مجمع عمومی سالیانه
مجمع
لحظه ای که افتاد شوک شدم ؛ بدنم یخ کرد و چند لحظه ای اصلا خون به مغزم نرسید . اسفناک ترین شرایط ممکن پیش آمد . کاش زودتر کارش را تموم می کرد . دلم ضعف می رفت . طبیعی بود که اصلا دلم نمی خواست کسی توی این وضعیت من را ببیند . معنی نداشت ؛ هزار تا فکر و خیال می کردند ؛ هر کسی که می دید ؛ هر کدومشون . هوای بیرون هم سرد بود و احتمال داشت سرما بخورم . خودم هم در شرایط نامناسبی بودم . بعد از اون همه ماجرا واقعا نمی دونم چرا تن به این پیشنهاد سخیف دادم . البته واقعا چاره دیگه ای هم نداشتم . با اینکه دیر وقت بود ولی سر و صدا و هیاهوی خیابان هم روی اعصاب بود . عدد نهایی را هم باید به مدیرعامل پیامک می کردم ؛ خودش گفت حتی اگر شده ساعت دوی نصفه شب بفرست . مثل همیشه بازم همه کارها موند تا دقیقه آخر . از بالکن طبقه بالا هم بوی سیگار می آمد . بوی سیگار و شکم خالی دل ضعفه را بیشتر می کرد .
نگرانی ام بیشتر به این علت بود که هر لحظه ممکن بود یکی از کارمندها از شام برگردند و من را توی این وضعیت نامناسب ببینند . زشت بود . خبرش به فردا نمی رسید ؛ کسری از ثانیه توی تمام کانال ها و گروه های اداره می پیچید که خبر دارید فلانی چه کرده ؟ حالا بیا و جمع اش کن . یکی دوبار به سرم زد که بساط این سفره ای که دور گردنم پیچیده شده بود را جمع کنم و خیلی عادی و ریلکس بلند شوم و بروم پشت میزم و شامم را کوفت کنم . اصلا هم به روی خودم نیاورم که چه شده . اما نمی شد و بد جور تابلو بود . باید از این وضعیت رقت انگیز خارج می شدم یه عالمه کار داشتم هنوز. خیلی دیر کرد. هر وقت هم که کمی فضا ساکت میشد باد صدای رقت انگیزخش خش سفره یکبار مصرف را بلند می کرد . بلند شدم و خواستم بهش زنگ بزنم و بدونم کجاست و چی شد .همین که بلند شدم و قبل از اینکه دستم بره سمت گوشی ؛ بوی کبابی که توی اتاق پیچیده بود از پنجره باز بالکن قشنگ به مشام می رسید . گرسنه ام بود . ضغف داشتم . زنگ زدم . برنداشت . اصلا در دسترس نبود . احتمالا توی آسانسور یا هنوز توی پارکینگ بود . خش خش پلاستیک های دور گردنم که با وزیدن باد بلند می شد حوصله سر بر بود و کلافه ام کرده بود . خواستم بساط اش را جمع و جور کنم وحداقل شامم را بخورم که با قیافه ای درهم و برهم از در وارد شد و گفت : آقا ... شرمنده ؛ هزار تیکه شده . این دیگه درست نمی شه بنظرت چکار کنیم الان؟ گفتم : با صدایی خفه ؛ تقریبا فریاد زدم و گفتم به نظر من !! الان نظر من را توی این شرایط می خواهی پسر جون ؟
تهیه گزارش های نهایی سندهای مالی و محاسبه سود و زیان و از همه اینها مهمتر مشخص کردن عدد نهایی و دقیق سود هر سهم برای مجمع فردا تمام شب و روز این پنج شش هفته اخیر من را کامل درگیر کرده بود . یک ماهی میشد که پنجشنبه ها و جمعه ها هم سر کار بودم هر چقدر هم که جلو تر می رفتیم کار سخت تر و سخت تر میشد و مشکلات کار نمایان تر میشد . مسٔولیت کارم زیاد بود . بخصوص که امسال نماینده سازمان بورس هم ناظر بر گزارش عملکرد در مجمع حاضر می شد . نرسیدم . واقعا این چند هفته نرسیدم که به خودم برسم . بازهم طبق روال قرار بود خودم به عنوان مدیر مالی شرکت ؛ مجری و برگزار کننده مراسم مجمع عمومی سالانه باشم . الان می فهمم که چه اشتباهی کردم وقتی دو سه هفته قبل ؛ چندین بار این کارمندهای روابط عمومی آمدند دفتر و گفتند برای تهیه کلیپی که قرار است در مجمع از دستاوردهای شرکت برای سهامداران و نمایندگانشان و همه مهمانان پخش شود و شما هم باید این دیالوگ ها را بگویی ؛ من ؛ هی بهانه آوردم و آن ها را پیچوندم و وعده فردا و فرصت مناسب را دادم . آنقدر این فردا ؛ فردا کردن ها تکرار شد که عین انبوه ورق های نو و دست نخورده کتاب درسی در شب امتحان ماند تا دقیقا امشب . شب قبل از مجمع . حتی دو سه شب پیش وقتی که کارگردان آوردند و فیلمبردار و نور و صدا و اینها ؛وقتی گفتم فرصت بدید تا سر و وضعم را بهتر کنم ؛ مدیر روابط عمومی و تیم فیلمساز بسرعت قبول کردند . چون بقول مدیر روابط عمومی انبوه زلف های پریشان و درویشی چهره ام را پوشانده بود و خودم دیده نمی شدم .
