سپید

" بعد از آن همه دوندگی، مبارزه و جنگیدن و اثبات بی گناهی،که پنج سال تمام از مفید ترین سالهای عمرم را تلف کرد ؛ عاقبت رای نهایی ابلاغ شد . وقتی که از پله های دادگستری بسرعت پایین می آمدم ، بوی مشمئز کننده عرق دست متهم روی دستبند استیل فضا را پرکرده بود و دوباره حس سرمای دستنبد روی دستم پاهایم را سست کرد . تک به تک پاگردها خاطره انگیز بودند و تداعی گر چهره های تاثیر گذار این سالها بودند . عکس پرسنلی همه شهود ، همه شاکی ها ، همه قاضی ها و همه دادیارها با ریتم تند از جلوی چشمانم عبور می کردند .

واقعا نفهمیدم اصلا چرا کار به اینجا کشید ؟ درست مثل یک کابوس بود . کابوسی از درک حس نابودی و فهم متلاشی شدن و پوسیدن در گور شعبه 13 تا شکوه پرواز آزادی و رهایی بندهای گشوده قدرت در شعبه 77 ؛ از قرار گرفتن در آستانه انحطاط مسلم تا لذت آرامش پس از انزال ؛ درک مرگ بر اثر خفگی و فشار طناب دار و کمبود اکسیژن تا لذت پرش از ارتفاع  و آبتنی در برکه ای گل آلود در گرمای تفدیده مردادماه .

واقعا یادم نیست چند بار بازداشت شدم و به دادگاه رفتم و تبرئه شدم و چند بار سرمای دستبند پلیس به مچ دستم تمام بدنم را لرزاند و پاهایم قفل شد . چند بار فریاد زدم : « اشتباه می کنید ، من اونو نکشتم . » "

 "« فقط وقتی تافل ات را گرفتی ، سرت را بالا بگیر» ؛ این جمله پدر مانع اصلی جوانی کردن من شد و آنقدر تاثیر گذار بود که درست قبل از سربازی ، خودم مدیر و مدرس بهترین آموزشگاه زبان شهرمان بودم . پدرحتی مدیریت رستوران بزرگ ارثیه پدری خود را در شأن و شخصیت من نمی دانست و رویا و آرزوهای بسیار بزرگی را برای من در سر می پروراند . "

"پریسا از هر حیث ایده آل بود ، چشمهای زیبا و نافذ و دست های ظریف اش دلبرانه هایش را کامل می کرد ، همان دختری که در  رویاهایم جستجو می کردم ، جذاب و خواستنی . ملغمه ای از شخصیت و نجابت و شعور در اوج گرمی و حرارت وصف ناشدنی . گیسوان بلند حنایی رنگ اش و چال گونه ای که همواره در کمترین لبخند ها دیده می شد و اندام کشیده و موزونی که که بشدت تایپ من بود .  پری سفید برفی دوست داشتنی.سالها قبل در دانشگاه دیدمش ، همان سالهایی که من شاگرد چند تن از شاگردان آموزشگاه خودم شده بودم . همان دورانی که بخاطر تسلط بر زبان انگلیسی بیشمار پارتنر مجازی در سراسر دنیا داشتم و اصلا حواسم به هیچ کس و هیچ چیز و هیچ جای دیگری نبود . واقعا حیف آن قامت بلند سراسر سفید و ناب و بی نقص که به زیر دومتر خاک رفت و خوراک مورچه ها شد ."

"درآمد ثابتم در آموزشگاه انتظار پدر را برآورده نمی کرد و رفتن من به میلان برای گرفتن مستر صرفا بهانه ای بود برای فرار از فشار انتظارات بی پایان پدر و برآورده کردن توقعاتش که ناگهان فوت بد هنگام پدر بزرگ و اصرار عموها برای فروش رستوران عملا پدر را در آستانه ورشکستگی قرار داد و بعد هم که برگشتم با جیب خالی و غروری که مثل کاغذ مچاله شده  بود ؛ باید از صفر و حتی زیر صفر شروع می کردم بدون هیچ حمایتی و سرمایه ای . همان روزهایی که پریسا دوباره به تورم خورد ، اما اینبار در تهران و با شرایط بهتری که خودش برای خودش رقم زده بود .

"هرچه بود پریسا منزل مستقل و شیک و مرتبی داشت و از همه مهمتر بخاطر شغلش در پروازهای طولانی مدت پکن و مسکو و مادرید ؛ من وقت بیشتر و فضای آزاد تری برای تعامل با دوستان و شرکا و همچنین طراحی و توسعه برنامه های کار جدیدم پیدا می کردم ."

" این چه کاریه آخه ؟ ... اصلا لازم نیست من کلید خونه تو را داشته باشم ، عسلم ... الهی دورت بگردم که اینقدر باشعوری تو دختر ... سفید برفی من ...

