تکلیف کلاس      -     رئالیسم جادویی

" O منفی"

اتاق هفت که سه ردیف سه تایی تخت داشت در قرق شش جوان اصفهانی بودکه خود را در معرض آتش کم اثر پشت آرپی جی هفت قرارداده بودند . این گروه شش نفره غالبا سوختگی های سطحی داشتند و بیشتر اوقات روز با لهجه غلیط اطراف اصفهان با همدیگر حرف می زند و کلمات و اصطلاحاتی بکار می بردند که تا آن زمان کمتر شنیده بودم. من کم سن ترین عضو این اتاق سیزده نفره بودم.  نه بیمار و دوهمراه و دوسرباز نگهبانی که نوبتی مراقب سرهنگ خلبان عراقی بودندکه بتازگی هواپیمایش را در دزفول زده بودند و خودش هم بشدت سوخته بود. 

ردیف وسط بین من و سرهنگ عراقی ، قاچاقچی نامدار و بزرگ مواد مخدر شرق تهران بود که رقبایش بخاطر مسایلی که هیچگاه کسی نفهمید چرا ،  او را در کاروانسرایی دور افتاده در جاده دماوند دست بسته داخل چندین حلقه لاستیک کرده بودند و لاستیک ها را آتش زده بودند و در نهایت اسدالله خان بعد از اینکه هر دوپایش تا زانو در آتش ذوب شده بود ، توانسته بودتوسط نوچه هایش نجات پیدا کند . سوختگی اش در ناحیه ران و زانو های قطع شده بیشتر ازجاهای دیگر بود و پرستارهای جوان در دوره طرح کاد برای پانسمان آن ناحیه و دیدن آلت فراتر از حد معمول اسدالله خان رقابتی شیرین وظریف داشتند  .

جنگ بود و غذای بیمارستان از حداقل جیره بخور و نمیر بهره می برد و برای من که فردا نوبت عمل جراحی داشتم فاقد پروتئین و تقویت مناسب بود . پیشنهاد پدر برای خرید جوجه کباب با استخوان از رستوران مجاور بیمارستان با استقبال مواجهه شد . سرهنگ عراقی که از ناحیه مچ و ساعد و بازو هر دو دست و صورت و سینه بشدت سوخته بود ، گیج و مبهوت شاهد خوشحالی جمع بابت شام امشب بود .

تا ساعت هفت شب سیزده پرس غذای سفارش داده شده تهیه شده بود و پدر بی اعتنا به ظرف غذای خود با سختی ومرارت والبته حوصله مشغول حساب و کتاب و گرفتن پول از دیگران شد .

بوی جوجه کباب زعفرانی اعلأ در آن اتاق چهار متر در چهار متر بسرعت جای خود را به بوی بتادین و الکل و چرک و خون و عفونت پانسمان دو سه روز مانده و موهای کز خورده داد و با اقتدار در فضا غالب شد .

پرستارلاغر اندام و نحیف بانک خون با روپوش سفید چرک و کثیف و خون آلود همراه با سبد کیسه های خون ویژه تزریق خون به بیمارانی که فردا نوبت عمل دارند وارد اتاق شد و به محض ورود شروع کرد به رگبار متلک ها و کنایه ها و تیکه انداختن ها . با صدای جیغ مانندی گفت: گویا اینجا اتاق پولدارهاست و به به چه بویی و به به چه غذایی ! قدم که برمیداشت همینطور به نوبت از هر کس که رد میشد یک تکه جوجه میکند و با ولع به دندان میگرفت ؛ مکث میکرد و تیکه ای می انداخت و گام بعدی . بعد از چند لحظه کاغذی از جیبش بیرون آورد و پرسید :

علی کدومتونه ؟

با بیحالی جواب دادم منم . به سمتم آمد و گفت فردا عمل داری ؛ سنگین نخور بچه . خیلی سریع از داخل ظرف آلمینیومی جلوی من رانی را به دندان گرفت و همزمان با دست آزادش دست کرد داخل سبد و کیسه خونی درآورد و مشغول جایگزینی آن با سرم پشت دست من شد .

اسدالله خان که به لطف همراه اش در ضیافت جوجه کباب ارگانیک زعفرانی و تریاک زردماهانی که در چای و نبات اش حل کرده بود و بلعیده بود ؛ حسابی نئشه شده بود ؛ شروع به آواز خواندن کرد .

جوان ها پدر را دوره کرده بودند و درحالیکه هر یک تیکه ای کتف و بال در دهان می چرخاندند ؛ مرتب مشغول حساب و کتاب بودند . پرستار بانک خون دستش را با روپوش چرک اش پاک کرد و کارش را شروع کرد . بعد از هوا گیری لوله قطره اول داخل شد ، بعد قطره دوم و سوم .