همسرم اما این موهای بلند را دوست داشت و توی خونه گاهی خودش با کش می بست و می خندید من هم همراهی می کردم .اما صبح ها با موهایی آشفته و پریشان راهی اداره و جلسات می شدم . تا آنجا که بعد از جلسه امروز عصر ؛ جلوی در آسانسور منشی مدیرعامل من را صدا زد و گفت : با شما کار دارن !
استرسی من را گرفت که چه موضوعی قرار هست مدیرعامل به من بگوید . هزار فکر کرده و نکرده در ذهن ام مرور شد. چه موضوعی است خصوصی بگوید که جلوی جمع و در جلسه نگفت ؟
وقتی وارد شدم ؛ مدیر عامل بدون مقدمه گفت :راستی چند وقتیه میخوام بهت بگم ؛ تیپ ات و خصوصا موهات اصلا در شان مدیر مالی نیست واسه خودت و پرستیژ خودت و شرکت میگم . عرق سردی روی پیشانی ام نشست و با خجالت در جواب گفتم : صورتهای مالی تمام بشه ؛ چشم ... وقت نمیشه آقا بخدا... عدد سود دربیاد ... چشم امشب ترتیب اش را میدم . واسه فردا حواسم هست آقا ...
حالااین وسط همسرم هم بشدت تاکید داشت و مرتب می گفت : حالا که تا اینجا گذاشتی بلند شده فقط برو پیش عزیز الله سلمانی! قلق موهات دست اونه . بعد در حالیکه به موازات کنارم دراز کشیده بود و با موهای بلند من بازی می کردوپیچ وتاب شون میداد با لبخند دلنشینی گفت: فقط عزیزالله بری ها عزیزم ! زنگ بزن؛ازش بپرس کی وقت داره برو پیشش ! حیفه بخدا تا اینجا گذاشتی بلند بشه . خیلی بهت میاد .
