرص آبی هام جا مونده خونه حسین آقا ، ماخامشون ... امرو هیچ نخوردوم ازشون

پدر گفت = نیازی به اونا نیست ... ولش کن  ... مهم نیست

: آره خیر ببینی  ... زودتر برو  ، رفتی خونه حسین اون شونه نقش ماهی و گلسر سفیدم جامونده روی تاقچاه شون ... اونارم بیار

پدر درحالیکه با طمانیه تسبیح می گرداند و تمام حواسش به صفحه تلویزیون و اخبار شبانگاهی بود گفت = گفتم مهم نیست .

بی بی گفت : نه حسن جون ... همین امشب ماخام ... فردا خیلی دوره

پدر دومرتبه تسبیح را رها کرد و گردن بی بی را نزدیک دهان بردو در گوش اش فریاد زد = میگم مهم نیست ننه ...ولش کن .

بی بی با بغض گفت : مهنده ننه ... مهنده برارر ... ا ی ی ی ی خدا  ... زودتر از مو راضی شو و شروع به گریه کرد  .

مامان  که از داخل آشپزخانه شاهد این ماجرا بود  ، چشمهاش را به سقف دواند و گویا زیر لب گفت آمین و ریز خندید .

ظهر روز بعد وقتی پدر خسته از مغازه با دوچرخه قدیمی خودش به خونه آمد ، من و بچه محل ها سرگرم فوتبال بازی بودیم . وقتی که من توی کوچه بودم در حیاط غالبا باز بود تا گاهی وسط بازی بتونیم آبی از شیلنگ به سر و صورت بزنیم .شیلنگ را روی صورتم گرفته بودم و سرمای خنک آب و جرعه جرعه آب از شیلنگ خوردن تازه برایم لذت بخش شده بود که پدر با خشم صدا زد و گفت بی بی کجاست ؟ شیر آب را بستم و  سریع رفتم داخل خونه و دیدن اشک های مادرم با موهای خیسی که تازه از حمام بیرون آمده بود نگرانم کرد  .

گفتم صبح که اینجا بود ... پس الان کجاست ؟ بعد هر سه نفری دنبال بی بی گشتیم . نبود که نبود . به وضوح ترس و نگرانی را در چهره پدر دیدم . مادر حتی زیر کابینت های آشزخانه و زیر تخت را هم پایید .

جا رختخوابی  ...  حمام ... دستشویی  ... انباری  ... خرپشته  ...   پشت بام ... هیچ جا نبود . من هم که از صبح توی کوچه بودم . مگر اون چند دقیقه ای که برای دولایه کردن توپ رفتم بقالی سید اسمال آقا ... سریع رفتم توی کوچه و از بچه ها پرسیدم :

بچه ها من رفتم دولایه کنم ، کسی خونه ما نیامد ؟

محسن گیج گفت : عههه راستی  ... عموت آمد و بی بی ات را کول گرفت و با وانتش برد . خیلی هم تند و سریع ... دو دقیقه هم بیشتر طول نکشید . نفس راحتی کشیدم و در دل به عمو حسین آفرین گفتم و ناز شصت دادم . پدر هم توی حیاط بود و صدای محسن را شنید و آرام کنار حوض نشست و به فکر فرو رفت . ظاهرا پدر حواسش نبود که دست بالای دست بسیار است .

مادر که نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند ، تند تند سفره نهار را آماده میکرد .

کولر را روشن کردم و پدر را برای نهار صدا زدم . مادر گفت خاموشش کن ، موهام خیسه .

شهرام صاحب الزمانی

  موسسه کارنامه  کلاسهای درسی ترم بهار ، پنجشنبه بیستم تیرماه  .  استاد علی مسعودی نیا