رگ های خون مثل ریشه های گیاه روی پلک بسته و تمام صورت اش به وضوح دیده میشد ، انگشتهاش ناخن هم داشت . پاهای جمع شده اش مانع از تشخیص جنسیت اش نمی شد . مچ پاش ریز و ظریف بود . بی رحمی بود حق زندگی را از این کوچولوی ریزه میزه سلب کردن . اما با این وجود تابوی بزرگی بود فرزند سوم . اتفاقی که در هیچ کدام از اقوام و دوستان و آشناها مورد مشابهی نداشت . از طرفی با شرایط سختی که ایجاد شده بود برای تشویق به ازدیاد جمعیت با سختگیریها و وضع قوانین جدید انداختن جنین واقعا امکانپذیر نبود .

- هیچ حواست هست چه کار کردی ؟ یادته وقتی بهت گفتم دو هفته است عقب انداختم و سینه هام اصلا درد نمی کنه چی جواب دادی ؟ یادته گفتی تغییر فصله ؟ طبیعیه که عقب انداختی ... یادته ؟ حالا دیگه خودت را آماده کن واسه سیسمونی ...

: سیسمونی چی ؟ چرا پرت و پلا میگی ؟

- سیسمونی واسه زنگوله پای تابوت ات ... یکماهه بهت میگم سیگار دیگه بهم مثل قدیم کام نمی ده 

: پس اون غزاله پتیاره چه گهی خورد برات ؟ مگه سه لیوان شربت زعفرون نریخت تو حلقت ؟چی شدپ؟

- چه میدونم والا ... بی بی چک ها هم قاطی کرده بودن ... هم ایرانی هاش هم خارجی هاش ... 

تازه یادته با اون نیسان هم تصادف کردی و گفتی دیگه خیالت راحت ... افتاد؟

وقتی زری حال هر دومون را دید ، با ترس و لرز و احتیاط آدرس و مشخصات جایی را داد که میشد بصورت غیر قانونی از شر این تابو رهایی پیدا کرد .

: آره یادداشت کن ... بلوار پروین نرسیده به میدون اصلی ، طبقه بالای  فروشگاه دنیای منقار کج ها . مطب اش تابلوی بزرگ و مشخصی نداره ، فقط خواهش میکنم بازهم قبلش فکرهاتون را بکنید . سلامتی آزاده از همه چی مهمتره . این ها را هم ببین .

عکسهایی فرستاد که بازهم از اون موجودات ریز و ظریف کوچولو اما اینبار با انبر فورسپس له شده و مچاله شده و خونین و دفرمه شده بودند مغزیکی شون ترکیده بود و چشمهاش در حالت بسته از حدقه بیرون زده بود . عکس اول و دوم اون بچه ریز ها توی یک ظرف های استیل که پر از خون بود شناور شده بودند و تکه هایی از گوشت و بدن مادرش هم توی اون ظرف غوطه ور بود . فقط سه تا عکس اول را دیدم و حالم بهم خورد .  در ادامه هم لینکی را فرستاد که عوارض کورتاژ و خطرات احتمالی را نوشته بود . حتی خطر مرگ مادر را نوشته بود و آمار داده بود.

واقعا کار خطرناکی بود .

مسیر طولانی بود . توی ماشین اصلا باهم حرف نزدیم . خودم شخصا پنجاه پنجاه بودم . وقتی رسیدیم حوالی غروب بود . نزدیک مغازه پرنده فروشی پارک کردم . مغازه بزرگی بود و تعدادی آدم از پیاده رو داخل مغازه را تماشا می کردند .

آزاده بدون خداحافظی پیاده شد .

شیشه ها را پایین دادم و صندلی ماشین را خواباندم تا قدری استراحت کنم . دست به گوشی شدم وقبل از هر چیز ناخودآگاه عکسهایی را که زری فرستاده بود مرور کردم . عوارض خونریزی و حتی مرگ مادر جدی بود . توی ذهنم زندگی بدون آزاده را مرور کردم . اعصابم واقعا بهم ریخت . صدای جیغ وحشتناکی آمد .