خانوادگی از نوجوانی مشتری عزیز الله بودیم . خودم ؛ داداشام ؛ همه بچه های فامیل.کارش حرف نداشت انصافا . اما این چند روز گذشته هر چی زنگ میزدم بهش ؛ گوشی اش خاموش بود . همین دو سه روز گذشته بود که از بس تحت فشار بودم یکی از کارمند ها را فرستادم به آدرس اش که از همسایه هاش سوال کنه استاد کجاست ؟
گفته بودن که عزیز الله رفته شهرستان و وقتی هم که میره شهرستان همیشه میره باغ خودش و اونجا هم اصلا آنتن دهی نداره . ازاین گوشی قدیمی ها هم داشت که هرچی پیامک براش فرستادم بی فایده بود . داداشم یه بار گفته بود سالهاست پیامک های گوشی اش پر شده و ظرفیت نداره و پیامک جدید نمی رسه بهش . اما خانمم اصرار داشت و می گفت تو که اینهمه صبر کردی ؛ بازهم صبر کن بالاخره سر و کله اش پیدا می شه . امروز عصر هم باز امیدوار بودم که بیاد و کار را دقیقه آخر تمام کند ولی وقتی که کار به ساعت های آخر رسید اونقدر تحت فشار بودم که یکی از کارمند ها را فرستادم برود یه سلمانی درست و حسابی ؛ ترجیحا از یک منطقه و محله خوشنام یا هر کسی که خودش بهتر می شناسد را بیاورد ؛ یه مبلغ مناسبی دستمزد بگیرد و بیاید همین اینجا در دفتر کارم و کار را تمام کند . دیگر قیافه گرفتن و چند روزی سر سنگین شدن خانمم مهم نبود . مسله مهم کار بود و به قدر کفایت این سلمانی رفتن و نرفتن در این روزهای پایانی مانده به مجمع ؛ انرژی و تمرکز من را گرفته بود . هر نیم ساعت یکبار هم از روابط عمومی زنگ می زدند که هر وقت آماده هستی بگو تا تیم بیاد و ما داریم کارهای نهایی تدوین را انجام می دهیم و فقط صحنه های مربط به شما مانده و ... بقیه حرفها را نشنیدم و بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم . این پسره هم تا گزارش هایش را کامل کرد و راه افتاد و از شرکت بیرون رفت ؛ ساعت حوالی نه شب شده بود . موضوع به نحوی توی واحد مالی پیچیده بود که اصلاح سر و سلمانی رفتن من به مراتب از تعیین قیمت نهایی سودخالص سهامداران به ازای هر سهم مهمتر شده بود . بازهم از روابط عمومی زنگ زدند ؛ برداشتم و درجا قطع کردم . با لحنی تقریبا شبیه به فریاد به منشی گفتم : زنگ بزن بالا به اینا بگو هروقت مهندس آماده شد ما خودمون اطلاع میدیم . اینقدر زنگ نزنن رو مخی ها !
این چندمین شب پیاپی بود که شام خونه نبودم . بعد از سفارش شام برای خودم و بچه های واحد؛ پسره زنگ زد و گفت : مهندس همه بسته اند هیچ کس باز نیست این اطراف! ساعت مانیتور را نگاه کردم ده و یازده دقیقه شده بود. داشت حرف میزد که قطع کردم . من که به کسی چیزی نگفتم اما موضوع به سرعت نور توی واحد مالی پیچید . مرتب صحبتهای مدیرعامل و تاکیدش توی ذهنم مرور میشد . واقعا تمرکزی بر کار نداشتم و مستاصل شده بودم .
با اینکه من صحبتی از حرفهای مدیر عامل نکردم ولی کارشناس ها خیلی سر به سرم می گذاشتن . خصوصا دخترا صحبت کش مو و این حرفها را می زدند . پاهایم را ریتمیک تند تند تکان تکان می دادم و خودکار را بی هدف در بین انگشتانم بازی می دادم و در به در به دنبال راه حلی برای خروج از بحران بودم ؛تا اینکه وقتی خالد خواست فنجان چایی را جلوی من بگذارد ؛ با دست چپش ؛ طوری تند تند انگشتهای اشاره و میانه اش را بهم می زد که انگار از روی عمد میخواست تمام حواس و توجه من را به خودش جلب کند . خالد ؛ آبدارچی واحد بود و برای استخدام اش خودم بااون مصاحبه کرده بودم . سالهای سال بود که کارهای خارج از اداره واحد مالی را و حتی کارهای متفرقه و شخصی همه همکارها را انجام می داد . عین دوتا چشمهایم به خالد اعتماد داشتم. به کارهای متفرقه زیادی هم مسلط بود .
فنجان چای را که گذاشت ؛ اینبار با هر دو دست راست و چپ حالت قیچی کردن را انجام میداد و با صدایی کشیده و لبخندی به اندازه نیم عرض صورت اش گفت : حله آقا ... حله نگران نباش ! خودم برات ترتیب اش را میدم .
اهمیتی به حرفش ندادم و مشغول ادامه کارم شدم . خودکار توی دستم بود اما چند لحظه ای ذهنم درگیر افول مسیر از استادعزیز الله به خالدآبدارچی شد ؛ فقط نمی دونستم به خانمم چی بگم ؟ به خودم که آمدم دیدم چایی یخ کرده . به منشی گفتم : خالد را صدا کن بیاد . سریع . وقتی خالد آمد ؛ بهش گفتم : اول اینو عوضش کن ... بعدشم بگو ببینم چیو گفتی حله ؟
وقتی صورتش را نزدیک گوشم کرد تا آهسته صحبت کند بوی عرق تیشرت خاکستری رنگ اش که مشخص بود مدتهاست با شرایط شست و شو قهر بوده طوری مشامم را زد که سرم را کامل عقب کشیدم .