: نه ... رهام ... پروازه ... یه وقت دیر و زود میشه و گاهی کنسلی داره و تو توی تهران خونه نداری تپلی من ... "

"وکیل پدر پریسا روبه قاضی شعبه 13 کرد و با نگاهی تلخ  و اخم آلود گفت : جناب قاضی حتی روی قلاده و زنگوله گربه و تمام لوازم شخصی مقتوله هم اثر انگشت متهم دیده شده و تمام همسایه های مجتمع هم از تردد های مستمر وقت و بی وقت متهم آگاهند و یکایک شهادت داده اند .

همان روزهای بازجویی  که کابوس طناب دار خوراک هر شب من شده بود ، چه مستند محکمه پسندی بجز یک کارت پرواز داشتم ؟ که سیستمی هم نبود و دستنویس بود و تقریبا ارزشی نداشت برای تبرئه شدن . با همه تلخی های دوران بازجویی ، رشد زیر مجموعه ها هیچگاه متوقف نشد و تقریبا درآمدم به ماهی پنج میلیون تومان خالص نزدیک شده بود . "

" عشق ما حقیقی بود ، رابطه ای عالی شکل گرفته بود ، در عشق حل شده بودیم ؛ توی روان یکدیگر ذوب شده بودیم ؛ هرچه بود شیرین بود ؛ زیبا و دلبرانه ؛ مثل حل شدن شکر در آب در عشق حل شده بودیم ؛  رومانتیک به معانی واقعی . ولی من نمی خواستم ازدواج کنم . واقعا شرایط اش را نداشتم . صرفا هدفم کسب درآمد با روش جدید بود که هم پاسخ سرکوب های پدر باشد و هم کسب درآمدی منطقی که بعد از برگشت از ایتالیا بشدت به آن نیاز داشتم و چاره ای جز آن نبود . اما پریسای عزیزم رویای ازدواج داشت . خنده دار بود که گاه بفکر تهیه جهیزیه می افتاد .  از نگاه های اغواگرانه اش تا چهره غمگین و ملتمس اش که زیبا تر و دورترش میکرد . از ریتم ملایم نوازش های عاشقانه انگشتان ظریف اش با موهای پرپشت سر من تا شنیده شدن ضربان قلبش وقتی که سرخ و سفید میشد و تاریخی برای خواستگاری تعیین می کرد و منتظر واکنش سرد و بی تفاوت من می ماند ؛ همگی خبر از جدی بودنش برای ازدواج می داد . "

" اولین بار موقع برگشت از اهواز وقتی که برای بررسی عملکرد زیرمجموعه های رحمان رفته بودم ، توی فرودگاه دستگیر شدم . رد تلفن همراه را به راحتی زده بودند . گیج و منگ بودم تا اینکه عصر همان روز دستگیری قاضی کشیک با دیدن کارت مچاله شده پرواز برگشت ، دستور آزادی به قید وثیقه را صادر کرد . گیج و منگ بودم ؛ واقعا نمی فهمیدم ؛ اتهام من قتل پریسایی بود که در همان پرواز برگشت ، در رویاهایم معاشقه شبانه را با او مرور می کردم  و واقعا قرار بود همان شب طبق روال شب های قبل به منزل اش بروم.

وقتی فهمیدم قاضی کشیک تا تعیین نتیجه کالبد شکافی هنوز اجازه دفن جسد پریسا را صادر نکرده است ، دنیا روی سرم چرخید و باور مرگش محال بود.فریادم در تمام سرسرای ساختمان دادگستری در آن عصر خلوت وخاکستری پنجشنبه دلگیر زمستانی پیچید و طنین انداز شد و انعکاس فریادم بارها به صورتم کوبیده شد . به زحمت و با کمک دارو آرام گرفتم . "

"پدر هیچگاه به ملاقاتم نیامد  و  تمام هزینه های وکیل ها را خودم پرداختم . از رای دادگاه اول و دادگاه دوم تا رای دادگاه تجدید نظر و در نهایت رای آخر . هنوز هم معتقدم شاید اگرنامزدی ساده ونیمه رسمی داشتیم و بعدش کار به جدایی می کشید و خلاص میشدیم ؛ اصلاهیچگاه به اینجا ها نمی رسیدیم  . دوستان پریسا خیلی زودتر از خودش فهمیدند که در رابطه بین ما،ازدواجی شکل نخواهد گرفت و وقتی پریسا بخاطر کنسلی پرواز مسکو در آن شب لعنتی سرد و یخ زده زمستانی سر زده به خانه خودش برگشت و آن صحنه را دید ، اوضاع کاملا خراب شد و ورق برگشت . پریسا میخواست هیجان حضور سر زده اش را جشن بگیریم که بی دلیل تلخی و تندی جایگزین شد .

شاید پریسا در جستجوی گربه اش از بالکن سقوط کرده بود یا بخاطر مصرف زیاد داروهای آرام بخش تعادلش را از دست داده بود و یا شاید خیلی زودتر از یخ بستن برف روی باند فرودگاه مسکو من او را کشته بودم . "

شهرام صاحب الزمانی

مرداد و شهریور نود و هشت خیامی