: ووااااآآآااای ی ی ی نکن ؛ درد داره ، یواشتر . . . .

بعد هم صدای خنده  و قهقه بلند چند نفر آمد .

چی شد ؟ کی بود  ؟ جریان چی بود ؟ نفمیدم ... گیج بودم که دوباره صدای جیغ خسته و لهجه دار زنی با فریاد بلند داد زد :

: نکن . . . .  ووااااآ آ آآآ آ آ اااای ی ی ی نکن .... یواشتر .... درد داره .... 

و پشت بندش باز هم صدای خنده همون چند نفر و اینبار بلند تر طوریکه یکی از پسرها با حالت خنده و ریسه دولا شده بود .

شرایط غیر منطقی بود .

از ماشین پیاده شدم ، شاید کسی بود و کمک میخواست .   در همین فاصله که شیشه ها را بالا دادم و قفل ماشین را زدم باز هم صدای جیغ و فریاد و زجه زدن آن خانم و بازهم صدای خنده و قهقه . دو سه قدم که از ماشین فاصله گرفتم ، بطور واضح متوجه شدم که صدای خنده مربوط به همون آدمهای جلوی مغازه است .

قابل فهم نبود  این یعنی اونها زنی را در حال کورتاژشدن می دیدن و غش غش می خندیدند ؟

با سرعت بیشتری و با چند قدم سریع خودم را به جمع اونها رساندم .

دوباره صدای جیغ و صدا خنده ، در ذهنم فقط بفکر آزاده بودم که یعنی الان در چه وضعیه ؟

بشدت عصبی شده بودم و خودم را آماده درگیری و کتک کاری و برخورد فیزیکی کردم .

وقتی به جمع اونها رسیدم پشت ویترین اصلی مغازه طوطی زیبای بسیار بزرگی را دیدم که صدای جیغ و ویغ زنانه در می آورد و آدمهای پیاده رو را به خنده می انداخت . من هم خنده ام گرفت . داخل مغازه رفتم . مغازه بزرگی بود . پیرمرد قوزی صاحب مغازه در حالیکه از فلاس سبز رنگ کثیفی برای دوتا پیرمردی که کنار قفس مرغ عشق ها و قناری ها ، درست در وسط مغازه و کنار ستون اصلی تخته نرد بازی می کردند؛ چای می ریخت ، توضیح می داد که ماه پیش سه هفته ای بنایی داشتند و بخاطر تخریب سقف مغازه طوطی ها این کلمات را یاد گرفته اند و دردسر ساز شده است . حتی دیروز یک نفر به پلیس زنگ زده بوده .

داخل قفسها بچه طوطی های سرلاکی و بچه مرغ عشق ها که هنوز پردرنیاورده بودند و چشمهای بسته ای داشتند و رگ های خون رسان روی پوست بی پر شان بازهم تداعی کننده اون جنین های کوچک انسان شد و حالم  را گرفت از قسمت پرنده ها رد شدم و به قسمت سگ و گربه ها رسیدم . بیشتر سگ های فانتزی داشت . جالب بود . هرکدام داخل یک باکس تمیز بودند .

پیرمرد قوزی که موقع راه رفتن قدری پاهایش را میکشید از داخل یخچال سبد کهنه قرمز رنگی برداشت و به سمت من آمد و پرسید :

چیزی میخواستی جووون ؟

شیطنتم گل کرد و گفتم : نداری ... اون چی را که من میخوام را شما نداری دایی ....

گفت : من همه چی دارم . لنگ چی هستی ؟

گفتم : من سگ قهدریجونی میخوام ...  داری ؟

درحالیکه تیکه های آشغال گوشت را به داخل باکس سگها می انداخت گفت : پشت سرم بیا .