سرش را به دنبال سر من کمی حرکت داد و دم گوشم گفت : خودم براتون می زنم آقا ... حله !
ملغمه ای از بوی بد دهانش و بوی عرق تیشرت اش حالم را طوری بهم زد که گفتم : چایی که دیگه نمی خواد بیاری ... فقط بگو ببینم از کی تا حالا تو سلمانی شدی و ما خبر نداشتیم ؟
گفت : اون هم به چشم ؛ بذار تازه دم برات میام با گلاب . نگران نباش دیگه آًقا ... حله !
گفتم : یعنی چی میگم همین الان بگو ببینم از کی تا حالا تو سلمونی شدی و من خبر نداشتم ؟
گفت : از وقتی که شما گفتی آچار فرانسه واحد من هستم دیگه ... راستش توی بچگی هام یه مدت توی ولایت شاگرد سلمانی بودم آقا ... تضمینی برات می زنم . نگران نباش ... حله آقا ! یه دورگیری ساده می کنم براتون . جوری کار را براتون دربیارم که مشتری بشید .
هرچند با اعتماد به نفس بالا حرف می زد ولی من خیلی حرفش را جدی نگرفتم و گفتم : باشه حالا باهات صحبت می کنم . خواستم یه مشورتی با خانمم بکنم . شماره اش را گرفتم ولی چون از واکنش اش مطلع بودم زود قطع کردم ؛ چقدر تحقیرم می کرد اگر می فهمید که خالد قرار است موهایم را کوتاه کند ! تصمیم گرفتم در عمل انجام شده قرار اش بدم . تازه اگرهم دو و سه شب می رسیدم خونه و فردا هم شش صبح می زدم بیرون اصلا متوجه نمی شد و برای مجمع اعصاب و روان ام را خورد نمی کرد و داد و قال راه نمی انداخت .
چند دقیقه بعد ؛ وقتی بوی کباب کوبیده ای را که پیک رستوران آورد توی سالن واحد مالی پیچید ؛ کارمندها هم یکی یکی پیچیدن سمت نماز و شام . حداقل یکساعتی کسی در سالن نبود . من عمدا با صدایی که تقریبا همه متوجه بشن گفتم : خالد من پشت میزخودم میخورم . شماها همه تون برید سالن غذا خوری و راحت شام تون را میل کنید . قشنگ یکساعت وقت استراحت تون هست بعد در حالیکه کج کردم سمت سرویس بهداشتی روبه خالد کردم و گفتم : خالد بی زحمت فلفل سیاه و آبلیمو را هم برام بذار .
خالد غذای بچه ها را طبق لیست از داخل سبد یکی یکی دادو موقع تقسیم غذاها دخترهایی که سبزیجات پخته سفارش داده بودند با حالتی شبیه آغاز تهوع ؛ طوری مقنعه شون را جلوی دهان و بینی گرفته بودن که بوی دل انگیز کباب آزارشان ندهد .
دخترها هم می خواستند پشت میز خودشان شام بخورند . همین که متوجه شدم با چشم و ابرو و حرکت دست چپ ام ؛ طوری که انگار می خواهم چیزی را باد بزنم به منشی فهماندم که خیر همه تون برید سالن غذا خوری .
چشمهای خالد برق میزد . دست به سینه جلوی در واحد ایستاده بود و خروج بچه ها را نگاه می کرد . صورتش می درخشید و انگار منتظر خروج نفر آخر بود . سبد قرمز غذا با چند تا بسته سماق و پیازهای یک چهارم شده داخل پلاستیکهای مربع و نان لواش اضافی بسته بندی شده و قاشق و چنگالهای پلاستیکی که بدون مشتری مانده بودند ؛ همچنان خودش یک تنه و با حجم خالی بوی کباب را در فضا منتشر می کرد .بنظرم آمد که از عمد چند قطره ای از روغن کباب را روی سبد ریخته بودند تا فضا را معطر کند و غیر مستقیم بازاریابی کرده باشند.
