بار شیشه
تکلیف کلاس
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
" بار شیشه "
تازه چکونده بودم . چت بودم اساسی ، هوا سرد بود وحال میداد که با بخار دهن روی پستی و بلندی های مریخ با دست طرح بته جقه بزنی خخخخخخه . چراغ برقها را ببین از ابتدا تا ته راسته خیابان همگی محو بودند و هی پرنور و کم نور می شدند مثل رقص نور . کثافت آشغال زر زر زر زد که گفت آخرین باره که نسیه کارم را راه انداخته ، مهم نبود ، فعلا که حالم خوب بود . رقص نورها آنقدر در هم پیچیدند تا به تابلوی نئون قرمز داروخانه شبانه روزی رسید . ععع اینجا را می شناختم . زیاد آمده بودم برای گرفتن سرنگ و متادون . نمی دادن دیوث ها . مهم نیست . مهم الانه که توپم . توی داروخانه تک و توک آدم بود . پرشیای سفیدی نزدیک بود از روی پام رد بشه . اینم انگارحالش خوش نیس ها . جلو پام نگه داشت . راننده اش سریع رفت داخل داروخانه . باور کردنی نبود . ماشین روشن بود و درست در سه قدمی من قرار داشت. درنگ جایز نبود . سریع نگاهی به اطراف انداختم و پریدم داخل . داخل ماشین گرم بود و شیشه ها بخار کرده بودند. بسرعت گاز دادم و در امتداد پیچ خیابان توی آیینه دیدم که راننده بیچاره چند متری دنبال ماشین دوید تا از نظرم محو شد . خخخخخخه . سریع به خودم مسلط شدم . سخت نبود . خدا خودش گذاشت تو دامنم . خخخخخخخه . ضبط ماشین را روشن کردم وصدا را تا آخر بلند کردم . حالا دیگه کسی حق نداشت به من بگه بی عرضه . خیلی راحت میشد اوراقش کرد ، همه اش پول بود . با اینکه دیر وقت بود ولی خیلی حال میداد دور دور کنم . از همه چراغ قرمز ها با سرعت رد شدم . وقتی با سرعت زیاد از روی سرعت گیرها رد می شدم قشنگ حس پرواز کردن بهم دست میداد . خیلی حال میداد . خخخخخخخه . به سرم زد برم سری به بچه محل هابزنم . حتی میشد سراغ پری هم برم . صدای موزیک در اوج بود که حس کردم ناله های خفیفی همراه با جیغ هم قاطی موسیقی است . اهمیت ندادم . چت بودم . شاید تاثیرمواد بود . خخخخخخه . حس کردم چیزی روی صندلی عقب تکون میخوره . اهمیت ندادم . مردمک چشمم را تنگ و گشاد کردم و دستی به صورتم کشیدم تا حالم جا بیاد. وقتی خودم را در آیینه دیدم متوجه حجم برآمده ای روی صندلی عقب شدم . سریع سرم را چرخاندم و دستی را دیدم که محکم پشت صندلی شاگرد را چسبیده بود . از النگوهاش فهمیدم که باید زن باشه با دستهایی کلفت و انگشتهایی باد کرده و لاک زده . یا باب الحوایج این دیگه کجا بود این وقت شب ؟ نئشگی ام پرید . صدای ضبط را کم کردم . حالا خیلی واضح شنیدم که صدایی با ناله و بیحالی گفت : مسعودجان آرامتر ، بار شیشه داری ها ... ماشین هم امانته . دوباره صندلی عقب را دیدم . یه زن حامله دراز به دراز روی صندلی عقب خوابیده بود . با چشم بسته ناله و مویه می کرد و به صورتش چنگ می انداخت . تف به این شانس من بخدا . هرچی زده بودم پرید . عرق سردی روی پیشونی ام نشست . با وجود این زن توی ماشین عملا هیچ کاری ممکن نبود . اگر گرفتار بشم ، الکی الکی آدم ربایی هم ضمیمه پرونده است . اگر بلایی سر توله اش بیاد ، که دیگه کارم تمومه . خیلی راحت قاتل می شم و میکشنم بالا . حکم اعدام روشاخشه . عن توی این شانس تمام نقشه هام پوکید . پولا تو مشتم بود ها . بخاری را کامل خاموش کردم . سرعت را هم کم کردم . حالا دیگه انتهای خیابان واضح شده بود و بهتر از قبل میدیدم . اصلا نفهمیدم چه زمانی به کمربندی رسیده بودم . با صدای ناله و ضعیف پرسید : هنوز نرسیدیم ؟ دارم از درد میمیرم . زیرم خیسه . فکر کنم کیسه آبم را پاره کردی با این سرعت رفتن ات مسعووووود . سرش داره میاد بیرون مسعوووود . دارم از درد می میرم .
اصلا نمی تونستم جوابش را بدم . درد سر ساز بود . جیغ بلندی کشید و مادرش را صدا میزد . بی هدف و مستاصل شده بودم . بفکرم رسید ماشین را کنار اورژانس بین جاده ای رها کنم و خودم هم فرار کنم . اما کجا وسط بیابون توی این هوای سرد . با ناله ای گرفته بلند تر از قبل جیغ میکشید و مادرش را صدا می زد . کج کردم داخل شهر . چند خیابان جلوتر ، جلوی یه بیمارستان نگه داشتم . شیشه های جلو را پایین کشیدم . بخاری را روی زیاد گذاشتم و ماشین روشن ، پیاده شدم . هوا خیلی سرد بود . چند قدم که دور شدم فریاد می زد: مسعود ... مسعود ترابخدا زود باش .... باور کن سرش بیرونه ...مامان ، مامان کمکم کن ... از دور دیدم که نگهبان ها با عجله بیرون آمدند . برگشتم و به سرعت و فراتر از حد توانم فرار کردم .
شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری ..... شنبه شانزدهم شهریور ماه نود و هشت خیامی
خیامی
عکس رسانهای است که گاه بیشتر از هزاران واژه را در یک شات مختصر میکند و لحظهای از زمان و مکان را فریز میکند، عکس به وسیله مهارتهای تکنیکی، موقعیتشناسی و زاویه دید عکاسش، یک برش زمانی و مکانی را جاودان میکند.