مسیر آخر ... هذیان
مسیر آخر
باید هر طور شده خودم را به منزل مادر می رساندم . از دیروز تلفن اش را جواب نمیداد و موبایل اش هم خاموش بود . اضطراب و استرس تمام وجودم را گرفته بود و آشفته و سرگردان ، در تلاش بودم تا از میدان دارایی به کوچه پشت پاساژ اسلامی بروم ، ولی همه راه ها مسدود بود . چند منزل قدیمی در کوچه خوانساریها را خاک برداری می کردند . گرد و خاک زیادی به هوا شده بود . انگار بمباران شده . احمق های نادان شیلنگ آبی برای فروکش کردن آن همه غبار بکار نگرفته بودند . همهمه ای به راه افتاده بود از کامیونهایی که به صف ایستاده بودند تا لودر ها آوار و خاک برداری ها را داخل مخزن بریزند و آنها هم برای تخلیه رهسپار شوند . دعوا و درگیری بر سر صف و نوبت بالا گرفته بود و چند راننده باهم درگیر شده بودند و یقه همدیگر را می گرفتند و فحش های رکیک به همدیگر می دادند بناچار مسیر را عوض کردم و باعجله و شتابان از خیابان مخابرات رفتم .کوچه پشت پاساژ اتحاد هم نمایشگاه بود و بسته بود . ابتدای نمایشگاه مهر و تسبیح و عطر و شمع و عود و پلاک و چفیه شهدا را می فروختند . نمایشگاه مملو از زنان چادر مشکی بود که با پیشانی بند هایی که روی آنها نوشته شده بود : یا میثم ، یا مقداد ، یا حداد ، یا عادل ... زن های چادری بی نظم و متراکم برای دریافت ذره ای خاک تربت و پارچه ای سبز تقلا می کردند و از سر و کول همدیگر بالا می رفتند . بوی عرق بدن زنهای چادری در زیر نور پرژکتور ده هزار واتی مشمئز کننده به مشام می رسید و عبور از انبوه متراکم چادر سیاه به سر ها هم غیر ممکن شده بود . ترکیب بوی عرق زنها با بوی عود و گلاب و دود شمع هایی که دسته دسته برای یادامام و شهدا روشن می شدند ، حالت تهوع بهم دست داد .دستم را جلوی دهانم گرفتم تا بالا نیاورم ، بناچار بازهم مسیرم را عوض کردم . بناچار سمت تنها مسیر باقیمانده دویدم . تصمیم گرفتم از کوچه مجاور پاساژ گلستان بروم . شلوغی جماعتی که برای معرکه گیر پیری گرد هم آمده بودند ، کوچه را کاملا بسته بود . عزیز الله سلمانی فلوت می زد ، خارج میزد ، واضح فالش میزد ولی در همین شرایط پیرمرد معرکه گیر مارسیاه بزرگی را از صندوق چوبی کهنه و زهوار در رفته ای بیرون آورد و جمعیت جیغ کشیدند . وقتی مار سیاه را روی دست راست بالای سرش برد دم مار روی زمین کشیده میشد . معرکه گیر فریاد میزد که آیا کسی حاضر است این مار را بخورد ؟ فریاد می کشید و ازدرد نیش مار و خطر زهر خطرناک مار حرف میزد و در میان جماعت حریف می طلبید . ناگهان در کمال تعجب همگان با ذکر یا ابوالفضل سر مار را در دهان فرو برد . چند زن جیغ کشیدند و غش کردند . دختران و پسران جوان لایو اینستاگرام می گرفتند . من در حال پس زدن جمعیت و عبور از بین آنان بودم . در تراکم و شلوغی جمعیت چند پسر عمدا از پشت دختران را کاملا در آغوش خود گرفته بودند و از روی مانتو سینه ها و بازوهای دختران را نوازش می کردند و سفت و محکم خودشان به دختر ها می مالیدند و همزمان به