واقعا دلم می خواست که اول شام بخورم و بعد با آرامش بنشینم زیر دست خالد که دیدم الان بهترین فرصت هست ؛ چون کسی بجز من و اون در واحد نیست . خالد سریع در را بست و صندلی در بالکن گذاشت . رول سفره یکبار مصرفی را که معمولا صبح ها کارمند ها صبحانه می خوردند را هم آورد . آیینه مربع شکلی به اندازه کاغذ آ چهار به همراه شانه پلاستیکی و ماشین اصلاح را روی گاوصندوقی که داخل بالکن بود گذاشت . گاوصندوق با اولویت سوم را داخل بالکن گذاشته بودیم درست کنار نرده ها تا بشود در بالکن را کامل باز کرد . شانس آوردم که در جلسه امنیت فیزیکی تصویب نشد برای بالکن دو در سه متری واحد مالی هم دوربین نصب شود . در اون صورت الان بچه های حراست فیزیکی هم از توی دوربین نظارت می کردند که چگونه خالد قرار است من را اصلاح کند و چه مدلی بزند . خالد حجم بزرگی از سفره یکبار مصرف را دور گردنم پیچید . آیینه را روی گاوصندوق گذاشت وشانه و ماشین اصلاح اش را که از نویی برق می زد را برداشت و شروع کرد.بازهم از بالکن بالا بوی سیگار می آمد . بچه های روابط عمومی عین دیزل در حال سرعتگیری لاینقطع سیگار می کشیدند. انگشت اشاره ام را به علامت سکوت روی بینی گذاشتم و بعد رو به خالد به بالکن طبقه بالا اشاره کردم .
دلشوره عجیبی داشتم و دل توی دلم نبود که کسی در این لحظه وارد نشود و من را با این وضعیت نبیند . به خالد سفارش کرده بودم که در را طوری ببندد که مثل جلسات داخلی به راحتی باز نشود . از ترس خیس عرق شده بودم . صدای ملایم قیییژژژه ماشین اصلاح که درآمد و کمی که اصلاح کرد ؛ خنکی هوا ؛ روی قسمت های کم موی سرم ؛ حس خوشایند سبکی می داد . باد ملایمی می وزرید و موهای نقره ای پشت سر هم روی سفره ریخته می شد . چند لحظه ای که گذشت و مقداری که اصلاح کرد ؛ خالد دستگاه اصلاح اش را روی گاوصندوق در امتداد سفره ای که به دور گردنم پیچیپده بود؛ گذاشت و آیینه را برداشت که قسمتی از شاهکارش را به من نشان دهد . روی سفره پلاستیکی فقط ماشین اصلاح بود و خالد خیلی آرام و در گوشی شروع کرد به تعریف کردن از کار خودش . ناگهان باد محکم تری وزید و سفره را در هم پیچید و ماشین اصلاح به مانند ته دیگ عزیز کرده ای که در کنار بشقاب برای لقمه پایانی کنار گذاشته باشی و یک مرتبه سفره را بتکانند و تو عزیز کرده ات را در هوا ببینی و در جا با بغض قیدش را بزنی ؛ به هوا بلند شد و به پایین پرت شد . از پایین و داخل حیاط صدایی آمد ولی کسی چیزی نگفت . خالد خواست فریاد بزند که دوباره انگشت اشاره را روی بینی ام گذاشتم و او فقط دو دستی روی سرش زد .
خالد وقتی برگشت و در واحد را بست همانجا محکم به در تکیه داد ؛ طوریکه بخواد مانع ورود فرد دیگه ای بشود. سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت : هزار تیکه شد آقا ! درست بشو نیست !
آقا گفتن نداره خدا شاهده این ماشین را همین امروز عصر وقتی فهمیدم ماجرا چیه فقط بخاطر شما خریدم . شما به گردن من خیلی حق دارید .
گفتم : باشه فعلا بیا این بساط را جمع کن و بالکن را نظافت کن و یه پارچه ای ؛ کلاهی چیزی پیدا کن من فعلا بذارم سرم تا ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم . اول اینجا را مرتب کن .
اما خالد همونطور که هر دو دستش پشت سرش بود و به در تکیه داده بود گفت :
آقا یکی دیگه هم از قدیم دارم . یه خورده اتصالی داشت صبر کن اون یکی را بیارم و امتحان کنم توکل بخدا شاید جواب بده و شرمنده نشم و بشه کار را جمع کنیم .
