تکلیف کلاس :  یک مهمانی را بسازید

  • - - - - - - - - - - - - - - - - - -

" منافع عمومی "

امشب باید تکلیف یکسره میشد . شک نداشتم که قطعا تا ساعت نه شب سر و کله همگی شان یکی ، یکی پیدا می شود . از نیامدن جناب سرهنگ بیم داشتم که از قضا اولین نفر حاضر شد . در هوای سرد زمستانی سرو چای داغ هرچند پشت سر هم ولی بازهم می چسبید .

هیچ خوشم نیامد که رضوان و راحله توله هایشان را هم دنبال خودشان به مهمانی امشب راه انداخته بودند.

عصر موقعی که دوش میگرفتم تمام حرفهایی را که باید امشب میزدم با چشمانی بسته وسر و صورت کف آلود به دفعات در ذهنم مرور کردم یه بار منافع را اول حرفهایم آوردم ولی بعد از لیف زدن به این نتیجه رسیدم که آخرش منافع را باید گفت .

خلاصه اینکه حرفهایم به نفع همه بود .

- خوش بگذره ، فقط تاکید کن غذا ها را گرم سر ساعت نه و نیم تحویل من بدن ، آدرس را که  داری ؟

: خیالتون راحت ، درسته که نیستم ولی نگران نباشید خودم مدیریتش می کنم .

-جناب فارسی یه وقت دیر و زود نشه ها ...

: راس ساعت اونجا هستند قربان ، دفعه اول مون که نیست ، خیالتون راحت .

کم کم همه آمدند با چهرهایی مثل بچه های کلاس اول دبستان در نخستین روز سال تحصیلی که عطش آموختن دارند ؛ آنها هم منتظر بودند که من نتیجه قدرالسهم ها را برایشان شفاف کنم .

ساعت از نه و نیم گذشت و هنوز خبری از حضور پیک فارسی نشده بود .شلوغی مسیر و ترافیک شب جمعه واژه های آشنایی بودند . در حالیکه به ماهرخ و تارخ میوه تعارف کردم و سر پرتقال ها را برایشان کندم تا مجبور شوند کامل پوست بگیرند و میل کنند با دست چپ شماره وحید فارسی را گرفتم ، در دسترس نبود ! استرس سراسر وجودم را ارزیابی کرد تا در فرصت مناسب ، فراگیر شود .

9:38 که شد آرام ، آرام رفتم تمام قد جلوی پنجره پذیرایی ایستادم ، آرام پرده را کنار زدم تا بتوانم تمام کوچه را در یک نگاه ببینم .

کوچه خلوت و آرام بودو تنها صدای چیدمان قاشق و چنگال ها روی میز و نق و نوق توله های رضوان و راحله سکوت فضا را می شکست .

9:49 برای مرتبه دوازدهم شماره فارسی را گرفتم ، در  دسترس نبود . حرارت بدنم بالا رفت و بی اختیار شومینه را خاموش کردم . صورتم گر گرفته بود و چهره برافروخته ام بشدت تابلو شده بود .

-چیزی شده ؟

: نه جناب سرهنگ ، این پیک که قرار بود شام بیاره دیر کرده و گوشی اش هم در دسترس نیست.

-خووو زنگ بزن به مغازه شون ببین کدوم گوری رفته مرتیکه ... آشناست  ؟

: آشناست تقریبا ، از فارسی گرفتم ... ظهر با مسولش هماهنگ کردم ... میاد الان .

نگاه های تند و سنگینی بین من و غزاله رد و بدل شد . شانه هایش را بی اعتنا بالا انداخت و برای مرتبه چندم قاشق و چنگال ها را مرتب کرد.

هومن در حالیکه روی خیارگلخانه ای که خیلی با سلیقه عین موز پوست گرفته شده بود ؛  نمک می ریخت گفت : عمو میخوایی زنگ بزنم فلافلی مامان جون ؟ سه سوته میاره ها ...  همه خندیدن . سختم شد . جوابی نداشتم .

خنده ها که تمام شد ، رضوان خیلی محترمانه گفت : دایی جان حالا شما بزرگواری کنید و اصل مطلب را بگید ، شام فرع قضیه است . ما همه سرتا پا گوش ایم . بلافاصله ماهرخ با صدای سرما خورده و تودماغی گفت : من با شکم گرسنه چیزی حالیم نمیشه . نهار هم نخوردم به هوا امشب . ساعت ده شد و اخبار شبانگاهی داشت گزارش برف و کولاک در جاده را میداد و اینکه چقدر مسافر در راه مانده . با اشاره چشم و ابرو غزاله به داخل آشپزخانه رفتم . دهانش را نزدیک گوشم کرد و خیلی آرام گفت : سریع زنگ بزن به یه جای دیگه و فقط بگو هر چی که دارن بیارن ، زود باش لطفا .

وقتی که وارد اولین دقیقه ها از روز جمعه شدیم و ساعت از دوازده شب که گذشت ، سفره شام را جمع کردند .بقدری استرس بهم وارد شده بود و اعصابم بهم ریخته بود که بدفعات رشته کلام از دستم پرید و تپق های وحشتناکی زدم که انصافا از من بسیار بعید بود .

به هر حال و با هر زحمتی که بود ، حالیشون کردم که اگر همگی رضایت دارند و فروشنده واقعی هستند ، فعلا مشتری هست . تقریبا همه راضی بودند و فقط جناب سرهنگ بود که گفت اصلا عجله ای برای فروش با این قیمت ندارم و مجلس را بهم ریخت . حالا دیگه همه کارشناس فنی شده بودند و مهارشون دشوار شد . کلا نتیجه ای نگرفتیم و موضوع فروش زمین و قدر السهم ها ماند برای بعد از عید و سال جدید . غروب همان روز مشخص شد که وحید فارسی احمق شب جمعه را با جمعه شب اشتباه گرفته بوده . شاید اگر شام همان غذای مخصوص چلو گردن بره را جناب سرهنگ کوفت میکرد و سیبیل اش اساسی چرب میشد به فروش با قیمت پیشنهادی رضایت میداد .

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری ..... تابستان نود و هشت خیامی