شک مشمئز
" شک مشمئز"
آمبولانس برای ورود به کوچه بن بست تلاش میکرد ، کنجکاوی جمعیت زیادی را جمع کرده بود . پلیس مرتب درخواست میکرد که مردم متفرق شوند. جنازه دوقلوهای آم یحیی با لباس های بچه گانه ای که کاملا خاک خشک به درون بافت پارچه هانفوذ کرده بود و با هر تکان مختصر گرد و غبار به اطراف پراکنده میکرد از زیر زمین بیرون آورده میشد . جلوی در ورودی زینب زن جوان وخوش سیمایی که مادر بچه ها بود لحظه ای شیون وگریه اش قطع نمی شد . جذابیت اندامش حتی در اینحال که توجه چندانی به سر و ضعش نداشت و با موهایی پریشان و چشمهایی قرمز به سر و صورت میزد ، مشخص و بارز بود . ام یحیی با چشمانی که رگهای خونی برافروخته اش بر سفیدی حدقه چشم اش غالب شده بود ، عصبی و شاکی درحال توضیح دادن به افسر پلیس بود. یکی از سربازها که منظره جمجمه های له شده و مخلوط خون و مغز خشک شده دوقلوها را دیده بود کنار باغچه کوچک حیاط استفراغ میکرد . زن میانسالی در حالیکه چادرش را به زحمت به گوشه دندان گیر کرده بود ، شانه های زینب را می مالید و مرتب لیوان آبی که داخلش انگشتری طلا انداخته بود را نزدیک دهانش می کرد تا شاید زینب جرعه ای از آن لیوان بنوشد. آدمهای زیادی در تردد بودند .
آم یحیی فریاد زد : خودم میدونم که اینا حلال زاده نبودند ... اینا حرامزاده بوده ...و باصدایی بسیار بلند گریست .
سه هفته بعد در دادگاه جنایی قاضی با تاسف سری تکان دادو گفت : آقای یحیی سردابی ، متاسفانه علی رغم ادعای شما نتیجه آزمایشات DNA نشون میده که دوقلوها واقعا فرزندان خودتون هستند .صدا جیغ و زجه زینب و مادر و خواهرانش تمام فضا را در بر گرفت . آم یحیی حیلی مصمم و جدی در حالیکه بلند فریاد میزد تا صدایش به صدای گریه و زاری زینب و همراهانش غالب شود گفت : آقای قاضی آزمایشاتتون غلطه ، من عنینم ، من خودم میدونم که بچه ام نمیشه ، یعنی از قبل میدونستم .
قاضی با خونسردی گفت : آرامش تون را حفظ کنید . نظم جلسه را رعایت کنید . فقط بگید انگیزه اصلی شما از کشتن بچه ها تون چی بود؟
آم یحیی آرامتر از قبل ادامه داد: آقای قاضی من چهل سال از این ضعیفه بزرگترم . سی و دو سال با زن اول ام زندگی کردم که اجاق مون کور بود و اون خدا بیامرز تصادف کرد و مرد . دو سه سال بعدش با اصرار اطرافیان با این ضعیفه ازدواج کردم که اون وقتا شونزده هفده سالش بود. بعدش ...قاضی حرفشو قطع کرد و پرسید : برای بچه دار شدن توی ازدواج اول تون آزمایش هم دادید ؟
آم یحیی گفت : نه والا ... سمت ما این چیزا رسم نیست آقا
قاضی در حالیکه دستور آزمایش اسپرم را برای پزشکی قانونی ابلاغ میکرد روبه یحیی گفت : انگیزه ات را نگفتی ...
یحیی با درماندگی گفت : والا هرکسی که می آمد در مغازه میگفت زن ات جوونه ؛ حواست هست زن ات شده زنِ جوان های محل ؟
یا طلاقش بده و خلاص یا بیشتر به خودت برس و جمع اش کن . اون شب کساد بازار بود . زوتر بستم و آمدم خونه .
سرکوچه که رسیدم دیدم پسرهای محل تا منو دیدن خندیدن . خونه که رسیدم دیدم این ضعیفه حمامه و بچه هاش هم خوابند بعدش شک نکردم که اون بچه ها از من نیستن . عصبی شدم و خون جلوی چشمهام را گرفت ... و بعدش هق هق هق زد زیر گریه ... همزمان زینب و همراهانش هم شروع به گریه کردند .
قاضی گفت : به هر حال شما هم قاتل اید به اقرار خودتون و هم اولیای دم . جرمتون فقط از جنبه عمومی بررسی میشه . شما آزادید .
ختم جلسه دادگاه اعلام میشود .
شهرام صاحب الزمانی .... موسسه هفت اقلیم ... استاد سیامک گلشیری ... آبانماه نود و هشت خیامی