سردم شده بود و حسابی گرسنه بودم . خیلی واضح با عصبانیت و با صدایی آرام فریاد زدم : فقط زود باش خالد تا کسی نیامده . بدو . خالد سریع آمد و از توی یه جعبه با ظاهری داغون و کثیف یه ماشین اصلاح قدیمی درآورد . وقتی اون جعبه قدیمی را دیدم متوجه شدم که نه بابا خالد راست میگفت و گویا از قدیم اینکاره بوده و کمی دلم آرام گرفت و خیالم از نتیجه کار راحت شد .اما همین که دوشاخه را به برق زد ؛ ناگهان جرقه ای زد و کل ساختمان در تاریکی فرو رفت . در اوج زمانی که قیافه بهت زده من و خالد بهم قفل شده بود و قبل از اینکه من قدرت تلکم پیدا کنم و چیزی بگم ؛ دادی یا فریادی بزنم ؛ داد و فریاد و صدای جیغ و شیون جوری از طبقه بالا آمد که قشنگ توی تمام طبقات ساختمان شنیده میشد ؛ یکی جیغ کشید و داد زد ای وای ؛ داد و بیداد ؛ هر چی فیلم و کلیپ درست کرده بودیم واسه فردا ؛ سیو نکرده پرید ؛ پس این یو پی اس ها چرا کار نکردند ؟ جیغ و داد و فریاد و ای وای خدا ای ... وای کلیپ مجمع پرید و صدای دویدن در تاریکی و بلند بلند فریاد زدن هاشون دیگر مجالی برای خروج کلام از دهان من باقی نگذاشت .
دهان حداکثر باز شده را کوچک کردم و خیلی آهسته به خالد گفتم : جمع اش کن تا کسی بو نبرده . گند زدی که . گفت : آقا الان نگهبان ها فیوزها را می زنن و برق میاد . بذار سریع درست اش ...
دیگه نگذاشتم ادامه بده و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : اون درست بشو نیست . ولش کن . فقط سریع یه جوری این طرف را مثل اون طرف که خالی کردی درست کن تا لااقل بتونم جلو مردم و دوربین ظاهربشم . حالا قشنگ شدن اش ؛ سرت را بخوره .
گفت : آقا صبر کن با قیچی درستش می کنم . سخته ولی میشه کار را در بیاری !
چیزی نگفتم و چاره ای هم نداشتم . برق هم آمد ولی صدای داد و فریاد همچنان از طبقه بالا بلند بود؛ هر کسی تقصیر را به گردن یکی دیگه می انداخت و دنبال مقصر می گشتن .
خالد هم سریع راه افتاد و از روی میز بچه ها یکی دوتا قیچی بزرگ و کوچیک برداشت وآمد سمت من . گفتم : خالد ... آخه این قیچی کاغذه واسه اینکار که نیست .
گفت : شما کارت نباشه . بشین . خیلی طول نمی کشه .
گفتم : فقط بدو جان هر کسی که دوستش داری ... بدو تا بچه ها نیامدن
گفت : نگران نباش مهندس . الان دیگه چراغ بالکن را خاموش می کنم . کسی هم وارد شد متوجه ما نشه !
گفتم : آخه پسر جون توی تاریکی چطوری می بینی شما که چکار داری میکنی ؟
جوابی نداد . چراغ را که خاموش کرد من هم کمی آروم شدم .اون هم شروع کرد . اما قیچی اولی که از روی میز دخترها برداشته بود که اصلا کار نکرد . دسته اش را با چسب قطره ای چسبانده بودند و تا یک حرکت محکم بهم زد ؛ دوباره شکست . قیچی دومی هم کند بود و اصلا جواب نداد . آنقدر موهایم را می کشید که از شدت درد میخواستم فریاد بزنم . صورتم از خشم داغ شده بود و چیزی نمی گفتم . خالد با شرمندگی گفت : چند ساله این قیچی ها روی میز اینهاست ؟ مهندس چاره ای نیست باید از انبار قیچی نو بگیرم!
گفتم : انبار ؟ این وقت شب ؟ انبار دار که هر روزقبل ازساعت چهار یه جوری میزنه بیرون که به ترافیک عصر نخوره . الان هم که ورد به انبار مجوز میخواد .