شقیقه هام تیر کشید . تکه جوجه از دستم رها شد ودرد بزرگی از ابتدای دستم که سرم داشت تا قلبم هدایت شد . قلبم تیر کشید و از درد به خودم می پیچیدم . بوی جوجه سرهنگ عراقی را گیج و مستاصل کرده بود . سربازها جوجه او را هم به تن زده بودند و بجای آن چند ظرف از سوپ بیمارستان را جلوی او گذاشته بودند . اسدالله خان در دستگاه اصفهان می خواند و ردیف های کشداری را چهچه میزد . قطره هفتم و هشتم که وارد شد چشمهایم سیاهی رفت ، دنیا تیره و تار شد . قشنگ می دیدم که جوان ها در حالیکه پدر را دوره کرده اند از جیبش پول کش می روند و دوباره با خنده هایی بلند همان پول را به او می دهند و پدر دوباره همان برگ اسکناس را در جیب می گذارد و دوباره جیب بری تکرار می شود . سرهنگ عراقی نعره بلندی زد و با لگد زیر سینی کاسه سوپها کشید و لحظه ای همه ساکت شدند . در و دیوار ورودی آغشته به سوپ شد و ورمیشل ها از پوستر پرستاری که انگشت اشاره را به نشانه سکوت روی بینی اش گذاشته بود ، آویزان شدند . جماعت نگاهی با تعجب به همدیگر کردند و دوباره مشغول به دندان کشیدن کتف و بال شدند . قشنگ دیدم که سرباز ها سر یک پرس جوجه اضافه بی اعتنا به رفتار سرهنگ جلوی در اتاق با همدیگر گلاویز شدند و فحش های دروازه غاری بهم می دادند . اسدالله خان مخالف سه گاه می خواند و پرستاری جوان که طرح کادش بخش رادیولوژی بود با دستکش به آرامی آلتش را نوازش می کرد . همراه اسدالله خان چشمهایش را بسته بود و پک های عمیقی به سیگاری میزد که مدتها بود تمام شده بود و خاکسترش بجا مانده بود . سرهنگ با خشونت هر چه تمام تر سرم اش را کشید و پای برهنه از بین دو سربازی که یقه گیر شده بودند و به همدیگر تف می انداختند با حالتی شبیه رژه رفتن از اتاق خارج شد . پرستار بانک خون با ولع بقیه جوجه های من و تمام سهم پدر را خورد و آروغی زد و در حالیکه می خندید و اظهار رضایت میکرد شیر سرم را به آرامی و قطره به قطره تا انتها باز کرد . پرستار طرح کادی دستکش اش را در آورد و با عملکردی مستقیم به کارش ادامه داد .ضربان قلبم در تمام وجودم طنین انداز می شد وبه بدنم ضربه های دردناکی میزد . چشمهایم بجز سیاهی هیچ نمی دید و صدای آواز اسدالله خان کم کم ، محو و محو تر شنیده میشدو بجای آن صدای شرق شرق شمردن اسکناس های نو توسط پدر به صورتم شلاق میزد و در اتاق طنین انداز می شد . بیجان و بی رمق لحظه ای به سختی شنیدم که هم تختی مجاور فریاد زد :

یا خدا مگه گروه خون علی او منفی نبود ؟ این کیسه که روش بزرگ نوشته AB  مثبت دادا ...صدای جابجایی صندلی ها و تخت ها و جیغ و فغان ها و یا ابوالفضل گفتن ها محو شد تا به سکوت سردی رسید . حرکت سریع آنها را بسیار آهسته می دیدم . دیگر هیچ چیز نفهمیدم ، حس کردم در سیاهچاله ای بزرگ و سرد رها شدم و دور خودم می چرخم و گاهی پرواز می کنم .

در حین پرواز دیدم که سرهنگ عراقی داخل حیاط بیمارستان و روی چمن ها دراز کشیده ودر حالیکه تند تند نفس نفس میزند تمامی پانسمان هایش خونریزی کرده.همینکه از اتاق دور شدم صفی از پرستاران بخشهای دیگر را دیدم که جلوی در اتاق ما برای دیدن عضو شریف اسدالله خان در حال رقابت اند . سرباز ها را دیدم که مهربان روی زمین نشسته اند و نوشابه میخورندو آروغ میزنند و بلند بلند می خندند . پدرم را دیدم که دنبالم میگشت و نا امیدانه صدایم میکرد و بر سر و صورت میزد و گاه درنگ میکرد وبسته اسکناس های نو ده تومانی و پنج تومانی را با دقت و آهسته شمارش میکرد .اسدالله خان حین آواز خوانی ناله بلندی کرد و ارضاء شد . جوان ها را دیدم که با پرستار بانک خون گلاویز شده اندو او را زیر مشت و لگد گرفته اند و کیسه های خون داخل سبد را محکم به صورت او می کوبند و کیسه ها پاره می شدند و بوی خون همه جا را فرا گرفت . اسدالله خان و همراهش هر دو عمیق خواب بودند . بسرعت بوی خون به بوی جوجه کباب قالب شد و همه حالت تهوع گرفتند . از اتاق دور شدم . جستی زدم و بالا رفتم . شب بود . آدم ها کوچک شده بودند . ماشین ها و چراغ ها ریز شدند . توی آسمان هوا خنک بود . بنظرم رعد و برق و باران در جریان بود . اما از باران خبری نبود فقط صدای رعد و برق و شوک الکتریکی قاطی شده بود. تکان شدیدی خوردم . انگار رعد و برق روی سینه من زد . چند لحظه بعد بوی خوب و خوشایندی آمد . بوی اکسیژن آمد . حالم جا آمد .  

 

 

شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم .... کلاس استاد مشیری .....   مهر ماه نود و هشت خیامی