دستانم به وضوح روی فرمان می لرزید  .  مثل همیشه در مواقع عصبی ناخودآگاه سیبیل هایم را می جویدم . پایم را تا انتها روی پدال گاز فشار می دادم . هرازگاهی یکی از سیبیل هایم جدا میشدو لای دندانهای بالایی می رفت که در این لحظه آن را با فشار فوت به بیرون از دهانم هدایت می کردم . هر چقدر بیشتر پایم را روی پدال گاز فشار می دادم ، بی فایده بود . انتخابگر مسیر و کنترلگر ماشین از من و رفتارهایم بهتر عمل می کردند و ماشین با آرامش و با رعایت همه قوانین رانندگی در مسیر بیمارستان پیش می رفت  . با وجود اینکه خیالم راحت بود و خوب می دانستم که سیستم بطور تمام اتوماتیک همه کارها  و تدابیر لازم را بشکل عالی پیش می برد ، اما بازهم آرامش نداشتم و نگران بودم . 

همان ابتدای پارکینگ بیمارستان پیاده شدم و ماشین خودش بقیه کارها را انجام داد و زیر درخت بید مجنون پارک کرد و قفل شد . با عجله پله های بیمارستان را دوتا یکی طی کردم که صدای آلارم ماشین بلند شد . سریع برگشتم تا بیشتر در محیط بیمارستان سر و صدا نکند . متوجه شدم آلارم مربوط به این است که گوشی تلفن همراه را داخل جا گذاشته ام . بسرعت  و با دوی سریع برگشتم . جلوی در اصلی بیمارستان رسیدم  . بقدری عصبی و پریشان بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود که سنسور های در اصلی سالن برای من در را باز نکردند .  ای بخشکی شانس هیی ... تف به ذات سازنده اینا  . برگشتم و با لبخند مصنوعی به پهنای صورتم به سنسور نگاه کردم . بیفایده بود . در باز نشد  .  خودم بخوبی میدونستم سنسورهای  این حسگرهای نسل جدید را نمی توان گول زد . برگشتم چند نفس عمیق کشیدم و دوباره همان لبخند مصنوعی به پهنای صورتم را هم زدم و برگشتم و صاف به سنسورها خیره نگاه کردم . در باز نشد . حسگر ها دمای بدنم و ضربان قلب و فشار خون و میزان عصبانیتم را بخوبی درک می کردند و چراغ همچنان قرمز بود و من در حسرت سبز شدن چراغ . جالب بود حتی سابقه فشار خون من را هم  صفحه نمایش نشان می داد . از پله ها به آرامی پایین آمدم . 

با وجود ناراحتی ، مغموم مجددا داخل ماشین برگشتم . با کامپیوتر ماشین آهنگ های شاد و قدیمی را جستجو کردم . همان فایل همیشگی را که باهم می شنیدیم . چشمانم را بستم تا قدری آرام شوم . چند دقیقه ای گذشت . تعدادی آهنگ را رد کردم و یکی دوتا را کامل گوش کردم . افاغه نکرد . حتی نوستالوژیک ترین آهنگ ها هم فایده ای نداشت . نمایشگر ساعتم  و نرم افزار گوشی تلفن همراه هنوز وضعیت روحی من را عصبی و پرخاشگر گزارش می دادند . حوصله این بی نمک ها را دیگه نداشتم . ساعت را باز کردم و انداختم داخل داشبورد و گوشی را هم خاموش کردم . چشمانم را بستم . هوای مطلوب داخل کابین و ماساژ اتوماتیک را تنظیم کردم . توی ذهنم تصویر سالهای اول آشنایی مان را مرور کردم .  راستی چرا این اتفاق افتاد ؟

با رعایت این همه استاندارد و این قدر مراقبت ویژه و دستور العمل های مختلف ، بازهم حادثه ، آنهم خیابان اصلی وسط شهر ؟ درست در فراز قله تکنولوژِی ؟

بدتر بغض کردم و گریه ام گرفت . حالا من باید از کدام ربات غرامت بگیرم ؟  از ربات یا از سازنده روبات یا از اون پفیوزی که اونو SetUp کرده ؟ ریدم به این همه قانون که هنوز توی این قسمت واقعا لنگ میزنه و معلوم نیست الان طرف حساب من کیه ؟ نه واقعا کیه  ؟ 