بی اعتنا به حرفهای من سریع تلفن بی سیم روی میز من را آورد و دست من داد و گفت : زنگ بزن حراست کلید انبار را اونا دارن . بعدشم خودش شماره داخلی حراست را گرفت و گوشی را به من داد .
گفتم : الو ... حراست فیزیکی ؟ سرشیفت نگهبان الان کیه ؟ ... آها باشه ...خودم را معرفی کردم که با احترام گفت می شناسد و شماره من افتاده ؛ با خیال راحت تر از قبل گفتم : آقا کلید انبار را با مسولیت من بدید به خالد ... آره همون آبدارچی واحد مالی ... الو ... اون کیه که داره میگه مجوز میخواد ... خوب اینو که منم خودم میدونم مجوز میخواد... باشه ... باشه ... خودتون زنگ بزنید به انباردارو بهش بگید مدیر مالی داخل انبار کار داره آره عزیزم معلومه که یه چیزی میخوام بردارم . اونجا که شصت تا دوربین داره بعدشم یکی از خودتون باهاش برید و صورتجلسه کنید . من فردا نه نه فردا که مجمع هست ؛ پس فردا خودم مجوزشو از معاونت اش می گیرم .... چی ؟ ... آقا چرا با من بحث می کنی ... چی ؟ انبار دار الان باشگاهه و گوشی اش خاموشه ؟ ... بعدشم میره استخر ؟ شما آمار باشگاه رفتن انبار دار را از کجا داری ؟ ...
شقیقه هام تیر می کشید و اون به حرفهاش ادامه داد و من بی اعتنا گوشی را دادم به خالد و گفتم :
اول بگرد یه کلاهی چیزی پیدا کن تا بذارم روی سرم بعدشم بگرد توی واحد های مختلف روی میز منشی ها یه قیچی درست و حسابی پیدا کن و بیار و کارت را تموم کن .
خالد گفت : آقا در اتاق ها بسته است این وقت شب . همه اتفاقا زودتر رفتن واسه خاطربرنامه فردا.
گفتم : برو طبقه بالا از همین بچه های روابط عمومی یه قیچی بگیر و بیا وفقط حواست باشه حرفی راجع به قطع برق و این حرفهانزنی .
خالد که رفت سراغ کلاه و قیچی ؛ یکی از دخترها از در وارد شد و گفت : وااا مهندس چرا هنوز شام تون را میل نکردید ؟
گفتم : فعلا تنهام بگذارید ... سر درد دارم . کسی توی بالکن نیاد لطفا . گزارش هاتون را ایمیل کنید و برید . خودم جمع بندی می کنم . فردا هم سرساعت هشت با سر و وضع مرتب بیایید مجمع . یه جوری تیپ بزنید که در شأن واحد مالی و شرکت باشه . متوجه منظورم که هستی .
دختره گفت : چشم مهندس ویه قدم جلو آمد سمت در بالکن .
سریع یه قدم از در فاصله گرفتم و با صدای بلند تری گفتم :
همه اینهایی را که بهت گفتم به بقیه بچه ها هم بگو . لطفا کسی هم مزاحم من نشه .
گفت : چیزی شده آقا ؟
گفتم : نه چیزی نشده . فقط میخوام تنها باشم . زودتر نمودار گیری کنید و برید برای فردا آماده بشید.عدد سود سهام را روی کاغذ بنویسید و بگذارید روی کیبورد . تا فردا می بینمتون ردیف دوم بشینید . شما ها مالی چی هستید . بعد خیلی سریع در بالکن را به روی خودم بستم و نشستم روی صندلی .
با هر دو دست موهای این طرف و اون طرف را لمس کردم .یه تفاوت چشمگیری محسوس بود .
