عسل
تکلیف کلاس - گفتگو بین دو نفر ، رمزگشایی از یک اتفاق
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -
"عسل "
-آخرش هم نفهمیدم که تو چرا لگد زدی زیر همه چی و خلاص ...
: واقعا ؟ خوب آخه دلیلی هم نداره که تو همو چیو بدونی دایی ...
- یعنی واقعا تا این حد کینه داشتی ؟
: کینه که اسمش را نمیشه گذاشت ، یه جورایی حق به حقدار رسید ...
- آخه تو با این کارت رسما عروسی را بهم ریختی ، یه عالمه آدمو راهی بیمارستان و درمانگاه کردی و با آبروی هر دو خانواده بازی کردی
: اینکه من چه کردم و نکردم به خودم ربط داره ... من هیچ کاری نکردم ... فقط یه عمر مث سگ برای حاجی دوویدم و حمالی کردم و آخرش هم هیچی که هیچی ...
- خووو تو مزدت را گرفتی ، حق و حقوقت را گرفتی ، مجانی که نبوده ...
: اینا درست ولی من با جون ودل کار کردم ، از جون مایه گذاشتم ، جوونی ام را گذاشتم پای کار ... خودت هم بودی و خوب میدونی ، همه بازار خوب میدونن ، همه راننده ها ، همه لوطییا ...
- بعد چون حاجی دخترش را به تو نداد باید اینطوری کنی ؟ این مرامته ؟ این انسانیته ؟ درسته این کارها و این بلاها سرملت پیاده کردی ؟ ...
: اذیتم نکن ... حال و حوصله ندارم ... من هیچ دخالتی نداشتم ... خخخخه خخخه ماجرا روند طبیعی خودشو داشت ... به من چه ...
- نگو اذیتم نکن ... بگو عذاب وجدان دارم ...
: مزخرف نگو ... من هیچ نقشی نداشتم ... فقط حال کردم که دیدم اینا به این روز افتادن ... همین ... خیلی هم حال داد ... آخه دایی فکر کن من چطور میتونم کاری کنم که اون تریلی دقیقا سرپیچ باغ حاجی قیچی کنه ... اونم درست روزیکه عروسی دختر حاجی توی باغ برقراره ... آخه لامصب من مقصرم که تمام بار تریلی ریخت وسط جاده ؟
- بار مال کی بود ؟ بارنامه را کی زده بود ؟
: اونم یه باری بود مثل صدها بار دیگه ... چه فرقی داره ... یکی سنگ بار میزنه و یکی کندو ییلاق و قشلاق میکنه ... اصلا به من چه ...
- اون هم به توچه که یکی شل بار بزنه و سیصد و هشتاد چهار تا کندو پخش بشه وسط جاده و زنبورهاش بریزن توی باغ و وسط مجلس عروسی دختر حاجی که چیه ؟ که حالا چون دخترش را به توی عنتر نداده باید زنبورا همه ملت را سیاه و کبود کنن ؟
: خخخ خخخه خخخخه خیلی حال داد ... عوضش امسال هیچکدومشون سرما نمی خورن ... بار هم خو بیمه بود ، حالا راننده که گرفته روی شونه خاکی جاده و بارش ریخته من مقصرم ؟ حالا همه اینا تقصیر منه ؟ ... انصافتو شکر دایی ...
- بروخودت را جمع کن پلشت .... بخدا خیر نمی بینی با این کارهات ...
: نه اینطوری ها هم نیست دایی ... وقتی حاجی مراسمو بجای تالار دوستش توی شهر ، عمدا باغ خودش میگره یا وقتی همه راننده هاشو دعوت میکنه و تا ته حلقشون بهشون زهر ماهری و تلخکی میده و به من حکم میکنه که توی دفتر باشم تا مشتری ها حفظ بشه ، چه ربطی به من داره آخه ؟ برو دایی درسته که حال کردم که ریده شد توی عروسیشون ولی من به کسی نگفتم نِعشه و سرداغ بشینه پشت فرمون تریلی اونم با بار زنبور ...
- ولی بارنامه را تو زدی ... بار را تو بستی ...
: آره ، اینم یه بار بود مثل بقیه بارها ، بیمه خسارتش را میده ... تو حرص نخور داییی ...
- واسه این به من میگی دایی که فحش ننه بهت ندم ؟ آخه ننه بیامرز بعدش چرا فرار کردی از باربری و جایی که سیزده سال توش جون کنده بودی ؟
: برای اینکه همه مثل تو فکر می کنن ... واسه اینکه دیگه حوصله حاجی و کارکردن باهاش را ندارم ... واسه اینکه دیگه حسش نیس
- خوب اینطوری که خیلی بد تره .... رسما همه تقصیرها گردن توِئه ... خودت داری تایید میکنی که طرح و برنامه از تو بوده ...
: مهم نیست بذار هر کی هر طور که دلش میخواد فکر کنه ... من کار خاصی نکردم ... راننده قرار بود قبل از حرکت تسمه کشی کنه ، خودش گشادی کرده بود ، برای من هم تست کردن اش اهمیت نداشت ... اصلا به من چه ... گفتم که مهم نیست ... بذار هرکی هر جور که دوست داره فکر کنه دایی ...
- برگرد سرکارت ... اینطوری خیلی بهتره
: دیگه خیلی دیر شده دایی ... بیخیال ... یه سیگار دیگه داری ؟
شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد گلشیری ..... ششم مهر ماه نود و هشت خیامی