رفتارغافلگیر کننده پیرمرد معرکه گیر می خندیدند . درست لحظه ای که ششدانگ حواسم به پسرها و رفتارشان بود ، ناگهان فشار محکم دستی را روی مچ راستم حس کردم ، معرکه گیر دستم را گرفت و به میانه میدان برد . ساعدی قوی داشت و تقلای من برای رهایی از دستش بیهوده بود . عزیز الله سلمانی نغمه سوگواری با تم لری می نواخت ، اینبار خارج نمی زد . معرکه گیر صدایش را در گلو انداخت و با فریادی که آب دهانش را هم به بیرون پرتاب کرد پول طلب کرد و گفت : یالله جوان ، چراغ اول را تو روشن کن . در جیبم فقط عابر بانک ملت بود .گفتم پول نقد ندارم و فقط عابر بانک دارم . گفت بسم الله . گفتم : کارت می کشم بابا ول کن بذار برم کار دارم . گفت : مار را بگیر تا کارتخوان را بیاورم . بعد بسرعت و بدون مقدمه گفت : هرچه در توان داری ، فریاد بزن و بگو یا علی . دهانم را کاملا باز کردم و فریاد زدم و گفتم : یا علی ی ی ی . پیرمرد بدون مقدمه و بلادرنگ مار را دهانم فرو کرد . مار وارد حلقم شد . از تعجب ، چشمانم از حدقه بیرون زد. جا خوردم و ترسیدم و با حالت تهوع وترس زیاد ، سر مار را بیرون کشیدم . سر مار از ترشحات حلقم خیس شده بود صدای نفس ماررا می شنیدم وخنکی نفس اش را روی صورت و دور دهان خیس ام بخوبی حس می کردم. لحظه ای بهت زده صبر کردم و با دهانی باز نفس عمیقی کشیدم . ناگهان مار جستی زد و وارد نای و سپس معده ام شد تا جائیکه دم مار روی صورتم حرکت می کرد و موهای سرم راروی صورتم پریشان می کرد . وحشتزده و مضطرب سعی میکردم دم مار را از روی صورتم بگیرم و بیرون بکشم. اما قدرت هر حرکتی از من سلب شده بود . به سختی نفس می کشیدم . عزیزالله سلمانی ملودی میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون بجا می مونه را میزد . جمعیت می خندیدند و کل میکشیدند و سوت میزدند . پسری از میان جمعیت فریاد زد هی بجه ها من سه کا بیننده لایو دارم که همزمان دارن این مارخوری را می بینن و همه دخترها و پسر ها بلند خندیدند و گفتند مارخوری ... مارخوری ... مارخوری . جمعیت پولهای زیادی برای معرکه گیر ریختند و او همچنان لا به لای خرت و پرت هایش دنبال کارتخوان می گشت . دم مار مرتب از دستم لیز میخورد . گاهی که آنرا می گرفتم تعادلم را ازدست می دادم و دوباره دم مار رها میشد . در نهایت کنترل ام را از دست دادم و افتادم . دراز به دراز وسط معرکه افتادم اینبار جماعت بر روی بدنم سکه می انداختند .درخشش برق سکه ها در زیر نور آفتاب ظهر چشم رامی زد . بناچار چشمانم را بستم . فقط شنیدم که پیرمرد معرکه گیر گفت بیصاحاب یا آنتن نمی ده یا باطری نداره . از وقتی که دراز کش شده بودم مار با هیجان بیشتری به کاوش مشغول بود و لولیدن اش را در داخل شکمم در مسیر روده ها بخوبی حس می کردم . حس کردم نیاز دارم که بخوام . خوابی عمیق و طولانی . در خواب مادرم را دیدم که در منزل اش را با خوشرویی به رویم باز کرد و مرا در آغوش گرفت . همزمان صدای پیرمرد آمد که پرسید : هی پسر جون گفتی رمزت چند بود ؟ .