وقتی برخی تکه های آشغال گوشت همراه با خون و خونآبه را داخل باکس سگ ها پرت می کرد  ردی از خون بجا میگذاشت و تیکه های آشغل گوشت هم تداعی گر عکسهای زری بودند  چندش آور بود . چند لحظه ای چشمهایم را معطوف گوشی کردم  خبری از آزاده هم  نبود . دنبالش رفتم . با دست اشاره کرد ، از پله های انتهای مغازه پایین رفتیم .

پرسید : چند ماهه میخوایی؟

الکی گفتم : واسه باغ میخوام .

دقیقا به مساحت طبقه همکف زیر زمین بزرگی وجود داشتن که راهرویی تاریک با نور کم آن فضا را به دو قسمت تقسیم کرده بود . سه اتاق با درهای آهنی و قفل های بزرگ سمت راست و چهار اتاق سمت چپ . پایین راهرو از کنار پله ها دسته کلیدی را برداشت و لنگ لنگان به در دوم سمت راست نزدیک شد . یکی از دوستانش از بالای پله ها صدا زد : آم شعبون ... آم شعبون بیا مشتری عروس هلندی میخواد .

پیرمرد سبد گوشت ها را زمین گذاشت و کلیدی را از بین دسته کلید جدا کرد و دستم داد و گفت : برو خودت نگاه کن، مراقب باش ، قهدریجونی شوخی نداره ، قشنگ نگاه کن من الان میام .

از سیم کشی رو کار کنارقفل کلید را زدم و خیلی آهسته و با ترس و لرز در را باز کردم .

نور خیلی کمی از لامپ کم مصرف به زحمت فضا را روشن میکرد . منظره قدری وحشتناک بود . اتاق بزرگی که قفسه های کوچک و بزرگ و نامنظمی در دو طرف داشت و سگهای قدرتمندی بسته و برخی سگها هم ول بودند .

فضا بوی تعفن فضولات سگ میداد . استخوانها و باقیمانده غذا ها و مدفوع سگ ها در هم آمیخته شده بودند .

سر و صدای سگ ها بلند شد . احتمالا بوی سبد گوشت را متوجه شده بودند . برخی قفسها مدتها بود نظافت نشده بودند و داخل قفسها چشمهایی که مثل الماس در نور کم می درخشیدند زیاد و زیاد تر می شدند . هنوز یک قدم هم داخل نرفته بودم که حس کردم بین یک گله سگ وحشی قرار دارم و همه سگهای گرسنه دندان قروچه می کنند . به سرعت برگشتم و در را بستم .همه جا تاریک بود .پیرمرد خرفت طبق عادت موقع رفتن برق راهرو را خاموش کرده بود و از پله ها بالا رفته بود . همینکه با عجله به سمت نور دویدم سکندری خوردم و بی اختیار نقش زمین شدم . دسته کلید از دستم رها شد و در تاریکی راهرو گم شد .

در اتاق باز شده بود و سگهای ول داخل راهرو شده بودند . به زحمت به دیوار تکیه دادم و زبانم از ترس بند آمده بود .سگهای ول که بسرعت تمام محتویات سبد را خورده بودند الان دیگه نزدیکم شده بودند و سر و صورتم را لیس می زدند .

چشمهایم را بستم و زبری و خیسی زبان سگها را روی گونه ها و گردنم حس می کردم . نفسم با نفس کثیف سگ ها قاطی شده بود .چشمهایم را بستم . زبانم از ترس بند آمده بود. آماده دریده شدن بودم . احساس کردم الان به قطعاتی از گوشت شبیه عکس جنین های کورتاژ شده تقسیم می شوم . از ترس جیغ زدم ولی صدایم شنیده نمی شد . کاملا کف راهرو خوابیدم و سگی روی کفشم می شاشید . سینه خیز به سمت پله ها می رفتم که منبع نور هم خاموش شد و صدای روشن شدن دزدگیر مغازه آمد . نفهمیدم که چرا آم شعبون مغازه را بست و رفت . صدای جیغ و یغ زنانه طوطی ها در فضای طبقه بالا می پیچید . آآاای ی ی ی ی نکن ... یواشتر ... درد داره ....