انگشتهایم یخ کرده بودند . گرسنه ام بود . دیگه بوی کباب نمی آمد . قطعا یخ کرده بود و ماسیده بود . خواستم به خانمم زنگ بزنم .واقعا به دلداری اش نیاز داشتم . اما دیروقت بود شاید نگران می شد . آخه زنگ بزنم بهش چی بگم . بغض کردم . گریه ام گرفت . طبقه بالایی ها همچنان بلند بلند و با عصبانیت صحبت می کردند . همینکه قطره اول اشک مراحل نهایی خروج از چشمم را بررسی می کرد و در شک و تردید بود که جاری بشود یا نشود ؛ طرحی در ذهنم جرقه زد و حالم جا آمد . اینطوری هم حسابی حال خانمم را می گرفتم و تلافی تمام تحقیر ها و تیکه انداختن هاش را می کردم و هم یه منت چند صد کیلویی روی سر مدیر عامل می گذاشتم که فقط بخاطر حرف شما این کار را کردم . راستش تنوعی هم بود . یه جورایی هم باکلاس بود . یه وقتهایی هم مد شده بود . خالد وقتی آمد و با تعجب دید من دارم شام میخورم گفت :عهه آقا بذار براتون گرم اش کنم . ماسیده الان غذاتون . ولی آقا عجب قیچی های نو و آکبندی داشتن این بچه های روابط عمومی .
جوابش را ندادم و آخرین قاشق را که بلعیدم گفتم : کلاه را بده به من باید سریع بریم خونه ما و نیم ساعته برگردیم.
خالد با تعجب گفت : خونه شما آقا ؟ خیر باشه این وقت شب .
گفتم : آره ؛ فقط زود باش که خیلی دیر شده و خیلی هم آروم باید بریم بالا . بی سر وصدا .
مسیری که همیشه حداقل دو ساعت توی ترافیک بودم را نیم ساعته طی کردم ساعت حوالی یک شب بود که خیلی آهسته داخل منزل شدیم . خالد خواست یا الله بگوید که دوباره انگشت اشاره ام را روی بینی گذاشتم و سریع پیراهن ام را در آوردم و داخل حمام شدم . آهسته و با صدایی خفه و شمرده شمرده در گوش خالد گفتم : فقط ... زود ... باش ... یه دست بتراش بره ... چیزی جا نذاری .
1) خالد دستهایش می لرزید و آن قدر در کارش عجله کرد که چند جای سرم را برید و خون جاری شد . اهمیتی ندادم . باریکه خون از فرق سرم جاری شد و بعد از عبور از مسیر وسط پیشانی ام از نوک بینی ام جاری شد و چند قطره ای روی سرامیک های سفید طرح انداختند . با جورابم پاک کردم . باریکه دوم و سوم هم ختم شدند به انبوه ابروهای پر پشت و مسیری به موازات خط ریش . خوابم گرفته بود و چشمهایم احتمالا برای چند لحظه ای روی هم رفت و واقعا متوجه نشدم چه زمان خانمم برای دستشویی رفتن بیدار شد و با شک و تردید در حمام را باز کرد و من را در آن وضعیت با چشمهایی بسته دید. اصلا نفهمیدم گذر زمان را از لحظه ای که با صدای وحشتناک جیغ اش به خودم آمدم و تا تلاش کردیم به هوش بیاید و خالد اورژانس خبر کرد و همسایه ها بیرون ریختن ومن با وضعیت نا مناسب عقب آمبولانس نشستم را اصلا نفهمیدم . زمان به قدری سریع گذشت که ساعت داخل اورژانس بیمارستان حوالی دو و نیم صبح را نشان می داد . وقتی به خودم آمد یادم آمد ساعت دو شده است و من هنوز عدد نهایی سود هر سهم را برای مدیر عامل پیامک نکرده ام . نگاهی به اطراف کردم . خالد روی صندلی اورژانس خوابش برده بود . دستی به سرم کشیدم و مشت مشت موهای نیمه تراشیده و نتراشیده را لمس می کردم . مثل گندم زار هایی که یک قسمت اش را درو کرده اند و گندم های قسمت های دیگر هنوز با غرور در مقابل دستگاه درو تسلیم نشده اند . همانقدر نا همگون ؛ همانقدر متناقض . به خودم که آمدم به این نتیجه رسیدم با این وضعیت قطعا کارم را از دست خواهم داد . آبرو ریزی بزرگی در پیش رو بود . فرصت خیلی کم بود . خالد را بیدار کردم و رفتیم سراغ جمع کردن بدبختی هام .
شهرام صاحب الزمانی
شنبه بیست و پنجم فروردینماه ۱۴۰۳
بازنویسی اول : یکشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۳
سیزدهم اپریل 2024 اورلینز
Edit Ver 01 : 16/June/2024
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ ساعت 5:18 توسط علی (شهرام) صاحب الزمانی
|