به خودم نهیب زدم ، ولش کن این ها را . هر طور شده باید شاد میشدم و خودم را به شادی و خوشی میزدم تا شاید حسگر ها گمراه شوند . باید هر طور شده داخل می رفتم  . الکی خندیدم . بلند بلند می خندیدم . یکی دو رهگذر با تعجب نگاهم می کردند ولی من رو در روی اونها بلند بلند قهقه می زدم . برای ملاقات و حضور در بیمارستان باید شرایط روحی ، روانی نرمالی پیدا می کردم  . تق ... شترق  ... صدای بلندی آمد ... یه عالمه خرت و پرت از بالای درخت بید ریخت روی کاپوت ... کثافتا ... حالا توی این اوضاع و احوال بالای سر من هم تصادف هوایی شد  ... پهپاد اداره پست درست بالای سرمن خورد به پهپاد ویژه ناظر محیط زیست  ... چون هر دو شون توی ارتفاع پایین پرواز می کردند . معلومه دیگه  ... گداگشنه های اداره پست واسه فس تومن کاهش هزینه ارتفاع پرواز پهپادهاشون را پایین تر از دستور العمل سازمان تنظیم مقررات ست کردن . اینبار واقعا خنده ام گرفت . بسته پستی سالم مانده بود و دقیقا روی کاپوت ماشین من افتاده بود . همزمان رینگ شش و هشتی آهنگ قدیمی هم قدری آرامم کرد . بیشتر خندیدم . سنسور ویژه روحی راننده ماشین سبز شد . عالی شد . سنسور کاهش قطعی عصبانیتم را نشان میداد . خوشحال شدم . بیشتر خندیدم . به خاطرات گذشته . همان اولین بار که باغ وحش رفتیم . زبان دراز زرافه گردن دراز تا مدتها سوژه خنده هر دومون شده بود . حتی باغ گلها ... عکسهایی که دوتایی با گلهای داوودی هزار رنگ گرفتیم . یادش بخیر پارک طبیعت که هیچگاه فرصت نشد تمام قسمتهایش را برویم . عکسهای دونفری را داخل مانیتور ماشین مرور کردم . آرام آرام همه خاطرات از جلوی چشمانم مرور شد . من هم کم کم آرام گرفتم . هر چند هنوز علت حادثه و مقصر اصلی حادثه را نمی دانستم و چرا های بیشماری گلویم را فشرده بود ولی آرام شدم . از یخچال ماشین آب خنکی نوشیدم و آهسته به راه افتادم . زیر پا صدای چرق و چرق خورد شدن قطعات پهپاد ها برایم بی تفاوت بود . خیلی نرم از پله ها بالا رفتم . در ورودی سبز شد و با خوش آمد گویی باز شد . هنوز دو قدم داخل نشده بودم که روبات هدایتگر و تسهیلگر جلویم سبز شد . این مدل را میشناختم . سال پیش برای دفتر خودمون هم از این سری گرفته بودم . کاملا برایم آشنا بود . سریع دکمه نیازی به راهنمایی ندارم روی پیشانی اش را زدم و رد شدم . به جایگاهش برگشت و در حالت استند بای ماند . از ایستگاه پرستاری سئوال کردم . پرستاری که واقعا تشخیص ندادم انسان است یا ربات ، راهنمایی ام کرد . بنظرم بدون لهجه و طبیعی حرف زد . شایدم واقعا آدم بود . نفهمیدم . دقیق نفهمیدم . تشکر کردم و اون ( انسان یا ربات ) سری تکان داد و به نوشتن مشغول شد . چون خودکار دستش بود ، بنظرم انسان آمد . چون ربات ها معمولا فقط تایپ می کنند . ولی نه ... ربات بود ، چون بنظرم چشمهایش حسگر داشت . 

آهسته در را باز کردم  . به آرامی بالای سرش رفتم  . دکمه مرور پرونده دیجیتالی اش را زدم . شرح کامل حادثه و اقدامات درمان را همراه با عکس و فیلم از اتاق عمل نشان میداد . ربات پرستاری هم که بعد از من وارد اتاق شده بود با لهجه ای افتضاح گزارشی کامل از عملیات پرستاری و شرح عمل و ساعت دقیق ترخیص را ارائه کرد و برگشت و رفت . واقعا همت نکردن این سری ربات پرستارهای قدیمی را از سیستم شون جمع آوری کنن . استفراغم گرفت از بوی الکل و دکتول و لهجه این کوتوله که چرخهاش هم تنظیم نبود . 

دستش را گرفتم . چشمانش را به آرامی باز کرد و برایم لبخند زد . همزمان دنیا به رویم خندید . کلی حرف زدیم و خدا را شکر کردیم که بخیر گذشته . قرار گذشتیم برای روز مرخض شدندش دوستان را دعوت کنیم و جشن کوچکی بگیریم . همون ربات کوتوله با لهجه مسخره اش تذکر داد که وقت ملاقات به پایان رسیده است . هر دو خندیدیم . بوسیدمش و خداحافظی کردم . وقتی برگشتم اطراف ماشین شلوغ بود . پلیش پهپادی داشت گزارش تهیه میکرد و منتظر من بودند تا جابجا شوم و برخی از قطعات را از زیر ماشین در بیاورند . 

 

شهرام صاحب الزمانی  /  تیرماه هزار و سیصد و نود و نه خیامی